فرازهایی از زندگی شیخ رجبعلی خیاط:
ولادت
عبد صالح خدا « رجبعلی نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و « شيخ رجبعلی خياط » در سال 1262 هجری شمسی، در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » يك كارگر ساده بود. هنگامی كه رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت و رجبعلی را كه از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.
از دوران كودكی شيخ بيش از اين اطلاعاتی در دست نيست. اما او خود، از قول مادرش نقل میكند كه:
« موقعی كه تو را در شكم داشتم شبی [ پدرت غذايی را به خانه آورد] خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شكمم میكوبی، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم....؟ پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه ای كه كار میكنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »
اين حكايت نشان میدهد كه پدر شيخ ويژگی قابل ذكری نداشته است. از جناب شيخ نقل شده است كه:
« احسان و اطعام يك ولی خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه خداوند متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. »
شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكی از دخترانش در كودكی از دنيا رفت.
خانه
خانه خشتی و ساده شيخ كه از پدرش به ارث برده بود در خيابان مولوی كوچه سياهها (شهيد منتظری) قرارداشت. وی تا پايان عمر در همين خانه محقر زيست.
نكته جالب اين است كه چندين سال بعد، جناب شيخ يكی از اتاقهای منزلش را به يك راننده تاكسی، به نام « مشهدی يدالله »، ماهيانه بيست تومان اجاره داد، تا اين كه همسر راننده وضع حمل كرد و دختری به دنيا آورد، كه مرحوم شيخ نامش را « معصومه » گذاشت. هنگامی كه در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، يك دو تومانی پر قنداقش گذاشت و فرمود:
« آقا يدالله! حالا خرجت زياد شده از اين ماه به جای بيست تومان، هيجده تومان بدهید. »
يكی از فرزندان شيخ میگويد: من وقتی وضع زندگيم بهتر شد به پدرم گفتم: آقا جان من « چهار تومان » دارم و اين خانه را كه خشتی است « شانزده تومان » میخرند، اجازه دهيد در« شهباز » خانه ای نو بخريم. شيخ فرمود:
« هر وقت خواستی برو برای خودت بخر! برای من همين جا خوب است. »
پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالای منزل را آماده كرديم و به پدرم گفتم: آقايان، افراد رده بالا به ديدن شما میآيند، ديدارهای خود را در اين اتاقها قرار دهيد، فرمود:
« نه! هر كه مرا میخواهد بيايد اين اتاق، روی خرده كهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم. »
اين اتاق، اتاق كوچكی بود كه فرش آن يك گليم ساده و در آن يك ميز كهنه خياطی قرار داشت.
غرق در توحید
حديث مشهوری است كه در نظر اهل فن به «حديث قرب نوافل» معروف است.
اين حديث را محدثان شيعه و سنی با اندك اختلافی از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كردهاند، متن حديث چنين است:
« قال الله عز و جل: ... ماتقرب إلي عبد بشيء أحب إلي مما افترضت عليه، وإنه ليتقرب إلي بالنافله حتي احبه، فإذا أحببته كنت سمعه الذي يسمع به، و بصره الذي يبصر به، و لسانه الذي ينطق به، ويده التي يبطش بها، إن دعاني أجبته، و إن سألني أعطيته؛
خدای عز و جل فرمود: هيچ بندهای با وسيلهای كه نزد من محبوبتر باشد از آن چه بر او واجب كردهام، به من نزديك نشد. همانا او با «نافله» به من نزديك میشود تا آن جا كه او را دوست بدارم و چون دوستش بدارم، گوش او شوم كه با آن بشنود و چشم او شوم كه با آن ببيند و زبان او شوم كه با آن سخن گويد و دست او شوم كه با آن ضربه زند. اگر مرا بخواند، جوابش دهم و اگر از من خواهشی كند به او بدهم. »
مقصود از «نافله» در احاديث «قرب نوافل» كه انجام آن پس از «واجبات»، حركت انسان را به سوی كمال مطلق و مقصد اعلای انسانيت تسريع میكند، همه كارهای نيك و شايسته است.
بر اساس اين احاديث انسان میتواند از راه انجام كارهای نيك برای خداوند، گام به گام به كمال مطلق نزديك شود و در اوج عبوديت، چشمش جز برای خدا نبيند، گوشش جز برای خدا نشنود، زبانش جز برای خدا نگويد و قلبش جز برای خدا نخواهد.
به سخن ديگر، با ذوب كردن اراده خود در اراده خداوندی - به تعبيری كه در احاديث «قرب نوافل» آمده - خداوند چشم و گوش و زبان و قلب او گردد، و در نهايت به جوهر عبوديت كه همان ربوبيت است نايل شود.
به فرموده جناب شيخ:
« اگر چشم برای خدا كار كند میشود «عين الله»، و اگر گوش برای خدا كار كند میشود «اذن الله» و اگر دست برای خدا كار كند میشود «يدالله» تا میرسد به قلب انسان، كه جای خداست كه فرمودهاند: قلب المؤمن عرش الرحمن؛
قلب مؤمن عرش خداوند رحمان است. »
و به فرمايش امام حسين عليه السلام:
« جعلت قلوب أولياءك مسكناً لمشيتك؛
خداوندا! قلب دوستانت را جايگاه مشيت و خواسته خود قرار دادی. »
بررسی دقيق و منصفانه احوالات شيخ، نشان میدهد كه پس از جهشی عظيم، كه در نتيجه پشت پا زدن به شهوت جنسی برای رضای خدا، در زندگی معنوی او پيش آمد، و در نتيجه تربيت الهی والهامها و امدادهای غيبی، به اين نقطه از كمالات معنوی دست يافت و شايد اين نكته، راز علاقه او به زمزمه اين اشعار بود:
در دبستان ازل حسن تو ارشادم كرد
بهر صيدم ز كرم لطف تو امدادم كرد
نفس بد سيرت من مايل هر باطل بود
فيض بخشی تو از دست وی آزادم كرد
يكی از شاگردان شيخ كه نزديك به سی سال با وی در ارتباط بوده میگويد:
به توصيه شيخ به ديدارآيت الله كوهستانی رفتم. مرحوم كوهستانی ضمن مطالبی، درباره شيخ فرمود:
مرحوم شيخ رجبعلی خياط هر چه داشت از توحيد داشت، او مستغرق در توحيد بود.
ادامه دارد ...
زندگینامه صالحین شیعه
مدیران انجمن: رونین, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
نيايش
يكی از دستورالعملهای مهم تربيتی شيخ، برنامهريزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است كه با جمله « گدايی در خانه خدا » از آن تعبير میكرد، و تأكيد میفرمود كه:
« شبی يك ساعت دعا بخوانيد، اگر حال دعا نداشتيد باز هم خلوت با خدا را ترك نكنيد. »
و میفرمود:
« در بيداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجيبی است. هر چيزی را كه از خدا بخواهی از گدايی سحرها میتوان حاصل نمود، از گدايی سحرها كوتاهی نكنيد كه هرچه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چيزی نمیخواهد. وقت ملاقات و رسيدن به وصال هنگام سحر است. »
دعای يستشير بخوان!
آيت الله فهری نقل میكند كه: از جناب شيخ شنيدم كه فرمودند:
« به خدا عرض كردم: خدايا هر كسی با محبوب خودش راز و نيازهای دارد و تلذذی، ما هم میخواهيم از اين نعمت برخوردار باشيم چه دعايی بخوانيم؟
در عالم معنا به من گفتند: دعای يستشير بخوان. »
اين بود كه ايشان دعای يستشير را با حال و نشاط مخصوصی میخواندند.
بهانه او را بگير!
جناب شيخ معتقد بود كه اگر انسان حقيقتاً خدا را بخواهد و به غير او قناعت نكند، سرانجام خداوند متعال دست او را میگيرد و به مقصد میرساند و در اين باره مثال جالبی داشت و میفرمود:
« بچهای كه بهانه گرفته، هر قدر اسباب بازی و تنقلات به او بدهند آنها را پرت میكند ودست از لجبازی بر نمیدارد، آن قدر گريه میكند تا پدر او را در آغوش بگيرد و نوازش نمايد، آن وقت آرام میشود، لذا چنان چه زرق و برق دنيا را نخواهی و بهانه او را بگيری، در نهايت خداوند متعال دست تو را میگيرد و بلندت میكند، آن وقت است كه انسان لذت میبرد. »
راه انس با خدا
جناب شيخ معقتد بود كه راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر كسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذكر و مناجات با خدا لذت ببرد، بايد برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد و در اين باره میفرمود:
« اگر میخواهی از خدا بهرهمند شوی و از انس و مناجاتش حظی داشته باشی، احسان به خلق كن، اگر میخواهی به حقيقت توحيد راه پيداكنی، به خلق خدا احسان كن و طريقه احسان را از اهل بيت (ع) بياموز: ﴿ ويطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا إنما نطعمكم لوجه الله لانريد منكم جزاء ولا شكورا؛
و خوراك خود را با وجود دوست داشتنش به بينوا و يتيم و اسير اطعام كنند (ودر دل بگويند) فقط برای خوشنودی خداوند شما را اطعام میكنيم، از شما نه پاداشی میخواهيم و نه سپاسی. سوره انسان آیه 8 و9 ﴾
و نيز میفرمود:
آن چه پس از انجام فرايض، حال بندگی خدا را در انسان ايجاد میكند، نيكی به مردم است. »
داد بی كسی بزن!
جناب شیخ می فرمود:
« وقتی شبها برای گدايی موفق شدی، داد بی كسی بزن و عرضه بدار: خداوندا من قدرت و توان مبارزه با نفس اماره را ندارم، نفس مرا زمينگیر كرده، به دادم برس، و مرا از شر نفس اماره رهايی بخش! و اهل بيت را واسطه كن. »
و اين آيه را تلاوت میفرمود:
إن النفس لإمارة بالسوء إلا ما رحم ربي : همانا نفس به بدی امر میکند مگر اینکه پروردگارم رحم کند- سوره یوسف آیه 53
شرط اجابت دعا
يكی از شرايط مهم اجابت دعا حلال بودن غذاست، شخصی از پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله پرسيد: دوست دارم كه دعايم مستجاب شود. آن حضرت فرمود:
« طهر مأكلك و لا تدخل بطنك الحرام؛
خوراكت را پاك گردان و حرام وارد شكم خود مكن. »
ادامه دارد ...
يكی از دستورالعملهای مهم تربيتی شيخ، برنامهريزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است كه با جمله « گدايی در خانه خدا » از آن تعبير میكرد، و تأكيد میفرمود كه:
« شبی يك ساعت دعا بخوانيد، اگر حال دعا نداشتيد باز هم خلوت با خدا را ترك نكنيد. »
و میفرمود:
« در بيداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجيبی است. هر چيزی را كه از خدا بخواهی از گدايی سحرها میتوان حاصل نمود، از گدايی سحرها كوتاهی نكنيد كه هرچه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چيزی نمیخواهد. وقت ملاقات و رسيدن به وصال هنگام سحر است. »
دعای يستشير بخوان!
آيت الله فهری نقل میكند كه: از جناب شيخ شنيدم كه فرمودند:
« به خدا عرض كردم: خدايا هر كسی با محبوب خودش راز و نيازهای دارد و تلذذی، ما هم میخواهيم از اين نعمت برخوردار باشيم چه دعايی بخوانيم؟
در عالم معنا به من گفتند: دعای يستشير بخوان. »
اين بود كه ايشان دعای يستشير را با حال و نشاط مخصوصی میخواندند.
بهانه او را بگير!
جناب شيخ معتقد بود كه اگر انسان حقيقتاً خدا را بخواهد و به غير او قناعت نكند، سرانجام خداوند متعال دست او را میگيرد و به مقصد میرساند و در اين باره مثال جالبی داشت و میفرمود:
« بچهای كه بهانه گرفته، هر قدر اسباب بازی و تنقلات به او بدهند آنها را پرت میكند ودست از لجبازی بر نمیدارد، آن قدر گريه میكند تا پدر او را در آغوش بگيرد و نوازش نمايد، آن وقت آرام میشود، لذا چنان چه زرق و برق دنيا را نخواهی و بهانه او را بگيری، در نهايت خداوند متعال دست تو را میگيرد و بلندت میكند، آن وقت است كه انسان لذت میبرد. »
راه انس با خدا
جناب شيخ معقتد بود كه راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر كسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذكر و مناجات با خدا لذت ببرد، بايد برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد و در اين باره میفرمود:
« اگر میخواهی از خدا بهرهمند شوی و از انس و مناجاتش حظی داشته باشی، احسان به خلق كن، اگر میخواهی به حقيقت توحيد راه پيداكنی، به خلق خدا احسان كن و طريقه احسان را از اهل بيت (ع) بياموز: ﴿ ويطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا إنما نطعمكم لوجه الله لانريد منكم جزاء ولا شكورا؛
و خوراك خود را با وجود دوست داشتنش به بينوا و يتيم و اسير اطعام كنند (ودر دل بگويند) فقط برای خوشنودی خداوند شما را اطعام میكنيم، از شما نه پاداشی میخواهيم و نه سپاسی. سوره انسان آیه 8 و9 ﴾
و نيز میفرمود:
آن چه پس از انجام فرايض، حال بندگی خدا را در انسان ايجاد میكند، نيكی به مردم است. »
داد بی كسی بزن!
جناب شیخ می فرمود:
« وقتی شبها برای گدايی موفق شدی، داد بی كسی بزن و عرضه بدار: خداوندا من قدرت و توان مبارزه با نفس اماره را ندارم، نفس مرا زمينگیر كرده، به دادم برس، و مرا از شر نفس اماره رهايی بخش! و اهل بيت را واسطه كن. »
و اين آيه را تلاوت میفرمود:
إن النفس لإمارة بالسوء إلا ما رحم ربي : همانا نفس به بدی امر میکند مگر اینکه پروردگارم رحم کند- سوره یوسف آیه 53
شرط اجابت دعا
يكی از شرايط مهم اجابت دعا حلال بودن غذاست، شخصی از پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله پرسيد: دوست دارم كه دعايم مستجاب شود. آن حضرت فرمود:
« طهر مأكلك و لا تدخل بطنك الحرام؛
خوراكت را پاك گردان و حرام وارد شكم خود مكن. »
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
یه حکایتی که از شیخ رجبعلی نقل می کنند و خیلی روی خود من تاثیر گذار بوده:
می گن شیخ رجبعلی به شخصی برخورد می کنه که با ریاضت کشیدن و.... کارهای خارق العاده می کرده و جادوگر بوده به نوعی. یک روز شیخ این بنده خدا رو ملاقات می کنه اون شخص جادوگر تکه سنگی از روی زمین برمی داره و اون رو تبدیل به یک گلابی می کنه و به شیخ می گه بفرمایید میل کنید . شیخ بهش می گه یک عمر ریاضت کشیدی تا بتونی این کار رو انجام بدی ... حالا این کار رو برای من کردی بگو ببینم برای خدا چه کار کردی.. که در این موقع اون شخص با این حرف شیخ به گریه می افته....
می گن شیخ رجبعلی به شخصی برخورد می کنه که با ریاضت کشیدن و.... کارهای خارق العاده می کرده و جادوگر بوده به نوعی. یک روز شیخ این بنده خدا رو ملاقات می کنه اون شخص جادوگر تکه سنگی از روی زمین برمی داره و اون رو تبدیل به یک گلابی می کنه و به شیخ می گه بفرمایید میل کنید . شیخ بهش می گه یک عمر ریاضت کشیدی تا بتونی این کار رو انجام بدی ... حالا این کار رو برای من کردی بگو ببینم برای خدا چه کار کردی.. که در این موقع اون شخص با این حرف شیخ به گریه می افته....
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
ظرفيت نيايشگر!
يكی از نكات ظريفی كه نيايشگر بايد مورد توجه قرار دهد، تناسب ميان خواستههای خويش از خداوند با ظرفيت روحی خود است، كه اگر واجد ظرفيت لازم نباشد ممكن است با دعا، برای خود مشكل و گرفتاری درست كند.
يكی از دوستان شيخ نقل میكند كه: زمانی بود كه وضع كاسبی من به هم خورد و از اين بابت ناراحت بودم، تا اين كه روزی جناب شيخ از من پرسيد: « چرا ناراحتی؟ » من هم جريان را برای ايشان تعريف كردم.
فرمودند:
« مگر تعقيبات نمیخوانی؟ »
عرض كردم: چرا ميخوانم.
فرمودند: « چه میخوانی؟ »
عرض كردم: من دعای صباح حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را میخوانم.
فرمودند:
« به جای دعای صباح، سوره حشر و دعای عدليه را در تعقيبات بخوان تا مشكلات شما مرتفع شود. »
عرض كردم: چرا دعای صباح را نخوانم؟
فرمودند:
« اين دعا فقرات و نكاتی دارد كه فرد بايد توانايی و كشش آن را داشته باشد، اميرالمؤمنين عليه السلام در اين دعا از باری تعالی درخواست میفرمايند كه: خدايا دردی به من عطا فرما كه در آن لحظات هم از يادت غافل نشوم. لذا اين دعا ظرفيت خاص خود را نياز دارد و شما بدون داشتن ظرفيت لازم دعای صباح را خواندهای و چنين مشكلاتی برای شما ايجاد شدهاست. بنابراين، شما به جای دعای صباح، سوره حشر و دعای عديله را بخوان، ان شاء الله مشكلات مرتفع میشود. »
پس از مدتی كه شروع به خواندن سوره حشر و دعای عديله نمودم، يكی از رفقا ده هزار تومان به من قرض داد، با آن پول كار كردم، منزل هم خريدم و كم كم كارم راه افتاد.
ادب نيايشگر
يكی از نكاتی كه شيخ در مورد دعا توصيه میكرد ادب نيايشگر است. دكتر فرزام در اين باره از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« در دعا بايد خاضع و خاشع بود، و دو زانو و مؤدب رو به قبله. »
يك بار پای من ناراحت بود، به نظرم خواستم چهار زانو بنشينم، ايشان پشت سر وعقب اتاق نشسته بودند، فرموند:
« درست بنشين، در دعا دو زانو بنشين و رعايت ادب كن. »
اول پول نمك را بدهيد!
يكی از ارادتمندان شيخ میگويد: جمعی بوديم كه همراه شيخ به قصد دعا و مناجات به كوه « بی بی شهربانو » رفتيم. نان و خياری گرفتيم و از كنار بساط خيار فروش، قدری نمك برداشتيم و بالا رفتيم، آن جا كه رسيديم شيخ گفت:
« برخيزيد برويم پايين كه ما را برگرداندند. میگويند: اول پول نمك را بدهيد، بعد بیاييد مناجات كنيد. »!!
ناصرالدين شاه در برزخ
در رابطه با وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ، يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرد:
« روح او را روز جمعهای آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل به جايگاه خود میبردند، او با گريه به مأموران التماس میكرد و میگفت: « نبريد ». هنگامی كه مرا ديد به من گفت: اگر میدانستم جايم اين جاست در دنيا خيال خوشی هم نمیكردم! »
سر خلقت
جناب شيخ به اين اصل تربيتی فوقالعاده اهميت میداد. يكی از شاگردانش از او نقل میكند كه فرمود:
« با خداوند انسی داشتم، التماس كردم كه سر خلقت چيست؟ به من فهماندند كه سر خلقت، احسان به خلق است. »
احسان به عيالواری بيكار
يكی از دوستان شيخ نقل میكند: مدتی بيكار بودم و سخت گرفتار، به منزل ايشان رفتم تا شايد راهی پيدا شود و از گرفتاری خلاص شوم، همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود:
« حجابی داری كه چنين حجابی كمتر ديدهام! چرا توكلت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشی بر تو قرار داده كه نتوانی بالا را درك كنی! »
در اثر فرمايشات شيخ انكساری در من پديد آمد و خيلی منقلب شدم، فرمود:
« حجابت برطرف شد ولی سعی كن ديگر نيايد. »
بعد فرمود:
« شخصی بيكار است و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر میتوانی برو قدری پارچه برای بچهها و خانواده او تهيه كن و بياور. »
با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالی ناتوان، رفتم و از مغازه يكی از دوستان قديم - كه بزازی داشت - مقداری پارچه نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همين كه بقچه پارچهها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهی به من كرد و فرمود:
« حيف كه ديده برزخی تو باز نيست، تا ببينی كعبه دور سر تو طواف میكند، نه تو دور خانه. »!
آقای دكتر ثباتی میگويد: يكی از دستورات مؤكد ايشان احسان به خلق بود. برای احسان به خلق ارزش زيادی قايل بود، و احسان را يكی از طرق بسيار نزديك و مؤثر در سير الی الله میدانست. به طوری كه اگر كسی از راه سير و سلوك عاجز بود به او توصيه میكرد:
« از احسان كوتاهی نكن و تا میتوانی احسان كن. »
ياری نابينا و نورانيت دل
یکی از شاگردان شیخ نقل كرد كه: يك روز با تاكسی در «سلسبيل» میرفتم، نابينايی را ديدم كه در انتظار كمك كسی كنار خيابان ايستاده است، بلافاصله ايستادم و پياده شدم و به او گفتم: كجا میخواهی بروی؟
گفت: میخواهم بروم آن طرف خيابان.
گفتم: از آن طرف كجا میخواهی بروی؟
گفت: ديگر مزاحم نمیشوم.
با اصرار من گفت: میروم خيابن هاشمی، سوارش كردم او را به مقصد رساندم.
فرد صبح خدمت شيخ رسيدم، بدون مقدمه گفت:
« آن كوری كه سوارش كردی و به منزل رساندی جريانش چه بود؟ »
داستان را گفتم، گفت:
« از ديروز كه اين عمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق كرده كه در برزخ هنوز هست. »
بركت سير كردن يك حيوان گرسنه!
يكی از دوستان شيخ نقل میكند كه: روزی به اين جانب فرمود:
« شخصی از يكی از كوچههای قديمی تهران عبور میكرد، ناگاه چشمش به داخل جوی به سگی افتاد كه چند بچه داشت، بچهها به پستان مادر حمله میبرند ولی مادر از فرط گرسنگی قارد به شير دادن نبود و از اين وضع رنج میبرد، او بلافاصله به دكان كبابی در همان كوچه رفت و چند سيخ كباب گرفت، و پيش آن سگ ريخت...، در سحر همان شب خداوند متعال به آن شخص عنايتی كرد كه گفتنی نيست. »
احسان براساس خدا خواهی
مسأله اصلی در خدمت به مردم از ديدگاه جناب شيخ، انگيزه و چگونگی آن است. شيخ معتقد بود كه:
ما بايد همان گونه در خدمت مردم باشيم كه امامان ما و اوليای الهی بودند، آنان هدفی در خدمت جز خداوند متعال نداشتند، خدمت آنان به مردم برای خدا و به عشق او بود
در اين باره میفرمود:
« احسان به خلق بايد بر اساس خدا خواهی باشد؛ ﴿ إنما نطعمكم لوجه الله ﴾، هزينه فرزندت را چگونه میپردازی و قربان و صدقهاش هم میروی؟ آيا كودك كاری برای پدر و مادر می تواند انجام دهد؟ پدر و مادر عاشق فرزند خردسال خود هستند، و از روی خاطر خواهی برای او خرج میكنند، حال چرا با خداوند متعال اين گونه معامله نمیكنی؟! چرا به اندازه فرزند خود به او عشق نمیورزی؟! و اگر گاهی هم به كسی احسان میكنی برای پاداش آن كيسه میدوزی؟! »
ادامه دارد ...
يكی از نكات ظريفی كه نيايشگر بايد مورد توجه قرار دهد، تناسب ميان خواستههای خويش از خداوند با ظرفيت روحی خود است، كه اگر واجد ظرفيت لازم نباشد ممكن است با دعا، برای خود مشكل و گرفتاری درست كند.
يكی از دوستان شيخ نقل میكند كه: زمانی بود كه وضع كاسبی من به هم خورد و از اين بابت ناراحت بودم، تا اين كه روزی جناب شيخ از من پرسيد: « چرا ناراحتی؟ » من هم جريان را برای ايشان تعريف كردم.
فرمودند:
« مگر تعقيبات نمیخوانی؟ »
عرض كردم: چرا ميخوانم.
فرمودند: « چه میخوانی؟ »
عرض كردم: من دعای صباح حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را میخوانم.
فرمودند:
« به جای دعای صباح، سوره حشر و دعای عدليه را در تعقيبات بخوان تا مشكلات شما مرتفع شود. »
عرض كردم: چرا دعای صباح را نخوانم؟
فرمودند:
« اين دعا فقرات و نكاتی دارد كه فرد بايد توانايی و كشش آن را داشته باشد، اميرالمؤمنين عليه السلام در اين دعا از باری تعالی درخواست میفرمايند كه: خدايا دردی به من عطا فرما كه در آن لحظات هم از يادت غافل نشوم. لذا اين دعا ظرفيت خاص خود را نياز دارد و شما بدون داشتن ظرفيت لازم دعای صباح را خواندهای و چنين مشكلاتی برای شما ايجاد شدهاست. بنابراين، شما به جای دعای صباح، سوره حشر و دعای عديله را بخوان، ان شاء الله مشكلات مرتفع میشود. »
پس از مدتی كه شروع به خواندن سوره حشر و دعای عديله نمودم، يكی از رفقا ده هزار تومان به من قرض داد، با آن پول كار كردم، منزل هم خريدم و كم كم كارم راه افتاد.
ادب نيايشگر
يكی از نكاتی كه شيخ در مورد دعا توصيه میكرد ادب نيايشگر است. دكتر فرزام در اين باره از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« در دعا بايد خاضع و خاشع بود، و دو زانو و مؤدب رو به قبله. »
يك بار پای من ناراحت بود، به نظرم خواستم چهار زانو بنشينم، ايشان پشت سر وعقب اتاق نشسته بودند، فرموند:
« درست بنشين، در دعا دو زانو بنشين و رعايت ادب كن. »
اول پول نمك را بدهيد!
يكی از ارادتمندان شيخ میگويد: جمعی بوديم كه همراه شيخ به قصد دعا و مناجات به كوه « بی بی شهربانو » رفتيم. نان و خياری گرفتيم و از كنار بساط خيار فروش، قدری نمك برداشتيم و بالا رفتيم، آن جا كه رسيديم شيخ گفت:
« برخيزيد برويم پايين كه ما را برگرداندند. میگويند: اول پول نمك را بدهيد، بعد بیاييد مناجات كنيد. »!!
ناصرالدين شاه در برزخ
در رابطه با وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ، يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرد:
« روح او را روز جمعهای آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل به جايگاه خود میبردند، او با گريه به مأموران التماس میكرد و میگفت: « نبريد ». هنگامی كه مرا ديد به من گفت: اگر میدانستم جايم اين جاست در دنيا خيال خوشی هم نمیكردم! »
سر خلقت
جناب شيخ به اين اصل تربيتی فوقالعاده اهميت میداد. يكی از شاگردانش از او نقل میكند كه فرمود:
« با خداوند انسی داشتم، التماس كردم كه سر خلقت چيست؟ به من فهماندند كه سر خلقت، احسان به خلق است. »
احسان به عيالواری بيكار
يكی از دوستان شيخ نقل میكند: مدتی بيكار بودم و سخت گرفتار، به منزل ايشان رفتم تا شايد راهی پيدا شود و از گرفتاری خلاص شوم، همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود:
« حجابی داری كه چنين حجابی كمتر ديدهام! چرا توكلت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشی بر تو قرار داده كه نتوانی بالا را درك كنی! »
در اثر فرمايشات شيخ انكساری در من پديد آمد و خيلی منقلب شدم، فرمود:
« حجابت برطرف شد ولی سعی كن ديگر نيايد. »
بعد فرمود:
« شخصی بيكار است و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر میتوانی برو قدری پارچه برای بچهها و خانواده او تهيه كن و بياور. »
با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالی ناتوان، رفتم و از مغازه يكی از دوستان قديم - كه بزازی داشت - مقداری پارچه نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همين كه بقچه پارچهها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهی به من كرد و فرمود:
« حيف كه ديده برزخی تو باز نيست، تا ببينی كعبه دور سر تو طواف میكند، نه تو دور خانه. »!
آقای دكتر ثباتی میگويد: يكی از دستورات مؤكد ايشان احسان به خلق بود. برای احسان به خلق ارزش زيادی قايل بود، و احسان را يكی از طرق بسيار نزديك و مؤثر در سير الی الله میدانست. به طوری كه اگر كسی از راه سير و سلوك عاجز بود به او توصيه میكرد:
« از احسان كوتاهی نكن و تا میتوانی احسان كن. »
ياری نابينا و نورانيت دل
یکی از شاگردان شیخ نقل كرد كه: يك روز با تاكسی در «سلسبيل» میرفتم، نابينايی را ديدم كه در انتظار كمك كسی كنار خيابان ايستاده است، بلافاصله ايستادم و پياده شدم و به او گفتم: كجا میخواهی بروی؟
گفت: میخواهم بروم آن طرف خيابان.
گفتم: از آن طرف كجا میخواهی بروی؟
گفت: ديگر مزاحم نمیشوم.
با اصرار من گفت: میروم خيابن هاشمی، سوارش كردم او را به مقصد رساندم.
فرد صبح خدمت شيخ رسيدم، بدون مقدمه گفت:
« آن كوری كه سوارش كردی و به منزل رساندی جريانش چه بود؟ »
داستان را گفتم، گفت:
« از ديروز كه اين عمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق كرده كه در برزخ هنوز هست. »
بركت سير كردن يك حيوان گرسنه!
يكی از دوستان شيخ نقل میكند كه: روزی به اين جانب فرمود:
« شخصی از يكی از كوچههای قديمی تهران عبور میكرد، ناگاه چشمش به داخل جوی به سگی افتاد كه چند بچه داشت، بچهها به پستان مادر حمله میبرند ولی مادر از فرط گرسنگی قارد به شير دادن نبود و از اين وضع رنج میبرد، او بلافاصله به دكان كبابی در همان كوچه رفت و چند سيخ كباب گرفت، و پيش آن سگ ريخت...، در سحر همان شب خداوند متعال به آن شخص عنايتی كرد كه گفتنی نيست. »
احسان براساس خدا خواهی
مسأله اصلی در خدمت به مردم از ديدگاه جناب شيخ، انگيزه و چگونگی آن است. شيخ معتقد بود كه:
ما بايد همان گونه در خدمت مردم باشيم كه امامان ما و اوليای الهی بودند، آنان هدفی در خدمت جز خداوند متعال نداشتند، خدمت آنان به مردم برای خدا و به عشق او بود
در اين باره میفرمود:
« احسان به خلق بايد بر اساس خدا خواهی باشد؛ ﴿ إنما نطعمكم لوجه الله ﴾، هزينه فرزندت را چگونه میپردازی و قربان و صدقهاش هم میروی؟ آيا كودك كاری برای پدر و مادر می تواند انجام دهد؟ پدر و مادر عاشق فرزند خردسال خود هستند، و از روی خاطر خواهی برای او خرج میكنند، حال چرا با خداوند متعال اين گونه معامله نمیكنی؟! چرا به اندازه فرزند خود به او عشق نمیورزی؟! و اگر گاهی هم به كسی احسان میكنی برای پاداش آن كيسه میدوزی؟! »
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
اخلاص حتی در خوردن و خوابیدن
براساس رهنمود پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله كه به ابوذر فرمود:
« يا ابا ذر، ليكن لك في كل شيء نية صالحة، حتي في النوم والأكل؛
ابوذر! بايد در هر كاری نيتی پاك داشته باشی، حتی در خوردن و خوابيدن. »
شيخ به شاگردان خود مكرر تأكيد میكرد كه:
« همه كارها بايد برای خدا باشد، حتی خوردن و خوابيدن. »
و میافزود:
« هرگاه اين استكان چای را به قصد خدا بخوری، دل تو به نور الهی منور میشود، ولی اگر برای حظ نفس خوردی، همان میشود كه خواسته بودی. »
میخواهی طلبه بشی يا آدم؟
آيت الله مهدوی كنی فرمودند: در آغاز تحصيل و اوايل طلبگی وقتی خواستم لباسی برای خود بخرم- بعد از اين كه لباس عاريه مرحوم برهان را میخواستم پس بدهم- پيش شخصی به نام شيخ رجبعلی خياط رفتم، در آن هنگام چهارده- پانزده سال داشتم، پارچه را برای ايشان بردم، محل كار او در منزلش و در اتاقی نزديك در بود. قدری نشستم، ايشان آمد و گفت:
« خوب، حالا میخواهی چه بشی؟ »
گفتم: طلبه.
گفت: « میخواهی طلبه بشی يا آدم؟ »
من قدری تعجب كردم، كه چرا يك كلاهی با يك معمم اين گونه حرف میزند، سپس گفت:
« ناراحت نشو! طلبگی خوب است، ولی هدفت آدم شدن باشد. به شما نصيحتی میكنم فراموش نكن، از همين حالا كه جوان هستی و آلوده نشدهای، هدف الهی را فراموش نكن، هر كاری میكنی برای خدا انجام بده، حتی اگر چلوكباب هم خوردی به اين قصد بخور كه نيرو بگيری و در راه خدا عبادت كنی و اين نصيحت را در تمام عمر فراموش نكن. »
برای خدا بدوز!
به كفاش میفرمود:
« وقتی كفش میدوزی، اولاً برای خدا سوزن را فرو كن و بعد آن را خوب و محكم بدوز كه به اين زودی پاره نشود. »
به خياط میگفت:
« هر درزی كه میدوزی به ياد خدا بدوز و محكم. »
وای بر من!
يكی از شاگردان شيخ كه نزديك به سی سال با ايشان بوده نقل میكرد كه: شيخ به من میفرمود:
« روح شخصی از علمای اهل معنا - كه ساكن يكی از شهرهای بزرگ ايران بود - را در برزح ديدم كه تأسف میخورد و مرتب بر زانوی خود میزد و میگفت: وای بر من، آمدم، و عملی خالص برای خدا ندارم!
از او پرسيدم كه چرا چنين ميكند؟ پاسخ داد: در ايام حيات، روزی با يكی از اهل معنا كه كاسب بود برخورد كردم، او مرا به برخی از خصوصيات باطنی خود متذكر ساخت، پس از جدا شدن از او تصميم به رياضت گرفتم، تا مانند آن شخص ديده برزخی پيدا كنم و به مكاشفات و مشاهدات غيبی دست يابم. مدت سی سال رياضت كشيدم تا موفق شدم، در اين هنگام مرگم فرا رسيد، اكنون به من میگويند: تا آن هنگام كه آن شخص اهل معنا تو را متذكر ساخت گرفتار هوای نفس بودی، و پس از آن تقريباً سی سال از عمر خود را صرف رسيدن به مكاشفات و رؤيت حالات برزخی كردی، اينك بگو: عملی كه خالص برای ما انجام دادهای كدام است؟!. »
خدا كار ما را درست كرد!
يكی از ارادتمندان شيخ از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« اسم فرزندم برای سربازی درآمده بود، میخواستم دنبال كار او بروم كه زن و مردی برای حل اختلاف نزد من آمدند، ماندم تا قضيه آن دو را فيصله دهم، بعد از ظهر فرزندم آمد و گفت: نزديك پادگان به چنان سردردی مبتلا شدم كه سرم متورم شد، دكتر معاينه كرد و مرا از خدمت معاف دانست، همين كه از پادگان بيرون آمدم، گويی اثری از ورم و سردرد نبود! »
شيخ در پايان اضافه كرد كه:
« ما رفتيم كار مردم را درست كنيم، خدا هم كار ما را درست كرد. »
ادامه دارد ...
براساس رهنمود پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله كه به ابوذر فرمود:
« يا ابا ذر، ليكن لك في كل شيء نية صالحة، حتي في النوم والأكل؛
ابوذر! بايد در هر كاری نيتی پاك داشته باشی، حتی در خوردن و خوابيدن. »
شيخ به شاگردان خود مكرر تأكيد میكرد كه:
« همه كارها بايد برای خدا باشد، حتی خوردن و خوابيدن. »
و میافزود:
« هرگاه اين استكان چای را به قصد خدا بخوری، دل تو به نور الهی منور میشود، ولی اگر برای حظ نفس خوردی، همان میشود كه خواسته بودی. »
میخواهی طلبه بشی يا آدم؟
آيت الله مهدوی كنی فرمودند: در آغاز تحصيل و اوايل طلبگی وقتی خواستم لباسی برای خود بخرم- بعد از اين كه لباس عاريه مرحوم برهان را میخواستم پس بدهم- پيش شخصی به نام شيخ رجبعلی خياط رفتم، در آن هنگام چهارده- پانزده سال داشتم، پارچه را برای ايشان بردم، محل كار او در منزلش و در اتاقی نزديك در بود. قدری نشستم، ايشان آمد و گفت:
« خوب، حالا میخواهی چه بشی؟ »
گفتم: طلبه.
گفت: « میخواهی طلبه بشی يا آدم؟ »
من قدری تعجب كردم، كه چرا يك كلاهی با يك معمم اين گونه حرف میزند، سپس گفت:
« ناراحت نشو! طلبگی خوب است، ولی هدفت آدم شدن باشد. به شما نصيحتی میكنم فراموش نكن، از همين حالا كه جوان هستی و آلوده نشدهای، هدف الهی را فراموش نكن، هر كاری میكنی برای خدا انجام بده، حتی اگر چلوكباب هم خوردی به اين قصد بخور كه نيرو بگيری و در راه خدا عبادت كنی و اين نصيحت را در تمام عمر فراموش نكن. »
برای خدا بدوز!
به كفاش میفرمود:
« وقتی كفش میدوزی، اولاً برای خدا سوزن را فرو كن و بعد آن را خوب و محكم بدوز كه به اين زودی پاره نشود. »
به خياط میگفت:
« هر درزی كه میدوزی به ياد خدا بدوز و محكم. »
وای بر من!
يكی از شاگردان شيخ كه نزديك به سی سال با ايشان بوده نقل میكرد كه: شيخ به من میفرمود:
« روح شخصی از علمای اهل معنا - كه ساكن يكی از شهرهای بزرگ ايران بود - را در برزح ديدم كه تأسف میخورد و مرتب بر زانوی خود میزد و میگفت: وای بر من، آمدم، و عملی خالص برای خدا ندارم!
از او پرسيدم كه چرا چنين ميكند؟ پاسخ داد: در ايام حيات، روزی با يكی از اهل معنا كه كاسب بود برخورد كردم، او مرا به برخی از خصوصيات باطنی خود متذكر ساخت، پس از جدا شدن از او تصميم به رياضت گرفتم، تا مانند آن شخص ديده برزخی پيدا كنم و به مكاشفات و مشاهدات غيبی دست يابم. مدت سی سال رياضت كشيدم تا موفق شدم، در اين هنگام مرگم فرا رسيد، اكنون به من میگويند: تا آن هنگام كه آن شخص اهل معنا تو را متذكر ساخت گرفتار هوای نفس بودی، و پس از آن تقريباً سی سال از عمر خود را صرف رسيدن به مكاشفات و رؤيت حالات برزخی كردی، اينك بگو: عملی كه خالص برای ما انجام دادهای كدام است؟!. »
خدا كار ما را درست كرد!
يكی از ارادتمندان شيخ از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« اسم فرزندم برای سربازی درآمده بود، میخواستم دنبال كار او بروم كه زن و مردی برای حل اختلاف نزد من آمدند، ماندم تا قضيه آن دو را فيصله دهم، بعد از ظهر فرزندم آمد و گفت: نزديك پادگان به چنان سردردی مبتلا شدم كه سرم متورم شد، دكتر معاينه كرد و مرا از خدمت معاف دانست، همين كه از پادگان بيرون آمدم، گويی اثری از ورم و سردرد نبود! »
شيخ در پايان اضافه كرد كه:
« ما رفتيم كار مردم را درست كنيم، خدا هم كار ما را درست كرد. »
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
تحول معنوی
شبيه داستان حضرت یوسف
جناب شيخ در ديداری كه با حضرت آيت الله سيد محمدهادی ميلانی داشته تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است كه:
« در ايام جوانی ( حدود 23 سالگی ) دختری رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: « رجبعلی! خدا میتواند تو را خيلی امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم:
« خدايا! من اين گناه را برای تو ترك میكنم، تو هم مرا برای خودت تربيت كن.»»
آنگاه دليرانه، همچون يوسف (ع) در برابر گناه مقاومت میكند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر میگريزد. اين كف نفس و پرهيز از گناه، موجب بصيرت و بينايی او میگردد. ديده برزخی او باز میشود و آن چه را كه ديگران نمیديدند و نمی شنيدند، میبيند و میشنود. به طوری كه چون از خانه خود بيرون میآيد، بعضی از افراد را بهصورت واقعی خود میبيند و برخی اسرار برای او كشف میشود.
از جناب شيخ نقل شدهاست كه فرمود:
« روزی از چهارراه «مولوی» و از مسير خيابان «سيروس» به چهار راه «گلوبندك» رفتم و برگشتم، فقط يك چهره آدم ديدم! »
ره صد ساله
دعای جوانی به دام افتاده كه: « خدايا مرا برای خودت تربيت كن » در آن فضای هيجان انگيز مستجاب شد، و جهشی در زندگی معنوی اين جوان سعادتمند پديد آورد، كه انسانهای ظاهربين و سطحینگر قادر به درك آن نيستند. رجبعلی با اين جهش، ره صد ساله را يك شبه طی كرد و شد:
« شيخ رجبعلی خياط ».
تاوان اندیشه مکروه
آيت الله فهری نقل میكند كه جناب شيخ به ايشان فرمود:
« روزی برای انجام كاری روانه بازار شدم، انديشه مكروهی در مغزم گذشت، ولی بلافاصله استغفار كردم. در ادامه راه، شترهايی كه از بيرون شهر هيزم میآوردند، قطاروار از كنارم گذشتند، ناگاه يكی از شترها لگدی به سوی من انداخت كه اگر خود را كنار نكشيده بودم آسيب میديدم. به مسجد رفتم و اين پرسش در ذهن من بود كه اين رويداد از چه امری سرچشمه میگيرد و با اضطراب عرض كردم: خدايا اين چه بود؟
در عالم معنا به من گفتند: اين نتيجه آن فكری بود كه كردی.
گفتم: گناهی كه انجام ندادم.
گفتند: لگد آن شتر هم كه به تو نخورد! »
فرزندت را برای خدا بخواه!
يك بار جناب شيخ فرمود:
« شبی ديدم حجاب دارم و نمیتوانم به محبوب راه يابم، پيگيری كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسی فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتی است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيبای يكی از فرزندانم داشتم!. به من گفتند: بايد او را برای خدا بخواهی! استغفار كردم... »
حجاب غذا!
يكی از ارادتمندان شيخ درباره او نقل میكند كه: شبی در يكی از جلسات كه در خانه یکی از دوستان شيخ بود- شیخ پيش از آن كه صحبت های خود را شروع كند احساس ضعف كرد و قدری نان خواست، صاحب خانه نصف نان «تافتون» آورد، ايشان آن را ميل كرد، و جلسه را آغاز نمود.
شب بعد فرمود:
« ديشب به ائمه (ع) سلام كردم ولی آنان را نديدم، متوسل شدم كه علت چيست؟ در عالم معنا فرمودند: نصف آن نان را که خوردی ضعفت برطرف شد، نصف ديگر را چرا خوردی؟!
مقداری از غذا كه برای بدن مورد نياز است، خوردنش خوب است، اضافه بر آن موجب حجاب و ظلمت است. »
ادامه دارد ...
شبيه داستان حضرت یوسف
جناب شيخ در ديداری كه با حضرت آيت الله سيد محمدهادی ميلانی داشته تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است كه:
« در ايام جوانی ( حدود 23 سالگی ) دختری رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: « رجبعلی! خدا میتواند تو را خيلی امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم:
« خدايا! من اين گناه را برای تو ترك میكنم، تو هم مرا برای خودت تربيت كن.»»
آنگاه دليرانه، همچون يوسف (ع) در برابر گناه مقاومت میكند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر میگريزد. اين كف نفس و پرهيز از گناه، موجب بصيرت و بينايی او میگردد. ديده برزخی او باز میشود و آن چه را كه ديگران نمیديدند و نمی شنيدند، میبيند و میشنود. به طوری كه چون از خانه خود بيرون میآيد، بعضی از افراد را بهصورت واقعی خود میبيند و برخی اسرار برای او كشف میشود.
از جناب شيخ نقل شدهاست كه فرمود:
« روزی از چهارراه «مولوی» و از مسير خيابان «سيروس» به چهار راه «گلوبندك» رفتم و برگشتم، فقط يك چهره آدم ديدم! »
ره صد ساله
دعای جوانی به دام افتاده كه: « خدايا مرا برای خودت تربيت كن » در آن فضای هيجان انگيز مستجاب شد، و جهشی در زندگی معنوی اين جوان سعادتمند پديد آورد، كه انسانهای ظاهربين و سطحینگر قادر به درك آن نيستند. رجبعلی با اين جهش، ره صد ساله را يك شبه طی كرد و شد:
« شيخ رجبعلی خياط ».
تاوان اندیشه مکروه
آيت الله فهری نقل میكند كه جناب شيخ به ايشان فرمود:
« روزی برای انجام كاری روانه بازار شدم، انديشه مكروهی در مغزم گذشت، ولی بلافاصله استغفار كردم. در ادامه راه، شترهايی كه از بيرون شهر هيزم میآوردند، قطاروار از كنارم گذشتند، ناگاه يكی از شترها لگدی به سوی من انداخت كه اگر خود را كنار نكشيده بودم آسيب میديدم. به مسجد رفتم و اين پرسش در ذهن من بود كه اين رويداد از چه امری سرچشمه میگيرد و با اضطراب عرض كردم: خدايا اين چه بود؟
در عالم معنا به من گفتند: اين نتيجه آن فكری بود كه كردی.
گفتم: گناهی كه انجام ندادم.
گفتند: لگد آن شتر هم كه به تو نخورد! »
فرزندت را برای خدا بخواه!
يك بار جناب شيخ فرمود:
« شبی ديدم حجاب دارم و نمیتوانم به محبوب راه يابم، پيگيری كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسی فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتی است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيبای يكی از فرزندانم داشتم!. به من گفتند: بايد او را برای خدا بخواهی! استغفار كردم... »
حجاب غذا!
يكی از ارادتمندان شيخ درباره او نقل میكند كه: شبی در يكی از جلسات كه در خانه یکی از دوستان شيخ بود- شیخ پيش از آن كه صحبت های خود را شروع كند احساس ضعف كرد و قدری نان خواست، صاحب خانه نصف نان «تافتون» آورد، ايشان آن را ميل كرد، و جلسه را آغاز نمود.
شب بعد فرمود:
« ديشب به ائمه (ع) سلام كردم ولی آنان را نديدم، متوسل شدم كه علت چيست؟ در عالم معنا فرمودند: نصف آن نان را که خوردی ضعفت برطرف شد، نصف ديگر را چرا خوردی؟!
مقداری از غذا كه برای بدن مورد نياز است، خوردنش خوب است، اضافه بر آن موجب حجاب و ظلمت است. »
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
آزردن شوهر
يكی از شاگردان شيخ نقل میكند: زنی بود كه شوهرش سيد و از دوستان جناب شيخ بود، او خيلی شوهر را اذيت میكرد. پس از چندی آن زن فوت كرد، هنگام دفنش جناب شيخ حضور داشت. بعد میفرمودند:
« روح اين زن جدل میكند كه: خوب! مردم كه مردم چطور شده!. موقعی كه خواستند او را دفن كنند اعمالش به شكل سگ درنده سياهی شد، همين كه خانم فهميد كه اين سگ بايد با او دفن شود، متوجه شد كه چه بلايی در مسير زندگی بر سر خود آورده، شروع كرد به التماس و التجاء و نعره زدن! ديدم كه خيلی ناراحت است لذا از اين سّيد خواهش كردم كه حلالش كند، او هم به خاطر من حلالش كرد، سگ رفت و او را دفن كردند! »
نارضايتی مادر
حكم اعدام چند نفر از جمله جوانی صادر شده بود، بستگان او نزد شيخ میروند و با التماس چارهای میجويند، شيخ میگويد:
« گرفتار مادرش است. »
نزد مادر وی رفتند، مادر گفت: هر چه دعا میكنم بی نتيجه است.
گفتند: جناب شيخ فرموده: « شما از او دلگير هستيد ».
گفت: درست است پسرم تازه ازدواج كرده بود، روزی پس از صرف غذا سفره را جمع كردم و ظرفها را در سينی گذاشتم، به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد، پسرم سينی را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما كنيز نياوردهام!
سرانجام مادر رضايت داد و برای رهايی فرزندش دعا كرد. روز بعد اعلام كردند: اشتباه شده، و آن جوان آزاد شد.
اهانت به ديگران (دشنام)
يكی از شاگردان شيخ میگويد: يك روز با جناب شيخ و چند نفر در كوچه امامزاده يحيی در حال عبور بوديم كه يك دوچرخه سوار با يك عابر پياده برخورد كرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت كرد و گفت: «خر!»
جناب شيخ گفت:
« بلافاصله باطن خودش تبديل به خر شد »!!
يكی ديگر از شاگردان از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« روزی از جلوی بازار عبور میكردم و ديدم يك گاری اسبی در حال حركت بود و شخصی هم افسار يابويی كه گاری را میكشيد در دست داشت. ناگهان عابری از جلوی گاری گذشت، گاريچی داد زد: يابو! ديدم گاريچی نيز تبديل به يابو شد، و افسار دو تا شد!! »
بیرحمی به حيوان
در اسلام بیرحمی حتی نسبت به حيوانات نكوهش شدهاست. مسلمان حق ندارد حيوانی را بيازارد و يا حتی به آن ناسزا بگويد! و از اين رو پيامبر اكر (ص) در حديثی میفرمايد:
« لو غفر لكم ما تأتون إلي البهائم لغفر لكم كثيراً؛
اگر ستمی كه بر حيوانات میكنيد بر شما بخشيده شود بسياری از گناهان شما بخشوده شدهاست. »
با اين كه كشتن حيوانات حلال گوشت برای مصرف، از نظر اسلام جايز است در عين حال ذبح آنها آدابی دارد، كه تا حد ممكن، حيوان كمتر رنج ببيند. يكی از آداب ذبح اين است كه نبايد حيوان را در برابر چشم حيوانی مانند او سر بريد.
چنان كه امام علی (ع) فرمود:
« لاتذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ينظر إليه؛
گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نكن در حالی كه به او مینگرد. »
بنابر اين سر بريدن بچه حيوانات نزد مادرشان به شدت نكوهيده و حاکی از نهايت سنگدلی و بیرحمی است، و آثار ويرانگری بر زندگی انجام دهنده آن خواهد داشت.
يكی از شاگردان شيخ نقل میكند: سلاخی نزد جناب شيخ آمد و عرض كرد: بچهام در حال مردن است، چه كنم؟
شيخ فرمود:
« بچه گاوی را جلوی مادرش سربريدهای. »
سلاخ التماس كرد بلكه برای او كاری انجام دهد.
شيخ فرمود:
« نمیشود، میگويد: بچهام را سر بريده، بچهاش بايد بميرد »!
هزار بار استغفار كن!
يكی از فرزندان شيخ نقل میكند: شخصی از اهل هندوستان به نام «حاج محمد» همه ساله يك ماه میآمد ايران. در راه مشهد برای نماز از قطار پياده میشود و در گوشهای به نماز میايستد، موقع حركت قطار، هر چه دوستش فرياد میزند كه: « سوار شو! قطار راه میافتد! » اعتنا نمیكند و با قدرت روحی كه داشته، نيم ساعت مانع از حركت قطار میشود. وقتی از مشهد بر میگردد و خدمت شيخ میرسد، جناب شيخ به او میگويد:
« هزار بار استغفار كن! »
گفت: برای چه؟
شيخ فرمود:
« كار خطايی كردی! »
گفت: چه خطايی؟ به زيارت امام رضا رفتيم، شما را هم دعا كرديم.
شيخ فرمود:
« قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگويی من بودم كه ...! ديدی شيطان گولت زد، تو حق نداشتی چنين كنی! »
ادامه دارد ...
يكی از شاگردان شيخ نقل میكند: زنی بود كه شوهرش سيد و از دوستان جناب شيخ بود، او خيلی شوهر را اذيت میكرد. پس از چندی آن زن فوت كرد، هنگام دفنش جناب شيخ حضور داشت. بعد میفرمودند:
« روح اين زن جدل میكند كه: خوب! مردم كه مردم چطور شده!. موقعی كه خواستند او را دفن كنند اعمالش به شكل سگ درنده سياهی شد، همين كه خانم فهميد كه اين سگ بايد با او دفن شود، متوجه شد كه چه بلايی در مسير زندگی بر سر خود آورده، شروع كرد به التماس و التجاء و نعره زدن! ديدم كه خيلی ناراحت است لذا از اين سّيد خواهش كردم كه حلالش كند، او هم به خاطر من حلالش كرد، سگ رفت و او را دفن كردند! »
نارضايتی مادر
حكم اعدام چند نفر از جمله جوانی صادر شده بود، بستگان او نزد شيخ میروند و با التماس چارهای میجويند، شيخ میگويد:
« گرفتار مادرش است. »
نزد مادر وی رفتند، مادر گفت: هر چه دعا میكنم بی نتيجه است.
گفتند: جناب شيخ فرموده: « شما از او دلگير هستيد ».
گفت: درست است پسرم تازه ازدواج كرده بود، روزی پس از صرف غذا سفره را جمع كردم و ظرفها را در سينی گذاشتم، به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد، پسرم سينی را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما كنيز نياوردهام!
سرانجام مادر رضايت داد و برای رهايی فرزندش دعا كرد. روز بعد اعلام كردند: اشتباه شده، و آن جوان آزاد شد.
اهانت به ديگران (دشنام)
يكی از شاگردان شيخ میگويد: يك روز با جناب شيخ و چند نفر در كوچه امامزاده يحيی در حال عبور بوديم كه يك دوچرخه سوار با يك عابر پياده برخورد كرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت كرد و گفت: «خر!»
جناب شيخ گفت:
« بلافاصله باطن خودش تبديل به خر شد »!!
يكی ديگر از شاگردان از ايشان نقل میكند كه فرمود:
« روزی از جلوی بازار عبور میكردم و ديدم يك گاری اسبی در حال حركت بود و شخصی هم افسار يابويی كه گاری را میكشيد در دست داشت. ناگهان عابری از جلوی گاری گذشت، گاريچی داد زد: يابو! ديدم گاريچی نيز تبديل به يابو شد، و افسار دو تا شد!! »
بیرحمی به حيوان
در اسلام بیرحمی حتی نسبت به حيوانات نكوهش شدهاست. مسلمان حق ندارد حيوانی را بيازارد و يا حتی به آن ناسزا بگويد! و از اين رو پيامبر اكر (ص) در حديثی میفرمايد:
« لو غفر لكم ما تأتون إلي البهائم لغفر لكم كثيراً؛
اگر ستمی كه بر حيوانات میكنيد بر شما بخشيده شود بسياری از گناهان شما بخشوده شدهاست. »
با اين كه كشتن حيوانات حلال گوشت برای مصرف، از نظر اسلام جايز است در عين حال ذبح آنها آدابی دارد، كه تا حد ممكن، حيوان كمتر رنج ببيند. يكی از آداب ذبح اين است كه نبايد حيوان را در برابر چشم حيوانی مانند او سر بريد.
چنان كه امام علی (ع) فرمود:
« لاتذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ينظر إليه؛
گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نكن در حالی كه به او مینگرد. »
بنابر اين سر بريدن بچه حيوانات نزد مادرشان به شدت نكوهيده و حاکی از نهايت سنگدلی و بیرحمی است، و آثار ويرانگری بر زندگی انجام دهنده آن خواهد داشت.
يكی از شاگردان شيخ نقل میكند: سلاخی نزد جناب شيخ آمد و عرض كرد: بچهام در حال مردن است، چه كنم؟
شيخ فرمود:
« بچه گاوی را جلوی مادرش سربريدهای. »
سلاخ التماس كرد بلكه برای او كاری انجام دهد.
شيخ فرمود:
« نمیشود، میگويد: بچهام را سر بريده، بچهاش بايد بميرد »!
هزار بار استغفار كن!
يكی از فرزندان شيخ نقل میكند: شخصی از اهل هندوستان به نام «حاج محمد» همه ساله يك ماه میآمد ايران. در راه مشهد برای نماز از قطار پياده میشود و در گوشهای به نماز میايستد، موقع حركت قطار، هر چه دوستش فرياد میزند كه: « سوار شو! قطار راه میافتد! » اعتنا نمیكند و با قدرت روحی كه داشته، نيم ساعت مانع از حركت قطار میشود. وقتی از مشهد بر میگردد و خدمت شيخ میرسد، جناب شيخ به او میگويد:
« هزار بار استغفار كن! »
گفت: برای چه؟
شيخ فرمود:
« كار خطايی كردی! »
گفت: چه خطايی؟ به زيارت امام رضا رفتيم، شما را هم دعا كرديم.
شيخ فرمود:
« قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگويی من بودم كه ...! ديدی شيطان گولت زد، تو حق نداشتی چنين كنی! »
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
ضمن اينكه به نظر من انسان وقتي خداي خودش رو شناخت و به قدرت و عظمت پرودگار پي برد اعمالي چون كيمياگري يا تبديل مس به طلا واقعا بي ارزش هستند .
اين جملات رو باز هم تكرار مي كنم
سخن از کرامات و حکایات بیشتراز این جهت قابل توجه است که یک عاشق و سالک راستین الی الله تا چه حد می تواند در این مسیر به تعالی برسد ، در این صورت است که می بینیم داشتن کرامتی مثل طی الارض و صد ها کرامت بی بدیل کاملا عادی است و ملاک اصلی در مکتب ایشان میزان خلوص نیت وتوسل به اهل بیت (ع ) است
« به بركت محبت این ذوات مقدس راه چندین ساله را میتوان در فاصله زمانی كوتاهی طی كرد و حجابها را از میان برداشت. »
اما ببينيد داستان يادگيري كيميا گري مرحوم شيخ جعفر مجتهدي را :
ایشان می فرمودند :
از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبریز كه یكی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود میگیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:
جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .
با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهمالسلام) بروم.
اين جملات رو باز هم تكرار مي كنم
سخن از کرامات و حکایات بیشتراز این جهت قابل توجه است که یک عاشق و سالک راستین الی الله تا چه حد می تواند در این مسیر به تعالی برسد ، در این صورت است که می بینیم داشتن کرامتی مثل طی الارض و صد ها کرامت بی بدیل کاملا عادی است و ملاک اصلی در مکتب ایشان میزان خلوص نیت وتوسل به اهل بیت (ع ) است
« به بركت محبت این ذوات مقدس راه چندین ساله را میتوان در فاصله زمانی كوتاهی طی كرد و حجابها را از میان برداشت. »
اما ببينيد داستان يادگيري كيميا گري مرحوم شيخ جعفر مجتهدي را :
ایشان می فرمودند :
از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبریز كه یكی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود میگیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:
جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .
با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهمالسلام) بروم.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
حکایاتی از جناب شیخ جعفر مجتهدی;
اسراری از واقعه روز عاشورا
جناب آقای غلامعلی كریمی نقل كردند:
زمانی كه آقای مجتهدی در قم بسر میبردند، دهه اول ماه محرم در منزلشان مراسم سوگواری و عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) برپا بود، یك روز عاشورا كه در خدمتشان بودیم و بیرون اتاق در حیاط، مراسم عزاداری برقرار بود، یكمرتبه حالشان دگرگون شد و شروع به بیان صحنهای از روز عاشورا نمودند و به طوری آن را مجسم كردند كه هر روز عاشورا آن صحنه در نظرم آمده و هرگز آن را فراموش نمیكنم.
ایشان فرمودند:
روز عاشورا صد و بیست و چهار هزار پیامبر و تمام اولیاء الهی صف كشیده بودند و پیامبر بزرگوار اسلام و حضرت مولا علی (علیهالسلام) و حضرت زهراء (علیهاالسلام) و آقا امام حسن (علیهالسلام) همه حاضر بودند و حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) را در آن معركه تماشا میكردند، در آن موقع حضرت مولی علی (علیهالسلام) در حالی كه آستینهای مبارك را بالا زده بودند پیوسته به حضرت اباعبدالله الحسين (علیهالسلام)، اشاره میكردند و میفرمودند: حسین برو، فرزندم برو مأموریت را انجام بده.
ایشان میگفتند: میدانید چرا حضرت مولی (علیهالسلام) به فرزندشان تأكید میفرمودند؟
چون خداوند متعال خبر این واقعه و این فدایی خودش را در تمام عوالم پخش كرده و وقوع این حادثه را برای تمام اولیائش بیان نموده بود، بخاطر اینكه مبادا بدائی حاصل شود و این اتفاق واقع نشود، حضرت مولا علی (علیهالسلام) به آقا امام حسین (علیهالسلام) میفرمودند، فرزندم حسین برو،
اینجا بود كه از شدت گریه كلام آقا قطع شد و صدای ضجه و شیون اهل مجلس در و دیوار خانه را به لرزه درآورده بود.
صیقل دادن روح !
آقای حاج حبیب نانوا میگفتند:
هنگامی كه آقای مجتهدی از عراق به مشهد آمده بودند و در منزل ما بسر میبردند: مدت سه ماه غذای ایشان فقط یك لیوان آب خربزه بود و به غیر از آن هیچ غذایی میل نكردند و در طی این مدت بارها میدیدم كه ایشان ساعتها بدون كوچكترين حركتی مثل مرده روی زمین افتادهاند و حتی نفس هم نمیكشند. اما جرأت نمیكردم جلو بروم!!
یك روز كه این حالت مدت زیادی طول كشید، جلو رفتم و دیدم ایشان مردهاند! من كه وحشت زده شده بودم، سراسیمه به بیرون دویدم كه بگویم آقا مردهاند؛ یكمرتبه ایشان بلند شدند و به حالت عادی بازگشتند!!
آنگاه فرمودند:
آقا حبیب، آقا جان، نترسید، روح ما را به بالا میبرند و صیقل میدهند و بر میگردانند، شما اصلاً ناراحت نباشید.
باید چهار صد سال بگذرد ...
آقای میرزایی كه درعلوم غریبه اعجوبه زمان خویش بودند به كرات میفرمودند:
از چهار صد سال پیش تاكنون شخصی به كاملی آقای مجتهدی نیامده است و مدام از ایشان به بزرگی یاد میكرده و میفرمودند: باید چهار صد سال دیگر نیز بگذرد تا شخصی مانند جناب آقای مجتهدی در عالم تكوین خلق شود.
نجات زندگی صدها دانش آموز
آقای حاج رضا وقاری نقل كردند:
روزی آقای مجتهدی همراه حاج سید غلامحسین الهی با قطار عازم مشهد میشدند ... هنگامی كه به سبزوار میرسند آقای مجتهدی به آقای حاج سید غلامحسین الهی میگویند :
من باید پیاده شوم
و سپس از قطار پیاده میشوند و سریعاً به مدرسهای در سبزوار میروند و به مدیر مدرسه میگویند:
من میخواهم برای بچهها سخنرانی كنم
مدیر میگوید: شما چه كسی هستید و از طرف چه كسی آمدهاید كه میخواهید سخنرانی كنید. وانگهی اكنون بچهها در كلاسها مشغول درس میباشند و موقع سخنرانی نیست.
آقای مجتهدی مجدداً میگویند :
چارهای نیست جز اینكه همین الآن سخنرانی كنم
و به هر ترتیب كه بوده مدیر مدرسه را راضی میكنند. بالاخره زنگ مدرسه زده میشود تا بچهها برای انجام سخنرانی به حیاط مدرسه بیایند هنگامی كه تمام بچهها به حیاط مدرسه میآیند آقا شروع به سخنرانی مینمایند، به مجرد اینكه میگویند
بسم الله الرحمن الرحیم
یك مرتبه تمام چند طبقه مدرسه فرو میریزد و به تپهای خاك تبدیل میشود! آنگاه آقا میفرمایند:
والسلام علیكم و رحمت الله و بركاته
و در حالی كه همه پرسنل و دانش آموزان مدرسه در جنجال و آشوب بسر میبردند آنجا را ترك میكنند و بدین گونه جان چند صد نفر را از اتفاقی كه میخواسته رخ بدهد نجات میدهند.
ادامه دارد ...
اسراری از واقعه روز عاشورا
جناب آقای غلامعلی كریمی نقل كردند:
زمانی كه آقای مجتهدی در قم بسر میبردند، دهه اول ماه محرم در منزلشان مراسم سوگواری و عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) برپا بود، یك روز عاشورا كه در خدمتشان بودیم و بیرون اتاق در حیاط، مراسم عزاداری برقرار بود، یكمرتبه حالشان دگرگون شد و شروع به بیان صحنهای از روز عاشورا نمودند و به طوری آن را مجسم كردند كه هر روز عاشورا آن صحنه در نظرم آمده و هرگز آن را فراموش نمیكنم.
ایشان فرمودند:
روز عاشورا صد و بیست و چهار هزار پیامبر و تمام اولیاء الهی صف كشیده بودند و پیامبر بزرگوار اسلام و حضرت مولا علی (علیهالسلام) و حضرت زهراء (علیهاالسلام) و آقا امام حسن (علیهالسلام) همه حاضر بودند و حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) را در آن معركه تماشا میكردند، در آن موقع حضرت مولی علی (علیهالسلام) در حالی كه آستینهای مبارك را بالا زده بودند پیوسته به حضرت اباعبدالله الحسين (علیهالسلام)، اشاره میكردند و میفرمودند: حسین برو، فرزندم برو مأموریت را انجام بده.
ایشان میگفتند: میدانید چرا حضرت مولی (علیهالسلام) به فرزندشان تأكید میفرمودند؟
چون خداوند متعال خبر این واقعه و این فدایی خودش را در تمام عوالم پخش كرده و وقوع این حادثه را برای تمام اولیائش بیان نموده بود، بخاطر اینكه مبادا بدائی حاصل شود و این اتفاق واقع نشود، حضرت مولا علی (علیهالسلام) به آقا امام حسین (علیهالسلام) میفرمودند، فرزندم حسین برو،
اینجا بود كه از شدت گریه كلام آقا قطع شد و صدای ضجه و شیون اهل مجلس در و دیوار خانه را به لرزه درآورده بود.
صیقل دادن روح !
آقای حاج حبیب نانوا میگفتند:
هنگامی كه آقای مجتهدی از عراق به مشهد آمده بودند و در منزل ما بسر میبردند: مدت سه ماه غذای ایشان فقط یك لیوان آب خربزه بود و به غیر از آن هیچ غذایی میل نكردند و در طی این مدت بارها میدیدم كه ایشان ساعتها بدون كوچكترين حركتی مثل مرده روی زمین افتادهاند و حتی نفس هم نمیكشند. اما جرأت نمیكردم جلو بروم!!
یك روز كه این حالت مدت زیادی طول كشید، جلو رفتم و دیدم ایشان مردهاند! من كه وحشت زده شده بودم، سراسیمه به بیرون دویدم كه بگویم آقا مردهاند؛ یكمرتبه ایشان بلند شدند و به حالت عادی بازگشتند!!
آنگاه فرمودند:
آقا حبیب، آقا جان، نترسید، روح ما را به بالا میبرند و صیقل میدهند و بر میگردانند، شما اصلاً ناراحت نباشید.
باید چهار صد سال بگذرد ...
آقای میرزایی كه درعلوم غریبه اعجوبه زمان خویش بودند به كرات میفرمودند:
از چهار صد سال پیش تاكنون شخصی به كاملی آقای مجتهدی نیامده است و مدام از ایشان به بزرگی یاد میكرده و میفرمودند: باید چهار صد سال دیگر نیز بگذرد تا شخصی مانند جناب آقای مجتهدی در عالم تكوین خلق شود.
نجات زندگی صدها دانش آموز
آقای حاج رضا وقاری نقل كردند:
روزی آقای مجتهدی همراه حاج سید غلامحسین الهی با قطار عازم مشهد میشدند ... هنگامی كه به سبزوار میرسند آقای مجتهدی به آقای حاج سید غلامحسین الهی میگویند :
من باید پیاده شوم
و سپس از قطار پیاده میشوند و سریعاً به مدرسهای در سبزوار میروند و به مدیر مدرسه میگویند:
من میخواهم برای بچهها سخنرانی كنم
مدیر میگوید: شما چه كسی هستید و از طرف چه كسی آمدهاید كه میخواهید سخنرانی كنید. وانگهی اكنون بچهها در كلاسها مشغول درس میباشند و موقع سخنرانی نیست.
آقای مجتهدی مجدداً میگویند :
چارهای نیست جز اینكه همین الآن سخنرانی كنم
و به هر ترتیب كه بوده مدیر مدرسه را راضی میكنند. بالاخره زنگ مدرسه زده میشود تا بچهها برای انجام سخنرانی به حیاط مدرسه بیایند هنگامی كه تمام بچهها به حیاط مدرسه میآیند آقا شروع به سخنرانی مینمایند، به مجرد اینكه میگویند
بسم الله الرحمن الرحیم
یك مرتبه تمام چند طبقه مدرسه فرو میریزد و به تپهای خاك تبدیل میشود! آنگاه آقا میفرمایند:
والسلام علیكم و رحمت الله و بركاته
و در حالی كه همه پرسنل و دانش آموزان مدرسه در جنجال و آشوب بسر میبردند آنجا را ترك میكنند و بدین گونه جان چند صد نفر را از اتفاقی كه میخواسته رخ بدهد نجات میدهند.
ادامه دارد ...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
از بقیع تا ضریح های طلایی
گاهی با خودم می گویم علی ساده می زیست و خاکی بود وخودش کفش هایش را پینه می زد و می گفت تا در دوردست ترین مکان کودکی گرسنه است خوابش نمی برد . محمد هم ، و فرزندان علی هم . نکند علی از ما رنجیده باشد که چرا او و فرزندانش را در قصرهای مرمرین گرانقیمت و درها و ضریح های طلایی محبوس کرده ایم. نکند ما شیعیان ، از علی و مرام علی فرسنگ ها دورشده ایم . نکند بیراهه رفته باشیم . گاهی با خودم می گویم شاید امام علی و امام رضا هم دوست داشتند که یک قبر ساده و خاکی و دوراز طلا و تجملات مثل بقیع داشته باشند ، چرا که تا درحیات بودند چنان می زیستند ، مثل فقیرترین مردم . شاید اکنون دوست داشتند که قبرشان نیز مثل فقیرترین مردم باشد . شاید اگر علی در حیات بود دستور می داد که درهای طلایی حرم را بفروشند و به کودکان بی سرپرست و محروم جامعه بدهند . شاید علی از ما رنجیده باشد . چقدر مولا در میان شیعیانش غریب است ! علی غربت دیرینه ای دارد .نکند درلباس عشق به بت پرستی دیرینه اجدادمان برگشته باشیم . نکند عشق علی ، شناخت علی و هدف علی را ازما گرفته باشند . نکند عشق کورکورانه ، دوست داشتن آگاهانه را ازما گرفته باشد . شنیده ام که علی و محمد در میان یارانشان حلقه می نشستند ، و مجلسشان نه سری داشت و نه تهی ، نکند علمای شیعه ما چنین نکرده باشند ! علی خوش نداشت او را در جامه ای از تقدس پیچیده باشند و می گفت مرا با سخنان زیبای خود مستایید و در جای دیگر می گفت که از گفتن حق یا مشورت در عدالت خودداری نکنید زیرا خود را برتر از آنکه اشتباه کنم و از آن ایمن باشم نمی دانم مگر آنکه خداوند مرا حفظ فرماید. (خطبه 216 نهج البلاغه ، ترجمه محمد دشتی ) نکند در دام شیعه غالی خزیده باشیم ! نکند روح شیعه علوی در حرمهای طلایی شیعه صفوی پژمرده باشد !
نکند دست و پای شیعه علوی در لباسی از تقدس صفوی که برایش دوخته ایم خشکیده باشد !
نکند شیعه ای دیگر علیه شیعه علی ساخته باشیم !
نکند سر از کاخ معاویه در آورده باشیم .
نکند علی را هرگز نشناخته باشیم !
نکند غربت علی تا بی نهایت تاریخ می رود ؟
نکند یکبار هم نهج البلاغه را با تفکر نخوانده باشیم !
نکند علی از ما رنجیده باشد ؟
از تو می پرسم
واز عشق
و از تمام . . .
آنشب علی
چه در گوش چاه زمزمه کرد
که چنین
بغض هزار ساله تاریخ ترکید ؟
امیرقاسم دباغ محمدی – از دفتر حرفهای نگفته
گاهی با خودم می گویم علی ساده می زیست و خاکی بود وخودش کفش هایش را پینه می زد و می گفت تا در دوردست ترین مکان کودکی گرسنه است خوابش نمی برد . محمد هم ، و فرزندان علی هم . نکند علی از ما رنجیده باشد که چرا او و فرزندانش را در قصرهای مرمرین گرانقیمت و درها و ضریح های طلایی محبوس کرده ایم. نکند ما شیعیان ، از علی و مرام علی فرسنگ ها دورشده ایم . نکند بیراهه رفته باشیم . گاهی با خودم می گویم شاید امام علی و امام رضا هم دوست داشتند که یک قبر ساده و خاکی و دوراز طلا و تجملات مثل بقیع داشته باشند ، چرا که تا درحیات بودند چنان می زیستند ، مثل فقیرترین مردم . شاید اکنون دوست داشتند که قبرشان نیز مثل فقیرترین مردم باشد . شاید اگر علی در حیات بود دستور می داد که درهای طلایی حرم را بفروشند و به کودکان بی سرپرست و محروم جامعه بدهند . شاید علی از ما رنجیده باشد . چقدر مولا در میان شیعیانش غریب است ! علی غربت دیرینه ای دارد .نکند درلباس عشق به بت پرستی دیرینه اجدادمان برگشته باشیم . نکند عشق علی ، شناخت علی و هدف علی را ازما گرفته باشند . نکند عشق کورکورانه ، دوست داشتن آگاهانه را ازما گرفته باشد . شنیده ام که علی و محمد در میان یارانشان حلقه می نشستند ، و مجلسشان نه سری داشت و نه تهی ، نکند علمای شیعه ما چنین نکرده باشند ! علی خوش نداشت او را در جامه ای از تقدس پیچیده باشند و می گفت مرا با سخنان زیبای خود مستایید و در جای دیگر می گفت که از گفتن حق یا مشورت در عدالت خودداری نکنید زیرا خود را برتر از آنکه اشتباه کنم و از آن ایمن باشم نمی دانم مگر آنکه خداوند مرا حفظ فرماید. (خطبه 216 نهج البلاغه ، ترجمه محمد دشتی ) نکند در دام شیعه غالی خزیده باشیم ! نکند روح شیعه علوی در حرمهای طلایی شیعه صفوی پژمرده باشد !
نکند دست و پای شیعه علوی در لباسی از تقدس صفوی که برایش دوخته ایم خشکیده باشد !
نکند شیعه ای دیگر علیه شیعه علی ساخته باشیم !
نکند سر از کاخ معاویه در آورده باشیم .
نکند علی را هرگز نشناخته باشیم !
نکند غربت علی تا بی نهایت تاریخ می رود ؟
نکند یکبار هم نهج البلاغه را با تفکر نخوانده باشیم !
نکند علی از ما رنجیده باشد ؟
از تو می پرسم
واز عشق
و از تمام . . .
آنشب علی
چه در گوش چاه زمزمه کرد
که چنین
بغض هزار ساله تاریخ ترکید ؟
امیرقاسم دباغ محمدی – از دفتر حرفهای نگفته
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]

-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
حکایتی که در این بخش مطالعه می فرماييد 2همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است .
مردان خدا را نميتوان شناخت
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و كسب فيض از محضر علميا بزرگ در سال 1332 به اراك عزيمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شريف ايشان ميگذشت.
چون اين ماجرا براي اين عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، ميتوان حدس زد كه ايشان در آن زمان بيش از 40 سال داشتهاند و اماراتي كه در اين ماجرا وجود دارد اين حدس را تقريباً تأييد ميكند.
از مرحوم حاج شيخ نقل شده است:
در ايام تحصيل در نجف اشرف، از مسأله خود سازي و تزكيه نفس نيز غافل نبودم و منتهاي آرزويم اين بود كه محضر يكي از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزي به صورت كاملاً اتفاقي، يك نسخه خطي به دستم افتاد كه حاوي ادعيه برگزيده و برخي دستورالعلها بود، و من مانند تشنهاي كه به سرچشمه زلالي رسيده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش ديرپاي خود را از معارف و نكات آموزندهاي كه داشت بر طرف كنم.
در يكي از صفحات آن نسخه خطي، شيوه ختم اربعيني تعليم داده شده بود كه اگر كسي توفيق انجام اين عمل عبادي را به مدت چهل روز در ساعت معين و محل مشخص پيدا كند و به شرايط اين اربعين تماماً عمل نمايد، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امير المؤمنان علي عليهالسلام مشرف گردد، اوين كسي كه از حرف بيرون خواهد آمد از اولياي خدا است، بايد دامن او را بگيرد و خواستههاي شرعي خود را با او در ميان بگذارد.
از فرداي آن روز در ساعت معين به محل ساكت و خلوتي ميرفتم و طبق و طبق دستور عمل ميكردم. روز چهلم فرارسيد و من پس از پايان اربعين به هنگام سحر به حرم مطهر علوي شرفياب شدم و در كنار در ورودي حرم به انتظار نشستم تا دامن اولين كسي كه از حرم بيرون ميآيد بگيرم.
لحظاتي گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردي كه از ظاهر او پيدا بود از مردم عادي و عامي و زحمتكش نجف است. بيرون آمد. همين كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگيرم، نفس به من نهيب زد كه:
عبدالكريم! پس از سالها زحمت و مرارت و تحصيل علوم ديني و احراز مقام علمي، كار تو به جايي رسيده است كه حالا بايد دامن يك مرد عامي و بيسواد را بگيري؟!
مگر نه اينست كه مردم عامي نيازمندند و بايد در خدمت آنها باشند؟ از راهي كه آمدهاي برگزد و برگرد اين كارها ديگر مگرد!
هنگامي به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسههاي نفساني، خودم را از توفيقي كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم! و خود را به اين مطلب تسلي ميدادم كه شايد شرايط اربعين را به درستي به جاي نياورده باشم! و بايد به اربعين دوم مشغول شوم.
اربعين دوم هم به پايان رسيد و سحرگاه به حرم نوراني امام علي عليهالسلام مشرف شدم و در كمين مردي نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوي زحماتي باشد كه در طول اين مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردي كه در پايان اربعين اول ديده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصميم گرفتم اين بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، كه باز هواهاي نفساني من سد راهم شد .
با خاطري آزرده و خاطرهاي تلخ و ناگوار از حرم مطهر بيرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود ميانديشيدم كه علت ناكامي من در چيست؟
آيا امكان ندارد كه در ميان مردم غير روحاني نيز افرادي باشند كه خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نيز از ژرفاي جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاكان روزگار به شمار آيند؟ ...
با مرور اين مطالب بود كه تصميم نهايي خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخيص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پيشداوري نكنم و در پايان اربعين سوم هر مردي كه در مسير من قرار بگيرد، او را رها نكنم.
اربعين سوم را با موفقيت به پايان بردم، و در نهايت فروتني و دلشكستگي به حرم مطهر مولا اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شدم و در گوشهاي از رواق بيروني نشستم تا توفيق زيارت يكي از مردان خدا نصيبم گردد.
پرده در ورودي حرم كنار رفت، و باز همان مردي كه دو بار از فيض صحبت او محروم مانده بودم، بيرو آمد و به طرف كفش كن رفت.برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بيرون آمد و به طرف قبرستان واديالسلام حركت كرد.
من سايهوار او را تعقيب ميكردم. صفاي عجيبي بر واديالسلام حكفرما بود. او گاه بر سر مزاري توقف كوتاهي ميكرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه ميداد.
در سكوت واديالسلام، ابهتي بود كه مرا هراسناك ميساخت. آن مرد به اواسط قبرستان كه رسيد، لحظهاي مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالكريم! از جان من چه ميخواهي؟ چرا مرا به حال خود رها نميكني؟!
فهميدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بايستي در همان بار اول دامن او را ميگرفتم و راه خود را اين قدر دور نميكردم.
گفتم:
خدا را شكر ميكنم كه پس از سه اربعين توفيق همصحبتي شما را پيدا كردهآم و ديگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نيازمند ميبينم و ميدانم كه شما عنايت خود را از من دريغ نخواهيد كرد.
او آه سردي كشيد و گفت:
چاره ديگري ندارم همراه من بيا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از قبرستان واديالسلام بيرون آمديم و پس از پيمودن مسافتي، كلبهاي را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگي ميكنيم. امروز وقت گذشته است. فردا همين موقع به كلبه من بيا تا ببينم خداوند چه تقدير ميكند؟
من كه از شادي در پوست خود نميگنجيدم، پرسيدم:
حداقل به من بگوييد از چه طريقي امرار معاش ميكنيد؟ گفت:
من از قماش بار برانم، و براي اين و آن خرما حمل ميكنم، و خدا را سپاسگزارم كه سالها است اين رزق حلال را نصيب من كرده تا با كد يمين و عرق جبين امرار معاش كنم.
آن مرد خدا پس از گفتن اين جملات، از من جدا شد و به طرف كلبهاي كه نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در حالي كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قديم مقصود ميديدم.
در راه بازگشت، احساس ميكردم كه به خاطر سبك بالي در آسمانها پرواز ميكنم، و انبساط خاطر و طراوت باطني خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نكردهام.
به ياد دارم كه آن روز به هر كاري كه دست ميزدم با بركت و خير همراه بود، و به سراغ هر عالمي كه ميرفتم با اقبال بيسابقه او مواجه ميشدم، و مطالب اساتيد خود را در حلقه درس به گونهاي باور نكردني تجزيه و تحليل ميكردم، و در فراگيري آنها با هيچ مشكلي مواجه نميشدم و ميدانستم كه اينها همه از بركات ديدار زودگذري بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فرداي آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوي و قرائت نماز صبح و زيارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثناي راه چه بشارتهايي كه به خود نميدادم! چه فتوحاتي كه در اثر ديدار آن مرد خدا براي خود تصور نميكردم!
همين كه به چند قدمي كلبه رسيدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غريبي تنها مانده، با زمزم گريه كائنات هماوايي ميكند! ، به زحمت نفس ميكشيدم و ياري گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبي كلبه، آهسته بر روي پاشنه خود چرخيد و بانويي قد خميده و سياهپوش در آستانه در پيدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پيش رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بيروح آن ولي خدا در وسط كلبه، آرامش روحي مرا در هم ريخت ولي لبخند رضاتي كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بيتابي بازداشت.بياختيار به ياد قراري افتادم كه مرد خدا در سرگاه ديروز با من در همين كلبه گذاشته بود. همين كه خواستم از همدم ديرينه آن مرد _همسرش _ جريان امر را جويا شوم، با لحن بغض آلودهاي گفت:
اين مرد از سحرگاه ديروز، كارش مدام گريه و ناله بود! گاه به نماز ميايستاد و با خداي خود به راز و نياز ميپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز ميكرد و از كوتاهيهايي كه در بندگي خدا داشته است سخن ميگفت، و گاه سر به سجده ميگذاشت و خدا را به غفاريت او سوگند ميداد تا از سر تقصيرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور كند.
ولي ساعتي پيش، پس از انجام فريضه صبح لحن مناجات او تغيير كرد و خدا را به حرمت مولا اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سوگند داد كه او را از تنگناي قفس تن رهايي بخشد، و ميگفت:
خداي من! تا ديروز اين بنده ناچيز تو را كسي نميشناخت و فارغ از اين و آن در حد تواني كه داشت به بندگي تو ميپرداخت، ولي چه كنم اي كريم! كه تقدير تو عبدالكريم را بر سر راه من قرار داد.
ميترسم كه او پرده از روي راز من بردارد و آفت شهرت به دينداري و پرهيزگاري، از سلامت نفسي كه به من ارزاني داشتهاي، بكاهد و با فاصله انداختن در ميانه من و تو، مرا از بندگي تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند كه اين ناروايي را بر من روا مدار كه تاب شرمساري در پيشگاه تو را ندارم، و لحظاتي بعد با اطمينان از اين كه دعاي او به اجابت رسيده است. روي به من كرد و گفت:
چيزي به پايان عمر من باقي نمانده است. وقتي كه عبدالكريم آمد به او بگو:
همان خدايي كه موجبات ديدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نيز پاسخ گفت و مرگ مرا در اين لحظه مقدر كرد.
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از اداي شهادتين رو به قبله دراز كشيد و رفت!
و من كه از سخنان آن ولي خدا با همسر خود در لحظات پاياني عمرش، به عظمت روحي او بيشتر پي برده بودم، و فقدان او را براي خودم يك مصيبت ميديدم، همسر او را دلداري دادم و گفتم:
تألمات روحي من در سوگ اين مرد كمتر از شما نيست. شما اگر شوي وفادار و پرهيزگاري را از دست دادهايد، من از داشتن معلم بزرگي چون او محروم شدهام چرا كه او در حكم پدر معنوي من بود، اگر چه فقط يك بار توفيق همصحبتي او را پيدا كرده بودم.
پس از انجام وظايفي كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهاي جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نميشناختم، در موقع بازگشت گامهايي سنگيني ميكرد، انگار بار غمهاي دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز كه مرجعيت جهان شيع را بر عهده دارم، و به احياي وجهه علمي حوزه علميه قم كمر بستهام، ميدانم كه دعاي خير آن ولي خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند اين توفيق بزرگ را به من ارزاني داشته است.
مردان خدا را نميتوان شناخت
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و كسب فيض از محضر علميا بزرگ در سال 1332 به اراك عزيمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شريف ايشان ميگذشت.
چون اين ماجرا براي اين عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، ميتوان حدس زد كه ايشان در آن زمان بيش از 40 سال داشتهاند و اماراتي كه در اين ماجرا وجود دارد اين حدس را تقريباً تأييد ميكند.
از مرحوم حاج شيخ نقل شده است:
در ايام تحصيل در نجف اشرف، از مسأله خود سازي و تزكيه نفس نيز غافل نبودم و منتهاي آرزويم اين بود كه محضر يكي از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزي به صورت كاملاً اتفاقي، يك نسخه خطي به دستم افتاد كه حاوي ادعيه برگزيده و برخي دستورالعلها بود، و من مانند تشنهاي كه به سرچشمه زلالي رسيده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش ديرپاي خود را از معارف و نكات آموزندهاي كه داشت بر طرف كنم.
در يكي از صفحات آن نسخه خطي، شيوه ختم اربعيني تعليم داده شده بود كه اگر كسي توفيق انجام اين عمل عبادي را به مدت چهل روز در ساعت معين و محل مشخص پيدا كند و به شرايط اين اربعين تماماً عمل نمايد، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امير المؤمنان علي عليهالسلام مشرف گردد، اوين كسي كه از حرف بيرون خواهد آمد از اولياي خدا است، بايد دامن او را بگيرد و خواستههاي شرعي خود را با او در ميان بگذارد.
از فرداي آن روز در ساعت معين به محل ساكت و خلوتي ميرفتم و طبق و طبق دستور عمل ميكردم. روز چهلم فرارسيد و من پس از پايان اربعين به هنگام سحر به حرم مطهر علوي شرفياب شدم و در كنار در ورودي حرم به انتظار نشستم تا دامن اولين كسي كه از حرم بيرون ميآيد بگيرم.
لحظاتي گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردي كه از ظاهر او پيدا بود از مردم عادي و عامي و زحمتكش نجف است. بيرون آمد. همين كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگيرم، نفس به من نهيب زد كه:
عبدالكريم! پس از سالها زحمت و مرارت و تحصيل علوم ديني و احراز مقام علمي، كار تو به جايي رسيده است كه حالا بايد دامن يك مرد عامي و بيسواد را بگيري؟!
مگر نه اينست كه مردم عامي نيازمندند و بايد در خدمت آنها باشند؟ از راهي كه آمدهاي برگزد و برگرد اين كارها ديگر مگرد!
هنگامي به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسههاي نفساني، خودم را از توفيقي كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم! و خود را به اين مطلب تسلي ميدادم كه شايد شرايط اربعين را به درستي به جاي نياورده باشم! و بايد به اربعين دوم مشغول شوم.
اربعين دوم هم به پايان رسيد و سحرگاه به حرم نوراني امام علي عليهالسلام مشرف شدم و در كمين مردي نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوي زحماتي باشد كه در طول اين مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردي كه در پايان اربعين اول ديده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصميم گرفتم اين بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، كه باز هواهاي نفساني من سد راهم شد .
با خاطري آزرده و خاطرهاي تلخ و ناگوار از حرم مطهر بيرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود ميانديشيدم كه علت ناكامي من در چيست؟
آيا امكان ندارد كه در ميان مردم غير روحاني نيز افرادي باشند كه خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نيز از ژرفاي جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاكان روزگار به شمار آيند؟ ...
با مرور اين مطالب بود كه تصميم نهايي خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخيص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پيشداوري نكنم و در پايان اربعين سوم هر مردي كه در مسير من قرار بگيرد، او را رها نكنم.
اربعين سوم را با موفقيت به پايان بردم، و در نهايت فروتني و دلشكستگي به حرم مطهر مولا اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شدم و در گوشهاي از رواق بيروني نشستم تا توفيق زيارت يكي از مردان خدا نصيبم گردد.
پرده در ورودي حرم كنار رفت، و باز همان مردي كه دو بار از فيض صحبت او محروم مانده بودم، بيرو آمد و به طرف كفش كن رفت.برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بيرون آمد و به طرف قبرستان واديالسلام حركت كرد.
من سايهوار او را تعقيب ميكردم. صفاي عجيبي بر واديالسلام حكفرما بود. او گاه بر سر مزاري توقف كوتاهي ميكرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه ميداد.
در سكوت واديالسلام، ابهتي بود كه مرا هراسناك ميساخت. آن مرد به اواسط قبرستان كه رسيد، لحظهاي مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالكريم! از جان من چه ميخواهي؟ چرا مرا به حال خود رها نميكني؟!
فهميدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بايستي در همان بار اول دامن او را ميگرفتم و راه خود را اين قدر دور نميكردم.
گفتم:
خدا را شكر ميكنم كه پس از سه اربعين توفيق همصحبتي شما را پيدا كردهآم و ديگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نيازمند ميبينم و ميدانم كه شما عنايت خود را از من دريغ نخواهيد كرد.
او آه سردي كشيد و گفت:
چاره ديگري ندارم همراه من بيا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از قبرستان واديالسلام بيرون آمديم و پس از پيمودن مسافتي، كلبهاي را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگي ميكنيم. امروز وقت گذشته است. فردا همين موقع به كلبه من بيا تا ببينم خداوند چه تقدير ميكند؟
من كه از شادي در پوست خود نميگنجيدم، پرسيدم:
حداقل به من بگوييد از چه طريقي امرار معاش ميكنيد؟ گفت:
من از قماش بار برانم، و براي اين و آن خرما حمل ميكنم، و خدا را سپاسگزارم كه سالها است اين رزق حلال را نصيب من كرده تا با كد يمين و عرق جبين امرار معاش كنم.
آن مرد خدا پس از گفتن اين جملات، از من جدا شد و به طرف كلبهاي كه نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در حالي كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قديم مقصود ميديدم.
در راه بازگشت، احساس ميكردم كه به خاطر سبك بالي در آسمانها پرواز ميكنم، و انبساط خاطر و طراوت باطني خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نكردهام.
به ياد دارم كه آن روز به هر كاري كه دست ميزدم با بركت و خير همراه بود، و به سراغ هر عالمي كه ميرفتم با اقبال بيسابقه او مواجه ميشدم، و مطالب اساتيد خود را در حلقه درس به گونهاي باور نكردني تجزيه و تحليل ميكردم، و در فراگيري آنها با هيچ مشكلي مواجه نميشدم و ميدانستم كه اينها همه از بركات ديدار زودگذري بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فرداي آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوي و قرائت نماز صبح و زيارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثناي راه چه بشارتهايي كه به خود نميدادم! چه فتوحاتي كه در اثر ديدار آن مرد خدا براي خود تصور نميكردم!
همين كه به چند قدمي كلبه رسيدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غريبي تنها مانده، با زمزم گريه كائنات هماوايي ميكند! ، به زحمت نفس ميكشيدم و ياري گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبي كلبه، آهسته بر روي پاشنه خود چرخيد و بانويي قد خميده و سياهپوش در آستانه در پيدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پيش رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بيروح آن ولي خدا در وسط كلبه، آرامش روحي مرا در هم ريخت ولي لبخند رضاتي كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بيتابي بازداشت.بياختيار به ياد قراري افتادم كه مرد خدا در سرگاه ديروز با من در همين كلبه گذاشته بود. همين كه خواستم از همدم ديرينه آن مرد _همسرش _ جريان امر را جويا شوم، با لحن بغض آلودهاي گفت:
اين مرد از سحرگاه ديروز، كارش مدام گريه و ناله بود! گاه به نماز ميايستاد و با خداي خود به راز و نياز ميپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز ميكرد و از كوتاهيهايي كه در بندگي خدا داشته است سخن ميگفت، و گاه سر به سجده ميگذاشت و خدا را به غفاريت او سوگند ميداد تا از سر تقصيرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور كند.
ولي ساعتي پيش، پس از انجام فريضه صبح لحن مناجات او تغيير كرد و خدا را به حرمت مولا اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سوگند داد كه او را از تنگناي قفس تن رهايي بخشد، و ميگفت:
خداي من! تا ديروز اين بنده ناچيز تو را كسي نميشناخت و فارغ از اين و آن در حد تواني كه داشت به بندگي تو ميپرداخت، ولي چه كنم اي كريم! كه تقدير تو عبدالكريم را بر سر راه من قرار داد.
ميترسم كه او پرده از روي راز من بردارد و آفت شهرت به دينداري و پرهيزگاري، از سلامت نفسي كه به من ارزاني داشتهاي، بكاهد و با فاصله انداختن در ميانه من و تو، مرا از بندگي تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند كه اين ناروايي را بر من روا مدار كه تاب شرمساري در پيشگاه تو را ندارم، و لحظاتي بعد با اطمينان از اين كه دعاي او به اجابت رسيده است. روي به من كرد و گفت:
چيزي به پايان عمر من باقي نمانده است. وقتي كه عبدالكريم آمد به او بگو:
همان خدايي كه موجبات ديدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نيز پاسخ گفت و مرگ مرا در اين لحظه مقدر كرد.
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از اداي شهادتين رو به قبله دراز كشيد و رفت!
و من كه از سخنان آن ولي خدا با همسر خود در لحظات پاياني عمرش، به عظمت روحي او بيشتر پي برده بودم، و فقدان او را براي خودم يك مصيبت ميديدم، همسر او را دلداري دادم و گفتم:
تألمات روحي من در سوگ اين مرد كمتر از شما نيست. شما اگر شوي وفادار و پرهيزگاري را از دست دادهايد، من از داشتن معلم بزرگي چون او محروم شدهام چرا كه او در حكم پدر معنوي من بود، اگر چه فقط يك بار توفيق همصحبتي او را پيدا كرده بودم.
پس از انجام وظايفي كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهاي جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نميشناختم، در موقع بازگشت گامهايي سنگيني ميكرد، انگار بار غمهاي دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز كه مرجعيت جهان شيع را بر عهده دارم، و به احياي وجهه علمي حوزه علميه قم كمر بستهام، ميدانم كه دعاي خير آن ولي خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند اين توفيق بزرگ را به من ارزاني داشته است.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]