قسمت
سپيده همکارمان تو زنگ تفريح درباره قسمت برای ما این چنین تعریف کرد :
ما پنج نفر همشهری به يه مركز روستا برای تدريس رفته بودیم ، با هم غذا میخوردیم و ميگفتيم و ميخنديديم و درخوابگاه مشتركی کنار هم مانند پنج خواهر ميخوابيديم .
روزی مادر ساغر به او گفت : ساغر جان ، امیر آمده خواستگاری ات من و پدرت راضی هستیم نظر خودت را بگو ، ساغر کمی فکر کرد ، ديد امیر پسر قشنگ و شیک پوشیه و تو شركت هم كار ميكنه چون خانواده اش راضی بودند او هم بله را به مادرش گفت .
چند روز بعد ، وقتی ساغر در خوابگاه موضوع خواستگاری امير را به دوستان ديگرش گفت برايش هورا و جيغ و دست زده و در خوشحاليش شريك شديم .
ساغر نسبت به ما كه دخترهایی با زيبائی معمولی بوديم كمی قشنگنتر بود.
آن شب ساغر ، هيجانزده تا نزديك صبح با من درباره آينده اش و چگونگی زندگی با امیر حرف زد .
نيمه شعبان كه شد، ساغر ما را برای جشن عقدكنانش دعوت كرد و با اصرار خواست كه روز عقد حتماً بطور يكجا حضور داشته باشيم .
آنروز ، ساغر مثل ملکه زيبا شده بود و دست در دست همسرش وارد اتاق جشن شدند همگی و ما چهار نفر هورا و كل زديم و با خوشحالی برای رسيدن به آرزويش بهمراهی موزيك دست ميزديم .
موقع گرفتن عكس يادگاری ، چهار نفری رفتيم پشت سر صندلی عروس و داماد .
بر حسب اتفاق من پشت سر همسر ساغر ايستاد ه و عكس انداختيم.
چند روز بعد ساغر نيز بهمراه ما دخترها برای تدريس به روستا آمد .
تا شش ماه اول، رابطه بين ساغر و امير خوب بود اما كم كم بينشان جر و بحث پيش آمد.
ساغر با من چون صميمی تر از دخترهای ديگه بود درد دل میکرد و الان دیگر فقط به جدائی فكر ميكرد . چندی بعد عاقبت ، عقد ساغر و امير بدون ازدواج بهم خورد .
از همكارمان سپيده پرسيديم عاقبت ساغر ، چی شد ؟
با خنده پاسخ داد بهتره بپرسيد عاقبت من ، چی شد ! ؟
بعد از سه سال خواهر امیر كه با من قبلاً همكلاس و دوست بود، به من پیشنهاد خواستگاری امير را میدهد .
پس از قبول كردن امير توسط خانواده ام ، من و امير همدیگر را بصورت حضوری میبینيم و حرفهايمان را ميزنيم و امير و خانواده اش برای خواستگاری آمدند و یکماه بعد ازدواج كرديم .
سالها از آن موضوع گذشته است ، گاهی از همسرم ميپرسم ؛ آنموقع كه من پشت سر تو و ساغر برای گرفتن عكس ايستاده بودم ، اگر بهت ميگفتن ، آيا ميدانی كه قسمت تو آن خانمی است كه پشت سرت هست نه كسی كه لباس عروس پوشيده و بغل دستته و بعقدت در آمده ، آيا باور ميكردی . !!
و جواب همسرم اين است : کسی از قسمت خودش خبر ندارد . خداوند در را به تخته جور ميكند ، قسمت من تو بودی چون اينك ميفهمم ؛ آرزوی واقعی و آرامشی هستی كه خدا برای من تو را آفريده و اما ساغر آرزوی رويايی من بود .
صحبت عقد من كه بگوش ساغر رسید، دیگر ترجيح داديم كه همديگر را نبينيم .
فاطمه امیری کهنوج