آقا renger
من که قبلاً نو صفحه اول همين موضوع نظرمو در مورد عشق گفتم
مي دوني آره منم شده کسي رو دوست داشته باشم که با نزديک شدن به جايي که او هست حتي تپش قلب بگيرم
ولي دوست عزيز جرات اين رو ندارم که بگم عاشق شدم
به دو دليل
1) چون همون طور که قبلاً هم گفتم معناي عشق و عاشق شدن و دلباختگي رو من چيزي بسيار فراتر از اين مي دونم
2) و دليل دوم اينکه حتي اينجانب هم با اين تفکر نسبت به عشق وقتي بخوام خودم رو عاشق بدونم و فکر کنم که شايد عاشق باشم اونوقته که قضيه رو براي خودم بسيار بزرگتر از اون چيزي که هست مي بينم و ديگه مشکلات در پي خودشه مي تونه داشته باشه
به نظر من تو اين جور مواقع که دليل قانع کننده اي براي دوست داشتنمون نداريم بايد
کمي سعي کنيم که بر نفسمون مسلط باشيم و واقع بين باشيم
و هر وقت که حداقل شرايطشو پيدا کرديم اقدام اصولي داشته باشيم
البته اگر مايل به درست پيش رفتن و ضربه نخوردن باشيم
بازم مي گم آقا renger
مي دونم سخت شايد بگي که من اصلاً حالتو نمي فهمم ولي اين جور وقتها من فقط به تجربه اون هايي تکيه ميکنم
که اين دوران گذروندن وبعد از وصال به اين رسيدن که اينا همه مال يه دوره کوتاه و گذراست
و ميگن وقتي صحبت خرج و زندگي و مسوليت خرج واقعي يکي مي يات رو دوشت اثري از اون حس ها
و با اون شدت پيدا نمي کني
خوب حالا خودت قضاوت کن
دوست داشتن شما واقعاً عشق است يا هر چيزي که خودت دوست داري اسمشو بذاري
( به نظر من يک دوره و تجربه اي که کاملاً طبيعي هر جووني تو زندگيش داشته باشه و فقط فقط با شرايطي که هت
همين مي تونه باشه)
امیدوارم که درست کمکت کرده باشم