خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء
يكروز مدرسه انجمن و اولیائ داشت ، من و همسرم و سرایدار از ساعت دو
تا ساعت چهار عصر ، گیر مرتب کردن صندلیها و میکروفون بودیم .
ساعت چهار و نيم برنامه اجراء می شد.
اولیاء آمدند ، در بین انها یک پسره حدود شانزده ساله و یک پسر كمی بزرگتر
از او با هم آمدند و ردیف آخر کنار هم نشستند.
ردیف اول مسئولین اداره و همسرم نشسته بودند.
من از قبل بیلان كار مدرسه را در منزل نوشته بودم و قرار بود که حدود نیم
ساعت سخنرانی کنم و بيلان كارم را هم توضييح بدهم . وقتی شروع کردم به
خوش آمدگویی متوجه شدم که آن پسره شانزده ساله برایم بوس میفرستد و
ان پسربزرگتر با چشم و ابرو اشاره میکرد .
رشته فکریم بهم ریخت . از ترس اینکه همسرم و يا کسی دیگر متوجه شود
میکروفون را دادم به مسئول اداره و خودم نشستم .
همسرم پيشم آمد گفت: ده دقیقه هم حرف نزدی چه شد؟من به دروغ گفتم فشارم افتاده و همسرم گفت: حتماً مال خستگی و استرس امروز است.
بعداز آنروز دیگر در مدرسه انجمن و اولیائ بصورت ورود آزاد نگرفتم .
فاطمه اميری کهنوج