شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی ایران، قصد کردهبود ، «توبه نصوح» محسن مخملباف را چهارشنبه گذشته (۱۱ مهرماه) پلی بک کنند! این اقدام از چند نظر جای بحث و بررسی دارد.
اول؛ «توبه نصوح» فارغ از محتوای غیر دینی آن، صرفاً برداشتهای شخصی محسن مخملباف از توبه حقیقی است. نبود پشتوانه ی کارشناسی دینی در این اثر بزرگترین عامل انحراف از معیار آن است. چیزی که در تولیدات امروز صدا و سیما تا حدودی بهبود یافتهاست. جا دارد از مسئولان رسانهی ملی پرسیده شود، پخش چنین اثر موهومی که فارغ از محتوای اصیل اسلامی، تنها نگاهی سطحی به ر کن اساسی عرفان اسلامی دارد، مقارن شبهای پر برکت قدر - که بهترین زمان برای توبه به سوی خداست- چه مفهومیمیتواند داشته باشد؟
دوم؛ با نگاهی به موقعیت امروزی محسن مخملباف، خیلی واضح میتوان سرانجام چنین برداشت داغی ا ز شریعت را مشاهده کرد. تعریفی که مخملباف از «توبه» تصویر میکند، چیزی جز اعتراف علنی به گناه در کوی و برزن، تشییع فاحشه، شکستن حرمت انسانیت، تقلیل مفهوم توبه به یک کلمه استغف ار و … نیست. چنین برداشتی صراحتاً با معیارهای اسلامی فرسنگها فاصله دارد. کافی است نگاهی به گفتار مشهور حضرت علی ابن ابیطالب (ع) پیرامون توبه حقیقی بیاندازیم. در بندهای عمیق آن حدیث، کوچکترین نمودی از آنچه مخملباف از اسلام و تشیع فهمیدهاست وجود ندارد.
سوم؛ «توبه نصوح» در زمان اکران هم با واکنشهای شدید قشر مذهبی آگاه جامعه مواجه شد. البته بازخورد تحسین برانگیز بخش جو زدهی جامعه ایران در آن رزوها آن قدر بیشتر بود که مخملباف را ذوق زده بکند. با این وجود چه کسی است که روزهای پرشور و داغ دوران انقلاب را ببینید و جوگیر شدن محسن مخملباف را نتیجه نگیرد. اگر نگوید این فیلم، تنها به دلیل سوار شدن بر موج احساسات مردم ساخته شده است.
چهارم؛ «توبه نصوح» شاید بارزترین نمود و نتیجه شتاب زدگی است که ثمرهی هر انقلابی است. روزه ایی که آنقدر نورانی بودهاند تا چشمی را یارای بازخوانی دقیق و منصفانه و واکاوی و آسیب ش ناسی دقیق خرده اشتباهات آن نباشد. مدافعان حقیقی انقلاب شکوهمند اسلامی همواره در این تلاش بودهاند تا تبعات آن اشتباهات کوچکی که ناخواسته و در کنار آن رویداد عظیم رخ دادهاست را به حداقل برسانند. جای بسی تعجب دارد که رسانهی ملی به عنوان بازوی فرهنگ ساز نظام اسلامی، با بیتوجهی تمام، چنین انحرافی را مجدداً در خاطرهها زنده میکند.
پنجم؛ جالب است که در تیزر هایی هم که شبکه دوم برای این فیلم آماده کرده است، کوچکترین اشاره ای به نام کارگردان نمیشود. نشانهی این دروغگویی بارز همین بس که در معرف ی «توبه نصوح» تنها به هنرمندی «فرج الله سلحشور»اشاره میشود. نکند کسی میخواهد از آبر ی ارزشمند آقای سلحشور به عنوان یک کارگردان ارزشی خرج کند تا کمی از حساسیت مردم در قبال «توبه نصوح» بکاهد؟
ششم؛ از زمانی که مخملباف به دامن غرب پناه برد، معرفت سطحی که از اسلام در توشه اش د اشت با مبانی روشنفکری غربی- اسلامی آمیخته شد. «نقد فقه و روحانیت» و چرخش به سوی «عرفان، معنویت و مثنوی - با تعریف غربی آن ها-» از شاخص ترین معرف های گفتمان روشنفکری دینی است. محسن مخملباف این روزها مخلوط ناهمگنی از اندیشه های داغ ، برداشت های روشنفکرانه از دین با لهجه غربی و اومانیسم رایج در جهان امروز با محوریت لذت است.
مخملبافی که فعالیت سیاسی را با سازمان مجاهدین انقلاب آغاز کردهاست، این روزها لذت از زندگی،غم و شادی را در سایه چهان وطنی در فرانسه تجربه میکند.
هفتم؛ سوال من اینجاست، مدیر محترم شبکه دوم سیما اگر نگوییم آخرین اثر این هنرمند متهد! را دیدهاست، آیا میشود ادعا کرد حتی نام آن را نشنیده است؟ «س ک س و عرفان» و «فریاد مورچگان» آخرین ایستگاه قطار داغ عرفان مخملی آقای مخملباف است.
هشتم؛ بنابر آنچه گفته شد، پخش «توبه نصوح» از سیمای جمهوری اسلامی از دو منظر کار صحیحی نیست :
نخست آن که محتوایی منحرف و غیر اسلامی با تابلوی عرفان اسلامی دارد.
دوم به دلیل زاویه شدیدی که کارگردان آن مخصوصاً در عصر حاضر با موجودیت جمهوری اسلامی برای خود تعریف نموده است.
نهم؛ هفتنامه شهروند ، آخرین شمارهاش را به پروندهسازی! در خصوص محسن مخملباف اختصاص دادهاست. همزمانی چنین انتخاب غیر منتظرهای با پخش «توبه نصوح» از سیمای جمهوری اسلامی، به هیچ وجه نمیتواند اتفاقی باشد. زنده کردن خاطره محسن مخملباف، آ ن هم درعصری که او - به اعتراف مقالهنویسهای شهروند - دوران آرامش و زوال را طی میکند، همانقدر عجیب است که پخش چنین اثر سطحی و بی محتوایی از سیمای جمهوری اسلامی.
هر چه فکر میکنم میبینم از اول تا آخر پروندهای که شهروند به مخملباف اختصاص دادهاست، جز نفی هرگونه ابداع، محتوای عمیق یا نمای هنرمندانهای در آثار او،چیزی نمیبینم. راستش را بخواهید هنوز نفهمیدهام هدف شورای سیاستگذاری شهروند از انتخاب مخملباف به عنوان تیتر یک چه بودهاست؛ وقتی قرار است هم چهرهی فراموش شده او را به یادها بازگردانند و هم اساساً پنبهاش را بزنند!! البته هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیرد!!
در هر صورت رویدادهایی که اخیراً در سیمای جمهوری اسلامی مشاهده میشود را نمیتوان و نباید ساده گرفت. از طرفی منطقی نیست که نفوذ جریان سیاسی خاصی را در برخی شئون سیما مطرح کنیم. چراکه حصارهای بلند رادیو تلویزیون به نحوی بودهاست که هیچ حضوری بدون اطلاع نمیتواند باشد! از این رو تصور میشود فرایندی که به منظور باز کردن فضای رسانه ملی مدتیاست تعریف شده، چندان منطقی و کارساز نباشد.
و در آخر ؛ آیا باز نشر محتوای مسموم «توبه نصوح» و ارائه غلط ترین برداشت ممکن از «توبه» - به عنوان رکن اساسی مسیر الی الله – گامی دیگر در مسیرنشر نحرافات و شبهات دینی و عقیدتی در لوای پخش فیلمها و سریالهای مذهبی است.
سينماي ما
توبه ي نصوح و شبکه دوم سیما
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 602
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۸ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 587 بار
- سپاسهای دریافتی: 777 بار
انظر الا ما قال ولا تنظر الا من قال
نصوح مردی بود كه چهره و صدایش مانند زنان لیك شهوت كامل و بیدار بود
در حمام شهر ، زنان را می شست و كیسه می كشید و از این راه كسب رزق و هوس می كرد و كسی از این داستان خبری نداشت
بارها خواسته بود از این كار دست بكشد و به درگاه خدا بازگردد و هر بار توبه و عهد و پیمان میشكست و باز هم ادامه می داد
دختران خسروان را زین طریق خوش همی مالید و میشست آن عشیق
...
به نزد پیری از عرفا رفت و از او خواست تا برایش دعا كند
پیر تبسمی كرد و گفت خداوند توفیق این كار را به تو می دهد
تا اینكه یك روز دختر پادشاه به حمام آمد
از قضای روزگار گوهری از دختر حاكم در حمام گم شد
پس درها را بستند و گفتند كه همه باید عریان شوند و نصوح را از روى احترام مجبور به عریان شدن نكردند
با این حال خطر آنچنان نزدیك بود كه حد نداشت
رنگ از روی نصوح رفت و ضعف تمام وجودش را گرفت زیرا خارج از اینكه آبرویش می رفت محكوم به اعدام هم می شد
آننصوح ازترس شد در خلوتی
روی زرد و لب كبود از خشیتی
پیش چشم خویشتن می دید مرگ
سخت می لرزید بر خود همچو برگ
گوشه ای با خدا خلوت كرد و به عجز و لابه و ناله و درآمد كه خداوندا بارها برگشتهام
توبه ها و عذرها بشكستهام
ای خدا آن كن كه سزاوار تو است و خلاصه غلط كردم
در همین حین به نزد او آمدند و گفتند كه همه عریان شدند و گوهر پیدا نشد و باید كه تو هم عریان شوی
نصوح از حال رفت و روح از تنش خارج شد
آن گوهر پس از لحظه ای در كف حمام پیدا شد
نصوح به هوش آمد و همه برای عذر خواهی از او به دستبوسی اش آمدند
دختر پادشاه هم پیغام فرستاد كه فقط نصوح باید او را بشوید
اما این بار نصوح عهدی بسته بود و تلخی مرگ را حس كرده بود و قدرت بازگشت به سوی ناپاكی را نداشت
بسان شیری كه از پستان حیوانی خارج می شود و بازگشتی در او نیست
نصوح از حمام رفت
شب تا صبح را به تزرع و ندامت و زاری به درگاه خدایتعالی و بیزاری از گناه می گذراند و صبح تا شب را به كار سخت در بیابان و كوه
با پای برهنه سنگ بر پشتش حمل می كرد و استغفار می گفت
توبه ای كردم حقیقت با خدا
نشكنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت كه را بار دگر
پا رود سوی خطر الا كه خَر
در حمام شهر ، زنان را می شست و كیسه می كشید و از این راه كسب رزق و هوس می كرد و كسی از این داستان خبری نداشت
بارها خواسته بود از این كار دست بكشد و به درگاه خدا بازگردد و هر بار توبه و عهد و پیمان میشكست و باز هم ادامه می داد
دختران خسروان را زین طریق خوش همی مالید و میشست آن عشیق
...
به نزد پیری از عرفا رفت و از او خواست تا برایش دعا كند
پیر تبسمی كرد و گفت خداوند توفیق این كار را به تو می دهد
تا اینكه یك روز دختر پادشاه به حمام آمد
از قضای روزگار گوهری از دختر حاكم در حمام گم شد
پس درها را بستند و گفتند كه همه باید عریان شوند و نصوح را از روى احترام مجبور به عریان شدن نكردند
با این حال خطر آنچنان نزدیك بود كه حد نداشت
رنگ از روی نصوح رفت و ضعف تمام وجودش را گرفت زیرا خارج از اینكه آبرویش می رفت محكوم به اعدام هم می شد
آننصوح ازترس شد در خلوتی
روی زرد و لب كبود از خشیتی
پیش چشم خویشتن می دید مرگ
سخت می لرزید بر خود همچو برگ
گوشه ای با خدا خلوت كرد و به عجز و لابه و ناله و درآمد كه خداوندا بارها برگشتهام
توبه ها و عذرها بشكستهام
ای خدا آن كن كه سزاوار تو است و خلاصه غلط كردم
در همین حین به نزد او آمدند و گفتند كه همه عریان شدند و گوهر پیدا نشد و باید كه تو هم عریان شوی
نصوح از حال رفت و روح از تنش خارج شد
آن گوهر پس از لحظه ای در كف حمام پیدا شد
نصوح به هوش آمد و همه برای عذر خواهی از او به دستبوسی اش آمدند
دختر پادشاه هم پیغام فرستاد كه فقط نصوح باید او را بشوید
اما این بار نصوح عهدی بسته بود و تلخی مرگ را حس كرده بود و قدرت بازگشت به سوی ناپاكی را نداشت
بسان شیری كه از پستان حیوانی خارج می شود و بازگشتی در او نیست
نصوح از حمام رفت
شب تا صبح را به تزرع و ندامت و زاری به درگاه خدایتعالی و بیزاری از گناه می گذراند و صبح تا شب را به كار سخت در بیابان و كوه
با پای برهنه سنگ بر پشتش حمل می كرد و استغفار می گفت
توبه ای كردم حقیقت با خدا
نشكنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت كه را بار دگر
پا رود سوی خطر الا كه خَر
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
- پست: 602
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۸ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 587 بار
- سپاسهای دریافتی: 777 بار
مخملباف این فیلم را بر اساس این داستان نوشته و کارگردانی کرده است.
آن هم در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی وقت....
در صدد دفاع از محتوای فیلم نیستم اما.....
قبول دارم مخملباف عجیب و غریب حرف میزند و مینوسد اما بی شک او از بزرگترین فیلمنامه نویسان و کارگردانان ایران است...
سخن گفتن در باره او , جانب داری کردن و نقد او بسیار دشوار است.
تنها میتوان گفت خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر نماید.
اما نکته اینجاست که اینگونه برخورد افراطی با پخش اثر مخملباف در سیما کم لطفی است.
بگذارید خوب یا بد را مخاطب قضاوت کند. این فیلم بحمد الله از همه فیلتر ها عبور کرده و مشکل ممیزی ندارد. و تولید حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است.
حس میکنم برخی نقد های افراطی و حساسیتها ناشی از نام کارگردان است نه آنچه که فیلم میگوید.
متذکر میشوم : انظر الا ما قال ولا تنظر الا من قال
آن هم در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی وقت....
در صدد دفاع از محتوای فیلم نیستم اما.....
قبول دارم مخملباف عجیب و غریب حرف میزند و مینوسد اما بی شک او از بزرگترین فیلمنامه نویسان و کارگردانان ایران است...
سخن گفتن در باره او , جانب داری کردن و نقد او بسیار دشوار است.
تنها میتوان گفت خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر نماید.
اما نکته اینجاست که اینگونه برخورد افراطی با پخش اثر مخملباف در سیما کم لطفی است.
بگذارید خوب یا بد را مخاطب قضاوت کند. این فیلم بحمد الله از همه فیلتر ها عبور کرده و مشکل ممیزی ندارد. و تولید حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است.
حس میکنم برخی نقد های افراطی و حساسیتها ناشی از نام کارگردان است نه آنچه که فیلم میگوید.
متذکر میشوم : انظر الا ما قال ولا تنظر الا من قال
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
- پست: 602
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۸ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 587 بار
- سپاسهای دریافتی: 777 بار
مرور این داستان خالی از لطف نیست:
نقل از مجله پیام عرفان شماره 3
ژوئن 2005 - خرداد 1384
خلاصه داستان
نصوح مردی بود با هیاَت و قیافه زنانه. او در حمامهای نسوان به کارمشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلاکی میکرد و کسی هم به جنسیّت حقیقی او پی نبرده بود. او سالیان متمادی بر این کار بود و ازاین راه هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت. گر چه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت او را به کام خود اندر میساخت. روزی نصوح برای رهایی از این فعل قبیح نزد عارفی ربّانی رفت و به او گفت مرا نیز دعا کن. آ ن عارف که مردی روشن بین بود بی آنکه خواسته او را بپرسد بفَراست دریافت که مشکل او چیست. به عبارت دیگر ضمیر او را خواند ولی چیزی به رویش نیاورد. فقط تبسّمی کرد و گفت انشاءالله توبه نصیبت میشود. دعای آن عارف به اجابت رسید و اسباب توبه نَصوح بدین صورت فراهم شد:
روزی نصوح طبق روال همیشگی در حمّام زنانه مشغول کار بود که ناگهان قیل و قالی بلند شد و درآن میان زنی جار زد که یکی ازمرواریدهای گوشوارۀ دختر شاه گم شده است. در حمّام را ببندید و نگذارید کسی خارج شود تا جامه و بقچه حاضران وارسی شود. بقچهها را روی زمین ولو کردند و جامهها را بدقت گشتند اما از دانه مروارید خبری نشد. ناچار گفتند همه باید کاملاً برهنه شوند و یکی یکی مورد بازدید قرار گیرند. نصوح با شنیدن این حرف بکلی خود را باخت و افتان به گوشه خلوت حمام رفت در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا اگر چه بارها توبهام بشکستم اما تو را به مقام سَتّاریّتت این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گِرد هیچ گناهی نگردم. نصوح آنقدر خدایا، خدایا کرد که در و دیوار نیز با او همنوا شدند. در این اثنا نوبت وارسی نصوح رسید. زنی نام او را صدا زد. اما همینکه او نام خودرا شنید از ترس بند دلش پاره شد و بر کف حمام افتاد و از هوش رفت. در این فاصله زنی جار زد که مژده مژده مروارید پیدا شد. ناگهان در حمام ولولهای افتاد. زنان دستک زنان شادمانی خود را از یافته شدن مروارید اعلام کردند. و نصوح نیز در فضایی آکنده از شادمانی به هوش آ مد و دید که خطر از کنار گوشش گذشته است. زنانی که بدو ظنین بودند نزدش آمدند و عذرها خواستند او در این واقعه عیاناً لطف وعنایت ربّانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم ودیگر هم نرفت.
همان طور که ملاحظه خواهید فرمود مولانا از هر بخش حکایت نتیجهای اخذ میکند. مثلاً در آنجا که نصوح نزد عارف میرود و عارف با دیدۀ باطنی مشکل اخلاقی او را درمییابد و در عین حال به رویش نمیآورد مسأله حفظ اسرار الهی و بازگو نکردن آنرا به اغیار پیش میکشد و یا در آنجا که نصوح بیهوش بر کف حمام میافتد مسأله فنایِ فی الله عارفان را مطرح میکند و میگوید همانطور که نصوح با بیهوش شدنش از رسوائی نجات پیدا کرد، عارفان نیز از طریق فنایِ فی الله از چرخۀ حیات دنیوی به نجات حقیقی میرسند و نکات دیگر که در ابیات آمده است.
بود مردی پیش از این نامش نَصُوح بُد ز دلاّکیّ زن او را فُتوح
پیش از این مردی بود به اسم نصوح که از طریق دلاّکی کردن زنان امرار معاش می کرد.
(نَصُوح) در لغت به معنی بسیار ناصح و نصیحتگر است. صیغه مبالغه از مصدر نُصح . در آیه 8 سورة تحریم آمده است که: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحاً (ای کسانی که ایمان آوردهاید به درگاه خداوند توبه کنید توبهای خالص) " برخی خیال کردهاند که حکایت نصوح از آیه فوق اخذ شده در حالی که نصوح در قرآن کریم به صورت وصفی آمده است نه اضافی پس حکایت مذکور ارتباطی با آن آیه ندارد گر چه ممکن است واقعیتی هم داشته باشد. به هرحال مفسران در تفسیر (توبه نصوحاً) گفتهاند: خالصه لوجُه الله. یعنی توبهای که خالصاً برای رضای خدا باشد.
بود روی او چو رخسار زنان مردی خود را همی کرد ه نهان
او به حمّام زنان دلاّک بود در دغا و حیله بس چالاک بود
زانکه آواز و رخُش زن وار بود لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند و پوشیده نقاب مرد شهوانی و در غُرّه شباب
دختران خسروان را زین طریق خوش همی مالید میشُست آن عشیق
توبهها میکرد و پا در میکشید نفس کافر توبهاش را میدرید
رفت پیش عارفی آن زشت کار گفت ما را در دعایی یاد دار
سّر او دانست آن آزاد مرد لیک چون حِلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل ست و، در دل رازها لب خموش و، دل پُر از آوازها
عارف حقیقی بر لبانش قفل زده شده است. یعنی ساکت است. در حالی که اسرار بسیاری از امور را در دل دارد. لبانش خموش است و دلش پُر از نداهای غیبی.
عارفان که جام حق نوشیدهاند رازها دانسته و پوشیدهاند
عارفانی که جام اسرار حضرت حق را در کشیدهاند، به اسراری واقف شدهاند، ولی آن اسرار را از اغیار پوشیده داشتهاند. یکی از خصائل پسندیده عارفان صاحبدل، تجاهل و تغافل به موقع است. یعنی در عین وقوف بر امری تا مصلحت اقتضا نکند چیزی بروز ندهند. بر عکس کوته بینان متظاهری که در هر امری خود را بحرالعلوم مینمایانند.
هر که را اسرار کار آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند
زیرا اسرار کار را به هر کسی یاد دهند، بر لبانش مُهر خاموشی زنند و دهانش را بدوزند. یعنی هر کس به شرف اسرار الهی مشرّف شود و بدان حریم باقی در آید از طرف خداوند مأذون نیست که هر چه را مکاشفه کرده به دیگران بگوید، مگر به اَهلان.
سست خندید و بگفت: ای بد نهاد زآنکه دانی ایزدت تو به دهاد
آن دعا از هفت گردون در گذشت کار آن مسکین به آخر خوب گشت
اندر آن حمّام پُر میکرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او یاوه گشت و، هر زنی در جست و جو
پس درِ حمّام را بستند سخت تا بجویند اوّلش در پیچِ رخت
رختها جُستند و آن پیدا نشد دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
یک به یک را حاجبه جُستن گرفت تا پدید آید گُهر دانه شگفت
ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تا آن جواهر مرغوب و جالب را پیدا کند.
آن نَصوح از ترس شد در خلوتی روی زرد و لب کبود از خَشیَتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ رفت و میلرزید او مانند ِ برگ
گفت: یا ربّ بارها برگشتهام توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جُستن اگر در من رسد وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر، افتاده استم صد شَرَر در مناجاتم ببین بوی ِ جگر
این چنین اندوه کافر را مباد دامنِ رحمت گرفتم، داد، داد
ای خدا آن کن که از تو میسزد که ز هر سوراخ مارم میگزد
خداوندا کاری کن که زیبندۀ توست ، زیرا از هر سوراخی ماری مرا میگزد.
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس پادشاهی کن ، مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستّاری کنی توبه کردم من ز هر نا کردنی
توبهام بِپذیر این بارِ دگر تا ببندم بهرِ توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم
اگر این دفعه گناهی مرتکب شدم، دیگر دعایم را قبول نکن و حرفم را گوش مده.
نوحه ها میکرد او بر جان خویش روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت کآن در و دیوار با او گشت جفت
در میان یا ربّ یا ربّ بُد او بانگ آمد از میان جست و جو
جمله را جُستیم پیش آی ای نَصوح گشت بیهوش آن زمان، پَرّید روح
همچو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونکه هوشش رفت از تن بی امان سِرّ او با حق بپیوست آن زمان
وقتی که هوش بیدرنگ از نصوح مفارقت کرد، در همان لحظه روح او به حضرت حق پیوست. (( سِرّ )) در تعاریف رسمی صوفیه با دل فرق دارد. اما در اینجا مراد از (( سِرّ )) باطن و حقیقت شخص است.
چون تهی گشت و، وجودِ او نماند بازِ جانش را خدا در پیش خواند
چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیتِ اوباقی نماند، خداوند، بازِ بلندپروازِ روحش رابه حضور خود فرا خواند.
چون شکست آن کشتی او بی مُراد در کنارِِ رحمتِ دریا فتاد
چون کشتیِ وجود او ناخواسته شکست، پس به کرانۀ دریای رحمت الهی افتاد. منظور از " بی مُراد " اینست که نصوح خود طالب فنایِ فِی الله نبود، بل تجلّی جلالی حضرت حق، هستی موهوم او را رُبود و بُرد. زیرا تجلّی حق ناگهان آید. خواجه عبدالله انصاری گوید: " تجلّی حق ناگاه آید. اما بر دل آگاه آید " و دل نصوح در آن لحظات به آگاهی رسیده بود . وقتی که نصوح بیهوش شد ، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد.
چونکه جانش وارهید از ننگِ تن رفت شادان پیشِ اصلِ خویشتن
وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد ، شادمان نزدِ اصل خود رفت.
جان چو باز و تن مر او را کُنده یی پای بسته، پَر شکسته بنده یی
چونکه هوشش رفت و پایش برگشاد میپرید آن باز سویِ کیقباد
وقتی که عقل و هوش جزئی روح از میان برود و پایش از کندۀ جسم رها شود، آن بازِ اسیر به سوی پادشاه عالم هستی پرواز می کند.
چونکه در یاهایِ رحمت جوش کرد سنگها هم آبِ حیوان نوش کرد
وقتی که دریاهای رحمت الهی به جوش آمد ، سنگ ها نیز از آب حیات نوشیدند. [ منظور بیت: وقتی که دریای رحمت الهی بجوشد ، به اقتضای اسم رحمان حتی سنگ دلانِ عاری از معنویت نیز از آب معرفت الهی مینوشند و در سلک مؤمنان منسلک میشوند منظور این بیت و ابیات بالا تا پایان فصل اینست که حق تعالی با رحمتِ واسعه خود هر امری را که به نظرِ تنگ و محدود آدمیان نا ممکن میآید ممکن میسازد.]
ذرّۀ لاغر شِگَرف و زَفت شد فرشِ خاکی اطلَس و زربفت شد
مُرده صد ساله بیرون شد ز گور دیوِ ملعون شد به خوبی رَشکِ حُور
یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجباکان و کنیزکان شاهزاده از نصوح
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم یافت شد گُم گشته آن دُرّ یتیم
یافت شد و اندر فرح دربافتیم مژ ده گانی ده که گوهر یافتیم
از غریو و نعره و دستک زدن پر شده حمّام قد زالَ الحزن
آن نصوح رفته باز آمد بخویش دید چشمش تابش صد روز پیش
می حلالی خواست از وی هر کسی بوسه میدادند بر دستش بسی
بد گمان بُردیم و کن ما را حلال گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال
زانک ظنّ جمله بر وی بیش بود زانک در قربت ز جمله پیش بود
اوّل او را خواست جستن در نبرد بهر حرمت داشتش تأخیر کرد
تا بود کان را بیندازد بجا اندرین مُهلت رهاند خویش را
این حلالیها از او میخواستند وز برای عذر بر میخواستند
گفت بُد فضل خدای دادگر ورنه ز آنچم گفته شد هستم بدتر
چه حلالی خواست می باید ز من که منم مُجرمترِ از اهل زمن
کس چه میداند ز من جز اندکی از هزاران جُرم و بَد فعلم یکی
من همی دانم و آن ستّار من جُرمها و زشتی کردار من
اوّل ابلیسی مرا استاد بود بعد از آن ابلیس پیشم باد بود
حق بدید آن جمله را نا دیده کرد تا نگردم در فضیحت روی زرد
باز رحمت پوستین دوزیم کرد توبۀ شیرین چو جان روزیم کرد
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت طاعت ناکرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد کرد همچو بخت و دولتم دلشاد کرد
نام من در نامه پاکان نوشت دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
آه کردم چون رَسن شد آه من گشت آویزان رس در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم شاد و زفت و فربه وگلگون شدم
در بُن چاهی همی بودم زبون در همه عالم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من یابد زبان شُکرهای تو نیاید در بیان
میزنم نعره درین روضه و عیون خلق را یا لَیتَ قومی یَعَلموُن
باز خواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاّکی بعد از توبه
بعد از آن آمد کسی کز مرحمت دختر سلطان ما می خواندت
دختر شاهت همی خواند بیا تا سرش شویی کنون ای پارسا
جز تو دلّاکی نمیخواهد دلش که بمالد یا بشوید با گِلش
گفت رو رو دست من بی کار شد وین نصوحِ تو کنون بیمار شد
رو کسی دیگر بجو اِشتاب و تفت که مرا و الله دست از کار رفت
من بمُردم یک ره و باز آمدم من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبهای کردم حقیقت با خدا نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد از آن محنت کرا بار دگر پا رود سوی خطر اِلا که خر
(مثنوی معنوی دفتر پنجم)
1- نصیحت کردن
2- شگفت و زیبا
3- بزرگ، نیرومند
4- گوشت تو خوردیم تعبیری است متخذ از قرآن کریم در بیان غیبت کردن و زشتی آن، زیرا خداوند در آیه 12 سوره حُجرات غیبت کردن را به خوردن گوشت برادر مرده تشبیه میفرمایند تا زشتی این بلای خانمانسوز اجتماعی و اخلاقی را به مشمئزترین وجه تصویر کند. - معنی آیه: "هان ای کسانی که ایمان آوردهاید از بسیاری از گمانها در حق یکدیگر بپرهیزید زیرا برخی از گمانها گناه است. نیز درباره یکدیگر تجسس مکنید و همچنین غیبت یکدیگر مکنید. آیا کسی از شما دوست میدارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ البته که از آن کار نفرت دارید. بترسید از خداوند که همانا خداوند توبه پذیر مهربان است. "
5- شغل پوستین دوزی یعنی وصله زدن، در اینجا کنایه از اغماض و چشم پوشی از گناه – به اصطلاح آبروداری
6- ریسمان
7- ای کاش شما قومی دانا بودید. آیه: 25 سوره: یس
منبع:
مجله پیام عرفان شماره 3
ژوئن 2005 - خرداد 1384
نقل از مجله پیام عرفان شماره 3
ژوئن 2005 - خرداد 1384
خلاصه داستان
نصوح مردی بود با هیاَت و قیافه زنانه. او در حمامهای نسوان به کارمشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلاکی میکرد و کسی هم به جنسیّت حقیقی او پی نبرده بود. او سالیان متمادی بر این کار بود و ازاین راه هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت. گر چه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت او را به کام خود اندر میساخت. روزی نصوح برای رهایی از این فعل قبیح نزد عارفی ربّانی رفت و به او گفت مرا نیز دعا کن. آ ن عارف که مردی روشن بین بود بی آنکه خواسته او را بپرسد بفَراست دریافت که مشکل او چیست. به عبارت دیگر ضمیر او را خواند ولی چیزی به رویش نیاورد. فقط تبسّمی کرد و گفت انشاءالله توبه نصیبت میشود. دعای آن عارف به اجابت رسید و اسباب توبه نَصوح بدین صورت فراهم شد:
روزی نصوح طبق روال همیشگی در حمّام زنانه مشغول کار بود که ناگهان قیل و قالی بلند شد و درآن میان زنی جار زد که یکی ازمرواریدهای گوشوارۀ دختر شاه گم شده است. در حمّام را ببندید و نگذارید کسی خارج شود تا جامه و بقچه حاضران وارسی شود. بقچهها را روی زمین ولو کردند و جامهها را بدقت گشتند اما از دانه مروارید خبری نشد. ناچار گفتند همه باید کاملاً برهنه شوند و یکی یکی مورد بازدید قرار گیرند. نصوح با شنیدن این حرف بکلی خود را باخت و افتان به گوشه خلوت حمام رفت در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا اگر چه بارها توبهام بشکستم اما تو را به مقام سَتّاریّتت این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گِرد هیچ گناهی نگردم. نصوح آنقدر خدایا، خدایا کرد که در و دیوار نیز با او همنوا شدند. در این اثنا نوبت وارسی نصوح رسید. زنی نام او را صدا زد. اما همینکه او نام خودرا شنید از ترس بند دلش پاره شد و بر کف حمام افتاد و از هوش رفت. در این فاصله زنی جار زد که مژده مژده مروارید پیدا شد. ناگهان در حمام ولولهای افتاد. زنان دستک زنان شادمانی خود را از یافته شدن مروارید اعلام کردند. و نصوح نیز در فضایی آکنده از شادمانی به هوش آ مد و دید که خطر از کنار گوشش گذشته است. زنانی که بدو ظنین بودند نزدش آمدند و عذرها خواستند او در این واقعه عیاناً لطف وعنایت ربّانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم ودیگر هم نرفت.
همان طور که ملاحظه خواهید فرمود مولانا از هر بخش حکایت نتیجهای اخذ میکند. مثلاً در آنجا که نصوح نزد عارف میرود و عارف با دیدۀ باطنی مشکل اخلاقی او را درمییابد و در عین حال به رویش نمیآورد مسأله حفظ اسرار الهی و بازگو نکردن آنرا به اغیار پیش میکشد و یا در آنجا که نصوح بیهوش بر کف حمام میافتد مسأله فنایِ فی الله عارفان را مطرح میکند و میگوید همانطور که نصوح با بیهوش شدنش از رسوائی نجات پیدا کرد، عارفان نیز از طریق فنایِ فی الله از چرخۀ حیات دنیوی به نجات حقیقی میرسند و نکات دیگر که در ابیات آمده است.
بود مردی پیش از این نامش نَصُوح بُد ز دلاّکیّ زن او را فُتوح
پیش از این مردی بود به اسم نصوح که از طریق دلاّکی کردن زنان امرار معاش می کرد.
(نَصُوح) در لغت به معنی بسیار ناصح و نصیحتگر است. صیغه مبالغه از مصدر نُصح . در آیه 8 سورة تحریم آمده است که: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحاً (ای کسانی که ایمان آوردهاید به درگاه خداوند توبه کنید توبهای خالص) " برخی خیال کردهاند که حکایت نصوح از آیه فوق اخذ شده در حالی که نصوح در قرآن کریم به صورت وصفی آمده است نه اضافی پس حکایت مذکور ارتباطی با آن آیه ندارد گر چه ممکن است واقعیتی هم داشته باشد. به هرحال مفسران در تفسیر (توبه نصوحاً) گفتهاند: خالصه لوجُه الله. یعنی توبهای که خالصاً برای رضای خدا باشد.
بود روی او چو رخسار زنان مردی خود را همی کرد ه نهان
او به حمّام زنان دلاّک بود در دغا و حیله بس چالاک بود
زانکه آواز و رخُش زن وار بود لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند و پوشیده نقاب مرد شهوانی و در غُرّه شباب
دختران خسروان را زین طریق خوش همی مالید میشُست آن عشیق
توبهها میکرد و پا در میکشید نفس کافر توبهاش را میدرید
رفت پیش عارفی آن زشت کار گفت ما را در دعایی یاد دار
سّر او دانست آن آزاد مرد لیک چون حِلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل ست و، در دل رازها لب خموش و، دل پُر از آوازها
عارف حقیقی بر لبانش قفل زده شده است. یعنی ساکت است. در حالی که اسرار بسیاری از امور را در دل دارد. لبانش خموش است و دلش پُر از نداهای غیبی.
عارفان که جام حق نوشیدهاند رازها دانسته و پوشیدهاند
عارفانی که جام اسرار حضرت حق را در کشیدهاند، به اسراری واقف شدهاند، ولی آن اسرار را از اغیار پوشیده داشتهاند. یکی از خصائل پسندیده عارفان صاحبدل، تجاهل و تغافل به موقع است. یعنی در عین وقوف بر امری تا مصلحت اقتضا نکند چیزی بروز ندهند. بر عکس کوته بینان متظاهری که در هر امری خود را بحرالعلوم مینمایانند.
هر که را اسرار کار آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند
زیرا اسرار کار را به هر کسی یاد دهند، بر لبانش مُهر خاموشی زنند و دهانش را بدوزند. یعنی هر کس به شرف اسرار الهی مشرّف شود و بدان حریم باقی در آید از طرف خداوند مأذون نیست که هر چه را مکاشفه کرده به دیگران بگوید، مگر به اَهلان.
سست خندید و بگفت: ای بد نهاد زآنکه دانی ایزدت تو به دهاد
آن دعا از هفت گردون در گذشت کار آن مسکین به آخر خوب گشت
اندر آن حمّام پُر میکرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او یاوه گشت و، هر زنی در جست و جو
پس درِ حمّام را بستند سخت تا بجویند اوّلش در پیچِ رخت
رختها جُستند و آن پیدا نشد دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
یک به یک را حاجبه جُستن گرفت تا پدید آید گُهر دانه شگفت
ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تا آن جواهر مرغوب و جالب را پیدا کند.
آن نَصوح از ترس شد در خلوتی روی زرد و لب کبود از خَشیَتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ رفت و میلرزید او مانند ِ برگ
گفت: یا ربّ بارها برگشتهام توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جُستن اگر در من رسد وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر، افتاده استم صد شَرَر در مناجاتم ببین بوی ِ جگر
این چنین اندوه کافر را مباد دامنِ رحمت گرفتم، داد، داد
ای خدا آن کن که از تو میسزد که ز هر سوراخ مارم میگزد
خداوندا کاری کن که زیبندۀ توست ، زیرا از هر سوراخی ماری مرا میگزد.
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس پادشاهی کن ، مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستّاری کنی توبه کردم من ز هر نا کردنی
توبهام بِپذیر این بارِ دگر تا ببندم بهرِ توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم
اگر این دفعه گناهی مرتکب شدم، دیگر دعایم را قبول نکن و حرفم را گوش مده.
نوحه ها میکرد او بر جان خویش روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت کآن در و دیوار با او گشت جفت
در میان یا ربّ یا ربّ بُد او بانگ آمد از میان جست و جو
جمله را جُستیم پیش آی ای نَصوح گشت بیهوش آن زمان، پَرّید روح
همچو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونکه هوشش رفت از تن بی امان سِرّ او با حق بپیوست آن زمان
وقتی که هوش بیدرنگ از نصوح مفارقت کرد، در همان لحظه روح او به حضرت حق پیوست. (( سِرّ )) در تعاریف رسمی صوفیه با دل فرق دارد. اما در اینجا مراد از (( سِرّ )) باطن و حقیقت شخص است.
چون تهی گشت و، وجودِ او نماند بازِ جانش را خدا در پیش خواند
چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیتِ اوباقی نماند، خداوند، بازِ بلندپروازِ روحش رابه حضور خود فرا خواند.
چون شکست آن کشتی او بی مُراد در کنارِِ رحمتِ دریا فتاد
چون کشتیِ وجود او ناخواسته شکست، پس به کرانۀ دریای رحمت الهی افتاد. منظور از " بی مُراد " اینست که نصوح خود طالب فنایِ فِی الله نبود، بل تجلّی جلالی حضرت حق، هستی موهوم او را رُبود و بُرد. زیرا تجلّی حق ناگهان آید. خواجه عبدالله انصاری گوید: " تجلّی حق ناگاه آید. اما بر دل آگاه آید " و دل نصوح در آن لحظات به آگاهی رسیده بود . وقتی که نصوح بیهوش شد ، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد.
چونکه جانش وارهید از ننگِ تن رفت شادان پیشِ اصلِ خویشتن
وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد ، شادمان نزدِ اصل خود رفت.
جان چو باز و تن مر او را کُنده یی پای بسته، پَر شکسته بنده یی
چونکه هوشش رفت و پایش برگشاد میپرید آن باز سویِ کیقباد
وقتی که عقل و هوش جزئی روح از میان برود و پایش از کندۀ جسم رها شود، آن بازِ اسیر به سوی پادشاه عالم هستی پرواز می کند.
چونکه در یاهایِ رحمت جوش کرد سنگها هم آبِ حیوان نوش کرد
وقتی که دریاهای رحمت الهی به جوش آمد ، سنگ ها نیز از آب حیات نوشیدند. [ منظور بیت: وقتی که دریای رحمت الهی بجوشد ، به اقتضای اسم رحمان حتی سنگ دلانِ عاری از معنویت نیز از آب معرفت الهی مینوشند و در سلک مؤمنان منسلک میشوند منظور این بیت و ابیات بالا تا پایان فصل اینست که حق تعالی با رحمتِ واسعه خود هر امری را که به نظرِ تنگ و محدود آدمیان نا ممکن میآید ممکن میسازد.]
ذرّۀ لاغر شِگَرف و زَفت شد فرشِ خاکی اطلَس و زربفت شد
مُرده صد ساله بیرون شد ز گور دیوِ ملعون شد به خوبی رَشکِ حُور
یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجباکان و کنیزکان شاهزاده از نصوح
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم یافت شد گُم گشته آن دُرّ یتیم
یافت شد و اندر فرح دربافتیم مژ ده گانی ده که گوهر یافتیم
از غریو و نعره و دستک زدن پر شده حمّام قد زالَ الحزن
آن نصوح رفته باز آمد بخویش دید چشمش تابش صد روز پیش
می حلالی خواست از وی هر کسی بوسه میدادند بر دستش بسی
بد گمان بُردیم و کن ما را حلال گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال
زانک ظنّ جمله بر وی بیش بود زانک در قربت ز جمله پیش بود
اوّل او را خواست جستن در نبرد بهر حرمت داشتش تأخیر کرد
تا بود کان را بیندازد بجا اندرین مُهلت رهاند خویش را
این حلالیها از او میخواستند وز برای عذر بر میخواستند
گفت بُد فضل خدای دادگر ورنه ز آنچم گفته شد هستم بدتر
چه حلالی خواست می باید ز من که منم مُجرمترِ از اهل زمن
کس چه میداند ز من جز اندکی از هزاران جُرم و بَد فعلم یکی
من همی دانم و آن ستّار من جُرمها و زشتی کردار من
اوّل ابلیسی مرا استاد بود بعد از آن ابلیس پیشم باد بود
حق بدید آن جمله را نا دیده کرد تا نگردم در فضیحت روی زرد
باز رحمت پوستین دوزیم کرد توبۀ شیرین چو جان روزیم کرد
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت طاعت ناکرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد کرد همچو بخت و دولتم دلشاد کرد
نام من در نامه پاکان نوشت دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
آه کردم چون رَسن شد آه من گشت آویزان رس در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم شاد و زفت و فربه وگلگون شدم
در بُن چاهی همی بودم زبون در همه عالم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من یابد زبان شُکرهای تو نیاید در بیان
میزنم نعره درین روضه و عیون خلق را یا لَیتَ قومی یَعَلموُن
باز خواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاّکی بعد از توبه
بعد از آن آمد کسی کز مرحمت دختر سلطان ما می خواندت
دختر شاهت همی خواند بیا تا سرش شویی کنون ای پارسا
جز تو دلّاکی نمیخواهد دلش که بمالد یا بشوید با گِلش
گفت رو رو دست من بی کار شد وین نصوحِ تو کنون بیمار شد
رو کسی دیگر بجو اِشتاب و تفت که مرا و الله دست از کار رفت
من بمُردم یک ره و باز آمدم من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبهای کردم حقیقت با خدا نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد از آن محنت کرا بار دگر پا رود سوی خطر اِلا که خر
(مثنوی معنوی دفتر پنجم)
1- نصیحت کردن
2- شگفت و زیبا
3- بزرگ، نیرومند
4- گوشت تو خوردیم تعبیری است متخذ از قرآن کریم در بیان غیبت کردن و زشتی آن، زیرا خداوند در آیه 12 سوره حُجرات غیبت کردن را به خوردن گوشت برادر مرده تشبیه میفرمایند تا زشتی این بلای خانمانسوز اجتماعی و اخلاقی را به مشمئزترین وجه تصویر کند. - معنی آیه: "هان ای کسانی که ایمان آوردهاید از بسیاری از گمانها در حق یکدیگر بپرهیزید زیرا برخی از گمانها گناه است. نیز درباره یکدیگر تجسس مکنید و همچنین غیبت یکدیگر مکنید. آیا کسی از شما دوست میدارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ البته که از آن کار نفرت دارید. بترسید از خداوند که همانا خداوند توبه پذیر مهربان است. "
5- شغل پوستین دوزی یعنی وصله زدن، در اینجا کنایه از اغماض و چشم پوشی از گناه – به اصطلاح آبروداری
6- ریسمان
7- ای کاش شما قومی دانا بودید. آیه: 25 سوره: یس
منبع:
مجله پیام عرفان شماره 3
ژوئن 2005 - خرداد 1384
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت