داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 1929
- تاریخ عضویت: سهشنبه 24 فروردین 1389, 9:01 pm
- محل اقامت: IRAN
- سپاسهای ارسالی: 2144 بار
- سپاسهای دریافتی: 7628 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
اتل متل
اتل متل يه جانباز
اتل متل يه بابا
که اون قديم قديما
حسرتشو ميخورن
تمامي بچهها
اتل متل يه دختر
دردونهي باباش بود
بابا هرجا که ميرفت
دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفتهي بچهها:
بابا چه مهربون بود
يه روز آفتابي
بابا تنها گذاشتش
عازم جبههها شد
دخترو جا گذاشتش
چه روزاي سختي بود
اون روزاي جدايي
چه سالهاي بدي بود
ايام بي بابايي
چه لحظهي سختي بود
اون لحظهي رفتنش
ولي بدتر از اون بود
لحظهي برگشتنش
هنوز يادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه
زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
اداي احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا را
سرمهي تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش کرد
پيش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد
اتل متل يه بابا
يه مرد بي ادعا
براش دل ميسوزونن
تمامي بچهها
زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهي به فکر ديروز
گاهي به فکر فردا
يه روز ميگفت که خيلي
براش آرزو داره
ولي حالا دخترش
زيرش، لگن ميذاره
يه روز ميگفت: دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولي حالا دخترش
ميگه به پات ميشينم
ميگفت: برات بهترين
عروسي رو ميگيرم
ولي حالا ميشنوه
تا خوب نشي نميرم
وقت غذا که ميشه
سرنگ را بر ميداره
يک زردهي تخم مرغ
توي سرنگ ميذاره
گوشهي لپ بابا
سرنگ رو ميفشاره
براي اشک چشمش
هي بهونه مياره
غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پيازه
بابا با چشماش ميگه:
خدا برات بسازه
هر شب وقتي بابا رو
ميخوابونه توي جاش
با کلي اندوه و غم
ميره سرکتاباش
'' حافظ'' رو بر ميداره
راه گلوش ميگيره
قسم ميدهد حافظو
'' خواجه! '' بابام نَميره
دو چشمشو ميبنده
خدا خدا ميکنه
با آهي از ته دل
حافظو وا ميکنه
فال و شاهد و فال و
به يک نظر ميبينه
نميخونه، چرا که
هر شب جواب همينه
اون شب که از خستگي
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب، چه خوابِ
قشنگي رو ديده بود
تو خواب ديدش تو يک باغ
تو يک باغ پر از گل
پر از گل و شقايق
ميون رودي بزرگ
نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرفتر
ميان دشت و صحرا
جايي از اينجا بهتر…
بابا سوار اسبه
مگه ميشه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد.
اتل متل يه جانباز
اتل متل يه بابا
که اون قديم قديما
حسرتشو ميخورن
تمامي بچهها
اتل متل يه دختر
دردونهي باباش بود
بابا هرجا که ميرفت
دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفتهي بچهها:
بابا چه مهربون بود
يه روز آفتابي
بابا تنها گذاشتش
عازم جبههها شد
دخترو جا گذاشتش
چه روزاي سختي بود
اون روزاي جدايي
چه سالهاي بدي بود
ايام بي بابايي
چه لحظهي سختي بود
اون لحظهي رفتنش
ولي بدتر از اون بود
لحظهي برگشتنش
هنوز يادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه
زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
اداي احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا را
سرمهي تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش کرد
پيش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد
اتل متل يه بابا
يه مرد بي ادعا
براش دل ميسوزونن
تمامي بچهها
زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهي به فکر ديروز
گاهي به فکر فردا
يه روز ميگفت که خيلي
براش آرزو داره
ولي حالا دخترش
زيرش، لگن ميذاره
يه روز ميگفت: دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولي حالا دخترش
ميگه به پات ميشينم
ميگفت: برات بهترين
عروسي رو ميگيرم
ولي حالا ميشنوه
تا خوب نشي نميرم
وقت غذا که ميشه
سرنگ را بر ميداره
يک زردهي تخم مرغ
توي سرنگ ميذاره
گوشهي لپ بابا
سرنگ رو ميفشاره
براي اشک چشمش
هي بهونه مياره
غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پيازه
بابا با چشماش ميگه:
خدا برات بسازه
هر شب وقتي بابا رو
ميخوابونه توي جاش
با کلي اندوه و غم
ميره سرکتاباش
'' حافظ'' رو بر ميداره
راه گلوش ميگيره
قسم ميدهد حافظو
'' خواجه! '' بابام نَميره
دو چشمشو ميبنده
خدا خدا ميکنه
با آهي از ته دل
حافظو وا ميکنه
فال و شاهد و فال و
به يک نظر ميبينه
نميخونه، چرا که
هر شب جواب همينه
اون شب که از خستگي
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب، چه خوابِ
قشنگي رو ديده بود
تو خواب ديدش تو يک باغ
تو يک باغ پر از گل
پر از گل و شقايق
ميون رودي بزرگ
نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرفتر
ميان دشت و صحرا
جايي از اينجا بهتر…
بابا سوار اسبه
مگه ميشه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد.
بزرگ ترين گناه ترس است .
امام علي (عليه السلام)
________________________
امام علي (عليه السلام)
________________________
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
قدرت حافظه ...
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ ... خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ ... خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
غم و شادی
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور میکرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه میکرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوهترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج میکنم! آیا امروز باشکوهترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا میتوانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشههایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!
شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور میکرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی میکردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شدهام. همه به وضعیت من حسرت میخورند. شما اینطور فکر نمیکنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کردهاند و مانند تو سر از پا نمیشناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدمها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهرهاش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده مینمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانهاش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزلهای آمده و تمام هستی و نیستیاش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمیبیند.
شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت میآمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرندهها مثل همیشه بیاعتنا به وضعیت من آواز میخوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه میدادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.
مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟
شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.
بزرگترین شادیها و سنگینترین غمها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبودهایم و نخواهیم بود و این دنیا بیاعتنا به ما و داشتهها و نداشتههای ما به زندگی خود ادامه میدهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بیرحمی و بیانصافی است!
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایشهای ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور میکرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه میکرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوهترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج میکنم! آیا امروز باشکوهترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا میتوانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشههایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!
شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور میکرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی میکردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شدهام. همه به وضعیت من حسرت میخورند. شما اینطور فکر نمیکنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کردهاند و مانند تو سر از پا نمیشناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدمها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهرهاش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده مینمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانهاش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزلهای آمده و تمام هستی و نیستیاش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمیبیند.
شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت میآمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرندهها مثل همیشه بیاعتنا به وضعیت من آواز میخوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه میدادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.
مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟
شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.
بزرگترین شادیها و سنگینترین غمها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبودهایم و نخواهیم بود و این دنیا بیاعتنا به ما و داشتهها و نداشتههای ما به زندگی خود ادامه میدهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بیرحمی و بیانصافی است!
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایشهای ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
خراش عشق مادر ...
یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر ...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر ...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
دیوانه تر از بهلول...
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
حکایت زیر شاید سرنوشت بسیاری است که از دگرگونی و برخورد با شیوه های نوین و محیط های متفاوت هراسانند و شاید بیانگر این عبارات زیر باشد که :
در دنیای کسب و کار آنان که آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنیای اطراف می جویند، مرگ زودرس را استقبال می کنند !
یک رهبر موفق به استقبال تهدیدها رفته و از دل آن ها فرصت های ناب کشف می کند...
آن هایی که از جای خود می جنبند ، گاهی می بازند ؛ آن هایی که نمی جنبند همیشه می بازند!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند.
یکی از آن ها می خواست یه شانگهای برود و دیگری به پکن .
اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند ، پول می گیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم .
فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .
فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد .
پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت .
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد .
شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد ...
در دنیای کسب و کار آنان که آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنیای اطراف می جویند، مرگ زودرس را استقبال می کنند !
یک رهبر موفق به استقبال تهدیدها رفته و از دل آن ها فرصت های ناب کشف می کند...
آن هایی که از جای خود می جنبند ، گاهی می بازند ؛ آن هایی که نمی جنبند همیشه می بازند!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند.
یکی از آن ها می خواست یه شانگهای برود و دیگری به پکن .
اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند ، پول می گیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم .
فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .
فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد .
پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت .
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد .
شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد ...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه 23 دی 1385, 12:47 am
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
چقدر ثروتمندم
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند.
پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.گفتم:«بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند.
بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ...
«ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم مي خواد براي فردايي بهتر تلاش كنم.
پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.گفتم:«بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند.
بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ...
«ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم مي خواد براي فردايي بهتر تلاش كنم.

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 1862
- تاریخ عضویت: یکشنبه 23 اسفند 1388, 3:42 pm
- محل اقامت: کرمان/رفسنجان
- سپاسهای ارسالی: 10773 بار
- سپاسهای دریافتی: 12387 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهایش سردتر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.
صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.
گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود.
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،
پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهایش سردتر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.
صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.
گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود.
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،
پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
جراح قلب و تعمیر کار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست..
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست..
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
یــــــک لـــبـــخـــنـــد
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه 6 فروردین 1387, 12:10 pm
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
الگوی بهتر چیست ؟
از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند
داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .
او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :
۱- همیشه بی دلیل شاد است
۲- همیشه سرش به کاری مشغول است
۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند
از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند
داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .
او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :
۱- همیشه بی دلیل شاد است
۲- همیشه سرش به کاری مشغول است
۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در