دليل هجوم سنگين ارتش عراق به جبهه جنوب (استان خوزستان) بخش عمدهاي از توان نظامي ايران در جبهههاي جنوب غربي مشغول دفع تهاجم عراق بودند. به همين دليل عملاً در برابر حركت ستونهاي مجاهدين مقاومتي وجود نداشت. نيروهاي ايران در جايي كه نيروهايشان برتري نسبي داشت به كمين نشستند و در منطقه چهار زبر، با احداث تعدادي خاكريز و يك خط دفاعي مستحكم در انتظار ايشان بودند. يكي از گردانهاي عملياتي در اين جبهه گردان مقداد از لشكر ۲۷ محمد رسولالله بود. اين عمليات سه روز به طول انجاميد.
روز اول هدف سد كردن هجوم مجاهدين خلق بود. در روز دوم حركت نيروي زميني صورت گرفت كه با پشتيباني بسيار قوي نيروي هوايي و هوانيروز همراه شد و در روز سوم يگانهاي مجاهدين خلق به كلي منهدم شدند. فرماندهي اين عمليات بر عهده علي صياد شيرازي بود كه در سال ۱۳۷۸ توسط سازمان مجاهدين خلق ايران ترور شد. واژه عربي «مرصاد» به معني كمين است. اين نام بهخاطر كمين برنامهريزي شدهاي كه نيروهاي نظامي انجام داده بودند براي اين عمليات در نظر گرفته شد. اين گزارش روايتي است از عمليات مرصاد به نقل از آيتالله هاشميرفسنجاني,دكتر محسن رضايي,شهيد صياد شيرازي و ابراهيم حاتمي كيا.
«مرصاد» به روايت آيتالله هاشميرفسنجاني
الله هاشميرفسنجاني عمليات مرصاد را كه چند روز بعد از قبول قطعنامه در مرداد 1367 آغاز شد در خاطرات خود اينگونه روايت ميكند: آقاي سنجقي با تلفن بيدارم كرد و گفت: نيروهاي ما در سه راهي شرق اسلامآباد هستند و در طرف باختران به جاي ديروز برگشتهاند و شب مقداري جلو رفته بودند.

ميشود منافقين نيروي تازه وارد كردهاند. نيروي زيادي براي اين اقدام خود به داخل ايران آوردهاند و اسراي آنها گفتهاند كه بنا داشتهاند از محور سنندج هم بيايند و از دو محور به طرف تهران حركت كنند خيلي تصميم احمقانهاي است. لابد متكي به تحليلهاي جاهلانه و اطلاعات ناقص چنين اشتباهي كردهاند و فرصت خوبي به وجود آمده كه در اينجا آنها را منهدم كنيم و شرشان را كم كنيم. به نيروي هوايي و هوانيروز گفته شد كه امروز در انهدام آنها توان كامل را به كار گيرند.
شمخاني اطلاع داد يكي از منافقين با حالت استيصال با ماشين معمولي خودش را به خاكريز زده كه هلاك شده و نقشهاي از ماشين او به دست آمده كه نشان ميدهد برنامه منافقين اين بوده كه در چهار مرحله به باختران، همدان، تاكستان و تهران بروند كه نشان احمقي و غرور آنها است. مهدي خودمان رفت و از خط بازديد كرد و آمد و گفت آن نقشه و كالك را در آنجا ديده است.
(حميد) تقوي معاون حفاظت اطلاعات نيروي زميني سپاه آمد و اسناد مربوط به شناسايي كامل نظامي عملياتي از باختران تا قزوين و كالك مربوطه را آورد اين اسناد نشان ميدهند، آنها خود را براي عبور نظامي از اين مسير آماده ميكردهاند. اما دليلي نيست كه در همين زمان و در ادامه همين عمليات باشد، مگر اينكه در دست عملكنندگان بوده است.
نظرم ميرسد مسئولان نظامي اين محور قضيه را بيش از آنچه هست، بزرگ ميكنند و به احتمالات بهاي زيادي ميدهند، شايد هم از لحاظ نظامي حق با آنها باشد. آقاي (منصور) ستاري (فرمانده نيروي هوايي) ميگويد خلبانان در منطقه ماموريت، نيروي زيادي از دشمن نميبينند از امروز خلوتتر است، يا رفتهاند يا نابود شدهاند يا استتار كردهاند. احمد آقا براي تشويق امام از خلبانان مشورت كرد موافقت كردم. آقاي سنجقي و مهدي را براي آوردن خبرهاي صحيح به خط مقدم فرستادم. عصر آقايان فلاحيان و رازيني آمدند.
دادگاه زمان جنگ و بازرسي ويژه و امور جاري جنگ مذاكره شد. اخيرا امام حكم محكمي به آقاي رازيني براي تشكيل دادگاه و محاكمه مقصران در جنگ دادهاند ولي در اجرا اشكالاتي خواهد داشت. آقاي سنجقي و مهدي برگشتند و گفتند نيروها آماده شدهاند كه امشب به مواضع منافقين در جاده باختران- اسلامآباد حمله كنند. به نظر ميرسد طولاني شدن بيشتر مقاومت آنها در منطقه به صلاح نيست بايد فشار آورد.
وقت آقاي سنجقي و آقاي نورعلي شوشتري فرمانده قرارگاه نجف اطلاع دادند كه از ديشب از چهار محور به منافقين حمله شده، از تنگه چهار زبر و گردنه حسن آباد و سه راهي اسلامآباد و داخل شهر اسلامآباد و در همه محورها به پيش رفتهايم و پيشرفت ادامه دارد و آقاي نورعلي شوشتري اميد دارد كه امروز كارشان يكسره خواهد شد و حدس ميزند حدودا چهار هزار نفر در منطقه هستند.
به خوبي پيش برود ضربه غير قابل جبراني به آنها وارد خواهد شد. پس از اطمينان از شكست حمله مشترك منافقين و عراق و تثبيت وضع، ساعت هفت به سوي همدان حركت كرديم. ساعت ده و نيم به پايگاه نوژه رسيديم. با فرماندهان پايگاه و خلبانها گفتوگو كردم. از عمليات عليه منافقين خيلي راضي بودند. با شوق براي زدن و بمباران آنها ميروند كينه عجيبي نسبت به آنها پيدا كردهاند. از باختران خبر گرفتيم. معلوم شد درگيري در جاده اسلامآباد- باختران نزديك به پايان است و منافقين حسابي قلع و قمع ميشوند.
خلبانها تشكر كردم. در روز گذشته عراق پايگاه را بمباران و رادار را منهدم كرده است. گفتند بمبهاي خوشهاي به كار ميبرده كه در فضا منفجر ميشود و حدود ششصد بمب كوچك را به زمين ميريزد كه با فيوزهاي زمانبندي شده تا شش ساعت بعد منفجر ميشوند. تلاشهاي جالبي براي خنثي كردن آنها كردهاند. يك نمونه از بمب كوچك منفجر شده با تير را به مهدي دادند. چتر هم دارد.
خلبانها و افسران حاضر در آنجا نظراتشان را درباره آتش بس پرسيدم. جواب جالبي دادند و گفتند ما جان بر كف در خدمت نظام و امام و كشوريم هر چه كه صلاح بدانند اطاعت ميكنيم. با هواپيما به تهران آمديم و نزديك ظهر رسيديم. مراجعات زيادي درباره مسائل جاري و مخصوصا مربوط به آتش بس داشتيم.از جبهه خبر دادند كه كار جاده تمام شده و نيروها به طرف شهر اسلامآباد و جنگلهاي اطراف براي تعقيب منافقين فراري ميروند.
گويند در شنودشان شنيده ميشود كه به رجوي و صدام دشنام ميدهند كه آنها را به قتلگاه فرستادهاند. عصر سرتيپ جمالي آمد و نتيجه مذاكره با هيئت فني سازمان ملل براي مقدمات آتش بس را آورد توافقها را خواند. چند تذكر اصلاحي دادم. ميخواست كه در تبليغات عمليات مرصاد از نيروي زميني ارتش هم بگويند گفتم در حدي كه شركت داشتهاند گفته شود. هوانيروز و نيروي هوايي مستقل عمل كردهاند.
از منطقه خبر دادند كه اسلامآباد را پاكسازي كردهاند و به سوي كرند پيش ميروند و تلفات منافقين سر به چهار هزارنفر ميزند و بيش از يك هزار خودرو به همراه داشتند. با آيتالله خامنهاي كه در خوزستانند و آقاي نخستوزير درباره امور جنگ مذاكره كردم. آقاي محمد علي نظران دبير شوراي عالي دفاع و مسئول كميسيون اسرا گزارشي از مذاكره هيئت صليب سرخ داد كه براي مقدمات تبادل اسرا آمدهاند. براي نماز جمعه به دانشگاه رفتم. مردم از عمليات مرصاد و شكست منافقين خوشحالند.
اطلاعات بيشتري از تلفات منافقان دادند و گفتند تا آن طرف مرز تعقيبشان كردهاند و افراد متفرقه در روستاها و جنگلها را تحت تعقيب قرار دادهاند. وزارت خارجه اطلاع داد كه شوروي به سفير ما گفته است كه در شوراي امنيت سازمان ملل، از موضع ايران در ختم جنگ حمايت ميكنند. عصر و شب كارهاي عقب مانده را انجام دادند.
عمليات مرصاد به روايت محسن رضايي
روزي بود كه عمليات سرنوشت را در خرمشهر پشت سر ميگذاشتيم كه اخبار حمله منافقين به غرب رسيد. ماجرا از اينجا شروع شد كه دشمن چند روز پس از آنكه ايران قطعنامه 598 را پذيرفت، به جاي پاسخ مثبت به مجامع بينالمللي، به خرمشهر حمله كرد و آن را بار ديگر مشابه اول جنگ محاصره كرد.به سختي توانستيم دشمن را عقب بزنيم و جاده خرمشهر، اهواز را بازگشايي كنيم. اسم اين عمليات را عمليات سرنوشت گذاشتيم، علت نامگذاري هم اين بود كه امام فرمودند يا سپاه يا خرمشهر.
دنبال مسئولان تبليغات ميگشتيم كه بيايند و اخبار و گزارشهاي عمليات را به تهران منعكس كنند كه ناگهان تلفن از قرارگاه نجف زنگ زد كه منافقين وارد سرپل ذهاب شدهاند. از آنجا كه در نامه دوم تير ماه گفته بودم منافقين هم طرحي دارند كه نميدانيم از چه نقطهاي ميخواهند وارد شوند، مسئله را جدي گرفتم ولي فكر ميكردم كه فرصت داريم تا آنها را از آن منطقه بيرون كنيم كه چند لحظه بعد دوباره تلفن زنگ زد. دوستان ما گزارش دادند كه منافقين همه سواره هستند. بر انواع خودروهاي مسلح سوار هستند و از كرند هم عبور كرده و به سوي اسلامآباد ميروند.

اينجا ديگر درنگ را جايز ندانستم برادرمان آقا رحيم صفوي را در قرارگاه جنوب گذاشتم و توصيههاي لازم را كردم و با هليكوپتر به پادگان دوكوهه آمدم و بخشي از نيروهاي لشکر 27 و لشکر ده سيدالشهدا را به سوي اسلامآباد راه انداختم و خودم را هم به سرعت به اسلامآباد رساندم. از طريق بيسيم به برادر همداني از لشکر 32 انصار الحسين و فرماندهان تيپ 12 قائم سمنان و بخشي از لشکر 31 عاشورا دستور دادم كه در تنگه چهار زبر موضع بگيرند و راه منافقين به سوي كرمانشاه را سد كنند.
كيلومتري سه راه اسلامآباد كرمانشاه و پلدختر، يك باند فرودگاه اضطراري بود. در همانجا پياده شديم و يك خط دفاعي به سوي منافقين تشكيل داديم. لذا منافقين از هر دو طرف محاصره شدند. پيش از آمدن به اسلامآباد، تلفني با آقاي شمخاني و رشيد كه از من جدا شده بودند و به ستاد كل پيش آقاي هاشمي رفته بودند، صحبت كردم كه سريعا خودتان را به باختران برسانيد و به آنها گفتم با اينكه الان من فرمانده شما نيستم، ولي به شما ميگويم اگر دير بجنبيد، خسارت بزرگي خواهيم ديد.
ماهي بود كه آقاي هاشمي جانشيني فرماندهي كل قوا را پذيرفته بود و ستادي در تهران تشكيل شده بود و عدهاي از فرماندهان ارتش و سپاه و عدهاي از مسئولان دولت در اين ستاد با ايشان همكاري ميكردند. در اين موقع، خود آقاي هاشمي در كرمانشاه بود ولي مسئولان عملياتي ايشان در تهران بودند.
از آن به يكي از مسئولان گفته بودم كه منافقين از سرپلذهاب عبور كرده و به سوي اسلامآباد ميآيند. ايشان به من گفته بود كه اين جنگ رواني است و براي همين، چشمم ترسيده بود كه مسئله را جدي نگيرند. لذا به آنها گفتم با هواپيماي فالكن خود را به كرمانشاه برسانند. بالاخره پس از استقرار، منافقين را به صورت گازانبري محاصره و منهدم كرديم و پس از چند روز تمامي مناطق اشغال شده، آزاد شد. در اينجا لازم هست يادي از شهيد بزرگوار صياد شيرازي بكنم كه با وجود آنكه از فرماندهي نيروي زميني ارتش كنار رفته بود، ولي به صورت بسيجي در آن عمليات به كمك ما آمدند.
«مرصاد» به روايت شهيد صياد شيرازي

كردستان با كمك رزمندگان ارتشي، سپاهي، بسيجي كرد مسلمان شهرهاي سنندج، مريوان، ايوان پيشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنويه و بوكان در دوران فرماندهي و مسئوليت بنده، آزاد كرديم. يعني اين شهرها كاملاً دست ضد انقلاب بود، جادهها و پادگانها محاصره بود، به لطف خدا همگي آزاد شدند.
كردستان بودم كه صداوسيما اعلام كرد كه صياد شيرازي شده فرمانده نيروي زميني! آن موقع درجه حقيقي من سرگرد بود منتهي دو تا درجه افتخاري داده بودند كه بتوانم فرماندهي بكنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب نخستين كاري كه كردم در عرض دو سه روز قرارگاه كربلا را تشكيل داديم، قرارگاه كربلا مركز عمليات مشترك ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.
فهميده بوديم كه اگر بخواهيم پيروز شويم، بايد همه با هم يد واحده باشيم، بلافاصله طرحهامان را ريختيم. به لطف خداوند عملياتها را پشت سر هم شروع كرديم، عمليات طريقالقدس و عمليات فتح المبين كه دو هزار كيلومتر مربع از قلب رودخانه كرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عين خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد.
16 هزار اسير از دشمن در فتح المبين گرفتيم. عمليات بيت المقدس انجام شد كه 6 هزار كيلومتر مربع از خاك ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود 19 هزار و 600 نفر اسير گرفتيم. تا حدود چهار، پنج سال با همين فرماندهي نيروي زميني در جبهه بودم، بعد وضعي شد كه من خودم تقاضا كردم كه مسئوليتم را عوض كنند كه شدم نماينده امام(ره) در شوراي عالي دفاع. باز به جبهه ميرفتم.
آخر جنگ كه رسيده بوديم، چند روز قبل از عمليات مرصاد، دشمن سوءاستفاده كرد و در حالي كه تازه قطعنامه 598 شوراي امنيت را پذيرفته بوديم، عراقيها سوءاستفاده كردند و ريختند از 14 محور در غرب كشور، آنهايي كه با جغرافيا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدايت، پاسگاه خسروي، تنگ آب كهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرني بياد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله كرد و رزمندگان ما را دور زد.
40، 50 هزار تا اسير از آنها داشتيم آنها اسير از ما كم داشتند يك دفعه تعداد بسيار زيادي اسير گرفت. خيلي وحشتناك بود. از سوي ديگر دلهاي ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگيد، ديگر تمام شد، من در خانه بودم كه ساعت 30: 08 شب از ستاد كل به من زنگ زدند و گفتند كه دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو ميآيد، من گفتم خدايا، كدام دشمن از يك محور سرش را انداخته پايين مي آيد! اين چه جور دشمني است؟! گفت: ما نميدانيم، رسيدهاند به كرند و آنجا را هم گرفتند.
هم حركت كرده به سمت اسلامآباد غرب، بعد هم كرمانشاه و همين طور دارد جلو ميآيد! گفتم: اين چه دشمني است؟ ما همچنين دشمني نديده بوديم كه اينطور از يك جاده سرش را بيندازد پايين و بيايد جلو! گفتند: به هر صورت ما نميرسيم. گفتم: خب حالا شما چه ميخواهيد؟ گفتند: شما بياييد برويم منطقه. حواسمان پرت شده بود كه اين دشمن چيست؟ گفتم: فقط به هواپيما بگوييد آماده باشد كه با هواپيما برويم به طرف كرمانشاه.هواپيما را آماده كردند. ساعت 30: 10 دقيقه به كرمانشاه رسيديم.
كرمانشاه حالت فوقالعادهاي بود، مردم از شدت وحشت بيرون از شهر ريخته بودند! جاده كرمانشاه پاتاق بستان كه تقريباً حالت بلوار دارد، پر از جمعيت بود. ساعت 30:1 شب پاسدارها آمدند و گفتند كه ما در اسلامآباد بوديم كه ديديم منافقين آمدند. تازه فهميدم كه اينها منافقين هستند كه كرند و اسلامآباد غرب را گرفتند.
پادگاني در اسلامآباد بود كه ارتشيها آنجا نبودند. منافقين آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان كه سرهنگ بود، مقاومت كرده بود، همانجا اعدامش كرده بودند. منافقين ميخواستند به طرف كرمانشاه بيايند اما مردم از اسلامآباد تا كرمانشاه با هر وسيلهاي كه داشتند از تراكتور و ماشين آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. نخستين كسي كه جلوي اينها را گرفت، خود مردم بودند.!
«مرصاد» به روايت ابراهيم حاتمي كيا
لندرور آقا مرتضي آويني براي ما دردسر شده بود. چند بار نزديك بود بچههاي خودي به سوي ما شليك كنند. فرياد ميزديم: «نزنيد!... ما خودي هستيم». «مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه واقع شد. شرايطي كه براي بچهها پيش آمده بود، همان دروازهاي بود كه داشت بسته ميشد.

ها سراسيمه از شهر و كاشانه دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند. اين سراسيمهگي را ميشد در شكل لباس پوشيدن آنان ديد. عمليات مرصاد شباهت زيادي با اوايل جنگ داشت، آدمها هم اين طوري بودند. حتي فرمانده لشكر هم با لباس شخصي به منطقه آمده بود. من تفنگ برنو را براي نخستين بار در ابتداي جنگ دست بچهها ديده بودم. از اين تفنگهايي كه داخل ماشين جا نميگرفت.
حتي با ماشين ژيان آمده بودند توي خط و داخل ماشينها هم پر از آدم بود. هر كس به نوعي خودش را كشيده بود به منطقه. انگار تقدير اين طور بود كه اين دفتر اينگونه بسته شود كه ما دوباره ياد حال و هواي روز اول جنگ بيفتيم. شرايط عجيبي بود. مثل اول انقلاب سرودهاي ايران، ايران از راديو پخش ميشد. يك فضاي ملي ايجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.
بودند كه براي نخستين بار در درگيري حضور داشتند. فردي را ديدم كه بالاي سر شهيدي زار ميزد و ناله ميكرد، علتش را پرسيدم، گفت: «دوستم براي نخستين بار آمده و شهيد شده و من كه سالها در جبهه و عمليات بودم اين توفيق نصيبم نشد؟!» عمليات مرصاد پس از فضاي يأسآور قبول قطعنامه يك فرصت طلايي و بهانه حضور از قافله ماندهها بود. وقتي به منطقه درگيري رسيديم هنوز در «تنگه پاتاق» منطقه «كوزران» به نوعي منافقين متوقف شده بودند و بهشدت مقاومت ميكردند.
كه شد، ما مجبور شديم برويم به طرف باختران (كرمانشاه) . شهر باختران حال خيلي غريب و به قول بچهها حالت وسترن پيدا كرده بود. از قبل هم اعلام شده بود كه شهر آلوده است و يك عده از منافقين داخل آن هستند كه قيافههايشان شبيه بچههاي ماست. حتي دوستان به من ميگفتند كه لباس خاكي را عوض كن و ريش را بزن، يعني تا اين حد از لحاظ قيافه شباهت داشتيم. وقتي در شهر راه ميرفتيم، حس ميكرديم همه به هم مظنونيم. چند نفر از منافقيني را دستگير كرده بودند ديدم.
را از لحاظ ظاهري كاملا شبيه ما كرده بودند و آدم از ديدن اين وضع گيج ميشد.خودروي لندرور آقا مرتضي آويني براي ما دردسر شده بود. چند بار نزديك بود بچههاي خودي به سوي ما شليك كنند. فرياد ميزديم: «نزنيد!... ما خوي هستيم.» بعدا مجبور شديم در و بدنه خودرو را پر كنيم از نوشته:
«گروه روايت فتح»صبح زود كه به سمت تنگه پاتاق برگشتيم ظاهرا دو ساعتي بود كه مقاومت منافقين شكسته شده بود و ما از نخستين گروههايي بوديم كه به عنوان فيلمبردار وارد ميشديم. عادت داشتيم براي فيلمبرداري، مستقيم به خط اول برويم و تصورمان اين بود كه حتما خط مقدمي در منطقه بايد باشد. به سمت سرپل ذهاب رفتيم.
جايي رسيديم كه ديديم هيچ كس نيست. از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند و عراق هم بهشدت با توپخانه حمايت ميكرد تا فرصت عقبنشيني داشته باشند. آرايش نيروها خيلي عجيب بود. منافقين، زنها را براي تحريك ديگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نيروهاي ديگر عقبتر بودند! وقتي خط شكست، بيشتر جنازهها زناني بودند كه به قصد تهران حركت كرده بودند.
ظرفهاي بنزين را هم دورشان چيده بودند تا نياز به توقف نباشد. چرا آدم اينقدر مسخ ميشود؟! براي من مرصاد آموزنده و عبرت انگيز بود. بايد مواظب باشيم خودمان به يك چنين چيزي (كاناليزه شدن و يكسويه ديدن) دچار نشويم. از گفتنيهاي ديگر اين بود كه وقتي به محل رسيديم صحنهاي ديديم كه حيرت آور بود. انگار همه اسلايد و ثابت شده بودند! مثل گاز شيميايي كه همه را خشك كرده باشد، هر كس در حالتي مانده بود. عدهاي نقش بر زمين و عدهاي در حال پياده شدن بيحركت مانده بودند.
اي هم اسلحه به دست و در حال يورش متوقف شده بودند. بعد فهميديم كه هليكوپترهاي ارتش اين جمع را متوقف كرده بودند. در محدوده يك كيلومتر، غنايم و خودروهاي نو به جا مانده بود كه بچههاي لشكرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها ميزدند تا هنگام برگشت لشكر خودشان را صاحب غنيمتها كنند. گاهي ميديدي آرم چند لشكر به اطراف يك خودرو خورده است!
هست در آسمان، هواپيماي تك موتورهاي را ديدم كه با صداي يكنواخت ظريفي بالاي شهر سرپل ذهاب حركت ميكرد. من شروع كردم از آن فيلم گرفتن و تلاش كردم به اين هواپيما مسلط شوم. آنقدر فيلمبرداري را ادامه دادم كه خسته شدم و به خودم گفتم پرواز اين هواپيما معمولي است، چيز خاصي ندارد. چون بالهايي پهن و حركتي يكنواخت داشت! اما يك مرتبه ديدم جهتش تغيير كرد و به سمت بالاي تپهاي كه ما بوديم، سوق پيدا كرد. تا آمدم به خودم بيايم بمبهاي كوچكش را در آسمان رها كرد.
ما بالاي تپهايم، تپهاي بسيار خالي و بدون جانپناه. هواپيما داشت جلو ميآمد. بمبها در يك خط و با فاصلهاي معين به تپه ميخورد و احتمال اينكه به ما هم اصابت كند خيلي زياد بود. دور و برم را نگاه كردم، ببينم كجا ميتوانم پناه بگيرم. جايي به چشم نميخورد. فقط پايين تپه يك جاده بود و كنار آن يك پل، پلي كوچك كه براي آبراه گذاشته بودند.
كردم به سمت آن پل دويدن. شايد زمان دويدنم پانزده الي بيست ثانيه بيشتر طول نكشيد. ولي وقتي آغاز شد و حس كردم اين بمبها دارد روي سر من ميريزد، باور كنيد لحظه لحظه طول زندگيام را يكي يكي ديدم؛ كودكيام، مادرم، همسرم و حتي آينده را ديدم كه قبري است و بالاي سرم نشستهاند و...
به خودم آمدم، به اين نتيجه رسيدم كه در اين فرصت و با سرعتي كه هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم. يك آن نشستم و دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي كه داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يك بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا در بر گرفت و بعدي مقداري جلوتر از من منفجر شد. بمباران همينطور ادامه پيدا كرد تا اينكه هواپيما كاملا دور شد.
در اين چند لحظه بر من گذشت كه توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي ميبيند، همهچيز در مقابلش مرور ميشود. اگر بميرد، زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر... وقتي از جا بلند شدم، ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبك. حالا وقتي به آن زمان و شرايط بعد از سال 1367 به اين طرف كه ديگر جريان زندگي عادي شده، فكر ميكنم ميبينم دوران جنگ يك بركت بود.
در آن وقت مرگ پيش ميآمد، انسان چيزي را نباخته بود و اين احساسي است كه در زندگي روزمره امروزي دارم. در آن عمليات پيروزمند، يكي از بچههاي ما به نام «شريعتي» شهيد شد و «مصطفي دالايي» هم دو شب در اسارت منافقين بود و معجزهآسا جان سالم به در برد. بايد يك روز ماجراي شنيدني آن را از زبان خودش بشنويم.