

بدون مقدمه عرض می کنم بنده شاعر نیستم و گاهی وقت ها یک سری کلمات فقط در ذهنم میاد!



حرف یک عاشق هست که فکرش پی معشوقش رفته اما معشوقش بی خبر هست! و دل مامور میشه که پیام عاشق رو به معشوق برسونه و ....
در داد و ستد عشق گشای راهم را
آرام میشنوی صدای لرزان تردیم را ؟
ببین در دوراهی مـــــــانده قدم هایم را
عشق تو چون سنگ بال پروازم شکست
قصدم گذر بود, دلهره ی تو بست پایم را
شوق من با تو بودن بود و از تو سرودن
رنــــــگ و طـــــرح تو زدم بر کاغذ قلبم را
گرچه نبود نقش تو در منظر چشم های من
امــا پر کرده بود عطر تو فضای خاطرم را
تو چون گل بودی و من پروانه وار گرد تو گشتم
چشیدم شهد تو کشتی هوس و وسوسه ام را
در سایه ی سرد مرداب تشویش غرق بودم
نشان دادی راه دریای امید و گرفتی دستم را
چه بزمی داشت اگر آن شب تو را می خواندم
ولــــی ترس از شوکت تو دوخت دهانم را
آه چه کنم کیست پیامبر عشق من شود؟
دل گـــــــــفت من بــــــرم اما بده مزدم را
گفت که دهم چشم کابین تو چیست؟
گفت گر بدرید نامه ات گوش دهی حرفم را
دل رفت سوی دلبر و بی تابیش بر من ماند
سودای وصل او هـــــر دم رسید فکر م را
گذشت روزها, غروبی شد و طلوع ماه
آمد قاصدم پرسیدمش داد جـــــــــوابم را
گفت رساندم من پیام عشق تو را
دلبرت خواند و بخندید سر تا پا یـــــــــم را
گفتمش چیست که چنین با خشم خنده کنی؟؟
گفت خاموش که هرگزی نرسی در نظرم را
رو گـــــــــــو که من شیفته ی آن دگـــــــــرم
دل ســــــتادم و دل دادم یـــــــــــــــــارم را
این جوابش بود که شنیدی پســــــــــــرک !!
حال وقت آن است که گوش دهی حرفم را
من بهت زده بــــــست در چشمانم اشــک
گفتم که بگو دادم به تو حواســــــــــــم را
دل گــــــــــفت حقــــــــــــــا که بی تقصیری !!
بر سفاهتت زدم مهــــــــــــــر تاییــــــــدم را
گفتم من چه کنم عشق مرا این سو کشاند!
گفت خاموش پســــــر نبر رشته ی سخنم را
امروز که گــــــــویم این پند تا ابد بشــــــــــنو
در داد و ستد عشق گشـــــــــــای راهم را
راه من مقصدش دروازه های شهر دلبر است
گر چون تـــــــــو عشق ورزید گشوده راهم را
ور نه این کاروان کز شـــهر تو راهی گشت
عاقبت رهزن حســـــرت و غم برد بـــــــارم را
شاعر: شمش بی نقطه
