renger جان
دقیقا حسو حال الان تورو من درک میکنم
یه روزی منم همین کارو کردم
البته سال اول دانشگاه بودم

از یه نفر خوشم اومد بعد کم کم علاقه مند شدم . چشمت روز بد نبینه باور کن حال و روزم عوض شد . کمی مریض شدم و 8 کیلو وزن کم کردم .
تو تمام این مدتی که این حال و روزم بود حتی جرات نکردم یک کلمه چیزی بگم . تا اینکه .......
تا اینکه یه روز شماره تلفنشو به هر ترتیبی بود بدست اوردم . 2-3 بار زنگ زدم ولی نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم جند باری هم با کمک دوستان دوستانم نامه ای به دستش رسوندم ولی حتی بازهم جرات نکردم اسممو بگم . اونم یه نامه نوشت گفت اول خودتو معرفی کن تا منم راجع بهت فکر کنم اگه جراتشو نداری پس دیگه نامه ننویس . زنگ هم نزن .
اون روز رو یادم نمیره . رفتم خونه از 2 روز قبل هم برای خودم کلی دیالوگ اماده کرده بودم که اگه به سنگ میگفتم ترک میخورد
بار اول زنگ زدم ولی بازم جرات نکردم حرف بزنم . بار دوم زنگ زدم سلام کردم . گفت : شما . گفتم منم جواد . گفت : فامیلتون .
منم گفتم اریا . گفت : چی میخواستی بگی .
تا اینو گفت من حول شدم هرچی میخواستم بگم یادم رفت . اول یکم تته پته کردم بعد حرف دلمو یعنی اونچه اون موقع به زبونماومد گفتم که اصلا با دیالوگهای قبلی مطابق نبود .
بهش گفتم که دوستش دارم و تصمیم جدیه . شروع کرد به خندیدن , گفتم چرا میخندی ؟ گفت اخه حرفهات خنده داره .
بعد اون شروع به حرف زدن کرد . گفت من از شما چنین انتظاری نداشتم . گفت شما چند سالته گفتم 19 سال گفت کی به دنیا اومدی منم روز و تاریخ تولدمو گفتم . اونم گفت شما باید به فکر کسی باشید که از خودتون حداقل 2-3 سال کوچکتر باشه نه منکه فقد 3 هفته از شما کوچکترم . گفتم اخه چرا ؟ بازم خندید . منهم گفتم من دروغ نگفتم و تا اخر سر حرفم هستم .
برگشت گفت لطفا دیگه تماس نگیرید و بعد قطع کرد .
من حالم خیلی بد شد . نتونستم غذا بخورم . جای شما خالی اونشب من گریه هم کردم . شب خیلی بدی برام بود . فردا تو دانشگاه . هم باهم کلاس داشتیم و هم از مایشگاه . من اول نخواستم برم ولی بعد رفتم .
رفتم دانشگاه سر کلاس جایی که منو نبینه ولی چشمتون روز بد نبینه انگار اون روز ماه و فلکو خورشید دست در دست هم دادن که چند بار ما باهم برخورد داشته باشیم . اون مثل همیشه عادی بود هیچی نگفت ولی من نه . عادی نبودم . اون اصلا نه به روی من اورد نه خودش .
6-7 ماه به همین صورت گذشت و من همش به اون فکر میکردم ولی دیگه حرکتی از خودم نشون ندادم . در این 6-7 ماه من هربار که می دیدمش بهش سلام میکردم و اونهم به من سلام میکرد دوباره برای منم روال همه چیز عادی بود .
تا اینکه ترم تمام شد . چند وقتی ممکن بود که من نبینمش . برای همین بازم به فکرم خطور کرد که دوباره ازش درخواست کنم اما اینبار به صورت رسمی . سر یکی از کلاسها بعد از پایان درس گفتم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم . گفت باشه . بهش گفتم اگر ممکنه میخوام امروز یا فردا چند دقیقه در مورد موضوعی باهم حرف بزنیم . با نگاه خاصی بهم نگاه کرد و گفت باشه فردا صبح بعد از کلاسم .
شب رو تا صبح من نتونستم بخوابم خیلی هیجان داشتم . برای خودم دیالوگ هم سرهم نکردم .
فردای اون روز حدود یک ساعت و نیم قبل از تمام شدن کلاسش منتظر بودم زمان برام هم مثل یک عمر میگذشت هم مثل یک چشم بهم زدم .
کلاس تعطیل شد بچه ها اومدن بیرون من تو دلم با خدا شروع کردم به حرف زدن و ازش کمک خواستم .
بلاخره اونم اومد بیرون سلام کردم و گفت خوب چی میخواستید بگید ؟ گفتم اینجا مناسب نیست بهتره بریم پارک . رفتیم توی پارک اونجا نشستیم و من گفتم که قصد ازدواج با شما رو دارم . چند کلمه از خودم حرف زدم و گفتم من هیچی ندارم . بعد شروع کردم به گفتن حرفهای دیگه از خودش و از اینکه چطور علاقه مند شدم گفتم از اخلاقش از اینکه من برای چی اون رو انتخاب کردم از ویژگی های خوبش از برنامه ایدنم و حرفهایی در این مورد گفتم . و گفتم که واقعا دوستش دارم .
در طول این مدت اون هیچ چیزی حتی یک کلمه هم نگفت . بعد از تموم شدن حرفهام گفتم : حالا شما چی میگید ؟ اگر بگی نه دیگه مزاحمت نمیشم اما مطمئن باش برای همیشه دوستت خواهم داشت . چیزی نگی بازهم تلاش میکنم .
چند دقیقه مکث کرد . حرفی نزد منم ساکت بودم . اون موقع به هیچ چیزی فکر نکردم . فقط نگاهم به اون بود که با حالت خاصی دی حال فکر کردن بود .
چند دقیقه ای طول کشید . برگشت بهم نگاه کرد و گفت من با پدر و مادرم درمیون میزارم که شما قصد دارید با پدر و مادرتون بیاید . اون موقع انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن لبخندی زدم و تشکر کردم . بعد تا کنار خیابون اون رو همراهی کردم و یه تاکسی دربست براش گرفتم .
وقتی که رفت سوار ماشین شدم با سرعت اومدم خونه .
پدر و مادر امریکا بودن چون خواهرم به تازگی صاحب فرزند شده بود . زنگ زدم و بدون هیچگونه خجالتی همه چیزو گفتم و باهاشون درمیون گزاشتم و گفتم که همین فردا باید بیاید اینجا بریم خواستگاری . اونها هم گفتن باشه . یکم داغ بودم بعد از اینکه کمی حواسم اومد سرجاش به خودم گفتم که من چطور تونستم این حرف رو با پدر و مادرم درمیون بزارم .
4 روز بعد پدر و مادرم اومدن و من همون روز به مادرم گفتم که تماس بگیره و برای فردا هماهنگ کنه . هماهنگ شد و رفتیم پدر و مادر اون از من خواستن که در مورد خودم بگم . منم گفتم نه خونه دارم . نه ماشین . نه کار و نه در امد , گفتم که دارم درس میخونم و زندگیم همینه . گفتن که چرا از دختر ما خوشت اومده منم دلایل خودمو اوردم و گفتم . اونها هم یکم با پدر و مادرم حرف زدن . بعد اجازه خواستن که چند دقیقه مشورت کنن .
باهم مشورت کردن و اومدن گفتن .....................موافق هستن .............................
ولی به شرطی که تا وضعیتتون بهتر نشده و نتونستین رو پای خودتون بایستید فعلا هرکدوم پیش پدرمادر خودتون زندگی کنی.
ولی بخاطر اینکه خیالتون راحت بشه نامزد میکنید تا شرایط فراهم بشه .
نامزد کردیم یه چندسالی هم نامزد بودیم تا اینکه چند ماه پیش رفتیم سر خونه زندگیمون . الان باهم کار میکنیم .
تو این چند سال نتنها از علاقه ای که روز اول بهش داشتم کم نشد بلکه بیشتر هم شده .
دوست خوبم renger عزیز

ماجرای ازدواجم رو گفتم تا اینکه شاید کمکی برات باشه و این رو بدون اگر واقعا و واقع بیبانه کسی رو دوست داشته باشی حتما بهش میرسی ولی هدفتو مشخص کن و واقعا دوستش داشته باش برای خودش و نه برای زیباییش و یا هرچیز دیگه .
انشاالله موفق باشی .
