
تابستان کم کم داشت تمام می شد. خانه ی مورچه کوچولو پر از غذاهای جور واجور برای زمستان بود.
بالاخره زمستان از راه رسید. زمستانی که سرد بود و برف زیادی بارید. برف روی سر ملخ می بارید، ملخ بیچاره سردش بود گرسنه هم بود اما هیچ غذایی برای خوردن نداشت. مورچه که تمام تابستان را کار کرده بود برای خودش خانه ی گرمی ساخته بود و غذا فراهم کرده بود. حالا توی خانه خودش نشسته بود پیش خودش گفت: آخیش! حالا با خیال راحت می توانم بازی کنم و آواز بخوانم هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی از پشت در شنید. خوب که گوش داد دید ملخ است که می گوید: مورچه جان! مورچه جان کمکم کن هوای بیرون خیلی سرد است و من خیلی گرسنه ام.
مورچه گفت یادت هست آقای ملخ که توی تابستان بازی می کردی و آواز می خواندی حالا باید در زمستان سختی بکشی چون در روزهای تابستان به فکر روزهای سرد سال نبودی. بهتر است کمی درباره ی کارهایت فکر کنی.
ملخ از کاری که کرده بود پشیمان بود و گوشه ایی نشسته بود و از سرما می لرزید و فکر کرد مورچه به او کمک نمی کند خوب حق هم داشت مورچه زحمت کشیده بود تا حالا این آرامش را به دست آورده است. اما مورچه مهربان بود. در را باز کرد و ملخ را به خانه اش راه داد. ملخ هم به مورچه قول داد سال بعد در تابستان در ساختن خانه و جمع آوری غذا به مورچه کمک کند.
برای همین هر کسی که در روزهای راحتی فکر آینده و سختی های آینده را نکند به او می گویند آن روز که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود. یعنی آن روز که با خوشحالی آواز می خواندی فکر سختی زمستان را نکردی.
به نقل از shiachildren