داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
طوفان، داستانی تامل برانگیز !!!! ...
کشیش سوار هواپیما شد.
کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
کشیش سوار هواپیما شد.
کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
تفاوت عشق و ازدواج !!!! ...
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
داستانی پند آموز
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
لیاقت عشق
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
فقر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
شکولاکس !!!! ...
نزديكيهاي ساعت ٩ صبح بود كه تقريبا همه اعضاي گمرك خرمشهر براي بازكردن و تفتيش چند صندوق چوبي بزرگ خوش ظاهر كه از آمريكا آمده بود گرد يكديگر جمع شدند.
پيشخدمتها با تيشه و تبر به كندن ميخ و تختههاي روي جعبه مشغول شدند و پس از آن كه پوشال روي صندوقها را پس زدند بوي خوشي برخاست كه همه مطمئن شدند صندوقها محتوي شكلات ميباشند.
طبق معمول در يك قوطي باز شد و يكي از كارمندان براي خود و رفقايش از آن شكلاتها مقداري برداشت. طعم و مزه شكلاتها نيشها را باز كرد و دهن همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندين بسته ديگر مورد ناخنك حضرات از رئيس گرفته تا مامورين جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر يك از اعضا چندين بسته نيز براي اهل بيت خود كنار گذاشتند كه موقع ظهر با خود ببرند!
يك ساعت بعد صندوقها ميخكوب و براي تحويل شدن به صاحب جنس آماده بدو و كارمندان نيز در پشت ميزهاي خود مشغول كار شدند ولي گاهگاهي صداي زنگ بلند ميشد و كارمندان به پيشخدمتها ارد آب خوردن ميدادند.
لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرك شدت يافت و به فاصله نيم ساعت بشكه حلبي بزرگ عمارت گمرك خالي و دوباره پر از آب شد ولي تشنگي كارمندان از بين نرفت! رئيس خواست به منزل جيم شود ديد معاون اداره تقاضاي دو ساعت مرخصي كرده و ساير اعضا نيز هر كدام به بهانهاي طلب مرخصي نموده و قصد خروج را دارند.
ناچار در جاي خود باقي ماند.
صداي قار و قور شكم اعضاي دله گمرك از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقيقه هجوم عمومي به طرف مستراح شروع شد ولي بدبختانه يا خوشبختانه عمارت گمرك بيش از يك آبريزگاه گلي و يك آفتابه حلبي نداشت. لحظه به لحظه مراجعه كنندگان مستراح زيادتر شد و بعد از يك ربع هيچكس در اتاقها ديده نميشد. همه براي رفتن به مستراح از سروكول هم بالا ميرفتند. فراش، انديكاتور نويس، بازرس، هيچكدام طاقت يك دقيقه انتظار را نداشتند. هر كس هم كه داخل جايي بود به اين زوديها كارش تمام نميشد به همين جهت هر كس داخل ميشد يك فصل فحش از بيرونيها ميشنيد تا كارش تمام شود و بيرون بيايد.
جناب رئيس به گمان اين كه آنجا هم تك و توش بر ميدارد با طمطراق عازم شد ولي احدي ملاحظه او را نكرد. كم كم صداي او هم بلند شد كه: منتظر خدمتتان ميكنم، به بندرعباس انتقالتان ميدهد، حمالها، فلان فلان شدهها، چرا ملاحظه رئيس و مرئوسي را نميكنيد؟
ولي هيچكدام از اين حرفها و تعارفها اثري نداشت! در اين گيرودار رئيس بيچاره دفعتا متوجه خود شد و ديد كه شلوار خود را مظفرانه كثيف كرده است! خواست به گوشهاي برود و شلوار خود را عوض كند كه ناگهان اتومبيل شيك آخرين سيستمي جلوي عمارت گمرك ترمز كرد و يكي از بازرسهاي معروف گمرك جنوب كه مامور سركشي گمرك خرمشهر بود پياده شد.
اولين چيزي كه نظر او را به خود جلب كرد اين بود كه در گزارش خود بنويسد: نبودن پاسبان جلوي عمارت .... از پلهها بالا رفت، هيچكدام از اعضا را نديد. از درون اتاقها هم صداي نفسكشي شنيده نميشد. بدبخت با عصبانيت به طرف اتاق رئيس رفت. رئيس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رويش پريد و از اين كه به علت اشكالات فني! نميتوانست از جا بلند شده و تعارف بكند بياندازه شرمگين شد با اين حال با لكنت زبان خير مقدمي گفت و اضافه نمود كه به علت رماتيسم و درد پا قادر به تكان خوردن نيستم و بعد هم زنك زد تا فراش آمده و براي مهمان تازه وارد چاي و شيريني بياورد ولي هيچكس در راهروهاي عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئيس پاسخ دهد!
بازرس در حالي كه از اين قضيه در فكر فرو رفته بود چند دور با عصبانيت طول اطاقها را طي نمود و در اين اثنا يك مرتبه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرك به مستراح بياختيار خندهاش گرفت. مخصوصا چندنفري كه طاقت نياورده و دولادولا در گوشههاي حيات، پشت درختهاي نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بيشتر جلب كرده و بر تعجبش افزوده بود! بوي تعفن گيج كنندهاي فضاي گمرك را معطر ساخته بود!
تمام اين جريانات كه باعث رسوايي كارمندان گمرك گرديده بود شاهكار يك جوان ارمني بود كه مرتبا از آمريكا شيريني و شكلات وارد ميكرد و چون هر دفعه بيش از نصف هر صندوق را آقايان محض تبرك! ميچشيدند و طبق معمول هيچ مرجعي هم براي شكايت نداشت، حقهاي به كار زده و يك بار سفارش داده بود كه براي او شكولاكس يعني شكلات مسهل بفرستند و به طريقي كه ملاحظه شد به بهترين وجهي انتقام خود را از شكمهاي دله كارمندان گمرك خرمشهر گرفت!
نزديكيهاي ساعت ٩ صبح بود كه تقريبا همه اعضاي گمرك خرمشهر براي بازكردن و تفتيش چند صندوق چوبي بزرگ خوش ظاهر كه از آمريكا آمده بود گرد يكديگر جمع شدند.
پيشخدمتها با تيشه و تبر به كندن ميخ و تختههاي روي جعبه مشغول شدند و پس از آن كه پوشال روي صندوقها را پس زدند بوي خوشي برخاست كه همه مطمئن شدند صندوقها محتوي شكلات ميباشند.
طبق معمول در يك قوطي باز شد و يكي از كارمندان براي خود و رفقايش از آن شكلاتها مقداري برداشت. طعم و مزه شكلاتها نيشها را باز كرد و دهن همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندين بسته ديگر مورد ناخنك حضرات از رئيس گرفته تا مامورين جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر يك از اعضا چندين بسته نيز براي اهل بيت خود كنار گذاشتند كه موقع ظهر با خود ببرند!
يك ساعت بعد صندوقها ميخكوب و براي تحويل شدن به صاحب جنس آماده بدو و كارمندان نيز در پشت ميزهاي خود مشغول كار شدند ولي گاهگاهي صداي زنگ بلند ميشد و كارمندان به پيشخدمتها ارد آب خوردن ميدادند.
لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرك شدت يافت و به فاصله نيم ساعت بشكه حلبي بزرگ عمارت گمرك خالي و دوباره پر از آب شد ولي تشنگي كارمندان از بين نرفت! رئيس خواست به منزل جيم شود ديد معاون اداره تقاضاي دو ساعت مرخصي كرده و ساير اعضا نيز هر كدام به بهانهاي طلب مرخصي نموده و قصد خروج را دارند.
ناچار در جاي خود باقي ماند.
صداي قار و قور شكم اعضاي دله گمرك از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقيقه هجوم عمومي به طرف مستراح شروع شد ولي بدبختانه يا خوشبختانه عمارت گمرك بيش از يك آبريزگاه گلي و يك آفتابه حلبي نداشت. لحظه به لحظه مراجعه كنندگان مستراح زيادتر شد و بعد از يك ربع هيچكس در اتاقها ديده نميشد. همه براي رفتن به مستراح از سروكول هم بالا ميرفتند. فراش، انديكاتور نويس، بازرس، هيچكدام طاقت يك دقيقه انتظار را نداشتند. هر كس هم كه داخل جايي بود به اين زوديها كارش تمام نميشد به همين جهت هر كس داخل ميشد يك فصل فحش از بيرونيها ميشنيد تا كارش تمام شود و بيرون بيايد.
جناب رئيس به گمان اين كه آنجا هم تك و توش بر ميدارد با طمطراق عازم شد ولي احدي ملاحظه او را نكرد. كم كم صداي او هم بلند شد كه: منتظر خدمتتان ميكنم، به بندرعباس انتقالتان ميدهد، حمالها، فلان فلان شدهها، چرا ملاحظه رئيس و مرئوسي را نميكنيد؟
ولي هيچكدام از اين حرفها و تعارفها اثري نداشت! در اين گيرودار رئيس بيچاره دفعتا متوجه خود شد و ديد كه شلوار خود را مظفرانه كثيف كرده است! خواست به گوشهاي برود و شلوار خود را عوض كند كه ناگهان اتومبيل شيك آخرين سيستمي جلوي عمارت گمرك ترمز كرد و يكي از بازرسهاي معروف گمرك جنوب كه مامور سركشي گمرك خرمشهر بود پياده شد.
اولين چيزي كه نظر او را به خود جلب كرد اين بود كه در گزارش خود بنويسد: نبودن پاسبان جلوي عمارت .... از پلهها بالا رفت، هيچكدام از اعضا را نديد. از درون اتاقها هم صداي نفسكشي شنيده نميشد. بدبخت با عصبانيت به طرف اتاق رئيس رفت. رئيس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رويش پريد و از اين كه به علت اشكالات فني! نميتوانست از جا بلند شده و تعارف بكند بياندازه شرمگين شد با اين حال با لكنت زبان خير مقدمي گفت و اضافه نمود كه به علت رماتيسم و درد پا قادر به تكان خوردن نيستم و بعد هم زنك زد تا فراش آمده و براي مهمان تازه وارد چاي و شيريني بياورد ولي هيچكس در راهروهاي عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئيس پاسخ دهد!
بازرس در حالي كه از اين قضيه در فكر فرو رفته بود چند دور با عصبانيت طول اطاقها را طي نمود و در اين اثنا يك مرتبه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرك به مستراح بياختيار خندهاش گرفت. مخصوصا چندنفري كه طاقت نياورده و دولادولا در گوشههاي حيات، پشت درختهاي نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بيشتر جلب كرده و بر تعجبش افزوده بود! بوي تعفن گيج كنندهاي فضاي گمرك را معطر ساخته بود!
تمام اين جريانات كه باعث رسوايي كارمندان گمرك گرديده بود شاهكار يك جوان ارمني بود كه مرتبا از آمريكا شيريني و شكلات وارد ميكرد و چون هر دفعه بيش از نصف هر صندوق را آقايان محض تبرك! ميچشيدند و طبق معمول هيچ مرجعي هم براي شكايت نداشت، حقهاي به كار زده و يك بار سفارش داده بود كه براي او شكولاكس يعني شكلات مسهل بفرستند و به طريقي كه ملاحظه شد به بهترين وجهي انتقام خود را از شكمهاي دله كارمندان گمرك خرمشهر گرفت!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
آقای کارگردان با پیراهنی آستین کوتاه و شلواری ” لی”
خیلی تامل برانگیز…
آمفی تئاتر دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه تهران، امیر آباد شمالی به دعوت انجمن اسلامی دانشکده، میزبان ابراهیم حاتمی کیا بود با نمایش ‘برج مینو” و “بوی پیراهن یوسف”
آقای کارگردان با پیراهنی آستین کوتاه و شلواری ” لی” آمده بود…پس از نمایش فیلم، جلسه ی پرسش و پاسخ برگزار شد
آن سال ها، سال های اولیه ی پیدایش افرادی بود که خود را قهرمان جنگ می پنداشتند و با ادعای حضور در میدان های نبرد، ماموریت خود را در به هم ریختن جمع های فرهنگی و هنری تعریف کرده بودند ( و یا شاید برایشان تعریف شده بود!)…
یکی با عنوان دانشجوی بسیجی با لحنی تند و زننده گفت: شما که ادعای جنگ و جبهه دارید، چرا با این تیپ آمده اید؟ حاتمی کیا لبخندی زد و گفت سوال بعدی لطفن!ا
در میانه ی جلسه فرصتی فراهم شد تا کارگردان به بیان گلایه ها و درد دل هایش بپردازد… ۲ مورد آنها در خاطرم مانده
ا” اداره ی ممیزی به من می گه چرا خلبان ِ فلان فیلم صورت خود را اصلاح کرده است!؟ آقایون باور کنین اکثریت خلبان های ارتش با صورت سه تیغه پرواز می کردن؛ چرا این قدر اصرار داریم که همه رو یک شکل نشون بدیم و اون هم به همون شکلی که ما می پسندیم!!!؟”ا
ا” ایراد گرفته اند که در فلان صحنه ی فیلم وقتی تعدادی از نیروها به محاصره درمی آیند، چرا دست شون رو می گیرن روی سرشون و تسلیم می شن، باید نشون بدی که مقاومت می کنن و حاضرن که شهید بشن اما اسیر نه… بهشون می گم باور کنین این ها همه انسانند و دارای میل به زندگی؛ در اون لحظه ی محاصره که به لحاظ منطقی در صورت مقاومت دیگه زنده نخواهند ماند، به این فکر می کنن که به خودشون یه فرصت دیگه بدن تا شاید دوباره فرزند کوچکشون رو و پدر و مادر پیرشون رو و عزیزانشون رو ببینن… اجازه بدین آدم های واقعی رو نشون بدیم که زندگی رو دوست دارند با همون احساسات طبیعی و زیبا”ا
سال هاست که در تبلیغ های رسمی، جنگ موهبت تلقی می شود و انسان های زنده کم ارزش: یعنی که زندگی اتفاقی زود گذر است و بی ارزش و ما همه باید آرزوی شبانه روزی مان طلب مرگ باشد و حتا فیلم سازان نیز این گونه فیلم ساختند: فیلم هایی آکنده از تزویر و ریا و در تقدیسِ جنگ و مرگ
حال آنکه ذات بشرزندگی را زیبا می داند و آن را والاترین ارزش می شمارد. این گونه است شاید که فیلم های جنگی سفارشی به ناچار کم مخاطب می شود
در لحظه های پایانی جلسه دانشجویی پرسید: ” شما زندگی را چگونه می بینید”؟
حاتمی کیا با رندی خاصی پاسخ داد: زندگی ساده است و زیبا مثل آن هنگام که خودت انتخاب می کنی که چه لباسی بپوشی،
و پیچیده می شود آن هنگام که آن برادر مواخذه ات می کند
برای لباسی که پوشیده ای و اجبارت می کند به پوشیدن آنچه خودش می پسندد!”
خیلی تامل برانگیز…
آمفی تئاتر دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه تهران، امیر آباد شمالی به دعوت انجمن اسلامی دانشکده، میزبان ابراهیم حاتمی کیا بود با نمایش ‘برج مینو” و “بوی پیراهن یوسف”
آقای کارگردان با پیراهنی آستین کوتاه و شلواری ” لی” آمده بود…پس از نمایش فیلم، جلسه ی پرسش و پاسخ برگزار شد
آن سال ها، سال های اولیه ی پیدایش افرادی بود که خود را قهرمان جنگ می پنداشتند و با ادعای حضور در میدان های نبرد، ماموریت خود را در به هم ریختن جمع های فرهنگی و هنری تعریف کرده بودند ( و یا شاید برایشان تعریف شده بود!)…
یکی با عنوان دانشجوی بسیجی با لحنی تند و زننده گفت: شما که ادعای جنگ و جبهه دارید، چرا با این تیپ آمده اید؟ حاتمی کیا لبخندی زد و گفت سوال بعدی لطفن!ا
در میانه ی جلسه فرصتی فراهم شد تا کارگردان به بیان گلایه ها و درد دل هایش بپردازد… ۲ مورد آنها در خاطرم مانده
ا” اداره ی ممیزی به من می گه چرا خلبان ِ فلان فیلم صورت خود را اصلاح کرده است!؟ آقایون باور کنین اکثریت خلبان های ارتش با صورت سه تیغه پرواز می کردن؛ چرا این قدر اصرار داریم که همه رو یک شکل نشون بدیم و اون هم به همون شکلی که ما می پسندیم!!!؟”ا
ا” ایراد گرفته اند که در فلان صحنه ی فیلم وقتی تعدادی از نیروها به محاصره درمی آیند، چرا دست شون رو می گیرن روی سرشون و تسلیم می شن، باید نشون بدی که مقاومت می کنن و حاضرن که شهید بشن اما اسیر نه… بهشون می گم باور کنین این ها همه انسانند و دارای میل به زندگی؛ در اون لحظه ی محاصره که به لحاظ منطقی در صورت مقاومت دیگه زنده نخواهند ماند، به این فکر می کنن که به خودشون یه فرصت دیگه بدن تا شاید دوباره فرزند کوچکشون رو و پدر و مادر پیرشون رو و عزیزانشون رو ببینن… اجازه بدین آدم های واقعی رو نشون بدیم که زندگی رو دوست دارند با همون احساسات طبیعی و زیبا”ا
سال هاست که در تبلیغ های رسمی، جنگ موهبت تلقی می شود و انسان های زنده کم ارزش: یعنی که زندگی اتفاقی زود گذر است و بی ارزش و ما همه باید آرزوی شبانه روزی مان طلب مرگ باشد و حتا فیلم سازان نیز این گونه فیلم ساختند: فیلم هایی آکنده از تزویر و ریا و در تقدیسِ جنگ و مرگ
حال آنکه ذات بشرزندگی را زیبا می داند و آن را والاترین ارزش می شمارد. این گونه است شاید که فیلم های جنگی سفارشی به ناچار کم مخاطب می شود
در لحظه های پایانی جلسه دانشجویی پرسید: ” شما زندگی را چگونه می بینید”؟
حاتمی کیا با رندی خاصی پاسخ داد: زندگی ساده است و زیبا مثل آن هنگام که خودت انتخاب می کنی که چه لباسی بپوشی،
و پیچیده می شود آن هنگام که آن برادر مواخذه ات می کند
برای لباسی که پوشیده ای و اجبارت می کند به پوشیدن آنچه خودش می پسندد!”
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
كدام گوري بودي؟
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي؟
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي؟
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
داستان چوپان و بز
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون آن نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون آن نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
گفتگو های احمقانه!
گفتگوهای زیر از کتابی به نام Disorder in the American Courts نقل شدهاند و متن انگلیسیشان را اینجا میتوانید بخوانید. اینها نمونههایی از محاورههایی است که واقعاً در دادگاههای آمریکا رخ داده و بعد توسط گزارشگران نقل شدهاند
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: این داروی myasthenia gravis، آیا اصلاً اثری بر حافظهٔ شما دارد؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و به چه اَشکالی بر حافظهتان اثر میگذارد؟
شاهد: (چیزها را)فراموش میکنم.
وکیل مدافع: فراموش میکنید؟ میتوانید نمونهای از چیزی را که فراموش کردهاید برای ما بگویید؟
--------------------------------------------------------------------------------
این یکی را باید به انگلیسی بخوانید. voodoo به معنی جادوگری است:
ATTORNEY: Do you know if your daughter has ever been involved in voodoo?
WITNESS: We both do.
ATTORNEY: Voodoo?
WITNESS: We do.
ATTORNEY: You do?
WITNESS: Yes, voodoo.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: خوب دکتر، آیا این صحت ندارد که وقتی شخصی در خواب میمیرد، تا صبح روز بعد متوجّه این مسأله نمی شود؟
شاهد: شما واقعاً در امتحان وکالت قبول شدهاید؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: جوانترین فرزند، همان که بیست و یک ساله است، او چند سال دارد؟
شاهد: بیست. مثل آی-کیوی تو.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: پس روز لقاح جنین هشتم آگوست بود؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و آن موقع شما داشتید چه کار میکردید؟
شاهد: دراز کشیده بودم.
وکیل مدافع: او سه فرزند داشت، درست است؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: چند تای آنها پسر بودند؟
شاهد: هیچی.
وکیل مدافع: هیچ کدام دختر بودند؟
شاهد: عالیجناب، فکر کنم یک وکیل مدافع دیگر لازم دارم. میتوانم یک وکیل دیگر بگیرم؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: ازدواج اوّل شما چگونه خاتمه پیدا کرد؟
شاهد: با مرگ.
وکیل مدافع: و با مرگ چه کسی؟
شاهد: حدس بزن.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: میتوانید آن شخص را توصیف کنید؟
شاهد: قدش متوسط بود و ریش داشت.
وکیل مدافع: مرد بود یا زن؟
شاهد: اگر آن موقع سیرکی در شهر نبوده، به نظرم مرد بوده.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: آیا حضور شما امروز صبح در اینجا در پی آگهی استشهادیهای است که برای وکیل مدافعتان فرستادم؟
شاهد: نه، من وقتی میخواهم بروم سر کار این جوری لباس میپوشم.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: دکتر، چند تا از کالبدشکافیهایتان را بر روی آدمهای مرده انجام دادهاید؟
شاهد: همهشان را. با زندهها زیادی باید کلنجار رفت.
وکیل مدافع: تمام پاسخهای شما باید شفاهی باشد، خوب؟ شما به کدام مدرسه رفتهاید؟
شاهد: شفاهی.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع:آیا زمانی را که به بررسی جسد پرداختید به یاد دارید؟
شاهد: کالبدشکافی حدود ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد.
وکیل مدافع: و آقای دنتون در آن موقع مردهبود؟
شاهد: اگر هم نه، وقتی کارم را تمام کردم حتماً مرده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: شما صلاحیت دادن نمونهٔ ادرار را دارید؟
شاهد: شما صلاحیت پرسیدن این سؤال را دارید؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بودهباشد؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چه طور میتوانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟
شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.
وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟
شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی میکرده
گفتگوهای زیر از کتابی به نام Disorder in the American Courts نقل شدهاند و متن انگلیسیشان را اینجا میتوانید بخوانید. اینها نمونههایی از محاورههایی است که واقعاً در دادگاههای آمریکا رخ داده و بعد توسط گزارشگران نقل شدهاند
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: این داروی myasthenia gravis، آیا اصلاً اثری بر حافظهٔ شما دارد؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و به چه اَشکالی بر حافظهتان اثر میگذارد؟
شاهد: (چیزها را)فراموش میکنم.
وکیل مدافع: فراموش میکنید؟ میتوانید نمونهای از چیزی را که فراموش کردهاید برای ما بگویید؟
--------------------------------------------------------------------------------
این یکی را باید به انگلیسی بخوانید. voodoo به معنی جادوگری است:
ATTORNEY: Do you know if your daughter has ever been involved in voodoo?
WITNESS: We both do.
ATTORNEY: Voodoo?
WITNESS: We do.
ATTORNEY: You do?
WITNESS: Yes, voodoo.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: خوب دکتر، آیا این صحت ندارد که وقتی شخصی در خواب میمیرد، تا صبح روز بعد متوجّه این مسأله نمی شود؟
شاهد: شما واقعاً در امتحان وکالت قبول شدهاید؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: جوانترین فرزند، همان که بیست و یک ساله است، او چند سال دارد؟
شاهد: بیست. مثل آی-کیوی تو.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: پس روز لقاح جنین هشتم آگوست بود؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و آن موقع شما داشتید چه کار میکردید؟
شاهد: دراز کشیده بودم.
وکیل مدافع: او سه فرزند داشت، درست است؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: چند تای آنها پسر بودند؟
شاهد: هیچی.
وکیل مدافع: هیچ کدام دختر بودند؟
شاهد: عالیجناب، فکر کنم یک وکیل مدافع دیگر لازم دارم. میتوانم یک وکیل دیگر بگیرم؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: ازدواج اوّل شما چگونه خاتمه پیدا کرد؟
شاهد: با مرگ.
وکیل مدافع: و با مرگ چه کسی؟
شاهد: حدس بزن.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: میتوانید آن شخص را توصیف کنید؟
شاهد: قدش متوسط بود و ریش داشت.
وکیل مدافع: مرد بود یا زن؟
شاهد: اگر آن موقع سیرکی در شهر نبوده، به نظرم مرد بوده.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: آیا حضور شما امروز صبح در اینجا در پی آگهی استشهادیهای است که برای وکیل مدافعتان فرستادم؟
شاهد: نه، من وقتی میخواهم بروم سر کار این جوری لباس میپوشم.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: دکتر، چند تا از کالبدشکافیهایتان را بر روی آدمهای مرده انجام دادهاید؟
شاهد: همهشان را. با زندهها زیادی باید کلنجار رفت.
وکیل مدافع: تمام پاسخهای شما باید شفاهی باشد، خوب؟ شما به کدام مدرسه رفتهاید؟
شاهد: شفاهی.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع:آیا زمانی را که به بررسی جسد پرداختید به یاد دارید؟
شاهد: کالبدشکافی حدود ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد.
وکیل مدافع: و آقای دنتون در آن موقع مردهبود؟
شاهد: اگر هم نه، وقتی کارم را تمام کردم حتماً مرده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: شما صلاحیت دادن نمونهٔ ادرار را دارید؟
شاهد: شما صلاحیت پرسیدن این سؤال را دارید؟
--------------------------------------------------------------------------------
وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بودهباشد؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چه طور میتوانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟
شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.
وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟
شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی میکرده
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
داستان کوتاه: تــنــگ مــاهــی
تلویزیون مارش نظامی پخش میکرد و رزمندهها را نشان میداد که برای دوربین دست تکان میدهند و با دو انگشت، وی (V) میگیرند. بوی کتلت فضای خانه را پر کرده بود. مادر همینطور که یک دستش را با دامنش خشک میکرد، از آشپزخانه بیرون آمد و دست دیگرش را با خوشحالی بالا برد:
- پیداش کردم.
عاطفه نگاهش را از تلویزیون گرفت و به دست مادر دوخت. با دیدن نوار جا خورد و پرسید:
- ئه! کجا بود این؟
- رو سر یخچال. کار علی بوده.
علی گفته بود یادش هست که از دست بچههای خاله رعنا، یک جایی قایمش کرده؛ اما هر چه فکر کرده بود، یادش نیامده بود کجا.
عاطفه بلند شد، ضبط را از روی طاقچه آورد و نشست زیر طاقچه. مادر که چشمهایش از خوشحالی برق میزد، موهایش را از پیشانی کنار زد و روبروی ضبط نشست. عاطفه نوار را از دست مادر گرفت. آن را جلوی صورتش برد و نگاهی انداخت:
- آخرشه. باید بزنم یه کم بره عقب.
مادر دو زانو نشست و دستش را به زانوهایش تکیه داد و لبخند به لب، به ضبط خیره شد. عاطفه نوار را توی ضبط گذاشت و دکمه را فشار داد.
مادر نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت و انگار با خودش حرف بزند گفت:
- علی هم دیر کرد. گفته بود ۱۰ دیقهای برمیگرده.
عاطفه نوار را استپ کرد. دکمهٔ پخش را زد. صدای امام بود:
... شرافت به این نیست که انسان دستش را روی سینه بگذارد تا چند شاهی به او بدهند. بلکه شرافت انسانی به این است که در مقابل زور بایستند. و جوانان ما ایستادند...
دوباره دکمهٔ استپ را زد. کمی نوار را جلو برد. استپ کرد و دکمهٔ پخش را فشار داد.
صدایی از ضبط در نیامد. قسمت خالی نوار که رد شد، صدای ترتیل پدر، حلقهٔ اشکی توی چشمهای مادر نشاند:
الله نور السماوات والارض. مثل نوره کمشکات فیها مصباح...
تلویزیون داشت مصاحبه با رزمندهای را پخش میکرد که کلاه بافتنی سورمهای سرش گذاشته بود. کلاه از دو جا مقداری شکافته بود. مرد نگاهش به دوربین نبود. رد خندههایش کنار چشمهای سُرخش جا مانده بود. عاطفه روی دو زانو ایستاد، بدنش را کشید و با نوک انگشت سبابه و شست، صدای تلویزیون را بست.
یادش افتاد به چهار ماه پیش. پدر چند روزی آمده بود مرخصی. سفرهٔ شام که جمع شده بود، وضو گرفته بود و رفته بود توی اتاق و کمی بعد، صدای قرآن خواندنش آمده بود. علی به عاطفه اشارهای کرده بود و همان طور که یک زانو را توی سینه جمع کرده بود و انارش را دانه میکرد، ابرویی بالا انداخته بود و طوری که انگار پدر، بابای خودش تنهاست و نسبتی با عاطفه ندارد، گفته بود:
- کیف میکنی؟ چه صدایی داره؟
بعد عاطفه مثل اینکه آب زیر پایش دویده باشد، گلدوزیاش را رها کرده بود و جهیده بود سمت طاقچه. ضبط را برداشته بود و گفته بود:
بیا یواشکی صداشُ ضبط کنیم.
علی که بدش نیامده بود، انار را توی بشقاب رها کرده بود. دستش را با شلوارش پاک کرده بود و ضبط را از عاطفه گرفته بود و گفته بود:
- بپر یه نوار خالی از مامان بگیر.
مادر توی آشپزخانه، بساط چای را آماده میکرد که عاطفه دربارهٔ نوارهای خالی ازش پرسیده بود. مادر گفته بود که امروز صبح پدر همهٔ آن دو سه تا نوار را برده بوده خانهٔ آقا رحیم، تا بقیهٔ سخنرانیهای امام را برایش ضبط کند.
عاطفه طوری با عجله از نقشهشان برای مادر گفته بود که انگار تُنگ ماهی شکسته بود و اگر دیر میرسیدند ماهی جان میداد.
مادر سینی چای را با یک دست، و فلاسک را با دست دیگرش گرفته بود و گفته بود آخر ِ همین نواری که روی ضبط هست، باید خالی باشد. یادش بود قبل از اینکه دکمهٔ استپش بپرد بالا، خاموشش کرده بودند. نوار را همین امروز صبح، پدر از آقا رحیم گرفته بود و بعد از ناهار با مادر نشسته بودند دوتایی همهاش را گوش داده بودند.
علی نوار را از توی ضبط درآورده بود، نگاهی بهاش انداخته بود و گفته بود:
- فک کنم یه ۱۰ دیقهای خالی داشته باشه.
نوار را کمی به عقب برده بود و پخش کرده بود و چند ثانیه بعد از اتمام سخنرانی امام، متوقفش کرده بود.
چیزی طول نکشیده بود که هر سه، دم در اتاق ایستاده بودند و پدر را تماشا میکردند. علی دکمهٔ ضبط را که فشار داده بود، تََقّی صدا کرده بود. پدر نگاهی بهشان انداخته بود و لبخند زنان سری تکان داده بود و بیهیچ حرفی دوباره مشغول شده بود:
الله نور السماوات و الارض...
...
هر دو سکوت کرده بودند. عطر تلاوت پدر، توی خانهٔ کوچکشان پیچیده بود. مادر چشم از ضبط گرفته بود و به صفحهٔ تلویزیون خیره شده بود. یادش افتاده بود به نیمرخ همسرش، وقتی سه تایی توی چارچوب در ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. و او با لبخندی محو، لبهای صورتیاش را که بین ریش و سبیل خرمایی رنگش چندان به چشم نمیآمد، به آرامی تکان میداد و همزمان چانههایش که به زور چند تار سفید توش پیدا میشد، بالا و پایین میرفت.
عاطفه چهارزانو کنار ضبط نشسته بود، دستی به زیر چانه زده بود و آرنجش را تکیه داده بود به زانوی راست. با انگشت دست چپش تارهای قالی را نوازش میکرد و به صفحهٔ تلویزیون چشم دوخته بود. تلویزیون رزمندهها را نشان میداد که بعضی میدوند و بعضی پشت خاکریز خشاب سلاحشان را عوض میکنند و گاهگاهی همه با هم، سرهایشان را میدزدند، یا روی خاک دراز میکشند و بعد، از پشت خاکریز، خاکی و دودی غلیظ به هوا بلند میشود.
عاطفه پدر را تجسم میکرد که با لباس خاکی رنگش، توی سنگری نمور، روی یک پتوی خاکخورده، دو زانو نشسته است و دارد قرآن میخواند. موی سر و ریشش گرد ِخاک گرفته و بین صدای تیر و سوت یک خمپاره، صدای آرامشبخش او در فضای تاریک سنگر پیچیده است:
فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه...
با صدای بم ِ خمپارهمانندی که گویی در دور دستها منفجر شده است، تصویر پدر محو شد و عاطفه یکدفعه از جا پرید. چشمهای عسلیاش را که همیشه برای مادر یادآور چشمهای پدر است، با ترس و تعجب به مادر دوخت.
- لابد علیه.
بعد انگار مادر یادش افتاده باشد که علی خودش کلید دارد، از جا بلند شد و پیچید توی راهروی باریک ورودی. چادرش را روی سرش انداخت و در را باز کرد.
عاطفه نفسش را که توی سینه حبس شده بود بیرون داد. خودش را کمی عقب کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. قلبش هنوز با شتاب میزد. زانوهایش را توی سینه جمع کرد. دستهایش را حلقه کرد دور زانوها و سرش را روی دستش گذاشت.
پدر میخواند:
رجال لاتلهیهم تجارة و لابیع عن ذکرالله ...
گوشهایش را تیز کرد. صدای مبهم مردی به گوشش رسید. داشت در مورد پدر حرف میزد. لابد باز هم یکی دیگر از دوستان پدر است که بعد از چند ماه آمده مرخصی و خواسته خبری از پدرش بگیرد و میخواهد اگر خانه کم و کسری دارد، تا آنجا که از دستش برمیآید کاری انجام دهد. و لابد مادر دارد میگوید که از آخرین نامهٔ پدر دو ماه میگذرد و خبر دیگری ازش ندارد و بعد مثل همیشه تعارف میکند و تشکر که «شکر خدا همه چیز هست؛ خدا شما رو از برادری کم نکنه».
صدای پدر قطع میشود. خانه را سکوت پر میکند. عاطفه سرش را بلند میکند. مادر روبرویش، کنار راهرو به دیوار تکیه داده است. چادرش را رها کرده و به ضبط چشم دوخته است. دکمهٔ استپ بالا میپرد. نوار به آخر رسیده است.
تلویزیون مارش نظامی پخش میکرد و رزمندهها را نشان میداد که برای دوربین دست تکان میدهند و با دو انگشت، وی (V) میگیرند. بوی کتلت فضای خانه را پر کرده بود. مادر همینطور که یک دستش را با دامنش خشک میکرد، از آشپزخانه بیرون آمد و دست دیگرش را با خوشحالی بالا برد:
- پیداش کردم.
عاطفه نگاهش را از تلویزیون گرفت و به دست مادر دوخت. با دیدن نوار جا خورد و پرسید:
- ئه! کجا بود این؟
- رو سر یخچال. کار علی بوده.
علی گفته بود یادش هست که از دست بچههای خاله رعنا، یک جایی قایمش کرده؛ اما هر چه فکر کرده بود، یادش نیامده بود کجا.
عاطفه بلند شد، ضبط را از روی طاقچه آورد و نشست زیر طاقچه. مادر که چشمهایش از خوشحالی برق میزد، موهایش را از پیشانی کنار زد و روبروی ضبط نشست. عاطفه نوار را از دست مادر گرفت. آن را جلوی صورتش برد و نگاهی انداخت:
- آخرشه. باید بزنم یه کم بره عقب.
مادر دو زانو نشست و دستش را به زانوهایش تکیه داد و لبخند به لب، به ضبط خیره شد. عاطفه نوار را توی ضبط گذاشت و دکمه را فشار داد.
مادر نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت و انگار با خودش حرف بزند گفت:
- علی هم دیر کرد. گفته بود ۱۰ دیقهای برمیگرده.
عاطفه نوار را استپ کرد. دکمهٔ پخش را زد. صدای امام بود:
... شرافت به این نیست که انسان دستش را روی سینه بگذارد تا چند شاهی به او بدهند. بلکه شرافت انسانی به این است که در مقابل زور بایستند. و جوانان ما ایستادند...
دوباره دکمهٔ استپ را زد. کمی نوار را جلو برد. استپ کرد و دکمهٔ پخش را فشار داد.
صدایی از ضبط در نیامد. قسمت خالی نوار که رد شد، صدای ترتیل پدر، حلقهٔ اشکی توی چشمهای مادر نشاند:
الله نور السماوات والارض. مثل نوره کمشکات فیها مصباح...
تلویزیون داشت مصاحبه با رزمندهای را پخش میکرد که کلاه بافتنی سورمهای سرش گذاشته بود. کلاه از دو جا مقداری شکافته بود. مرد نگاهش به دوربین نبود. رد خندههایش کنار چشمهای سُرخش جا مانده بود. عاطفه روی دو زانو ایستاد، بدنش را کشید و با نوک انگشت سبابه و شست، صدای تلویزیون را بست.
یادش افتاد به چهار ماه پیش. پدر چند روزی آمده بود مرخصی. سفرهٔ شام که جمع شده بود، وضو گرفته بود و رفته بود توی اتاق و کمی بعد، صدای قرآن خواندنش آمده بود. علی به عاطفه اشارهای کرده بود و همان طور که یک زانو را توی سینه جمع کرده بود و انارش را دانه میکرد، ابرویی بالا انداخته بود و طوری که انگار پدر، بابای خودش تنهاست و نسبتی با عاطفه ندارد، گفته بود:
- کیف میکنی؟ چه صدایی داره؟
بعد عاطفه مثل اینکه آب زیر پایش دویده باشد، گلدوزیاش را رها کرده بود و جهیده بود سمت طاقچه. ضبط را برداشته بود و گفته بود:
بیا یواشکی صداشُ ضبط کنیم.
علی که بدش نیامده بود، انار را توی بشقاب رها کرده بود. دستش را با شلوارش پاک کرده بود و ضبط را از عاطفه گرفته بود و گفته بود:
- بپر یه نوار خالی از مامان بگیر.
مادر توی آشپزخانه، بساط چای را آماده میکرد که عاطفه دربارهٔ نوارهای خالی ازش پرسیده بود. مادر گفته بود که امروز صبح پدر همهٔ آن دو سه تا نوار را برده بوده خانهٔ آقا رحیم، تا بقیهٔ سخنرانیهای امام را برایش ضبط کند.
عاطفه طوری با عجله از نقشهشان برای مادر گفته بود که انگار تُنگ ماهی شکسته بود و اگر دیر میرسیدند ماهی جان میداد.
مادر سینی چای را با یک دست، و فلاسک را با دست دیگرش گرفته بود و گفته بود آخر ِ همین نواری که روی ضبط هست، باید خالی باشد. یادش بود قبل از اینکه دکمهٔ استپش بپرد بالا، خاموشش کرده بودند. نوار را همین امروز صبح، پدر از آقا رحیم گرفته بود و بعد از ناهار با مادر نشسته بودند دوتایی همهاش را گوش داده بودند.
علی نوار را از توی ضبط درآورده بود، نگاهی بهاش انداخته بود و گفته بود:
- فک کنم یه ۱۰ دیقهای خالی داشته باشه.
نوار را کمی به عقب برده بود و پخش کرده بود و چند ثانیه بعد از اتمام سخنرانی امام، متوقفش کرده بود.
چیزی طول نکشیده بود که هر سه، دم در اتاق ایستاده بودند و پدر را تماشا میکردند. علی دکمهٔ ضبط را که فشار داده بود، تََقّی صدا کرده بود. پدر نگاهی بهشان انداخته بود و لبخند زنان سری تکان داده بود و بیهیچ حرفی دوباره مشغول شده بود:
الله نور السماوات و الارض...
...
هر دو سکوت کرده بودند. عطر تلاوت پدر، توی خانهٔ کوچکشان پیچیده بود. مادر چشم از ضبط گرفته بود و به صفحهٔ تلویزیون خیره شده بود. یادش افتاده بود به نیمرخ همسرش، وقتی سه تایی توی چارچوب در ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. و او با لبخندی محو، لبهای صورتیاش را که بین ریش و سبیل خرمایی رنگش چندان به چشم نمیآمد، به آرامی تکان میداد و همزمان چانههایش که به زور چند تار سفید توش پیدا میشد، بالا و پایین میرفت.
عاطفه چهارزانو کنار ضبط نشسته بود، دستی به زیر چانه زده بود و آرنجش را تکیه داده بود به زانوی راست. با انگشت دست چپش تارهای قالی را نوازش میکرد و به صفحهٔ تلویزیون چشم دوخته بود. تلویزیون رزمندهها را نشان میداد که بعضی میدوند و بعضی پشت خاکریز خشاب سلاحشان را عوض میکنند و گاهگاهی همه با هم، سرهایشان را میدزدند، یا روی خاک دراز میکشند و بعد، از پشت خاکریز، خاکی و دودی غلیظ به هوا بلند میشود.
عاطفه پدر را تجسم میکرد که با لباس خاکی رنگش، توی سنگری نمور، روی یک پتوی خاکخورده، دو زانو نشسته است و دارد قرآن میخواند. موی سر و ریشش گرد ِخاک گرفته و بین صدای تیر و سوت یک خمپاره، صدای آرامشبخش او در فضای تاریک سنگر پیچیده است:
فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه...
با صدای بم ِ خمپارهمانندی که گویی در دور دستها منفجر شده است، تصویر پدر محو شد و عاطفه یکدفعه از جا پرید. چشمهای عسلیاش را که همیشه برای مادر یادآور چشمهای پدر است، با ترس و تعجب به مادر دوخت.
- لابد علیه.
بعد انگار مادر یادش افتاده باشد که علی خودش کلید دارد، از جا بلند شد و پیچید توی راهروی باریک ورودی. چادرش را روی سرش انداخت و در را باز کرد.
عاطفه نفسش را که توی سینه حبس شده بود بیرون داد. خودش را کمی عقب کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. قلبش هنوز با شتاب میزد. زانوهایش را توی سینه جمع کرد. دستهایش را حلقه کرد دور زانوها و سرش را روی دستش گذاشت.
پدر میخواند:
رجال لاتلهیهم تجارة و لابیع عن ذکرالله ...
گوشهایش را تیز کرد. صدای مبهم مردی به گوشش رسید. داشت در مورد پدر حرف میزد. لابد باز هم یکی دیگر از دوستان پدر است که بعد از چند ماه آمده مرخصی و خواسته خبری از پدرش بگیرد و میخواهد اگر خانه کم و کسری دارد، تا آنجا که از دستش برمیآید کاری انجام دهد. و لابد مادر دارد میگوید که از آخرین نامهٔ پدر دو ماه میگذرد و خبر دیگری ازش ندارد و بعد مثل همیشه تعارف میکند و تشکر که «شکر خدا همه چیز هست؛ خدا شما رو از برادری کم نکنه».
صدای پدر قطع میشود. خانه را سکوت پر میکند. عاطفه سرش را بلند میکند. مادر روبرویش، کنار راهرو به دیوار تکیه داده است. چادرش را رها کرده و به ضبط چشم دوخته است. دکمهٔ استپ بالا میپرد. نوار به آخر رسیده است.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 504
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۹, ۵:۴۹ ب.ظ
- محل اقامت: شهر کارون
- سپاسهای ارسالی: 3378 بار
- سپاسهای دریافتی: 3411 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
سلام
امیدوارم تکرار ی نباشه
بچه قورباغه و کرم
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها
توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
- «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند…
نمی داند که کجا رفته...
امیدوارم تکرار ی نباشه
بچه قورباغه و کرم
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها
توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
- «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند…
نمی داند که کجا رفته...
را از من بگیر ولی کارون را نه
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]