خواندنی ها
مدیران انجمن: MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, شوراي نظارت
- پست: 1885
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 23 مهر 1388, 6:31 pm
- سپاسهای ارسالی: 588 بار
- سپاسهای دریافتی: 2859 بار
Re: خواندنی ها
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
- پست: 1885
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 23 مهر 1388, 6:31 pm
- سپاسهای ارسالی: 588 بار
- سپاسهای دریافتی: 2859 بار
Re: خواندنی ها
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
- پست: 436
- تاریخ عضویت: جمعه 11 اسفند 1385, 9:12 pm
- سپاسهای ارسالی: 484 بار
- سپاسهای دریافتی: 517 بار
Re: خواندنی ها
روزي عبدالله مبارك از بهلول خواست كه اورا پندي دهد بهلول گفت :اي عبدالله اول با من چهار شرط كن كه سخن ديوانه را بشنوي آنگاه ترا پندي وچيزي بگويم كه سبب رستگاري تو باشد وديگر برتوگناهي ننويسند.
عرض كرد:
آن چهار شرط كدامست بگو تا قبول كنم .
بهلول گفت :
شرط اول آنكه وقتي گناه مي كني وخلاف امر خدا مي نمائي روزي اورا نخوري .
عبدالله گفت :
پس رزق كه را بخورم؟
بهلول گفت :
تو مردعاقلي باشي ودعوي بندگي مي كني وروزي خدا را مي خوري وخلاف حكم اومي كني خودت انصاف بده شرط بندگي چنين باشد؟
عبالله گفت :
حق فرمودي شرط دوم چيست ؟
بهلول گفت :
هرگاه خواستي معصيت كني سعي كن كه در ملك او نباشي .
عبدالله عرض كرد :
اين از اولي مشكلتر است همه جا ملك و زمين خداست پس كجا بروم ؟
بهلول فرمود:
بسيار زشت است كه رزق او خوري ودر ملك او باشي وفرمان او نبري خود انصاف بده شرط بندگي اين باشد
عبدالله گفت : راست گفتي شرط سوم كدام است ؟
بهلول گفت :
شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي ويا خلا ف أمر خدا نمائي جائي پنهان شو كه او ترا نبيند واز حال تو واقف نشود آن وقت هر چه خواهي بكن .
عبدالله عرض كرد :
اين از همه مشكلتر است حقتعالي به همه چيز دانا وبينا ودر همه جا حاضرو ناظر است وهر چه بنده مي كند او مي بيند و مي داند .
بهاول فرمود :
پس تو مرد عاقلي بايد باشي خودت مي داني كه او همه جا حاضر است وبه همه چيز داناو بيناست پس زشت است كه روزي اوخوري ودر ملك او باشي ودر حضور او نافرماني كني كه او خود مي داند ومي بيند با اين حال تو دعوي بند گي مي كني .
عبدالله گفت :شرط چهارم چيست شيخ .
بهلول گفت :
شرط چهارم آنست كه در آن موقع كه ملك الموت ناگاه نزد تو آيد تا فرمان حق به جا آورد وقبض روح تو كند در آن ساعت بگو صبر كن تا اقوام را وداع كنم واز ايشان حلاليت حاصل كنم وتوشه راه آخرت بردارم آن وقت قبض روحم كن.
عبدالله عرض كرد :
اين شرط از همه مشكلتر است ملك الموت كي درآن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم .
بهلول فرمود :
اي مرد عاقل تو اين را مي داني كه مرگ را چاره نيست وبه هيچ نوعي اورا از خود دور نتوان كرد ودر آن دم ملك الموت امان ندهد ناگاه در عين معصيت پيك أجل در رسد ويك دم امان ندهد.
پس اي عبدالله سخن راست را از ديوانه شنو واز خواب غفلت بيدار شو …
منبع: bozorgan2.persianblog.ir
عرض كرد:
آن چهار شرط كدامست بگو تا قبول كنم .
بهلول گفت :
شرط اول آنكه وقتي گناه مي كني وخلاف امر خدا مي نمائي روزي اورا نخوري .
عبدالله گفت :
پس رزق كه را بخورم؟
بهلول گفت :
تو مردعاقلي باشي ودعوي بندگي مي كني وروزي خدا را مي خوري وخلاف حكم اومي كني خودت انصاف بده شرط بندگي چنين باشد؟
عبالله گفت :
حق فرمودي شرط دوم چيست ؟
بهلول گفت :
هرگاه خواستي معصيت كني سعي كن كه در ملك او نباشي .
عبدالله عرض كرد :
اين از اولي مشكلتر است همه جا ملك و زمين خداست پس كجا بروم ؟
بهلول فرمود:
بسيار زشت است كه رزق او خوري ودر ملك او باشي وفرمان او نبري خود انصاف بده شرط بندگي اين باشد
عبدالله گفت : راست گفتي شرط سوم كدام است ؟
بهلول گفت :
شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي ويا خلا ف أمر خدا نمائي جائي پنهان شو كه او ترا نبيند واز حال تو واقف نشود آن وقت هر چه خواهي بكن .
عبدالله عرض كرد :
اين از همه مشكلتر است حقتعالي به همه چيز دانا وبينا ودر همه جا حاضرو ناظر است وهر چه بنده مي كند او مي بيند و مي داند .
بهاول فرمود :
پس تو مرد عاقلي بايد باشي خودت مي داني كه او همه جا حاضر است وبه همه چيز داناو بيناست پس زشت است كه روزي اوخوري ودر ملك او باشي ودر حضور او نافرماني كني كه او خود مي داند ومي بيند با اين حال تو دعوي بند گي مي كني .
عبدالله گفت :شرط چهارم چيست شيخ .
بهلول گفت :
شرط چهارم آنست كه در آن موقع كه ملك الموت ناگاه نزد تو آيد تا فرمان حق به جا آورد وقبض روح تو كند در آن ساعت بگو صبر كن تا اقوام را وداع كنم واز ايشان حلاليت حاصل كنم وتوشه راه آخرت بردارم آن وقت قبض روحم كن.
عبدالله عرض كرد :
اين شرط از همه مشكلتر است ملك الموت كي درآن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم .
بهلول فرمود :
اي مرد عاقل تو اين را مي داني كه مرگ را چاره نيست وبه هيچ نوعي اورا از خود دور نتوان كرد ودر آن دم ملك الموت امان ندهد ناگاه در عين معصيت پيك أجل در رسد ويك دم امان ندهد.
پس اي عبدالله سخن راست را از ديوانه شنو واز خواب غفلت بيدار شو …
منبع: bozorgan2.persianblog.ir
- پست: 436
- تاریخ عضویت: جمعه 11 اسفند 1385, 9:12 pm
- سپاسهای ارسالی: 484 بار
- سپاسهای دریافتی: 517 بار
Re: خواندنی ها
بدان اي عزيز كه اين چند سخن از كلام اهل حكمت و معرفت جمع آورده شد،
و منهاج العارفين ، نام نهاد. تا مگر از شنيدن و خواندن اين ، كسي را فايده حاصل آيد.
بدان اي عزيز !
زنهار از حق غافل مباش.
از همه نوميد شو تا اميد تو بر آيد.
آزار كس مخواه تا امان يابي.
از جهت دنيا اندوهگين مباش تا پريشان نگردي.
از همه جدا شو تا به حق رسي.
اگر در بند چيزي از كساني ، خود را بنده ايشان دان.
از خلق عزلت گير تا به حق انس گيري.
از صحبت اهل دنيا بپرهيز تا تيره دل نشوي.
از خود طلب اگر جوانمردي.
از افتادگان بگذر تا در نيفتي.
از حكم رو متاب تا عاصي نشوي.
افتاده را درياب تا دستگير يابي.
آنكه با تو بدي كند با وي نيكي كن.
انديشه دنيا دور كن تا پريشان نشوي.
اختيار خود در گوشه يي نه تا مختار گردي.
از حق نصرت خواه تا ياري يابي.
به غير حق اعتماد نكني تا پشيمان نشوي.
به هيچ چيز مغرور مشو تا هلاك نگردي.
بيهوده گويي را سر همه آفت ها دان.
با حق باش اگر عيش جاودان خواهي.
بر حرف كسي انگشت منه تا مؤاخذه نگردي.
بر در باش تا بگشايند.
به صدق طلب، تا بيابي.
با همه نرمي و مدارا كن.
بر نعمت كسي حسد مكن تا عافيت يابي.
بار همه بكش ، تا محتشم گردي.
بر زير دستان شفقت كن، تا برهي.
بدخويي ترك ده ، تا عيش بر تو تلخ نگردد.
با همه آساني كن تا برهي .
با هر كس منشين تا تباه نگردي.
با قافله رو كه رهزنان بسيارند و دشمنان در كارند.
بار خود بر كسي منه اگر عزت خواهي.
بزرگي بر هيچ كس منه تا خوار نگردي.
پند بشنو تا سود كني.
بكوش تا بيابي. به حق پناه گير تا خلاص يابي.
بضاعت دنيا را خريدار مشو تا زيان نكني.
پاس انفاس دار اگر بيداري.
به حق بگرير تا از دشمن برهي.
بي يار شو تا يار بيابي. بي خود باش ،
اگر بيگانگي مي خواهي. بي همه باش تا به حق باشي.
ترک گناه گير اگر لقمه حلال خواهي.
توفيق از حق بين تا غره نشوي.
ترك لذت گير اگر لذت خواهي.
تير بلا را هدف شو اگر دوستي.
جز حق دوست مگير تا خسته نگردي.
جز حق مينديش اگر طالبي.
جان را درباز اگر صادقي.
حاجت روايي را كار بزرگ دان.
حريص مباش تا خوار نگردي.
حرمت نگه دار تا محترم گردي.
حق را ياد كن تا دل تو سياه نگردد..
رساله منهاج العارفين
مير سيد علي همداني ( قرن هشتم)
و منهاج العارفين ، نام نهاد. تا مگر از شنيدن و خواندن اين ، كسي را فايده حاصل آيد.
بدان اي عزيز !
زنهار از حق غافل مباش.
از همه نوميد شو تا اميد تو بر آيد.
آزار كس مخواه تا امان يابي.
از جهت دنيا اندوهگين مباش تا پريشان نگردي.
از همه جدا شو تا به حق رسي.
اگر در بند چيزي از كساني ، خود را بنده ايشان دان.
از خلق عزلت گير تا به حق انس گيري.
از صحبت اهل دنيا بپرهيز تا تيره دل نشوي.
از خود طلب اگر جوانمردي.
از افتادگان بگذر تا در نيفتي.
از حكم رو متاب تا عاصي نشوي.
افتاده را درياب تا دستگير يابي.
آنكه با تو بدي كند با وي نيكي كن.
انديشه دنيا دور كن تا پريشان نشوي.
اختيار خود در گوشه يي نه تا مختار گردي.
از حق نصرت خواه تا ياري يابي.
به غير حق اعتماد نكني تا پشيمان نشوي.
به هيچ چيز مغرور مشو تا هلاك نگردي.
بيهوده گويي را سر همه آفت ها دان.
با حق باش اگر عيش جاودان خواهي.
بر حرف كسي انگشت منه تا مؤاخذه نگردي.
بر در باش تا بگشايند.
به صدق طلب، تا بيابي.
با همه نرمي و مدارا كن.
بر نعمت كسي حسد مكن تا عافيت يابي.
بار همه بكش ، تا محتشم گردي.
بر زير دستان شفقت كن، تا برهي.
بدخويي ترك ده ، تا عيش بر تو تلخ نگردد.
با همه آساني كن تا برهي .
با هر كس منشين تا تباه نگردي.
با قافله رو كه رهزنان بسيارند و دشمنان در كارند.
بار خود بر كسي منه اگر عزت خواهي.
بزرگي بر هيچ كس منه تا خوار نگردي.
پند بشنو تا سود كني.
بكوش تا بيابي. به حق پناه گير تا خلاص يابي.
بضاعت دنيا را خريدار مشو تا زيان نكني.
پاس انفاس دار اگر بيداري.
به حق بگرير تا از دشمن برهي.
بي يار شو تا يار بيابي. بي خود باش ،
اگر بيگانگي مي خواهي. بي همه باش تا به حق باشي.
ترک گناه گير اگر لقمه حلال خواهي.
توفيق از حق بين تا غره نشوي.
ترك لذت گير اگر لذت خواهي.
تير بلا را هدف شو اگر دوستي.
جز حق دوست مگير تا خسته نگردي.
جز حق مينديش اگر طالبي.
جان را درباز اگر صادقي.
حاجت روايي را كار بزرگ دان.
حريص مباش تا خوار نگردي.
حرمت نگه دار تا محترم گردي.
حق را ياد كن تا دل تو سياه نگردد..
رساله منهاج العارفين
مير سيد علي همداني ( قرن هشتم)
- پست: 356
- تاریخ عضویت: سهشنبه 8 خرداد 1386, 6:35 pm
- محل اقامت: Victoria, Australia
- سپاسهای ارسالی: 6778 بار
- سپاسهای دریافتی: 2887 بار
Re: خواندنی ها
نامه اي به پدر
در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود ،با تعجب ديد كه تخت خواب كاملا مرتب و همه چيز جمع و جور شده و يك پاكت هم روي بالش گذاشته شده و روي آن نوشته ((پدر))،او با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت را باز كرد و با دستان لرزان نامه را خواند :
پدر عزيزم :
اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم .من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم ، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و شما را بگيرم .من احساسات واقعي رو با ،استاكي (stacy) پيدا كردم ، او واقعا معركه است ، اما مي دونستم كه شما او را نخواهي پذيرفت ، به خاطر تيز بيني هاش ، خالكوبي هاش ، لباس هاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتر است. اما فقط احساسات نيست ،پدر استاكي به من گفت ما مي تونيم شاد وخوشبخت بشيم . اون يه تريلي توي جنگل داره و كلي هيزم براي تمام زمستان . من و استاكي يه روياي مشترك داريم براي داشتن تعدادي زيادي بچه . استاكي چشمان من را روبه حقيقت باز كرد كه ماري جوانا واقعا به كسي صدمه نمي زنه و ما اون را براي خودمان مي كاريم و براي تجارت كوكائين و اكستازيهايي كه مي خوايم، از بقيه كساني كه در مزرعه هستند كمك مي گيريم .در ضمن دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايذر پيدا كند و حال استاكي بهتر بشه ، اون لياقتش را داره . نگرا ن نباش پدر ، من 15 سالمه و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم . يك روز مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت شما مي توني نوه هاي زيادت را ببيني .
عشق ، پسرت ،
پاورقي : پدر ، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست ، من بالا ، خونه تامي (tommy )هستم .فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست، نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه !!.دوست دارم ! هر وقت كه براي اومدن به خونه زمان مناسب و امني بود بهم زنگ بزن .!!!
منبع: صفحه 24 ،شماره دوم رامش،نشريه انجمن علمي دانشجويي روانشناسي دانشگاه تهران

در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود ،با تعجب ديد كه تخت خواب كاملا مرتب و همه چيز جمع و جور شده و يك پاكت هم روي بالش گذاشته شده و روي آن نوشته ((پدر))،او با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت را باز كرد و با دستان لرزان نامه را خواند :
پدر عزيزم :
اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم .من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم ، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و شما را بگيرم .من احساسات واقعي رو با ،استاكي (stacy) پيدا كردم ، او واقعا معركه است ، اما مي دونستم كه شما او را نخواهي پذيرفت ، به خاطر تيز بيني هاش ، خالكوبي هاش ، لباس هاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتر است. اما فقط احساسات نيست ،پدر استاكي به من گفت ما مي تونيم شاد وخوشبخت بشيم . اون يه تريلي توي جنگل داره و كلي هيزم براي تمام زمستان . من و استاكي يه روياي مشترك داريم براي داشتن تعدادي زيادي بچه . استاكي چشمان من را روبه حقيقت باز كرد كه ماري جوانا واقعا به كسي صدمه نمي زنه و ما اون را براي خودمان مي كاريم و براي تجارت كوكائين و اكستازيهايي كه مي خوايم، از بقيه كساني كه در مزرعه هستند كمك مي گيريم .در ضمن دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايذر پيدا كند و حال استاكي بهتر بشه ، اون لياقتش را داره . نگرا ن نباش پدر ، من 15 سالمه و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم . يك روز مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت شما مي توني نوه هاي زيادت را ببيني .
عشق ، پسرت ،
پاورقي : پدر ، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست ، من بالا ، خونه تامي (tommy )هستم .فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست، نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه !!.دوست دارم ! هر وقت كه براي اومدن به خونه زمان مناسب و امني بود بهم زنگ بزن .!!!
منبع: صفحه 24 ،شماره دوم رامش،نشريه انجمن علمي دانشجويي روانشناسي دانشگاه تهران
هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود
- پست: 486
- تاریخ عضویت: جمعه 27 مرداد 1385, 3:58 am
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 4873 بار
- سپاسهای دریافتی: 2877 بار
Re: خواندنی ها
عزیز من !
مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات ، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم . شبگردی ، بی شک ، بخش های فرسوده روح را نو سازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها ، پر توان .
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیز ها را پیدا خواهیم کرد .
نترس بانوی من ! هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت ، زیر نور بدر ، قدم می زنیم . هیچکس نخواهد پرسید ؛ و تنها کسانی خواهند گفت : " این کارها برازنده جوانان است " که روح شان پیر شده باشد ؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد . از مرگ هم صد بار بد تر است .
راستی ، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم . حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی . هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود . مطمئن باش !
ضمنا همه ی چیز هایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام و کمال خریدم : برنج ، آرد نخودچی ، آرد سه صفر ، ماکارونی ، فلف سیاه ، زردچوبه ، آبغوره ، نبات ، برگ بو ، صابون ، مایع ظرف شویی ، و دارچین ( که چه عطر قدیمی یادانگیزی دارد ) . . .
می بینی که چقدر خوب ، من بی حافظه ، نام تک تک چیز هایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام ؟
خب . . . دیگر می توانی قدری آسوده باشی ، و شبی از همین شبها ، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی . ما ، با اینکه خیلی کار داریم ، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت .
عزیز من !
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم ، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم .
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند ، زمانه را دنبال خود خواهیم کشید .
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم . . . . . - چهل نامه کوتاه به همسرم (نادر ابراهیمی). .
مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات ، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم . شبگردی ، بی شک ، بخش های فرسوده روح را نو سازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها ، پر توان .
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیز ها را پیدا خواهیم کرد .
نترس بانوی من ! هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت ، زیر نور بدر ، قدم می زنیم . هیچکس نخواهد پرسید ؛ و تنها کسانی خواهند گفت : " این کارها برازنده جوانان است " که روح شان پیر شده باشد ؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد . از مرگ هم صد بار بد تر است .
راستی ، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم . حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی . هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود . مطمئن باش !
ضمنا همه ی چیز هایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام و کمال خریدم : برنج ، آرد نخودچی ، آرد سه صفر ، ماکارونی ، فلف سیاه ، زردچوبه ، آبغوره ، نبات ، برگ بو ، صابون ، مایع ظرف شویی ، و دارچین ( که چه عطر قدیمی یادانگیزی دارد ) . . .
می بینی که چقدر خوب ، من بی حافظه ، نام تک تک چیز هایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام ؟
خب . . . دیگر می توانی قدری آسوده باشی ، و شبی از همین شبها ، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی . ما ، با اینکه خیلی کار داریم ، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت .
عزیز من !
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم ، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم .
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند ، زمانه را دنبال خود خواهیم کشید .
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم . . . . . - چهل نامه کوتاه به همسرم (نادر ابراهیمی). .

آشنایان ره عشق درین بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
- پست: 629
- تاریخ عضویت: جمعه 6 شهریور 1388, 9:25 am
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 1394 بار
- سپاسهای دریافتی: 2882 بار
- تماس:
Re: خواندنی ها
از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا
ای چشم من گریان نباش
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار
ما داغ دل را گذارد مرهمی.
http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار

http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 30 فروردین 1386, 3:45 pm
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
پاره آجر
-----------------------------------...
روزى مردى ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدى مىگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روى ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادى ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختى تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايى كه برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: «اينجا خيابان خلوتى است و به ندرت كسى از آن عبور مىكند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسى توجه نكرد. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافى براى بلند كردنش ندارم. براى اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم»
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روى صندلىاش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگى چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مىكند و با قلب ما حرف مىزند.
اما بعضى اوقات زمانى كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مىشود پاره آجرى به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------...
روزى مردى ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدى مىگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روى ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادى ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختى تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايى كه برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: «اينجا خيابان خلوتى است و به ندرت كسى از آن عبور مىكند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسى توجه نكرد. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافى براى بلند كردنش ندارم. براى اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم»
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روى صندلىاش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگى چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مىكند و با قلب ما حرف مىزند.
اما بعضى اوقات زمانى كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مىشود پاره آجرى به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!



--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
- پست: 3101
- تاریخ عضویت: یکشنبه 22 بهمن 1385, 4:25 pm
- سپاسهای ارسالی: 19718 بار
- سپاسهای دریافتی: 21366 بار
Re: خواندنی ها
عظمت و قدرت خداوند متعال
روزی شخصی از مسیری عبور می کرد, با خود گفت بگذار خواسته های مردم را که از خداوند دارند بشنوم, در راه که می رفت کشاورزی را دید به او گفت : از خداوند چه می خواهی؟ کشاورز گفت من چیز زیادی نمی خواهم فقط از خدا می خواهم که بارانی نازل فرمایند تا این زمین تشنه که بذر در آن پاشیدم سیراب شود و محصول من افزون گردد چون جز این زمین چیزی ندرام.
در همان مسیر به سفالگری بر خورد , با خود گفت نظر این مرد را هم بدانم , نزد سفالگر رفت و از او پرسید ای مرد از خدا چه می خواهی: گفت من از خدا می خواهم که باران نبارد و آفتاب را بر این سفال های من بتاباند تا خشک شود چون از این راه امرار و معاش می کنم.
مرد در اندیشه ایی فرو رفت و به قدرت وعظمت پرودگار در ارتباط با بندگانش پی برد .....
[External Link Removed for Guests]
روزی شخصی از مسیری عبور می کرد, با خود گفت بگذار خواسته های مردم را که از خداوند دارند بشنوم, در راه که می رفت کشاورزی را دید به او گفت : از خداوند چه می خواهی؟ کشاورز گفت من چیز زیادی نمی خواهم فقط از خدا می خواهم که بارانی نازل فرمایند تا این زمین تشنه که بذر در آن پاشیدم سیراب شود و محصول من افزون گردد چون جز این زمین چیزی ندرام.
در همان مسیر به سفالگری بر خورد , با خود گفت نظر این مرد را هم بدانم , نزد سفالگر رفت و از او پرسید ای مرد از خدا چه می خواهی: گفت من از خدا می خواهم که باران نبارد و آفتاب را بر این سفال های من بتاباند تا خشک شود چون از این راه امرار و معاش می کنم.
مرد در اندیشه ایی فرو رفت و به قدرت وعظمت پرودگار در ارتباط با بندگانش پی برد .....

[External Link Removed for Guests]
پیام حکم قتل خود شنفتن مرا خوشتر بود, از یک تملق به نزد مردمان سفله گفتن!
- پست: 629
- تاریخ عضویت: جمعه 6 شهریور 1388, 9:25 am
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 1394 بار
- سپاسهای دریافتی: 2882 بار
- تماس:
Re: خواندنی ها
يه روز يه آقايي نشسته بود و روزنامه مي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش.
مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر) نوشته شده بود...
مرده ميگه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر مرده که تقريبا بيهوش شد.
وقتي به خودش اومد پرسيد: اين بار برا چي منو زدي؟
زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود
مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر) نوشته شده بود...
مرده ميگه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر مرده که تقريبا بيهوش شد.
وقتي به خودش اومد پرسيد: اين بار برا چي منو زدي؟
زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود
ای چشم من گریان نباش
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار
ما داغ دل را گذارد مرهمی.
http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار

http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
- پست: 629
- تاریخ عضویت: جمعه 6 شهریور 1388, 9:25 am
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 1394 بار
- سپاسهای دریافتی: 2882 بار
- تماس:
Re: خواندنی ها

ای چشم من گریان نباش
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار
ما داغ دل را گذارد مرهمی.
http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار

http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 30 فروردین 1386, 3:45 pm
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
بانوی من !
در طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که این نفس اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد، بل (( شکل )) مطرح کردن اختلاف نظرهاست.
به اعتقاد من، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه ای آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است، همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب ترین سلاح.
تو خوب میدانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان، چیزی سوای قلب را بگوید و انسان زبان بازاری ریاکارانه ای داشته باشد و از واژه ها همچون وسیله ای برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند... نه... اما این واقعیتی است که ما واژه های متعدد، جمله های گوناگون، و روش های بیانی کاملاً متفاوتی برای یک مفهوم در اختیار داریم، و این نکته ای است بسیار ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس اگر زنان و شوهران، به راستی میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی آیند، به هنگام برخوردهای روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین، شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟ زیانی خالی از برندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را...
همه می دانند که من زبان تلخی دارم، زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پی آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است، نه گلایه ی من، که کنایه ی من بوده است، و کارکرد این زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دا و تیز و برنده اش کرده است.
هرگز نباید تکرار شود، هرگز.
زبان پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گفت، و این بسیار ابلهانه است که ما گهگاه، که در خانه خود و در اتاق خود، زیر یک سقف، با دشمنی بد نهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی، زندگی نکردن به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از زیستنی است توأم با ضربه و زخم.
بانوی بزرگوار من!
بیرحمی... بیرحمی... این تنها عاملی است که زندگی مشترک را، به آسانی به جهنم تبدیل می کند.
سخت ترین انتقادها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد.زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود.
من، بارها و بارها، به ناگهان احساس کرده ام که آنچه می گویم و می گویی، کاملاً درست و پذیرفتنی است، اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتن خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بیرحمانه تاختن را، تا ده مرگ از یاد ببریم.
ما باید در جمیع لحظه های خشم و افسرگی به خود بگوییم: بدون زهر... بدون زهر... چا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی کند...
بانوی من!
اینک، مهرمندانه تیرن و پرگونه ترین کلامم، پیشکش تو......
نامه ی سی و پنجم ( نادر ابراهیمی )
زندگی نامه نادر http://www.centralclubs.com/forum-f36/topic-t3577.html
آثار نادر
http://www.centralclubs.com/forum-f36/topic-t3577-12.html
در طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که این نفس اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد، بل (( شکل )) مطرح کردن اختلاف نظرهاست.
به اعتقاد من، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه ای آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است، همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب ترین سلاح.
تو خوب میدانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان، چیزی سوای قلب را بگوید و انسان زبان بازاری ریاکارانه ای داشته باشد و از واژه ها همچون وسیله ای برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند... نه... اما این واقعیتی است که ما واژه های متعدد، جمله های گوناگون، و روش های بیانی کاملاً متفاوتی برای یک مفهوم در اختیار داریم، و این نکته ای است بسیار ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس اگر زنان و شوهران، به راستی میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی آیند، به هنگام برخوردهای روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین، شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟ زیانی خالی از برندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را...
همه می دانند که من زبان تلخی دارم، زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پی آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است، نه گلایه ی من، که کنایه ی من بوده است، و کارکرد این زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دا و تیز و برنده اش کرده است.
هرگز نباید تکرار شود، هرگز.
زبان پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گفت، و این بسیار ابلهانه است که ما گهگاه، که در خانه خود و در اتاق خود، زیر یک سقف، با دشمنی بد نهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی، زندگی نکردن به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از زیستنی است توأم با ضربه و زخم.
بانوی بزرگوار من!
بیرحمی... بیرحمی... این تنها عاملی است که زندگی مشترک را، به آسانی به جهنم تبدیل می کند.
سخت ترین انتقادها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد.زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود.
من، بارها و بارها، به ناگهان احساس کرده ام که آنچه می گویم و می گویی، کاملاً درست و پذیرفتنی است، اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتن خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بیرحمانه تاختن را، تا ده مرگ از یاد ببریم.
ما باید در جمیع لحظه های خشم و افسرگی به خود بگوییم: بدون زهر... بدون زهر... چا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی کند...
بانوی من!
اینک، مهرمندانه تیرن و پرگونه ترین کلامم، پیشکش تو......
نامه ی سی و پنجم ( نادر ابراهیمی )

زندگی نامه نادر http://www.centralclubs.com/forum-f36/topic-t3577.html
آثار نادر
http://www.centralclubs.com/forum-f36/topic-t3577-12.html