دوست عزیز منظور اینجا همون موشک ماوریک هست این موشک از خانواده AGM است و نوعی موشک هوا به زمین است این خانواده اکثرا دارای دوربین تلویزیونی هستند که موشک ماوریک یکی از انواع موشکهای تلویزیونی است
پاينده باد ايران زنده باد ايراني
وبلاگ من [External Link Removed for Guests]
صفحه اینستاگرام [External Link Removed for Guests]
نیروهایی دشمن که از پل گذشته بودند داشتند در جاده ماهشهر پیش روی می کردند . گفتند نیروهای عراقی شش تا دوازده کیلومتری و نیروی های خودی در هجده کیلومتری جاده ماهشهر - اهواز هستند . بلافاصله برای عملیات آماده شدیم .
من شماره یک بودم و رنجبر کابین عقب . سروان فعلی زاده شماره دو بود و کابین عقب روستا ( سرلشگر خلبان شهید کاظم روستا ) شماره دو روی باند بعلت اشکال نتونست پرواز کنه .
مسیر را از ماهشهر به طرف آبادان انتخاب کردم . در سمت چپ جاده در ارتفاع پایین تر از میله های برق پرواز کردم و بعد از رد کردن نیروی های خودی که خیلی هم کم بودند ، نیروهای دشمن را دیدم . دو گردش کردم ، با اولی یکسری بمبهای BL و با گردش دوم تمام بمبهای BL باقی مانده را فرو ریختم . سپس با عبور از روی نیروهای دشمن تمامی فشنگها را نیز بر روی سرشان ریختم .
بعد از زدن نیروهای دشمن کابین عقب با من گفت گوی زیادی کرد که این نیروها هشت مایلی آبادن هستند و روسا مختصات اشتباهی دادند و ما نیروی های خودی را زده ایم . اعصابم حسابی خرد شده بود .
بعد از شبی سخت وارد آن شلتر کذایی شدم که افسر اطلاعات و عملیات ماهشهر گفت خیلی خوب و درست زده اید و بالاخره کابین عقب هم کوتاه آمد .
هنوز چای بعد از پرواز را نخورده بودم که یک فراگ دیگر آمد . کسی نبود و طبق معمول من دواطلب شدم .
شماره یک من بودم و کابین عقب حیدرپور . شماره دو فعلی زاده بود و کابین عقبش حق پناه ( سرگرد خلبان شهید جواد حق پناه چند سال بعد بر روی آبهای نیلگون خلیج فارس هدف قرار گرفت و به همراه پرنده خود به قعر آبهای خلیج فارس رفت ) .
پس از روشن کردن موتورها و تماس با شماره دو او گفت که دوباره اشکال دارد و نمی آید و من بازهم تنها رفتم .
می خواستم از جنوب آبادن حمله کنم . دود زیادی منطقه را پوشناده بود . سمت چپ آبادن را گذراندم و آتش نیروها از جاده اهواز - آبادان شروع شد . من هم در سه راهی به طرف اهواز گردش کرده و بمبها و فشنگهای خود را زدم . اولین گردش فرار را به طرف راست کردم و بعد از مستقیم کردن در ساعت ده و سی دقیقه یک هواپیما دیدم . فکر کردم فانتوم است . او من را دیده بود و موقعی که کمی ارتفاع گرفت و خواست به طرف دم من برود کاملا دیدم که یک میگ 23 است .
در ساعت هفت و هشت من بود که بلافاصله زدم روی AB و رفتم کف زمین .
هواپیما تکان شدیدی خورد . معلوم شد که طرف هواپیمای من را زده است . بعد از رها کردن باکهای سوخت خارجی ، هواپیما شدیدا به طرف بال چپ و زمین رفت که با دو دست ، مستقیم ، تمام قدرت موتور هواپیما را نگه داشتم . بعد از دور شدن از منطقه و ارتفاع گرفتن از رادار برای چک کردن زیر هواپیما تقاضای کمک کردم . که یک اف 14 که در منطقه بود به موقعیت من آمد و گفت همه چیز نرمال است ولی هنوز هواپیما به بال چپ متمایل بود .
با هر زحمتی که بود فرود آمدم بعد از خاموش کردن موتورها از هواپیما پیاده شدم و متوجه شدم که بک چپ روی هواپیما مانده و از وسط تقریبا نصف شده است . معلوم شد که خلبان میگ دشمن یه کم کوتاه زده و فقط باک چپ و زیر هواپیما آسیب دیده است .
هرگونه برداشت و استفاده از این مطلب منوط به ذکر منبع و نام نویسنده می باشد
ادامه دارد ...
پاينده باد ايران زنده باد ايراني
وبلاگ من [External Link Removed for Guests]
صفحه اینستاگرام [External Link Removed for Guests]
واقعا مطالب کامل و جالب و خوندني بود دوست عزيز به نظر من شما شايستگي مديريت تمامي انجمنهاي مرتبط با هوافضاي اين فاروم را داريد البته يه انتقاد دارم البته نه از شما بلکه از رسانه ها که چرا به خلباناني که رشادت هاي زيادي در جنگ انجام داده اند و توفيق شهادت نيافته اند پرداخته نميشه؟ حتما بايد اين دوستان رو از دست بديم تا به اونا بپردازيم؟
navid missle نوشته شده:واقعا مطالب کامل و جالب و خوندني بود دوست عزيز به نظر من شما شايستگي مديريت تمامي انجمنهاي مرتبط با هوافضاي اين فاروم را داريد البته يه انتقاد دارم البته نه از شما بلکه از رسانه ها که چرا به خلباناني که رشادت هاي زيادي در جنگ انجام داده اند و توفيق شهادت نيافته اند پرداخته نميشه؟ حتما بايد اين دوستان رو از دست بديم تا به اونا بپردازيم؟
در اين وبلاگ حسابي يه اين موضوع پرداخته شده
[External Link Removed for Guests]
با سلام
دوستان چند سال پيش در جائي مصاحبه اي با خلبان آزاده منصور كاظميان كمك خلبان شهيد دوران در مورد آخرين پروازشان خواندم كه برخي نكات آن با مطالب رايج يعني آنچه كه تا كنون خوانده يا شنيده ام بسيار متفاوت است. آنچه را كه به خاطر دارم برايتان از قول ايشان نقل ميكنم.
.... رادارهاي اطراف بغداد مارا گرفت. يك موشك به طرفمان شليك شد كه با فاصله كمي از بالاي سرمان گذشت. در همين موقع هواپيما مورد اصابت واقع شد. تجهيزات توي كابين وقوع آتش سوزي در يكي از موتورها را نشان ميداد. به شهيد دوران اطلاع دادم . ايشان گفت تو مسير برگشت موتور را خاموش مي كنيم. بعد از زدن هدف در حال بازگشت بوديم كه آتش سوزي شدت يافت و تقريبا" تا زير كابين رسيده بود. .... من به طور ناگهاني به بيرون از هواپيما پرتاب شدم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم . بالاي لبم شكاف برداشته بود و آن را بخيه زده بودند. چون بستگان قربانيان بمباران ما هم در همان بيمارستان بودند براي اينكه شناخته نشوم لباس عربي بر تنم كردند. نمي توانم بگويم عباس مرا به بيرون پرتاب كرد. همانطور كه گفتم آتش تا زير كابين رسيده بود . بعدها كه با برخي كارشناسان مطالب را بررسي ميكرديم اين احتمال داده شد كه در اثر آتش سوزي ، فيوز و راكتهاي اجكت صندلي من فعال شده و به بيرون پرتاب شده باشم.... در بازجوئي ها مشخص شد كه درست چند ثانيه پس از خروج (پرتاب) من ، هواپيما در آسمان منفجر ميشود و عباس نيز در دم به شهادت ميرسد. در سال 69 پس از چند سال اسارت به كشور بازگشتم و تا سال 74 كه بازنشسته شدم به عنوان استاد خلبان جوانان اين مملكت را آموزش ميدادم.
دوستان .. در مطالب عنوان شده توسط جناب كاظميان دو نكته وجود دارد كه همانطور كه قبلا" عرض كردم با آنچه كه لااقل من خوانده ام يا شنيده ام تفاوت دارد و برايم محل ابهام است..
اول آنكه خروج ايشان از هواپيما توسط شهيد دوران از نظر خودشان مورد ترديد است. ايشان احتمال پرتاب در اثر فعال شدن سيستمهاي پرتابه به دليل آتش سوزي را مطرح كرده اند.
دوم ايشان عمليات انتحاري شهيد دوران را مطرح نكرده اند .بلكه گفته اند كه در اثر انفجار هواپيما كه چند لحظه پس از خروج من از هواپيما صورت گرفت به شهادت رسيد.
خواهش ميكنم اگر اطلاعات دقيقتري داريد ارائه بفرمائيد.
abdolmahdi نوشته شده:با سلام دوستان چند سال پيش در جائي مصاحبه اي با خلبان آزاده منصور كاظميان كمك خلبان شهيد دوران در مورد آخرين پروازشان خواندم كه برخي نكات آن با مطالب رايج يعني آنچه كه تا كنون خوانده يا شنيده ام بسيار متفاوت است. آنچه را كه به خاطر دارم برايتان از قول ايشان نقل ميكنم. .... رادارهاي اطراف بغداد مارا گرفت. يك موشك به طرفمان شليك شد كه با فاصله كمي از بالاي سرمان گذشت. در همين موقع هواپيما مورد اصابت واقع شد. تجهيزات توي كابين وقوع آتش سوزي در يكي از موتورها را نشان ميداد. به شهيد دوران اطلاع دادم . ايشان گفت تو مسير برگشت موتور را خاموش مي كنيم. بعد از زدن هدف در حال بازگشت بوديم كه آتش سوزي شدت يافت و تقريبا" تا زير كابين رسيده بود. .... من به طور ناگهاني به بيرون از هواپيما پرتاب شدم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم . بالاي لبم شكاف برداشته بود و آن را بخيه زده بودند. چون بستگان قربانيان بمباران ما هم در همان بيمارستان بودند براي اينكه شناخته نشوم لباس عربي بر تنم كردند. نمي توانم بگويم عباس مرا به بيرون پرتاب كرد. همانطور كه گفتم آتش تا زير كابين رسيده بود . بعدها كه با برخي كارشناسان مطالب را بررسي ميكرديم اين احتمال داده شد كه در اثر آتش سوزي ، فيوز و راكتهاي اجكت صندلي من فعال شده و به بيرون پرتاب شده باشم.... در بازجوئي ها مشخص شد كه درست چند ثانيه پس از خروج (پرتاب) من ، هواپيما در آسمان منفجر ميشود و عباس نيز در دم به شهادت ميرسد. در سال 69 پس از چند سال اسارت به كشور بازگشتم و تا سال 74 كه بازنشسته شدم به عنوان استاد خلبان جوانان اين مملكت را آموزش ميدادم. دوستان .. در مطالب عنوان شده توسط جناب كاظميان دو نكته وجود دارد كه همانطور كه قبلا" عرض كردم با آنچه كه لااقل من خوانده ام يا شنيده ام تفاوت دارد و برايم محل ابهام است.. اول آنكه خروج ايشان از هواپيما توسط شهيد دوران از نظر خودشان مورد ترديد است. ايشان احتمال پرتاب در اثر فعال شدن سيستمهاي پرتابه به دليل آتش سوزي را مطرح كرده اند. دوم ايشان عمليات انتحاري شهيد دوران را مطرح نكرده اند .بلكه گفته اند كه در اثر انفجار هواپيما كه چند لحظه پس از خروج من از هواپيما صورت گرفت به شهادت رسيد. خواهش ميكنم اگر اطلاعات دقيقتري داريد ارائه بفرمائيد.
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
هر دو تصوير تزئيني و متعلق به يك هواپيماست.
دوست عزیز
در مواردی که گفتید خیلی از مسائل است که من هم اطلاع دارم ولی بنا به دلایلی نباید ذکر شود .
در راه رفت به سمت هواپیمای دسته منصور یک موشک شلیک می شود که در متن من نیست که دوران با یک تعقیب گریز موفق می شود موشک را منحرک کند و موشک به داخل نخلستان می خورد و ..... - یک موشک نیز قبل از پلایشگاه به موتور هواپیمای دوران می خورد در همین هنگام هواپیمای اسکندری نیز توسط یک تیر رولند مورد اصابت قرار می گیرد .
در مورد فعال شدن سیستم اجکت این سیستم هرگز توسط آتش سوزی فعال نمی شود . در ضمن خود منصور کاظمیان تردید دارد که آیا خودبه خود فعال شده و یا دوران اجکت کرده و این درحالی است که خود کاشمیان به محض اینکه به دوران گفته آماده خروج اضطراری باش سیستم اجکتش عمل کرده پس احتمال پرتاب توسط دوران زیاد بوده .
هواپیما برروی پالایشگاه هدف قرار می گیرد . کاظمیان در قسمت جنوب غربی بغداد سقوط می کند ولی هواپیمای دوران در مرکز شهر به ساختمان برخورد کرد . خبرنگاران حاضر به شفافیت گفته اند که هواپیما هدایت می شده و به ساختمان خورده و نکته مهمتر خود دوران بارها چه در خاطراتش و چه به کاظمیان گفته که اجکت نمی کند .
پاينده باد ايران زنده باد ايراني
وبلاگ من [External Link Removed for Guests]
صفحه اینستاگرام [External Link Removed for Guests]
در یکی از روزهای بهار سال 1360 مسئولین شهر شیراز تصمیم می گیرند به خاطر رشادت ها و دلاوری های عباس دوران، یکی از خیابان های شهر شیراز را به نام او کنند؛ لذا از دوران دعوت می شود تا در مراسم شرکت کند و او نیز قبول کرده و به آن جا می رود که از دوران به شایستگی تقدیر می شود. چون او ضربات مهلکی به دشمن وارد نموده بود، همیشه عوامل نفوذی دشمن قصد ترور وی را داشتند که یکی از این موارد هم در همین زمان بود که خوشبختانه این ترور عقیم ماند.
شهيد عباس دوران در مراسم انتخاب نام ايشان براي يكي از خيابان هاي شيراز (تنها عكس منتشر شده)
منبع: وبلاگ پروازي ديگر
[External Link Removed for Guests]
!!!A good controller is a PROCEDURALcontroller ... sincerely yours
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد .
نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...
علی هم ( سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی ) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا . علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد آلرت من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن . علی گفت : مهرزاد مریشه پروانه دست تنهاست . قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند .
پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده . به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است . علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه ؟
.
.
.
دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ، تو رستوران متل ریسکس نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود .
.
.
.
اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم .
خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم . علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .
بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند . اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است .
مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی . نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه . از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید . بگذریم
از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند . درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم .
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که می بیند انگار من را دیده .
سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد . مواظب خودت باش
همسرت عباس - مهر ماه 1359
[External Link Removed for Guests]
سرلکشر خلبان شهید علیرضا یاسینی - سرلشکر خلبان شهید عباس دوران
هرگونه برداشت و استفاده از این مطلب منوط به ذکر منبع و نام نویسنده می باشد
ادامه دارد ...
پاينده باد ايران زنده باد ايراني
وبلاگ من [External Link Removed for Guests]
صفحه اینستاگرام [External Link Removed for Guests]
سوال: در ابتدا از خودتان بگویید، از آشنایی و ازدواجتان با شهید دوران.
- متولد سال 1338 در شیراز هستم. در همسایگی خانواده دوران زندگی میکردیم. آشنایی ما در حد همین روابط همسایگی بود تا اینکه به شکل سنتی خانوادههای شیراز، بستگان دوران به خواستگاری من آمدند. بیست و دوم تیرماه سال 58 عقد کردیم و 4 ماه بعد مراسم عروسیمان برگزار شد. دوران شیرازی بود و بیستم مهرماه سال بیست و نه متولد شده بود. خانواده بسیار محترمی بودند و او را به متانت و پاکی در محل میشناختند. در آن هنگام خلبان بود. درجه سروانی داشت و در پایگاه هوایی بوشهر خدمت میکرد.
اما بعد از گذشت مدتی یک ایمان خاصی نسبت به او به دست آوردم. دیگر به بازنگشتن او نمیاندیشیدم و اصلا فکر نمیکردم ممکن است روزی او را از دست دهم. همیشه میگفت: «هر چه خدا بخواهد اتفاق میافتد، همان میشود که خدا بخواهد.»
بلافاصله بعد از ازدواج راهی بوشهر شدیم یک سال بعد از ازدواجمان جنگ آغاز شد.
تا قبل از جنگ هم به ماموریتهای پروازی میرفت ولی بعد از آن این ماموریتها بیشتر شد. 13 آبان سال شصت هم بچهدار شدیم. پسری به اسم امیررضا که الان دانشجوی رشته مهندسی شیمی در یکی از دانشگاههای اطراف شیراز است.
سوال: زندگی با یک خلبان در زمان جنگ چه حسی برای همسر او داشته است؟ وقتی به ماموریتی میرفت تا هنگام بازگشت چه بر شما میگذشت؟ آیا فکر میکردید که ممکن است هر پرواز او، آخرین پرواز باشد؟
- البته اوائل بسیار مشکل بود. خیلی سختی میکشیدم. چند ماه اول جنگ حس غریبی داشتم پر از دلشوره و اضطراب و نگرانی، تمام مدت انتظار میکشیدم تا از ماموریت بازگردد و خیالم راحت شود. اما بعد از گذشت مدتی یک ایمان خاصی نسبت به او به دست آوردم. دیگر به بازنگشتن او نمیاندیشیدم و اصلا فکر نمیکردم ممکن است روزی او را از دست دهم. همیشه میگفت: «هر چه خدا بخواهد اتفاق میافتد، همان میشود که خدا بخواهد.»
کمکم زندگیام روال عادی خود را بازیافت، البته دلهره و نگرانی برای همسر یک خلبان طبیعی است ولی چون پروازهای برون مرزی بسیاری داشت و بین همکاران و دوستان صحبتهای بسیاری در مورد مهارت و تسلط او میشنیدم خیالم راحت بود. اصلا فکر نمیکردم کسی را که عاشقانه دوست میدارم ممکن است از دست بدهم. احساس میکردم رویین تن است. فکر میکردم سپری از عشق من و ایمان او ،او را از هر خطری محافظت میکند، حتی یک لحظه به این فکر نمیکردم که ممکن است روزی او برای پروازی برود و دیگر باز نگردد.
سوال: از آخرین ملاقات با شهید دوران بگویید؟ آیا در مورد ماموریت خود برایتان حرف زده بود؟
- کلا آدمی نبود که در مورد پروازها و ماموریتهایش صحبت کند. حتی اگر میپرسیدم میگفت که برای تو زیاد جالب نیست که برایت تعریف کنم. نمیخواست با تعریف کردن خطرات و ماموریتهایش دلهرهای برای من ایجاد کند همیشه همه چیز را خیلی عادی و معمولی جلوه میداد. مثل کسی که هر روز برای کار و در کارخانهای به محل کارش برود.
من نیز کاملا عادت کرده بودم و رفتن او به ماموریت برایم عادی شده بود. خود او نیز در القای این حس کمکهای بسیاری به من کرده بود. دو سال در جنگ خدمت میکرد. تا روز سیام تیر ماه سال 61، دو ماه مانده به دومین سالگرد جنگ ساعت چهار صبح برای رفتن به ماموریت از خانه بیرون زد. آن هنگام هفت یا هشته ماهی میشد که ما به پایگاه هوایی نوژه همدان منتقل شده بودیم. بیدار شدم صبحانهاش را دادم. امیررضا خواب بود، هشت ماهه بود. امیررضا را بوسید و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت. اصلا در مورد جزییات ماموریتش چیزی نگفته بود. البته روز قبل از ماموریت با یکی از دوستانش که اتفاقا با من نیز از طرف مادرم نسبتی داشت صحبت کرده و گفته بود که حس میکند این آخرین پرواز اوست از احساسی که داشت حرف زده بود و از او خواسته بود که اولین نفری باشد که به من خبر دهد و اتفاقا اولین نفری که این خبر را به من داد هم او بود.
اصلا فکر نمیکردم کسی را که عاشقانه دوست میدارم ممکن است از دست بدهم. احساس میکردم رویین تن است. فکر میکردم سپری از عشق من و ایمان او ،او را از هر خطری محافظت میکند، حتی یک لحظه به این فکر نمیکردم که ممکن است روزی او برای پروازی برود و دیگر باز نگردد.
سوال: از جزییات ماموریت کی با خبر شدید؟
- خود او که هیچ وقت در مورد کار و پروازهایش صحبتی نمیکرد. آدم توداری بود. بعدها شنیدم که قرار بود کنفرانس غیرمتعهدها در بغداد برگزار شود و دولت عراق اعلام کرده بود که بغداد امن است. عملیات آنها برای ناامن کردن فضای بغداد صورت گرفته و فوقالعاده محرمانه بود. میخواستند نشان دهند که بغداد امنیت لازم را ندارد سه فروند هواپیما از پایگاه نوژه بلند میشوند. عباس لیدر گروه بود. یکی از هواپیماها از میانه راه باز میگردد. دو هواپیما به بغداد میرسند و عملیات انجام میدهند و چند راکت به مناطق نظامی میزنند. شدت آتشبارهای هوایی به قدری بوده که طرف چپ هواپیما صدمه میبیند. خلبان دوم در کابین عقب منصور کاظمیان بوده اوضاع که بحرانی میشود شهید دوران دستور میدهد که او اجکت کند. او نمیپذیرد و هنگامی که در حال بحث بر سر پریدن هر دو تایشان بوده، عباس ناگهان او را اجکت میکند. آقای کاظمیان بعدها تعریف کرد که در این حال او دیگر چیزی نفهمید. یک لحظه احساس کرده که به بیرون پرتاب میشود و وقتی به هوش میآید خود را در بیمارستانی در عراق میبیند. اطرافش پر از عراقی بوده او اسیر میشود.
شهید دوران بعد از اینکه خلبان دوم را بیرون پرتاب میکند خود را با هواپیمایی که به شدت صدمه دیده به پالایشگاه بغداد میرساند و هواپیما را به تجهیزات پالایشگاه میزند.
آقای کاظمیان از سال 61 تا هنگام مبادله اسرا یعنی سال 69 اسیر بودند و با اولین سری آزادگان به کشور بازگشتند. چند بار تلفنی با ایشان صحبت کردیم و برای دیدنشان به تهران آمدیم. برایمان از ماموریت و آخرین لحظهها تا هنگام اجکت شدنش گفت و اینکه شهید دوران همیشه دوست داشته با کسی پرواز کند که زیاد صحبت نکند.
کلا کم حرف و ساکت بود و فوقالعاده مهربان، بیشتر دوست داشت با رفتار و حرکاتش علاقهاش را نشان بدهد تا با حرف زدن. کلا اهل عمل بود. بسیار به من و امیررضا علاقه داشت و به هر شکل سعی میکرد تا رضایت ما را جلب کند. همیشه چیزهایی را برایمان تهیه میکرد که اصلا نگفته بودیم احتیاج داریم.
مخصوصا قبل از سفر آخر خریدی کلی کرد و تمام مایحتاج خانه را برای مدتی طولانی تهیه کرد آنقدر به امیررضا علاقه داشت و او را عاشقانه میپرستید که زبانزد همه فامیل بود. کلا بچهها را دوست داشت. حتی مهربانیهای قبل از ماموریت آخرش نظر من را جلب نکرد چون همیشه همین رفتار را داشت.
سوال: بعد از شنیدن خبر شهادت او آیا امیدی داشتید که ممکن است اشتباهی شده و او اسیر باشد؟
- مطمئن نبودم که شهید شده باشد. اصلا نمیتوانستم باور کنم. دائم در شک و تردید بودم. حتی موافق نبودم که اعلام کنند که او به شهادت رسیده ولی فقط نظر من مطرح نبود. نیروی هوایی اعلام کرد و همه خانواده موافقت کردند که مراسمی گرفته شود. در دارالرحمه شیراز قسمت فتح المبین قبری تهیه کردیم. روی سنگ قبر هم مشخصات او را حک کردیم دعایی در قبر گذاشتیم و این مکان یادبودی از او برای ما شد وابستگی عجیبی به اینگور خالی پیدا کردم. همه مراسم از سوم و هفت و چهل و سالگردها را گرفتیم تا دو سال هم سپاه پوشیدیم. هفتهای یک بار سرخاک او میرفتم. تمام سال تحویلها در این بیست سال را به جز معدودی از موارد که لحظه تحویل سال خیلی دیر وقت بود با امیررضا آنجا میرفتیم. با سنگ او صحبت میکردم.
شهید دوران بعد از اینکه خلبان دوم را بیرون پرتاب میکند خود را با هواپیمایی که به شدت صدمه دیده به پالایشگاه بغداد میرساند و هواپیما را به تجهیزات پالایشگاه میزند.
تا هنگام مبادله آزادگان امید داشتم که او بازگردد. هر سال که میگذشت امیدهایم کمرنگتر میشد وقتی آزادگان برگشتند و خبری از او نشد چند درصد امیدی را که داشتم از دست دادم و فکر زنده بودن ایشان برای کلا منتفی شد.
بیش از بیست و پنج سال گذشته است ولی من هنوز با سنگ قبر او صحبت میکنم و به این مکان شدیداً وابستهام و رابطه عاطفی غریبی با آرامگاه او دارم.
سوال: رفتار و واکنش مردم نسبت به شهید دوران و شما چگونه است؟
- اسم شهید دوران سر زبانهاست. از وقتی این خبر پخش شده هر شی تماسهای بسیاری با ما میگیرند و از جریان این مبادله جویا میشوند. کاری که عباس کرد بیاثر نبود و در نوع خود تاثیر بسیاری بر روند جنگ گذاشت همه با احترام از او و رشادتش سخن میگویند و به ما احترام میگذارند اما از طرف مسئولین گاه با بیمهریهای عاطفی و مادی بسیاری مواجه شدهایم. کاش از زندگی ما با خبر میشدند نباید به طرف آنها میرفتیم و چیزی درخواست میکردیم. شهید دوران دوست نداشت که همسرش برای درخواستی به نیرویهوایی یا سازمانهای دیگر مراجعه کند. دلش نمیخواست که ما نیازهایمان را فریاد کنیم. بالاخره هر کس برای خود شخصیتی دارد. بگذریم حالا بعد از گذشت بیست سال گفتن این حرفها دیگر فایدهای ندارد. حتم خود مسئولین از کاستیها باخبرند.
سوال: از امیررضا بگویید چقدر با اهداف و آرمانیهای پدرش همسوست. نظرش راجع به پدرش چیست؟ درباره شهادت او چه اعتقادی دارد؟ چقدر با این مساله کنار آمده؟
- امیررضا با این مساله بزرگ شد. از کودکی خودش همه چیز را دریافت و من در این زمینه به مشکلی بر نخوردم. من و کلا خانواده با صحبتهای بسیار سعی کردیم او هیچ وقت جای خالی پدر را احساس نکند. البته مطمئنم که هیچ چیز نمیتواند برای او پدر شود ولی خوشبختانه کمبود شدیدی احساس نمیکند. او با این وضعیت خو گرفته و من سختی بسیاری در این زمینه نکشیدهام. خیلی تودار و درون گراست. دلش نمیخواهد با شخم زدن خاطرهها به زخمهای کهنه من نمک بپاشد.
تمام سال تحویلها در این بیست سال را به جز معدودی از موارد که لحظه تحویل سال خیلی دیر وقت بود با امیررضا آنجا میرفتیم. با سنگ او صحبت میکردم.
اصلاً تا به حال از این که پدرش چنین عملیاتی را رفته احساس اندوه نکرده. من حس میکنم که او از اینکه چنین پدری داشته احساس غرور میکند. میتوانم غرور او را حس کنم با اینکه اصلاً اهل تظاهر و تفاخر نیست ولی همیشه با افتخار خودش را پسر عباس دوران معرفی میکند. از صحبتهایش از حرکاتش این غرور را حس میکنم.
امیررضا حتی از نظر شکل ظاهری، تیپ، رفتار و سکنات و گفتارش کاملا به پدرش رفته است. امیال قلبی پدرش را دارد. گاه که به او مینگرم حس میکنم که عباس در دوران جوانی را میبینم. انگار چرخه زندگی دوری زده و از عباس به امیررضا رسیده.
سوال: در خاتمه از خاطرهای بگویید که هنوز در ذهن شما زندهاست و انگار هیچوقت فراموش نخواهد شد.
- روزی که خداوند امیررضا را به من داد هیچ وقت از خاطرم دور نمیشود. عباس آنقدر خوشحال بود که چشمهاش به اشک نشسته بود. در نگاهش شادی موج میزد. به شدت دوست داشت که پسری داشته باشد. هیچگاه این را بر زبان نیاورده بود. اما من میدانستم. ساعت 9 شب 13 آبان سال 60 بود. از قبل اسم او را انتخاب کرده بود. شادی عباس را در آن لحظه هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
دیگر جوان نیست.سالهاست که نیست.از همان روزی که فهمید نمی تواند او را نگه دارد روی زمین،پشت میز،در اداره ی تهران.چه فرقی می کرد.از همان روزی که با گوشهای خودش شنیده بود"این یعنی مرگ من".از همان روزی که صدای نشستن هواپیمایش را نشنید و برای ناهارش ته چین گذاشته بود،چون صبح زود که می رفت،به او گفت بر می گردد و او هر چند دیگر نبود،اما می خواست باشد،ساده باشد.جوان باشد وفکر کند دنیا طوری ساخته شده است که آدم ها همیشه می توانند همان کاری را بکنند که می خواهند.
منابع:
مجله راه میانه
کتاب دوران به روایت همسر شهید
و تبيان
التماس دعا
دعا مي كنم خدا از تو بگيرد هر آنچه كه خدا را از تو مي گيرد.