آنقدر متعادل شدم که خانواده و اطرافیان احساس میکنند با یک ربات طرف هستند و گاه بسیار خرسند از این تعادل و گاه بسیار گلایه مند از این بی حسی عدم هیجان.
در کار نسبتا موفق بودیم (به همراه پسر دایی عزیز

). هیچ وقت فکر نمی کردم تو مسائل فنی آبم با کسی در یک جوب بره ... اما به نظر ما مناسب هم هستیم و دقیقا نقاط قوت و ضعف مکمل داریم. فقط افسوس این میان عده ای از این همیت ما ناخشنود و ترجیح میدهند با سست شدن اراده ما رفته رفته کار نیز متوقف شود تا مثلا ثابت شود آنها نظرشان درست بوده است.
یادش بخیر روزهای اول ما می گفتیم دفتر ... شرکت ... اونها می گفتند مغازه ... و یا با پوزخند شرکت ...
البته قبول داشتند دانش ما را اما باورشان این بود ملاک نیست و فقط ثروت است و از همین دیدگاه های فئودالی که کم نداریم تو خود سنترال هم ازشون. افرادی که باور دارند جز با سرمایه نیست که کار به موفقیت خواهد رسید و اساسا همت و تلاش، تفکر و دقت و دانش خیلی محترمانه ... کشک ...
به چشم ایشان من الان اینجوریم: مشغول سابیدن کشکم ...
اما من الان اصلا افسوس نمیخورم چرا بیشتر پول ندارم یا ... بیشتر افسوس میخورم چرا بیشتر بلد نیستم و شرایط یادگیری برخی چیزها را ندارم. دلم میخواست دانش بیشتری داشتم حتی در بین همین آدم هایی که برای سواد ارزش و احترامی قائل نیستند.
اما وضع روحی ..
تلفن همراه فقط کاری ... حتی در رده اس ام اس هم شخصی نیست . . . تلفن خانه و دفتر هم تقریبا همینطور . اما 4 تن از ش همان دوستان بهتر است گفت در این زمان واقعا همراه من هستند و آنقدر کنار من هستند که حس میکنم کافی است صدایشان کنم تا جواب بشنوم. جای شما خالی هفته پیش صبح رفتیم کوه . . . نکته جالب این بود من با دمپایی بودم و قرار بود دوستان کفش بیارن ... وقتی برگشتیم پایین دوستم در صندوق ماشین را زده که میلاد بیا کفش آوردم برات ها نمی خواستی !
یک آقا محترمی در سنترال پیام عجیب و غریبی داده که مو به تن آدم سیخ میشه

آخه دوست عزیز با این پیامی که شما دادی آدم جرات نمیکنه جواب بده فکر کنم زیاد فیلم جمیز باند تماشا کرده است.
در آخر به قول داریوش:
نه در زمین نه در زمان جای درنگ است ... بیا که وقت تنگ است ... مرا فاصله تنگ است ...
...
هر کسی هم نفسم شد ... دست آخر قفسم شد ... رسیده ام به ناکجا ... خسته از این حال و هوا ...
...
من را طاقت من نیست ...