بسم الله الرحمن الرحیم
سميلاتور نياز يك خلبان
« سرهنگ رضا نيك خواهي »
« سميلاتور » دستگاهي است كه يك خلبان و يا دانشجوي خلباني ميتواند داخل آن بنشيند و كاري را كه با هواپيما در آسمان انجام ميدهد ، روي زمين انجام دهد . با اين تفاوت كه اگر در اين پرواز فرضي ، خلبان اشتباه كند ، خطر جاني برايش وجود ندارد . اين سيستم نسبت به هواپيما استهلاك كمتري دارد و هزينههاي ارزي زيادي صرفه جويي ميشود .
هر دانشجوي خلباني بايد حداقل 25 ساعت با سميلاتور پرواز كند و اگر اين دستگاه نباشد بالاجبار بايد از هواپيما استفاده كند .
مسئولين لجستيكي نيروي هوايي ضرورت داشتن سميلاتور هواپيماي « پي - سي - 7 » را لازم دانسته و در صدد خريد اين سيستم از كشور سازنده هواپيما بودند ، ولي تا سال 1367 به نتيجه نرسيده بودند . تيمسار ستاري از جهاد خودكفايي نيروي هوايي خواستند كه نسبت به چگونگي ساخت سميلاتورتحقيقاتي را انجام دهند .
مسئوليت اين تحقيقات به بنده واگذار شد . حدود شش ماه ، من و همكارانم به طور مداوم ، همه جوانب اين پروژه را بررسي كرديم .
روزي تيمساربه جهاد آمدند و پرسيدند :
خب ! چه كار كرديد ؟
بنده اطلاعاتي را كه جمع آوري كرده بودم ، در اختيارشان قرار دادم . ايشان كه با مطالعه مطالب ، خيلي راضي و خوشحال به نظر ميرسيدند ، گفتند :
شما با توجه به پيچيدگي كار ، آينده را چگونه ميبيني ؟
گفتم :
روشن ميبينم .
گفتند :
پس از همين امروز كار را شروع كنيد .
تأكيد كردند كه هر جا نياز به پشتيباني هست بگوييد برايتان فراهم ميكنم . ميخواهم كار سريع پيش برود .
تيمسار ، در طول مدت ساخت اين سيستم ، از نزديك دقيقاً جريان كار را زير نظر داشتند و ما از كمكهاي فكري ايشان استفاده ميكرديم .
هر زمان در خواستي داشتيم بلافاصله براي ما تهيه ميكردند . به عنوان مثال : هنگامي كه تقاضاي يك دستگاه كامپيوتر كرديم ، ايشان با سنجيدن جوانب كار و نياز واقعي ما تعداد پنج دستگاه كامپيوتر براي ما فرستادند . اين گونه پشتيبانيها از پروژه ، باعث شده بود بچهها نسبت به پيشرفت كار دلگرم و اميدوار شوند . حتي تعدادي از نشاندهندههاي سيستم را از خارج درخواست كرده بوديم . كه به ما نفروختند .
تيمسار با تشويق ، اين باور را در متخصصين بوجود آوردند كه تمام آن قطعات را در داخل طراحي و سپس ساختند . البته مدت زيادي براي ساخت همين قطعات ، كار متوقف شد . ولي بحمدالله پس از هفت سال تلاش و كوشش ، سميلاتور ساخته شد . در حال حاضر ، اين افتخار را داريم كه جزو چهار كشور بزرگ صنعتي دنيا هستيم كه توانستهايم سميلاتور بسازيم و اين مهم فقط با تشويق و پشتيباني همه جانبه تيمسار ستاري به دست آمد .
منبع کتاب پاکباز عرصه عشق
سرلشگر خلبان شهید ستاری
مدیران انجمن: شوراي نظارت, مديران هوافضا
- پست: 879
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ دی ۱۳۸۶, ۱:۳۲ ب.ظ
- محل اقامت: سلماس
- سپاسهای ارسالی: 1256 بار
- سپاسهای دریافتی: 1595 بار
Re: سیمیلاتور نیاز یک خلبان ( خاطره ای از شهید ستاری)
به نام خدا
از مدیران محترم تقاضا دارم اسم این تاپیک را به نام " خاطرات سرلشگر خلبان شهید ستاری " تغییر بدند تا مطالب مربوط به شهید ستاری در انجمن پراکنده نشه
اینم تقدیم به روح پر فتوح شهید ستاری تا بلکه با این کار از کارهایی که او برای نیروی هوایی انجام داد قدر دانی کنیم
بنويس ، خلبانان ما حماسه آفريدند !
« سرهنگ سيد محمد حسيني »
جنگ پايان يافته بود ؛ اما هنوز بوي باروت در كوچه پس كوچههاي شهر به مشام ميرسيد و تكه آهنهاي ذوب شدة بمبها و راكتهاي دشمن در جاي جاي ميهن اسلامي ديده ميشد .
يك روز تيمسار ستاري مرا به دفتر كارشان احضار كردند . ايشان تازه از سفر پاكستان بازگشته و مملو از تجارب و اطلاعات جديد علمي و نظامي بودند . با لبخندي گرم و نگاهي صميمي به من اجازه ورود دادند و گفتند :
خوش آمدي سيد ، صفا آوردي !
گفتم :
سلامت باشيد قربان ، رسيدن بخير !
گفتند :
سيد اين كتاب را ببين .
كتاب كوچكي بود كه به زبان انگليسي روي آن نوشته شده بود « پاكستان در جنگ » . سپس تيمسار با اشاره به بازديدشان از پاكستان ، گفتند :
فرمانده نيروي هوايي پاكستان اين كتاب را به من هديه كرد و با غرور خاصي كه نشان از افتخار داشت گفت : « نيروي هوايي كشور ما در طول هفده روز جنگ با هندوستان اين عملياتها را انجام داده است . »
در كتابي كه تيمسار به من نشان دادند ، اسامي قهرمانان و عملياتهاي انجام شده توسط نيروي هوايي پاكستان ، در جنگ با هندوستان نوشته شده بود .
تيمسار ادامه دادند :
از همان روز به اين فكر افتادم كه اگر آنها به جنگ هفده روزة خود ميبالند ، ما چرا به هشت سال دفاع مقدس كه در آن حماسهها آفريديم و با دست خالي عمليات استراتژيك برون مرزي انجام داديم ، افتخار نكنيم .
انگار تيمسار به ياد روزهاي جنگ افتاده بود . در حالي كه نگاهش را به تصوير قاب شده شهيد عباس بابايي دوخته بود ، گفتند :
سيد ميخواهم بنويسي كه خلبانان ما چه حماسهها آفريدند! بنويس چگونه رفتيم از كنار مرز سوريه پايگاه …. عراق را در سه نقطه در مرز اردن بمباران كرديم ، بدون اينكه دشمن بتواند كاري انجام دهد . بنويس چگونه نيروهاي زرهي دشمن را با بمبارانهاي متمركز زمين گير كرديم و سرزمينهاي اشغالي را پس گرفتيم .
و سپس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، گفت :
سيد جنگ تمام شد ولي اثري از اين همه رشادتها و دلاوري خلبانان ما جايي نوشته نشده ؟ تاريخ چگونه قضاوت خواهد كرد ؟ فردا جواب فرزندان شهدا را چگونه خواهيم داد كه پدران شما با چه هدفي و چگونه شهيد شدند ؟ چه ايثارگريها و از خود گذشتگيها نشان دادند ؟
تيمسار آه سردي كشيدند و گفتند :
من و تو مسئوليم . امروز بايد فرهنگ جبهه و جنگ را زنده كنيم .
تيمسار آن روز به من دستور دادند يك گروه تحقيقاتي را تشكيل دهم و مجموعه عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران را جمع آوري كنيم .
بعدها اين فعاليتهاي تحقيقاتي در مجموعه شش جلدي به نام پاكبازان عرصه عشق تهيه شد و هنگامي كه تيمسار ستاري پيش نويس آن را ديدند با خوشحالي تحسين كردند و دستور چاپ آن را صادر كردند كه جلد اول اين مجموعه با همت ايشان تحت عنوان « خاطرات خلبانان » چاپ گرديد .
منبع پاک باز عرصه عشق
از کسانی که از این مطلب استفاده خواهند کرد تقاضا دارم اسم کتاب فوق و همچنین نام سایت سنترال کلوبز رو در سایتشان قرار دهند (چون این خاطرات اولین بار که در اینترنت گذاشته میشه )
موفق و پیروز باشید

از مدیران محترم تقاضا دارم اسم این تاپیک را به نام " خاطرات سرلشگر خلبان شهید ستاری " تغییر بدند تا مطالب مربوط به شهید ستاری در انجمن پراکنده نشه
اینم تقدیم به روح پر فتوح شهید ستاری تا بلکه با این کار از کارهایی که او برای نیروی هوایی انجام داد قدر دانی کنیم
بنويس ، خلبانان ما حماسه آفريدند !
« سرهنگ سيد محمد حسيني »
جنگ پايان يافته بود ؛ اما هنوز بوي باروت در كوچه پس كوچههاي شهر به مشام ميرسيد و تكه آهنهاي ذوب شدة بمبها و راكتهاي دشمن در جاي جاي ميهن اسلامي ديده ميشد .
يك روز تيمسار ستاري مرا به دفتر كارشان احضار كردند . ايشان تازه از سفر پاكستان بازگشته و مملو از تجارب و اطلاعات جديد علمي و نظامي بودند . با لبخندي گرم و نگاهي صميمي به من اجازه ورود دادند و گفتند :
خوش آمدي سيد ، صفا آوردي !
گفتم :
سلامت باشيد قربان ، رسيدن بخير !
گفتند :
سيد اين كتاب را ببين .
كتاب كوچكي بود كه به زبان انگليسي روي آن نوشته شده بود « پاكستان در جنگ » . سپس تيمسار با اشاره به بازديدشان از پاكستان ، گفتند :
فرمانده نيروي هوايي پاكستان اين كتاب را به من هديه كرد و با غرور خاصي كه نشان از افتخار داشت گفت : « نيروي هوايي كشور ما در طول هفده روز جنگ با هندوستان اين عملياتها را انجام داده است . »
در كتابي كه تيمسار به من نشان دادند ، اسامي قهرمانان و عملياتهاي انجام شده توسط نيروي هوايي پاكستان ، در جنگ با هندوستان نوشته شده بود .
تيمسار ادامه دادند :
از همان روز به اين فكر افتادم كه اگر آنها به جنگ هفده روزة خود ميبالند ، ما چرا به هشت سال دفاع مقدس كه در آن حماسهها آفريديم و با دست خالي عمليات استراتژيك برون مرزي انجام داديم ، افتخار نكنيم .
انگار تيمسار به ياد روزهاي جنگ افتاده بود . در حالي كه نگاهش را به تصوير قاب شده شهيد عباس بابايي دوخته بود ، گفتند :
سيد ميخواهم بنويسي كه خلبانان ما چه حماسهها آفريدند! بنويس چگونه رفتيم از كنار مرز سوريه پايگاه …. عراق را در سه نقطه در مرز اردن بمباران كرديم ، بدون اينكه دشمن بتواند كاري انجام دهد . بنويس چگونه نيروهاي زرهي دشمن را با بمبارانهاي متمركز زمين گير كرديم و سرزمينهاي اشغالي را پس گرفتيم .
و سپس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، گفت :
سيد جنگ تمام شد ولي اثري از اين همه رشادتها و دلاوري خلبانان ما جايي نوشته نشده ؟ تاريخ چگونه قضاوت خواهد كرد ؟ فردا جواب فرزندان شهدا را چگونه خواهيم داد كه پدران شما با چه هدفي و چگونه شهيد شدند ؟ چه ايثارگريها و از خود گذشتگيها نشان دادند ؟
تيمسار آه سردي كشيدند و گفتند :
من و تو مسئوليم . امروز بايد فرهنگ جبهه و جنگ را زنده كنيم .
تيمسار آن روز به من دستور دادند يك گروه تحقيقاتي را تشكيل دهم و مجموعه عمليات نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران را جمع آوري كنيم .
بعدها اين فعاليتهاي تحقيقاتي در مجموعه شش جلدي به نام پاكبازان عرصه عشق تهيه شد و هنگامي كه تيمسار ستاري پيش نويس آن را ديدند با خوشحالي تحسين كردند و دستور چاپ آن را صادر كردند كه جلد اول اين مجموعه با همت ايشان تحت عنوان « خاطرات خلبانان » چاپ گرديد .
منبع پاک باز عرصه عشق
از کسانی که از این مطلب استفاده خواهند کرد تقاضا دارم اسم کتاب فوق و همچنین نام سایت سنترال کلوبز رو در سایتشان قرار دهند (چون این خاطرات اولین بار که در اینترنت گذاشته میشه )
موفق و پیروز باشید



دعا مي كنم خدا از تو بگيرد هر آنچه كه خدا را از تو مي گيرد.
- پست: 879
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ دی ۱۳۸۶, ۱:۳۲ ب.ظ
- محل اقامت: سلماس
- سپاسهای ارسالی: 1256 بار
- سپاسهای دریافتی: 1595 بار
Re: سیمیلاتور نیاز یک خلبان ( خاطره ای از شهید ستاری)
از مدیران محترم تقاضا دارم اسم این تاپیک را به " سرلشگر خلبان شهید ستاری " تغییر نام بدهند
به نام خدا
پدر شهید
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مکتبخانه را به اتمامرساند و در کسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده که دست به يک سلسلهسفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميدادهو اکثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مکه و مدينه را زير پا گذاشته بود وبعد خاطرات خود را در قالب يک سفرنامه به رشته تحرير درآورده است . طبع شعر هم داشته و اشعار زياديگفته است که ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما کتاب شعري از او در دهه 1330 بهنام « ماتمکدة عشاق » منتشر شده که از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمهاطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي کربلا سروده شده است. :
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف ، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص »ساکن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه کارهايشان به اومراجعه مي کردند ؛ براي ساختن خانه ، راهاندازي عروسيها ، برپاييعزاداريها ، برنامههاي محرم ، رمضان و پدرم برايشان هم نوحه ميخواند وهم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شرکت ميکرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه، شيعه محکمي بوده و بسان يک دژ مستحکم در دل کوير عمل کردهاند .
ساخت روستا
در نزديکي باغ خواص ، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم »قرار دارد که مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغخواص ساکن ميشود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزادهابراهيم ميرود .
در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار کوچک و بيرونق بوده و يک متولي پير ،امور آنجا را اداره ميکرده است . در کنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده کهزميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميکردهاند . به همينخاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري کوچک ايجاد شده بود و پس ازچمنزار کوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد : « بايد بهخاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد کرد . » بنابراين بهدنبال صاحب آن محل ميگردد ؛ از سياه کوه تا حوض سلطان شروع به جست و جوميکند و تا نزديکي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره ، صاحبآنجا را پيدا ميکند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده کهجزو اولين دانشجوياني بوده که به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش ازهشتاد گذشته بود و يک حال خاصي داشته است از اينکه مالک يک منطقه بودهاحساس برتري و غرور نميکرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرممباشر او ميشود ، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يک روستا را در کنار امامزاده ابراهيم آغازميکند . روستايي که هنوز هم در نزديکي قرچک ورامين وجود دارد . نقشه آنجارا خودش ميکشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميکند .بعد شروع ميکند به جمع کردن افراد مختلف براي سکونت در آنجا . آدمها رااز مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميکند ؛ آدمهاي بيچارهاي که دستشان ازهمه جا کوتاه بوده است . حتي خانوادههايي بودند که اصطلاحاً به آنها «خاکسترنشين » ميگفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد وبرايشان امکان زندگي فراهم ميسازد . خودشان هميشه ميگفتند : « حاجي مارا زنده کرد ! »
خودکفايي روستا
پدرم تصميم ميگيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد . براي اين منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميکند .
مثلاً براي اينکه يک مغازه در آنجا باشد ، خانوادهاي را از باغ خاصميآورد ، و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را ازکاشان که در کار بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت ميکند . نجار ، باغبانو تعدادي کشاورز ، بقيه اهالي روستا بودند که هر کدام از جاهاي مختلف بهآنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند . اصفهانيها در چينهکشيدن ، کويرزدايي و مبارزه با نمکزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فکرميافتد که چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل کند و يک خانوار ازکرمان و يک خانوار هم از اصفهان که مقني و زمين شناس بودند ، پيدا ميکندو به آنجا ميآورد . قناتي که اينها احداث کرده بودند ، آب فراواني داشت وزمينهاي زيادي را زير کشت ميبرد .
خلاصه ، بعد از جمع کردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع ميکند ؛خانههايي در يک اندازه و بزرگ ؛ براي اينکه بچههاي خانوادهها هم ،بعداً بتوانند در همان جا سکونت داشته باشند .
آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ ، به مساحت حدود يک هکتار بودند . انتخابدرخت براي کاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را ازشهريار ، نهال انار را از ساوه و ميآورد . خلاصه همه کارهاي آنجا تحتنظارت او انجام ميگرفت تا اينکه روستا کم کم شکل ميگيرد و اسمش را « وليآباد » ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهامشنيدهام ، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است که به يادممانده است .
خريد 30 رأس گوساله
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور ، پدرم سيگوسالة کوچک هم سن و سال – نميدانم از کجا – خريداري و جمع کرده بود .خوب به ياد دارم ، برادرم اينها راميچراند . گوسالهها کم کم به گاوهاينر قوي هيکل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم کرد . اگرکسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او ميداد تااين پسرها همانجا بمانند ، زراعت بکنند و از روستا نروند .
گاوها بتدريج زياد شدند و به هر پسري که بزرگ ميشد ، يک رأس گاو ميدادتا کار کند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يکي به من و برادرتنيام و يک رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت ؛اهل کشاورزي نيستند بروند سراغ کارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنهاياد ميداد . يکي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يک اسب براي او خريدهبود و او را دشتبان کرده بود ، ميرفت بازرسي ميکرد . به ياد دارم بعضيوقتها ، نيمههاي شب ، برادرم را بيدار ميکرد و ميگفت : « تو چه جوردشتباني هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش ميکرد که برودزمينها را بازرسي کند .
به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل کوير ، مرزبندي وبه اهالي روستا واگذار کرده بود . پدرم ميگفت : همه با هم بايد اين جا راآباد کنيم و در قلب کوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه کويريبه عمل ميآمد . ذرت ، جو ، گندم و از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرمبود .
دور هم نشيني دوستان پدرم
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرمنيز ، عدهاي را که چيزي سرشان ميشد جمع ميکرد و ميآمدند دور آقايمهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . باصداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند. نميدانيد چه ميکرد ؛ اصلاً يک حال عجيبي داشت ولي به بچهها رونميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميکرد بهحرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند. روز و شبي نبود که اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن شرايطمعنايي نداشت و هيچ يک از زندگي گله و شکايتي نداشتند .
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يک قصيده دو صفحهاي ازپدرم ديدم که مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود که اوآن موقع مسائل را خوب ميفهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دوسه بار به قم ميرفت ، کساني را در قم داشت که وجوهات را به آنها ميداد ،مسائل را حل ميکرد و ميآمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، که اسمش در خاطرم نيست جزو دوستانپدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرميک حرفي ميزد ، او حتماً عمل ميکرد . با مردم هم بدرفتاري نميکرد . اوخودش يک حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد ، اماهمه دستههاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استواربود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم بادوستانش شرکت ميکرد .
انجام همه کارها با پدرم بود
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد وميآورد در قرچک ، داخل يک قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پيادهميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد که الاغهايشان را بردارند و بروندوسايل را بياورند . کسي حق نداشت بگويد : « من الان نميتوانم . »
او همه کارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقدميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همهرا راحت ميکرد . خريد عيدشان را انجام ميداد .
عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر کجا ميرفتي ، نقلها و شيرينيها مثل همبود . همه را حاجي خريده و پخش ميکرد و بعد ميگفت : « عيد يک روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميکرد که به طوردسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميکردو سرکار ميفرستاد . اين طور نبود که تا سيزده فروردين بيکار باشند .
منطقه امن پدرم
به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود که کسيجرأت نميکرد مزاحم کسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقعنميشد . دو سه تا دزد گردن کلفت آن طرفها بودند که هميشه ميگفتند : «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم . »
پسر يکي از خانوادههاي ده ، يک روز برايم تعريف ميکرد : گاهي وقتهاميرفتم سر خرمن و يک چيزي بر ميداشتم . يک شب وقتي سر خرمن رفته بودم ،موقع برگشت ، ديدم کسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم. بدون اينکه برگردد و به من نگاه کند ، گفت : « محمد رضا کجابودي ؟ » بعدهم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريک راهش را کج کرد و به طرف بيابان رفت. پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد ، به رويش نگاهکنم .
تاکسي دمدار
يک نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود که مردم را خيلي اذيتميکرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يکي از پسرهايآبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانوادهداماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم که در آن موقع ، شش ياهفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند ، نميدانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛زنهاي فاميل آنها که از تهران آمده بودند . گفتهاند ما نميگذاريم همينجوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاکسي ببرند . آن موقعتاکسي خيلي اهميت داشت . پدرم که از قضيه مطلع ميشود ، ميگويد : « نگراننباشيد من الان درستش ميکنم . »
سپس رو به يکي از اطرافيان ميکند و ميگويد : « آن تاکسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اينهم تاکسي دمدار . ديگر چه ميگوييد ؟ » آنها نيز وقتي که وضعيت را چنينديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو کردند و عروسي برگزار شد . از آنزمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاکسي دمدارمشهور بود .
اولين تراکتور منطقه
پدرم اولين کسي بود که تراکتور را به آن منطقه آورد . يادم ميآيدتراکتورهايي بود که چرخ لاستيکي نداشتند ؛ بلکه به جاي آن پنجههاي فلزيبود . نميدانم اينها را از کجا کرايه ميکرد و به ولي آباد ميآورد تاشخم و ريس بزنند و خرمن بکوبند . بعدها هم يک تراکتور خريد . آن موقع بايدکارها دسته جمعي انجام ميگرفت . اگر يک زمين معيني بايد صاف ميشد ، همهبا هم کار ميکردند تا آن زمين ، صاف و تميز ميشد . کار کشيدن نهر آب بهزمينها هم به طور دسته جمعي انجام ميشد . پدرم همةاين کارها را هدايتميکرد و بعد زمينها را تقسيم ميکرد و ميگفت : اين سهم تو است ، اين هممرز تو ، حالا برو در زمين خودت کار کن !
يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام ميشد . پدرم معلومميکرد که در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلوقنات تا سه کيلومتر يا پنج کيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثلزمستان ) که کار کم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي ميشد .
فقط يک بار از پدرم سيلي خوردم
پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در کارش دخالت کنيم . وقتيکه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري ميگفت هيچ کس حقنداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش رابرايش ميبردند . فقط مرا به خاطر آنکه بيشتر از ساير بچههايش دوستميداشت بعضي وقتها صدا ميکرد و پيش خودش مينشاند ، بدون اينکه حرفزيادي بزند . يک بار براي خانة يکي از اهالي دري خريده بود . در را بهسينة يک درخت نارون که بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تکيه دادهبودند . من بازيگوشي کردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشههايش شکست .چون در ، مال خودمان نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يکي دو تاسيلي به من زد . من هم قهر کردم . اين تنها موردي بود که از او کتک خوردم .
يک مدرسهاي بغل خانهمان ساخته بود . مدرسه شش کلاس داشت و همه همان جادرس ميخوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسهاي نبود و بچههايي کهکلاس اول ميآمدند ، گاهي پانزده سالشان ميشد و هيکلهايي بسيار درشتداشتند . ولي پدرم گفته بود که همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم راهم خودش آورده بود و برايش خانه درست کرده بود . تا پدرم زنده بود در آنمدرسه درس ميداد .
آن روز ، وقتي مرا کتک زد ، قهر کردم و توي آن مدرسه رفتم و در يکي ازکلاسها نشستم . يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم همروي تپه ايستاده بود يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرمهم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم ميکرد . اين نشان ميداد که اززدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجوييام بس بود .
با شکار کردن ميانهاي نداشت
پدرم يک تفنگ شکاري داشت ، ولي با آن شکار نميکرد ، شکار را دوست نداشت ؛اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره کهدود و دمش هم زياد بود ، ميخورد . در زمستان ، دستههاي عظيم سار ، صبح وعصر پرواز ميکردند ، ميرفتند و بر ميگشتند . پدرم عصرها روي پشت بامخانه ميرفت . دستههاي سار که ميآمدند ، چند تير به سوي آنها شليکميکرد . با همان چند تير ميديديم که تعداد زيادي سار به زمين ميافتاد ومردم آنها را جمع ميکردند ، سر ميبريدند و براي آبگوشت استفاده ميکردند. هر کسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش ميشد . تفنگ پدرم فقط براي همينکار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه ميگذاشت و در آن را ميبست . يکاشکافي هم داشت که هيچ کس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت بهمن که بچه بودم ميگفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت ميزند .» من هم دست نميزدم . البته او اين را به خاطر خطرناک بودن اسلحه ميگفت .
به اين چشمها نگاه کن !
يک تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانهمان بود و زيرش نوشتهشده بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يک روز پدر صدايم کرد و با اشارهبه آن تابلو گفت :
به اين عکس نگاه کن .
من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه کردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه ميکند . بعد گفت :
برو آن طرف اتاق !
رفتم .
گفت :
-باز نگاه کن !
ديدم که عکس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه ميکند !
گفت :
-برو آن طرف اتاق و نگاه کن !
از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عکس توي چشمانم نگاه ميکند .
اين بار گفت :
-برو بيرون از اتاق و نگاه کن ! رفتم . باز ديدم آن عکس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظهاي سکوت کرد و سپس گفت :
« وقتي که من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه کن !» و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نميکرد .
بگذار زندگي کند
پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را ميکرد . هنگامي که راهميرفتم ، ميگفت : « مواظب باش مورچهها را له نکني . » به ياد دارم ، درمحوطهاي روباز ، آخور درست کرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفهميداديم . يک روز وسط آخور يک مار بزرگي را که بسيار هم سمي بود ديدم کهصاف ايستاده و دهانش را باز کرده بود . پدرم نيز در همان نزديکيها مشغولکار بود صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن !بگذار زندگياش را بکند . تو به آن چکار داري ؟ »
بعد از مدتي ، گنجشکي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشک را بلعيد . تا وقتيکه از گلويش پايين ميرفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت بهجايي که آخور گاوهاي خودمان بود و تويش کاه و جو ميريختيم تا بخورند .اما پدرم کاري به کار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند مارا نيش نزد .
با پزشک رفتن موافق نبود
پدرم با پزشک موافق نبود . من يک بار صورتم به شکل خيلي ناجوري پاره شدهبود ، به طوري که لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنينديد ، مجبور شد مرا به دکتر برساند . ولي دلش نيامد که خودش به بيمارستانببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدشبيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنهانپذيرفتند و گفتند : دير آوردهايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانوادهامدوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمهام بردند . البته عمه واقعيامنبود ، همين طور ، عمهاش ميخوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم بهخانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دکتر خوب هم آن زمان درپيشواي ورامين ساکن بودند . يکي دکتر « مقبلي » بود که خيلي پير بود ومردم به جاي پول به او محصولات کشاورزي يا چيزهاي ديگر ميدادند . و ديگريآقاي دکتر « وحيد » بود که اکنون دکتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند. اين دو ، پزشکهاي مردمي بودند . مردم آنجا يک اعتقاد عجيبي به آنهاداشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينکه پزشکبودند ، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نميفروختند . مردمنيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا ميدانستند . اصلاًموضوع اين نبود که دکتر دارويي بدهد يا ندهد . ميگفتند برويم اينها ما راببينند ، چشم آنها به ما بيفتد کافي است . من بچه بودم ، ولي ميفهميدم کهچقدر با احترام با اين دو نفر حرف ميزنند . سه ماه تمام تحت مداواي دکتروحيد و دکتر مقبلي بودم تا اينکه مرا معالجه کردند .
مرگ پدر
يک روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم بااو صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يکراننده اتوبوس قرار گذاشته بود که هفتهاي دو روز به ده ولي آباد بيايد ومردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جارا ميشناخت و سفارش کرده بود که به کسي گرانفروشي و اجحاف نکنند . باکاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت ميکرد . يعني مردمخريد ميکردند و سپس تابستان خودش ميرفت بازار و حساب و کتاب ميکرد وحسابهاي مردم را پس ميداد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان راميکردند و بر ميگشتند .
راننده اتوبوس يک پيرمردي بود که از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تررانندگي ميکرد . موقع رانندگي همه از او جلو ميزدند ، البته اين کار اوخوب بود و اين حسن را داشت که اهالي را سالم به مقصد ميرساند . اما آنصبح که روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز ميخواست به شهر برود ، رانندةپيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راهآهن رد ميشد ، بعد از قرچکميگذشت و به سمت تهران ادامه مييافت . آن روز راننده موقت ، وقتي رويريل راه آهن ميرسد ، نميتواند سريع عبور کند و قطار سر مي رسد و بهاتوبوس ميزند . تمام سرنشينان اتوبوس که هفت ، هشت نفر بيش نبودند کشتهميشوند و تنها يک پير مرد و يک دختر بچة چهار ماهه زنده ميمانند . پدرمبا يک ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم ميکند و فقط سرش آسيب ديده بود ،بر بدنش نشاني از زخم ديده نميشد .
آن روز ، قبل از اينکه من صبحانه را تمام کنم ، پدرم مرا به دنبال کاريفرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان کار را بکن و بيا ! » وقتي که بيرونميرفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم .حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند که اين اتفاق افتاده است .
در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت .تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يک حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيتخودش در همان جا دفنش کردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت کرده بود که رويسنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :
پس از مرگ پدر
بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم کهبزرگ بودند و زن داشتند ، هر کدام دنبال کار خودشان رفتند . از آن جمع ،ما مانديم با مادرمان .
من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينک »رفتم که بيشتر از هفت کيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت راهمه روزه پياده ميرفتم ، در زمستان يا تابستان .
بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم وزندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينک» درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي بهمحلي رفتم که به آن کارخانه قند ميگفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ،ولي فاصلهاش حدود بيست کيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هرروز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسهمانشخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم کهبا فولکس از تهران ميآمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش کرد که صبحها سرراهشان مرا هم بياورند . من تا قرچک پياده ميآمدم ، از آنجا هم سوارفولکس آنها ميشدم و به ورامين ميرفتم . پس از چند سال ديگر شرکت واحد بهورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شرکت واحد ميرفتم وبقيه راه را نيز پياده طي ميکردم .
بعد از اذان صبح ، وقتي که هوا هنوز تاريک بود ، به طرف مدرسه راهميافتادم ، يادم ميآيد يک روز پس از شش کيلومتر پياده روي به پل باقرآباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانههايشان بيرون ميآمدند ، هوا تازهروشن شده بود . يک شخصي که مرا ميشناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالتتعجب پرسيد : اين موقع صبح اينجا روي پل چکار ميکني ؟ تو ديشب باقرآبادبودي ؟
بيشتر اوقات آن قدر زود حرکت ميکردم که در مدرسه را من باز مي کردم ، وخيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار ميکردم . يادم است ، کهيک ناظمي داشتيم که خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچههايي را که ديرميآمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد ميشدند ، تنبيه ميکرد . يکروز آنها را جمع کرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : «ميدانيد از کجاي دنيا ميآيد ؟ اين از راه دور ميآيد و هميشه سر کلاسحاضر است ، ولي شما از همين بغل نميتوانيد خودتان را به موقع برسانيد ،دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » ميزد ، ميکوبيد و ميگفت ؛ شماخانهتان همين پشت است ، ولي اين جوري ميآييد ؟
در راه مدرسه ، درس هم ميخواندم ، چون سرم توي کتاب بود ، داخل چالهميافتادم ، براي همين ، از راه بيابان که صاف بود ميرفتم . کمکم يک راه« مال رو » براي خودم درست کرده بودم ؛ آنقدر از آن مسير رفته بودم که يکراه باريکي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسييا قصايد شعراي عصر غزنويان را که خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ ميکردم. دبير ادبياتي داشتيم که از ما ميخواست تا اين اشعار را حفظ کنيم . برايمن کاري نداشت ، صبح که از خانه بيرون ميآمدم تا به مدرسه ميرسيدم هشتدفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ ميکردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت .
ساجد
به نام خدا
پدر شهید
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مکتبخانه را به اتمامرساند و در کسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده که دست به يک سلسلهسفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميدادهو اکثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مکه و مدينه را زير پا گذاشته بود وبعد خاطرات خود را در قالب يک سفرنامه به رشته تحرير درآورده است . طبع شعر هم داشته و اشعار زياديگفته است که ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما کتاب شعري از او در دهه 1330 بهنام « ماتمکدة عشاق » منتشر شده که از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمهاطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي کربلا سروده شده است. :
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف ، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص »ساکن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه کارهايشان به اومراجعه مي کردند ؛ براي ساختن خانه ، راهاندازي عروسيها ، برپاييعزاداريها ، برنامههاي محرم ، رمضان و پدرم برايشان هم نوحه ميخواند وهم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شرکت ميکرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه، شيعه محکمي بوده و بسان يک دژ مستحکم در دل کوير عمل کردهاند .
ساخت روستا
در نزديکي باغ خواص ، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم »قرار دارد که مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغخواص ساکن ميشود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزادهابراهيم ميرود .
در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار کوچک و بيرونق بوده و يک متولي پير ،امور آنجا را اداره ميکرده است . در کنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده کهزميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميکردهاند . به همينخاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري کوچک ايجاد شده بود و پس ازچمنزار کوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد : « بايد بهخاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد کرد . » بنابراين بهدنبال صاحب آن محل ميگردد ؛ از سياه کوه تا حوض سلطان شروع به جست و جوميکند و تا نزديکي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره ، صاحبآنجا را پيدا ميکند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده کهجزو اولين دانشجوياني بوده که به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش ازهشتاد گذشته بود و يک حال خاصي داشته است از اينکه مالک يک منطقه بودهاحساس برتري و غرور نميکرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرممباشر او ميشود ، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يک روستا را در کنار امامزاده ابراهيم آغازميکند . روستايي که هنوز هم در نزديکي قرچک ورامين وجود دارد . نقشه آنجارا خودش ميکشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميکند .بعد شروع ميکند به جمع کردن افراد مختلف براي سکونت در آنجا . آدمها رااز مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميکند ؛ آدمهاي بيچارهاي که دستشان ازهمه جا کوتاه بوده است . حتي خانوادههايي بودند که اصطلاحاً به آنها «خاکسترنشين » ميگفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد وبرايشان امکان زندگي فراهم ميسازد . خودشان هميشه ميگفتند : « حاجي مارا زنده کرد ! »
خودکفايي روستا
پدرم تصميم ميگيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد . براي اين منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميکند .
مثلاً براي اينکه يک مغازه در آنجا باشد ، خانوادهاي را از باغ خاصميآورد ، و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را ازکاشان که در کار بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت ميکند . نجار ، باغبانو تعدادي کشاورز ، بقيه اهالي روستا بودند که هر کدام از جاهاي مختلف بهآنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند . اصفهانيها در چينهکشيدن ، کويرزدايي و مبارزه با نمکزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فکرميافتد که چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل کند و يک خانوار ازکرمان و يک خانوار هم از اصفهان که مقني و زمين شناس بودند ، پيدا ميکندو به آنجا ميآورد . قناتي که اينها احداث کرده بودند ، آب فراواني داشت وزمينهاي زيادي را زير کشت ميبرد .
خلاصه ، بعد از جمع کردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع ميکند ؛خانههايي در يک اندازه و بزرگ ؛ براي اينکه بچههاي خانوادهها هم ،بعداً بتوانند در همان جا سکونت داشته باشند .
آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ ، به مساحت حدود يک هکتار بودند . انتخابدرخت براي کاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را ازشهريار ، نهال انار را از ساوه و ميآورد . خلاصه همه کارهاي آنجا تحتنظارت او انجام ميگرفت تا اينکه روستا کم کم شکل ميگيرد و اسمش را « وليآباد » ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهامشنيدهام ، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است که به يادممانده است .
خريد 30 رأس گوساله
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور ، پدرم سيگوسالة کوچک هم سن و سال – نميدانم از کجا – خريداري و جمع کرده بود .خوب به ياد دارم ، برادرم اينها راميچراند . گوسالهها کم کم به گاوهاينر قوي هيکل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم کرد . اگرکسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او ميداد تااين پسرها همانجا بمانند ، زراعت بکنند و از روستا نروند .
گاوها بتدريج زياد شدند و به هر پسري که بزرگ ميشد ، يک رأس گاو ميدادتا کار کند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يکي به من و برادرتنيام و يک رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت ؛اهل کشاورزي نيستند بروند سراغ کارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنهاياد ميداد . يکي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يک اسب براي او خريدهبود و او را دشتبان کرده بود ، ميرفت بازرسي ميکرد . به ياد دارم بعضيوقتها ، نيمههاي شب ، برادرم را بيدار ميکرد و ميگفت : « تو چه جوردشتباني هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش ميکرد که برودزمينها را بازرسي کند .
به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل کوير ، مرزبندي وبه اهالي روستا واگذار کرده بود . پدرم ميگفت : همه با هم بايد اين جا راآباد کنيم و در قلب کوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه کويريبه عمل ميآمد . ذرت ، جو ، گندم و از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرمبود .
دور هم نشيني دوستان پدرم
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرمنيز ، عدهاي را که چيزي سرشان ميشد جمع ميکرد و ميآمدند دور آقايمهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . باصداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند. نميدانيد چه ميکرد ؛ اصلاً يک حال عجيبي داشت ولي به بچهها رونميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميکرد بهحرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند. روز و شبي نبود که اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن شرايطمعنايي نداشت و هيچ يک از زندگي گله و شکايتي نداشتند .
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يک قصيده دو صفحهاي ازپدرم ديدم که مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود که اوآن موقع مسائل را خوب ميفهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دوسه بار به قم ميرفت ، کساني را در قم داشت که وجوهات را به آنها ميداد ،مسائل را حل ميکرد و ميآمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، که اسمش در خاطرم نيست جزو دوستانپدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرميک حرفي ميزد ، او حتماً عمل ميکرد . با مردم هم بدرفتاري نميکرد . اوخودش يک حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد ، اماهمه دستههاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استواربود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم بادوستانش شرکت ميکرد .
انجام همه کارها با پدرم بود
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد وميآورد در قرچک ، داخل يک قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پيادهميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد که الاغهايشان را بردارند و بروندوسايل را بياورند . کسي حق نداشت بگويد : « من الان نميتوانم . »
او همه کارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقدميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همهرا راحت ميکرد . خريد عيدشان را انجام ميداد .
عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر کجا ميرفتي ، نقلها و شيرينيها مثل همبود . همه را حاجي خريده و پخش ميکرد و بعد ميگفت : « عيد يک روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميکرد که به طوردسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميکردو سرکار ميفرستاد . اين طور نبود که تا سيزده فروردين بيکار باشند .
منطقه امن پدرم
به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود که کسيجرأت نميکرد مزاحم کسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقعنميشد . دو سه تا دزد گردن کلفت آن طرفها بودند که هميشه ميگفتند : «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم . »
پسر يکي از خانوادههاي ده ، يک روز برايم تعريف ميکرد : گاهي وقتهاميرفتم سر خرمن و يک چيزي بر ميداشتم . يک شب وقتي سر خرمن رفته بودم ،موقع برگشت ، ديدم کسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم. بدون اينکه برگردد و به من نگاه کند ، گفت : « محمد رضا کجابودي ؟ » بعدهم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريک راهش را کج کرد و به طرف بيابان رفت. پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد ، به رويش نگاهکنم .
تاکسي دمدار
يک نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود که مردم را خيلي اذيتميکرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يکي از پسرهايآبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانوادهداماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم که در آن موقع ، شش ياهفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند ، نميدانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛زنهاي فاميل آنها که از تهران آمده بودند . گفتهاند ما نميگذاريم همينجوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاکسي ببرند . آن موقعتاکسي خيلي اهميت داشت . پدرم که از قضيه مطلع ميشود ، ميگويد : « نگراننباشيد من الان درستش ميکنم . »
سپس رو به يکي از اطرافيان ميکند و ميگويد : « آن تاکسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اينهم تاکسي دمدار . ديگر چه ميگوييد ؟ » آنها نيز وقتي که وضعيت را چنينديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو کردند و عروسي برگزار شد . از آنزمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاکسي دمدارمشهور بود .
اولين تراکتور منطقه
پدرم اولين کسي بود که تراکتور را به آن منطقه آورد . يادم ميآيدتراکتورهايي بود که چرخ لاستيکي نداشتند ؛ بلکه به جاي آن پنجههاي فلزيبود . نميدانم اينها را از کجا کرايه ميکرد و به ولي آباد ميآورد تاشخم و ريس بزنند و خرمن بکوبند . بعدها هم يک تراکتور خريد . آن موقع بايدکارها دسته جمعي انجام ميگرفت . اگر يک زمين معيني بايد صاف ميشد ، همهبا هم کار ميکردند تا آن زمين ، صاف و تميز ميشد . کار کشيدن نهر آب بهزمينها هم به طور دسته جمعي انجام ميشد . پدرم همةاين کارها را هدايتميکرد و بعد زمينها را تقسيم ميکرد و ميگفت : اين سهم تو است ، اين هممرز تو ، حالا برو در زمين خودت کار کن !
يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام ميشد . پدرم معلومميکرد که در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلوقنات تا سه کيلومتر يا پنج کيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثلزمستان ) که کار کم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي ميشد .
فقط يک بار از پدرم سيلي خوردم
پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در کارش دخالت کنيم . وقتيکه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري ميگفت هيچ کس حقنداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش رابرايش ميبردند . فقط مرا به خاطر آنکه بيشتر از ساير بچههايش دوستميداشت بعضي وقتها صدا ميکرد و پيش خودش مينشاند ، بدون اينکه حرفزيادي بزند . يک بار براي خانة يکي از اهالي دري خريده بود . در را بهسينة يک درخت نارون که بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تکيه دادهبودند . من بازيگوشي کردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشههايش شکست .چون در ، مال خودمان نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يکي دو تاسيلي به من زد . من هم قهر کردم . اين تنها موردي بود که از او کتک خوردم .
يک مدرسهاي بغل خانهمان ساخته بود . مدرسه شش کلاس داشت و همه همان جادرس ميخوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسهاي نبود و بچههايي کهکلاس اول ميآمدند ، گاهي پانزده سالشان ميشد و هيکلهايي بسيار درشتداشتند . ولي پدرم گفته بود که همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم راهم خودش آورده بود و برايش خانه درست کرده بود . تا پدرم زنده بود در آنمدرسه درس ميداد .
آن روز ، وقتي مرا کتک زد ، قهر کردم و توي آن مدرسه رفتم و در يکي ازکلاسها نشستم . يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم همروي تپه ايستاده بود يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرمهم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم ميکرد . اين نشان ميداد که اززدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجوييام بس بود .
با شکار کردن ميانهاي نداشت
پدرم يک تفنگ شکاري داشت ، ولي با آن شکار نميکرد ، شکار را دوست نداشت ؛اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره کهدود و دمش هم زياد بود ، ميخورد . در زمستان ، دستههاي عظيم سار ، صبح وعصر پرواز ميکردند ، ميرفتند و بر ميگشتند . پدرم عصرها روي پشت بامخانه ميرفت . دستههاي سار که ميآمدند ، چند تير به سوي آنها شليکميکرد . با همان چند تير ميديديم که تعداد زيادي سار به زمين ميافتاد ومردم آنها را جمع ميکردند ، سر ميبريدند و براي آبگوشت استفاده ميکردند. هر کسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش ميشد . تفنگ پدرم فقط براي همينکار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه ميگذاشت و در آن را ميبست . يکاشکافي هم داشت که هيچ کس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت بهمن که بچه بودم ميگفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت ميزند .» من هم دست نميزدم . البته او اين را به خاطر خطرناک بودن اسلحه ميگفت .
به اين چشمها نگاه کن !
يک تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانهمان بود و زيرش نوشتهشده بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يک روز پدر صدايم کرد و با اشارهبه آن تابلو گفت :
به اين عکس نگاه کن .
من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه کردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه ميکند . بعد گفت :
برو آن طرف اتاق !
رفتم .
گفت :
-باز نگاه کن !
ديدم که عکس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه ميکند !
گفت :
-برو آن طرف اتاق و نگاه کن !
از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عکس توي چشمانم نگاه ميکند .
اين بار گفت :
-برو بيرون از اتاق و نگاه کن ! رفتم . باز ديدم آن عکس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظهاي سکوت کرد و سپس گفت :
« وقتي که من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه کن !» و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نميکرد .
بگذار زندگي کند
پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را ميکرد . هنگامي که راهميرفتم ، ميگفت : « مواظب باش مورچهها را له نکني . » به ياد دارم ، درمحوطهاي روباز ، آخور درست کرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفهميداديم . يک روز وسط آخور يک مار بزرگي را که بسيار هم سمي بود ديدم کهصاف ايستاده و دهانش را باز کرده بود . پدرم نيز در همان نزديکيها مشغولکار بود صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن !بگذار زندگياش را بکند . تو به آن چکار داري ؟ »
بعد از مدتي ، گنجشکي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشک را بلعيد . تا وقتيکه از گلويش پايين ميرفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت بهجايي که آخور گاوهاي خودمان بود و تويش کاه و جو ميريختيم تا بخورند .اما پدرم کاري به کار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند مارا نيش نزد .
با پزشک رفتن موافق نبود
پدرم با پزشک موافق نبود . من يک بار صورتم به شکل خيلي ناجوري پاره شدهبود ، به طوري که لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنينديد ، مجبور شد مرا به دکتر برساند . ولي دلش نيامد که خودش به بيمارستانببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدشبيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنهانپذيرفتند و گفتند : دير آوردهايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانوادهامدوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمهام بردند . البته عمه واقعيامنبود ، همين طور ، عمهاش ميخوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم بهخانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دکتر خوب هم آن زمان درپيشواي ورامين ساکن بودند . يکي دکتر « مقبلي » بود که خيلي پير بود ومردم به جاي پول به او محصولات کشاورزي يا چيزهاي ديگر ميدادند . و ديگريآقاي دکتر « وحيد » بود که اکنون دکتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند. اين دو ، پزشکهاي مردمي بودند . مردم آنجا يک اعتقاد عجيبي به آنهاداشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينکه پزشکبودند ، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نميفروختند . مردمنيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا ميدانستند . اصلاًموضوع اين نبود که دکتر دارويي بدهد يا ندهد . ميگفتند برويم اينها ما راببينند ، چشم آنها به ما بيفتد کافي است . من بچه بودم ، ولي ميفهميدم کهچقدر با احترام با اين دو نفر حرف ميزنند . سه ماه تمام تحت مداواي دکتروحيد و دکتر مقبلي بودم تا اينکه مرا معالجه کردند .
مرگ پدر
يک روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم بااو صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يکراننده اتوبوس قرار گذاشته بود که هفتهاي دو روز به ده ولي آباد بيايد ومردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جارا ميشناخت و سفارش کرده بود که به کسي گرانفروشي و اجحاف نکنند . باکاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت ميکرد . يعني مردمخريد ميکردند و سپس تابستان خودش ميرفت بازار و حساب و کتاب ميکرد وحسابهاي مردم را پس ميداد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان راميکردند و بر ميگشتند .
راننده اتوبوس يک پيرمردي بود که از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تررانندگي ميکرد . موقع رانندگي همه از او جلو ميزدند ، البته اين کار اوخوب بود و اين حسن را داشت که اهالي را سالم به مقصد ميرساند . اما آنصبح که روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز ميخواست به شهر برود ، رانندةپيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راهآهن رد ميشد ، بعد از قرچکميگذشت و به سمت تهران ادامه مييافت . آن روز راننده موقت ، وقتي رويريل راه آهن ميرسد ، نميتواند سريع عبور کند و قطار سر مي رسد و بهاتوبوس ميزند . تمام سرنشينان اتوبوس که هفت ، هشت نفر بيش نبودند کشتهميشوند و تنها يک پير مرد و يک دختر بچة چهار ماهه زنده ميمانند . پدرمبا يک ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم ميکند و فقط سرش آسيب ديده بود ،بر بدنش نشاني از زخم ديده نميشد .
آن روز ، قبل از اينکه من صبحانه را تمام کنم ، پدرم مرا به دنبال کاريفرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان کار را بکن و بيا ! » وقتي که بيرونميرفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم .حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند که اين اتفاق افتاده است .
در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت .تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يک حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيتخودش در همان جا دفنش کردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت کرده بود که رويسنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :
پس از مرگ پدر
بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم کهبزرگ بودند و زن داشتند ، هر کدام دنبال کار خودشان رفتند . از آن جمع ،ما مانديم با مادرمان .
من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينک »رفتم که بيشتر از هفت کيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت راهمه روزه پياده ميرفتم ، در زمستان يا تابستان .
بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم وزندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينک» درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي بهمحلي رفتم که به آن کارخانه قند ميگفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ،ولي فاصلهاش حدود بيست کيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هرروز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسهمانشخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم کهبا فولکس از تهران ميآمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش کرد که صبحها سرراهشان مرا هم بياورند . من تا قرچک پياده ميآمدم ، از آنجا هم سوارفولکس آنها ميشدم و به ورامين ميرفتم . پس از چند سال ديگر شرکت واحد بهورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شرکت واحد ميرفتم وبقيه راه را نيز پياده طي ميکردم .
بعد از اذان صبح ، وقتي که هوا هنوز تاريک بود ، به طرف مدرسه راهميافتادم ، يادم ميآيد يک روز پس از شش کيلومتر پياده روي به پل باقرآباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانههايشان بيرون ميآمدند ، هوا تازهروشن شده بود . يک شخصي که مرا ميشناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالتتعجب پرسيد : اين موقع صبح اينجا روي پل چکار ميکني ؟ تو ديشب باقرآبادبودي ؟
بيشتر اوقات آن قدر زود حرکت ميکردم که در مدرسه را من باز مي کردم ، وخيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار ميکردم . يادم است ، کهيک ناظمي داشتيم که خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچههايي را که ديرميآمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد ميشدند ، تنبيه ميکرد . يکروز آنها را جمع کرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : «ميدانيد از کجاي دنيا ميآيد ؟ اين از راه دور ميآيد و هميشه سر کلاسحاضر است ، ولي شما از همين بغل نميتوانيد خودتان را به موقع برسانيد ،دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » ميزد ، ميکوبيد و ميگفت ؛ شماخانهتان همين پشت است ، ولي اين جوري ميآييد ؟
در راه مدرسه ، درس هم ميخواندم ، چون سرم توي کتاب بود ، داخل چالهميافتادم ، براي همين ، از راه بيابان که صاف بود ميرفتم . کمکم يک راه« مال رو » براي خودم درست کرده بودم ؛ آنقدر از آن مسير رفته بودم که يکراه باريکي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسييا قصايد شعراي عصر غزنويان را که خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ ميکردم. دبير ادبياتي داشتيم که از ما ميخواست تا اين اشعار را حفظ کنيم . برايمن کاري نداشت ، صبح که از خانه بيرون ميآمدم تا به مدرسه ميرسيدم هشتدفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ ميکردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت .
ساجد
دعا مي كنم خدا از تو بگيرد هر آنچه كه خدا را از تو مي گيرد.
- پست: 879
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ دی ۱۳۸۶, ۱:۳۲ ب.ظ
- محل اقامت: سلماس
- سپاسهای ارسالی: 1256 بار
- سپاسهای دریافتی: 1595 بار
Re: سرلشگر خلبان شهید ستاری
اگر ميتوانستم به پاي شما بوسه ميزدم
« سرهنگ رشيد قشقايي »
در روز پنجم عمليات والفجر 8 عراق ، پلهاي مراسلاتي بقيه الله و ايستگاه هفت آبادان را زد . ديگر پلي باقي نماند تا بتوانيم مهمات سيستمهاي موشکي و پدافندي سايتها را به آن سوي آب و جزيره برسانيم .
ساعت يازده شب ، شهيد ستاري که در آن موقع مسئوليت پدافند قرار گاه رعد را بر عهده داشتند ، از بندر امام با من تماس گرفتند و گفتند :
فردا قبل از طلوع آفتاب 9 فروند موشک در سايت حاضر باشد .
من جريان از بين رفتن پلها را به اطلاع ايشان رساندم . در جوابم گفتند :
ميدانم ، ولي اگر اين موشکها تا فردا صبح به آن طرف آب نرسند ، بچهها قتل عام ميشوند ، اگر يک قطره خون بريزد مسئول هستيم . بايد هر چه زودتر دست به کار شويد .
گفتم :
چه کار ميتوانم بکنم ؟
ايشان گفتند :
تجربة اين چند سال جنگ به تو ميگويد که چه کار بايد بکني .
چارهاي نداشتم جز اينکه دست به کار شوم . در جمع کوچک خودمان به مشورت نشستيم . بحث هلي کوپتر مطرح شد که با وجود تاريکي شب امکان پذير نبود ، زدن پل هم با وقت کم غير ممکن بود . فقط پل « ابوشانک » سالم بود ، ولي چون پل معلق بود ، قدرت عبور خودرو « ريو » را نداشت .
در نهايت به اين نتيجه رسيديم ، از « طارق » که قدرت حمل اين مهمات را داشت ، استفاده کنيم . لذا نزد برادران مهندسي سپاه رفتيم و با حمايت بيدريغ آنان ، مهمات را شبانه به آن سوي آب انتقال داديم .
در آن طرف با مشکل ديگري مواجه شديم و آن خرابي خودرو « کي لودر » بود . مانده بوديم که چگونه موشکها را خالي کنيم . بچههاي سايت تصميم گرفتند ، آنها را با دست از خودرو پياده کنند ، ولي اين کار بسيار سخت و خطرناک بود . چون اگر خداي ناکرده ترکشي از جايي به آن موشک اصابت ميکرد ، دست کم پانزده نفر در دم کشته ميشدند ؛ اما چارهاي نبود ، بچهها در آن شرايط ، خطر را به جان خريدند و موشکها را پياده کردند . نزديک صبح موشکها بر روي لانچر قرار گرفتند .
ساعت حدود هشت و نيم بود که اولين هواپيماي دشمن توسط همين موشکها زده شد . شهيد ستاري که در ايستگاه رادار بودند ، بلافاصله با من تماس گرفتند و گفتند :
امام ( ره ) فرمودهاند که « من بر بازوي رزمندگان اسلام بوسه ميزنم . » من نيز اگر از شما دور نبودم ميآمدم و پاي شما را بوسه ميزدم . تا هم خستگيام در برود و هم مراتب تشکر و قدرداني بچههاي جبهه که از شر بمباران هواپيماهاي دشمن در امان ماندند را به شما برسانم .
آن روز براي پدافند نيروي هوايي روز خوبي بود ، زيرا پنج فروند از هواپيماهاي دشمن توسط همين موشکها سرنگون شدند ."
تصميم خوب و بجا
« تيمسار خلبان اکبر توانگريان »
در طول جنگ تحميلي هميشه رادار بندر امام و صنايع پتروشيمي ما ، از اهداف مهم و استراتژيک دشمن به حساب ميآمد . تقريباً هر چند روز يک بار به اين اهداف حمله هوايي ميشد .
يک روز ، من خلبان « آلرت » ( آماده ) پايگاه بودم . آژير حمله هوايي کشيده شد ، بلافاصله سوار هواپيما شدم و طبق مشخصات جغرافيايي که رادار بندر امام از موقعيت هواپيماهاي دشمن برايم مشخص کرده بود ، به پرواز در آمدم .
در آن زمان ، سرگرد ستاري افسر کنترل شکاري رادار بود . او با توجه به فاصله کمي که هواپيماهاي دشمن با بندر امام داشتند ، خطر را احساس کرده بود و مرتب به من ميگفت :
بجنب ، دارند ميآيند !
من کاري از دستم بر نميآمد و فقط در جواب ميگفتم :
با حداکثر سرعت دارم ميآيم .
جناب ستاري با آگاهي از موقعيت من و هواپيماهاي دشمن به اين نتيجه ميرسد با سرعتي که پرواز ميکنم ، هرگز به هواپيماهاي دشمن نخواهم رسيد و آنها بمبهاي خودشان را خواهند زد . لذا به زبان انگليسي در « چانال گارد » ( کانالي که تمام گيرندههاي موجود در هوا و زمين ميتوانند آن صدا را بگيرند ) گفت :
خوب داري ميآيي ، الان ده مايل با ميگ 23 دشمن فاصله داري ، قبل از اينکه به هدف برسند تو آنها را خواهي زد .
من در لحظه اول با شنيدن صداي جناب ستاري شک کردم ، چون ما در مأموريتها مجاز نبوديم به زبان انگليسي صحبت کنيم . ضمناً من با هواپيماهاي دشمن بيش از 30 مايل فاصله داشتم . حس کردم او ميخواهد هواپيماهاي دشمن به نحوي صداي او را بشنوند و آنها را منحرف کند .
در جوابش به انگليسي گفتم :
بله ، هواپيماهاي دشمن را دارم . اولين هواپيما را روي رادار گرفتهام . فاصلهام 9 مايل است و دارم به آنها ميرسم .
هواپيماهاي دشمن که صداي من و جناب ستاري را گرفته بودند بلافاصله دور زدند و برگشتند . من به دنبالشان بودم و تا نزديک مرز آنها را دنبال کردم . آن روز با شگرد خوب و بجايي که نشأت گرفته از هوش و ذکاوت شهيد ستاري بود باعث شد هيچ آسيبي به منطقه نرسد .
دفاع هوايي
« ما از جنگ مسائلي را آموختيم و چيزهايي فهميديم که بايد براي طرحهاي آينده از آنها استفاده کنيم . مثلاً ما اين را فهميديم که دفاع هوايي کار يک بعدي نيست و دامنهاش خيلي گسترده و در عين حال عميق است . شما از همان نقطهاي که يک ماهي ، از آب دريا به اندازهاي بيرون ميجهد که بتوانيد آن را ببينيد تا اوج آسمان مسئوليت داريد ، پس دفاع هوايي کردن يک بعدي و منطقهاي نيست ، بلکه وسيع و همه جانبه است .
از سخنان تيمسار سرلشکر ستاري"
ايثار تا پاي جان
« سرهنگ رشيد قشقايي »
قرارگاه رعد قبل از شروع عمليات خيبر ، براي پشتيباني از نيروهاي خودي ، سايت موشکي « هاگ » را در منطقه جزاير مجنون مستقر کرده بود .
در يکي از روزها که عمليات ، تازه شروع شده بود ، به ما اطلاع دادند که عراق ، سايت موشکي را بمباران شيميايي کرده است . بلافاصله بنده به اتفاق سرهنگ ستاري که جانشين شهيد بابايي در قرارگاه رعد بود ، به طرف سايت حرکت کرديم .
نيم ساعت بعد ، به سايت رسيديم . متوجه شديم ، خوشبختانه بمباران در حاشيه سايت صورت گرفت و محيط سايت اندکي آلوده شده است . گشتي داخل سايت زديم و چون مشکل خاصي نبود ، برگشتيم .
در همان وقت برادران جهاد سازندگي استان زنجان ، براي جلوگيري از نفوذ آب به داخل سايت ، در حال زدن خاکريز به دور سايت بودند . در ميان آنها پيرمردي که راننده لودر بود ، با ديدن ما دستي تکان داد و ما هم به او خسته نباشيد گفتيم . در همين لحظه ، توسط توپخانه دشمن مجدداً اطراف سايت مورد اصابت بمبهاي شيميايي قرار گرفت . من و جناب ستاري بلافاصله ماسکهاي خود را زديم ، ولي متوجه شديم که پيرمرد راننده ماسک نزده است . شهيد ستاري به گمان اينکه پيرمرد متوجه بمب شيميايي نشده ، بلافاصله از ماشين پياده شدند و به طرف لودر رفتند . وقتي به پير مرد ميرسند ، در مييابند که او از بمباران باخبر است ، ولي ماسک ندارد . جناب ستاري ماسک خودشان را به او دادند و دستي به سر و صورتش کشيدند ، گونههايش را بوسيدند و برگشتند .
به داخل ماشين که آمدند ، خواستم ماسکم را به ايشان بدهم اما قبول نکردند و گفتند :
-چون شما رانندگي ميکنيد ماسک داشته باشيد بهتر است . سريع برويد ولي عجله نکنيد ! هر چه خواست خداوند باشد همان خواهد شد .
نزديکيهاي قرارگاه که رسيديم ، حال جناب ستاري به هم خورد . ايشان را به بهداري اضطراري موجود در حاشيه قرار گاه رساندم و بلافاصله تحت مراقبتهاي پزشکي قرار گرفتند و حالشان بهبود يافت ."
خوش به حال آن روزها !
« تيمسار خلبان اکبر توانگريان »
در دفتر کار تيمسار ستاري نشسته بودم که ايشان با ديدن من به ياد روزهاي سخت جنگ افتادند و خاطرهاي را که براي من اتفاق افتاده بود ، متذکر شدند .
عمليات آزاد سازي خرمشهر آغاز شده بود . دشمن براي کمک به قواي خود ، به نيروهايي که در غرب اهواز ، طلايه و کوشک موضع گرفته بودند دستور داده بود تا به سمت خرمشهر پيشروي کنند . من و « سرگرد ذوالفقاري » مأموريت يافتيم با دو فرزند هواپيماي فانتوم ، ستون نظامي دشمن را که از مناطق ذکر شده به طرف خرمشهر در حال حرکت بود ، در جاده طلايه کوشک بمباران کنيم .
عمليات در ارتفاع کم و با دقت بسيار خوبي انجام شد و تعداد زيادي از افراد دشمن به همراه ادوات زرهي آنان منهدم شدند .
در برگشت بوديم که متأسفانه هواپيماي سرگرد ذوالفقاري با حجم سنگين آتش پدافند دشمن رو به رو شد و مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد . من که کمي جلوتر از ذوالفقاري بودم ، توانستم رودخانه کارون را رد کنم . ناگهان متوجه شدم هواپيمايي با فاصلة بسيار کم مرا تعقيب ميکند . با توجه به ارتفاع کم و سرعت زياد ، فرصت بررسي هواپيماي پشت سرم را نداشتم . با رادار دزفول تماس گرفتم و گفتم :
هواپيمايي مرا تعقيب ميکند . ميدانيد چه نوعي است ؟
رادار دزفول اظهار بياطلاعي کرد . نگراني و وحشتم زيادتر شد . چون فاصلهاش هر لحظه به من نزديک تر ميشد . ترس از اين داشتم که با مسلسل مرا بزند .
در حال گريز بودم که صداي سرگرد ستاري از رادار بندر امام در راديوي هواپيما پيچيد :
اکبر جان نگران نباش ! هواپيماي تعقيب کننده « اف – 14 » خودي است ، دنبالت فرستادم تاکسي دنبالت نکند .
فرداي آن روز خبر آزادسازي خرمشهر را شنيدم ، خوشحال شدم . در حالي که برادرانمان سرگرد ذوالفقاري و ستوان اعظمي به دست نيروهاي دشمن اسير شده بودند .
تيمسار در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود اين خاطرات را يادآوري ميکردند و ميگفتند :
ياد آن روزها بخير . چه حالت عرفاني و روحاني خوبي داشتيم !
و سپس چند بار اين جمله را تکرار کردند :
خوش به حال آن روزها !"
ساجد
« سرهنگ رشيد قشقايي »
در روز پنجم عمليات والفجر 8 عراق ، پلهاي مراسلاتي بقيه الله و ايستگاه هفت آبادان را زد . ديگر پلي باقي نماند تا بتوانيم مهمات سيستمهاي موشکي و پدافندي سايتها را به آن سوي آب و جزيره برسانيم .
ساعت يازده شب ، شهيد ستاري که در آن موقع مسئوليت پدافند قرار گاه رعد را بر عهده داشتند ، از بندر امام با من تماس گرفتند و گفتند :
فردا قبل از طلوع آفتاب 9 فروند موشک در سايت حاضر باشد .
من جريان از بين رفتن پلها را به اطلاع ايشان رساندم . در جوابم گفتند :
ميدانم ، ولي اگر اين موشکها تا فردا صبح به آن طرف آب نرسند ، بچهها قتل عام ميشوند ، اگر يک قطره خون بريزد مسئول هستيم . بايد هر چه زودتر دست به کار شويد .
گفتم :
چه کار ميتوانم بکنم ؟
ايشان گفتند :
تجربة اين چند سال جنگ به تو ميگويد که چه کار بايد بکني .
چارهاي نداشتم جز اينکه دست به کار شوم . در جمع کوچک خودمان به مشورت نشستيم . بحث هلي کوپتر مطرح شد که با وجود تاريکي شب امکان پذير نبود ، زدن پل هم با وقت کم غير ممکن بود . فقط پل « ابوشانک » سالم بود ، ولي چون پل معلق بود ، قدرت عبور خودرو « ريو » را نداشت .
در نهايت به اين نتيجه رسيديم ، از « طارق » که قدرت حمل اين مهمات را داشت ، استفاده کنيم . لذا نزد برادران مهندسي سپاه رفتيم و با حمايت بيدريغ آنان ، مهمات را شبانه به آن سوي آب انتقال داديم .
در آن طرف با مشکل ديگري مواجه شديم و آن خرابي خودرو « کي لودر » بود . مانده بوديم که چگونه موشکها را خالي کنيم . بچههاي سايت تصميم گرفتند ، آنها را با دست از خودرو پياده کنند ، ولي اين کار بسيار سخت و خطرناک بود . چون اگر خداي ناکرده ترکشي از جايي به آن موشک اصابت ميکرد ، دست کم پانزده نفر در دم کشته ميشدند ؛ اما چارهاي نبود ، بچهها در آن شرايط ، خطر را به جان خريدند و موشکها را پياده کردند . نزديک صبح موشکها بر روي لانچر قرار گرفتند .
ساعت حدود هشت و نيم بود که اولين هواپيماي دشمن توسط همين موشکها زده شد . شهيد ستاري که در ايستگاه رادار بودند ، بلافاصله با من تماس گرفتند و گفتند :
امام ( ره ) فرمودهاند که « من بر بازوي رزمندگان اسلام بوسه ميزنم . » من نيز اگر از شما دور نبودم ميآمدم و پاي شما را بوسه ميزدم . تا هم خستگيام در برود و هم مراتب تشکر و قدرداني بچههاي جبهه که از شر بمباران هواپيماهاي دشمن در امان ماندند را به شما برسانم .
آن روز براي پدافند نيروي هوايي روز خوبي بود ، زيرا پنج فروند از هواپيماهاي دشمن توسط همين موشکها سرنگون شدند ."
تصميم خوب و بجا
« تيمسار خلبان اکبر توانگريان »
در طول جنگ تحميلي هميشه رادار بندر امام و صنايع پتروشيمي ما ، از اهداف مهم و استراتژيک دشمن به حساب ميآمد . تقريباً هر چند روز يک بار به اين اهداف حمله هوايي ميشد .
يک روز ، من خلبان « آلرت » ( آماده ) پايگاه بودم . آژير حمله هوايي کشيده شد ، بلافاصله سوار هواپيما شدم و طبق مشخصات جغرافيايي که رادار بندر امام از موقعيت هواپيماهاي دشمن برايم مشخص کرده بود ، به پرواز در آمدم .
در آن زمان ، سرگرد ستاري افسر کنترل شکاري رادار بود . او با توجه به فاصله کمي که هواپيماهاي دشمن با بندر امام داشتند ، خطر را احساس کرده بود و مرتب به من ميگفت :
بجنب ، دارند ميآيند !
من کاري از دستم بر نميآمد و فقط در جواب ميگفتم :
با حداکثر سرعت دارم ميآيم .
جناب ستاري با آگاهي از موقعيت من و هواپيماهاي دشمن به اين نتيجه ميرسد با سرعتي که پرواز ميکنم ، هرگز به هواپيماهاي دشمن نخواهم رسيد و آنها بمبهاي خودشان را خواهند زد . لذا به زبان انگليسي در « چانال گارد » ( کانالي که تمام گيرندههاي موجود در هوا و زمين ميتوانند آن صدا را بگيرند ) گفت :
خوب داري ميآيي ، الان ده مايل با ميگ 23 دشمن فاصله داري ، قبل از اينکه به هدف برسند تو آنها را خواهي زد .
من در لحظه اول با شنيدن صداي جناب ستاري شک کردم ، چون ما در مأموريتها مجاز نبوديم به زبان انگليسي صحبت کنيم . ضمناً من با هواپيماهاي دشمن بيش از 30 مايل فاصله داشتم . حس کردم او ميخواهد هواپيماهاي دشمن به نحوي صداي او را بشنوند و آنها را منحرف کند .
در جوابش به انگليسي گفتم :
بله ، هواپيماهاي دشمن را دارم . اولين هواپيما را روي رادار گرفتهام . فاصلهام 9 مايل است و دارم به آنها ميرسم .
هواپيماهاي دشمن که صداي من و جناب ستاري را گرفته بودند بلافاصله دور زدند و برگشتند . من به دنبالشان بودم و تا نزديک مرز آنها را دنبال کردم . آن روز با شگرد خوب و بجايي که نشأت گرفته از هوش و ذکاوت شهيد ستاري بود باعث شد هيچ آسيبي به منطقه نرسد .
دفاع هوايي
« ما از جنگ مسائلي را آموختيم و چيزهايي فهميديم که بايد براي طرحهاي آينده از آنها استفاده کنيم . مثلاً ما اين را فهميديم که دفاع هوايي کار يک بعدي نيست و دامنهاش خيلي گسترده و در عين حال عميق است . شما از همان نقطهاي که يک ماهي ، از آب دريا به اندازهاي بيرون ميجهد که بتوانيد آن را ببينيد تا اوج آسمان مسئوليت داريد ، پس دفاع هوايي کردن يک بعدي و منطقهاي نيست ، بلکه وسيع و همه جانبه است .
از سخنان تيمسار سرلشکر ستاري"
ايثار تا پاي جان
« سرهنگ رشيد قشقايي »
قرارگاه رعد قبل از شروع عمليات خيبر ، براي پشتيباني از نيروهاي خودي ، سايت موشکي « هاگ » را در منطقه جزاير مجنون مستقر کرده بود .
در يکي از روزها که عمليات ، تازه شروع شده بود ، به ما اطلاع دادند که عراق ، سايت موشکي را بمباران شيميايي کرده است . بلافاصله بنده به اتفاق سرهنگ ستاري که جانشين شهيد بابايي در قرارگاه رعد بود ، به طرف سايت حرکت کرديم .
نيم ساعت بعد ، به سايت رسيديم . متوجه شديم ، خوشبختانه بمباران در حاشيه سايت صورت گرفت و محيط سايت اندکي آلوده شده است . گشتي داخل سايت زديم و چون مشکل خاصي نبود ، برگشتيم .
در همان وقت برادران جهاد سازندگي استان زنجان ، براي جلوگيري از نفوذ آب به داخل سايت ، در حال زدن خاکريز به دور سايت بودند . در ميان آنها پيرمردي که راننده لودر بود ، با ديدن ما دستي تکان داد و ما هم به او خسته نباشيد گفتيم . در همين لحظه ، توسط توپخانه دشمن مجدداً اطراف سايت مورد اصابت بمبهاي شيميايي قرار گرفت . من و جناب ستاري بلافاصله ماسکهاي خود را زديم ، ولي متوجه شديم که پيرمرد راننده ماسک نزده است . شهيد ستاري به گمان اينکه پيرمرد متوجه بمب شيميايي نشده ، بلافاصله از ماشين پياده شدند و به طرف لودر رفتند . وقتي به پير مرد ميرسند ، در مييابند که او از بمباران باخبر است ، ولي ماسک ندارد . جناب ستاري ماسک خودشان را به او دادند و دستي به سر و صورتش کشيدند ، گونههايش را بوسيدند و برگشتند .
به داخل ماشين که آمدند ، خواستم ماسکم را به ايشان بدهم اما قبول نکردند و گفتند :
-چون شما رانندگي ميکنيد ماسک داشته باشيد بهتر است . سريع برويد ولي عجله نکنيد ! هر چه خواست خداوند باشد همان خواهد شد .
نزديکيهاي قرارگاه که رسيديم ، حال جناب ستاري به هم خورد . ايشان را به بهداري اضطراري موجود در حاشيه قرار گاه رساندم و بلافاصله تحت مراقبتهاي پزشکي قرار گرفتند و حالشان بهبود يافت ."
خوش به حال آن روزها !
« تيمسار خلبان اکبر توانگريان »
در دفتر کار تيمسار ستاري نشسته بودم که ايشان با ديدن من به ياد روزهاي سخت جنگ افتادند و خاطرهاي را که براي من اتفاق افتاده بود ، متذکر شدند .
عمليات آزاد سازي خرمشهر آغاز شده بود . دشمن براي کمک به قواي خود ، به نيروهايي که در غرب اهواز ، طلايه و کوشک موضع گرفته بودند دستور داده بود تا به سمت خرمشهر پيشروي کنند . من و « سرگرد ذوالفقاري » مأموريت يافتيم با دو فرزند هواپيماي فانتوم ، ستون نظامي دشمن را که از مناطق ذکر شده به طرف خرمشهر در حال حرکت بود ، در جاده طلايه کوشک بمباران کنيم .
عمليات در ارتفاع کم و با دقت بسيار خوبي انجام شد و تعداد زيادي از افراد دشمن به همراه ادوات زرهي آنان منهدم شدند .
در برگشت بوديم که متأسفانه هواپيماي سرگرد ذوالفقاري با حجم سنگين آتش پدافند دشمن رو به رو شد و مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد . من که کمي جلوتر از ذوالفقاري بودم ، توانستم رودخانه کارون را رد کنم . ناگهان متوجه شدم هواپيمايي با فاصلة بسيار کم مرا تعقيب ميکند . با توجه به ارتفاع کم و سرعت زياد ، فرصت بررسي هواپيماي پشت سرم را نداشتم . با رادار دزفول تماس گرفتم و گفتم :
هواپيمايي مرا تعقيب ميکند . ميدانيد چه نوعي است ؟
رادار دزفول اظهار بياطلاعي کرد . نگراني و وحشتم زيادتر شد . چون فاصلهاش هر لحظه به من نزديک تر ميشد . ترس از اين داشتم که با مسلسل مرا بزند .
در حال گريز بودم که صداي سرگرد ستاري از رادار بندر امام در راديوي هواپيما پيچيد :
اکبر جان نگران نباش ! هواپيماي تعقيب کننده « اف – 14 » خودي است ، دنبالت فرستادم تاکسي دنبالت نکند .
فرداي آن روز خبر آزادسازي خرمشهر را شنيدم ، خوشحال شدم . در حالي که برادرانمان سرگرد ذوالفقاري و ستوان اعظمي به دست نيروهاي دشمن اسير شده بودند .
تيمسار در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود اين خاطرات را يادآوري ميکردند و ميگفتند :
ياد آن روزها بخير . چه حالت عرفاني و روحاني خوبي داشتيم !
و سپس چند بار اين جمله را تکرار کردند :
خوش به حال آن روزها !"
ساجد
دعا مي كنم خدا از تو بگيرد هر آنچه كه خدا را از تو مي گيرد.
- پست: 879
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ دی ۱۳۸۶, ۱:۳۲ ب.ظ
- محل اقامت: سلماس
- سپاسهای ارسالی: 1256 بار
- سپاسهای دریافتی: 1595 بار
Re: سرلشگر خلبان شهید ستاری
باران امان همه را بریده بود. انگار دریاچه ای عظیم بالای منطقه از دل ابرهای عبوس بر سر ما سرازیر شده بود. بعثی ها در ساعت چهار بعدازظهر پنجم اسفند ماه سال 64 پل «بهمن شیر» را مورد هدف قرار داده بودند. آسیب جدی پل باعث قطع ارتباط زمینی با رزمندگان داخل خاک عراق شده بود. همه کامیون ها و خودروهای حامل تدارکات و تجهیزات، کنار پل توقف کرده بودند. باران به شکل توپ های نیزه ای به سوی زمین پرتاب می شد. راه که می رفتی تا قوزک پا در گل و لای فرو می شدی.
ساعت 9 شب تمامی سنگرها را آب فرا گرفت و همگی به داخل ماشین ها رفتیم.
ـ «باران تمومی نداره!»
ـ «سه کیلومتر پر از ماشین و ادوات!»
ـ « حالا اگه فردا عراقی ها حمله هوایی کنند...!»
وضعیت بغرنجی بود کاملاً زمین گیر شده بودیم. از یک سو رزمندگان آن سوی رودخانه به کمک ما نیاز فوری داشتند. از دیگر سو پل آسیب دیده بود. بارش باران هم قوز بالای قوز بود. در آن لحظات دشوار سایت موشکی «هاگ» پشتیبانی منطقه را از حیث پوشش هوایی و دفع هواپیماهای دشمن برعهده داشت. بر اثر بارندگی مداوم یکی از دستگاه های مهم آن زیر آب قرار گرفته بود.
ـ « باید کاری بکنیم!»
تا نزدیکای سحر چند بار چرت زدیم و از خواب جستیم. انگار وسط جزیره ای بودیم و اطراف ما فقط آب بود. پس از نماز صبح یک دستگاه دیگر از همان نوع معیوب را که در داخل کانتینر سالم بود، به جای دستگاه عیب پیدا کرده قرار دادیم و سایت را آماده کردیم. همه از این کار روحیه پیدا کردند چون فکر نمی کردند در آن اوضاع و احوال و میان گل و لای و آب بتوان چنان کاری را انجام داد. هنوز ساعتی از آماده سازی سایت نگذشته بود که سه فروند جنگنده های عراقی در آسمان منطقه پیدا شدند. قصد آنها بمباران سه کیلومتر خودرو زمین گیر شده در کنار رودخانه بود.
تیمسار شهید ستاری (فرمانده نیروی هوایی ارتش) که در عملیات «والفجر هشت» شخصاً عملیات هوایی را هدایت می کرد، هواپیماهای عراقی را در اختیار رادار ما قرار داد و برادر «محمد مصطفوی» با مهارت خاصی آنها را ردیابی کرد و ما تنها موشک عملیاتی موجود را با نام «الله» شلیک نمودیم. تمام رزمنده ها شلیک موشک را دیدند و منطقه را با فریاد «الله اکبر» خویش به لرزه در آوردند. پس از چند ثانیه موشک شلیک شده وسط دو هواپیمای عراقی منفجر شد و خلبانان بعثی آن دو هواپیما همراه هواپیماهایشان در آسمان آتش گرفتند. خلبان هواپیمای سوم از ترس هواپیمایش را رها کرد و با چتر نجات بیرون پرید.
سرنگونی سه هواپیما چنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرد که تا غروب آن روز در آن منطقه حمله هوایی انجام نداد. در این فاصله برادران جهادگر پل را ترمیم کردند و ستون تدارکاتی موفق به عبور از رودخانه شد.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد
ساعت 9 شب تمامی سنگرها را آب فرا گرفت و همگی به داخل ماشین ها رفتیم.
ـ «باران تمومی نداره!»
ـ «سه کیلومتر پر از ماشین و ادوات!»
ـ « حالا اگه فردا عراقی ها حمله هوایی کنند...!»
وضعیت بغرنجی بود کاملاً زمین گیر شده بودیم. از یک سو رزمندگان آن سوی رودخانه به کمک ما نیاز فوری داشتند. از دیگر سو پل آسیب دیده بود. بارش باران هم قوز بالای قوز بود. در آن لحظات دشوار سایت موشکی «هاگ» پشتیبانی منطقه را از حیث پوشش هوایی و دفع هواپیماهای دشمن برعهده داشت. بر اثر بارندگی مداوم یکی از دستگاه های مهم آن زیر آب قرار گرفته بود.
ـ « باید کاری بکنیم!»
تا نزدیکای سحر چند بار چرت زدیم و از خواب جستیم. انگار وسط جزیره ای بودیم و اطراف ما فقط آب بود. پس از نماز صبح یک دستگاه دیگر از همان نوع معیوب را که در داخل کانتینر سالم بود، به جای دستگاه عیب پیدا کرده قرار دادیم و سایت را آماده کردیم. همه از این کار روحیه پیدا کردند چون فکر نمی کردند در آن اوضاع و احوال و میان گل و لای و آب بتوان چنان کاری را انجام داد. هنوز ساعتی از آماده سازی سایت نگذشته بود که سه فروند جنگنده های عراقی در آسمان منطقه پیدا شدند. قصد آنها بمباران سه کیلومتر خودرو زمین گیر شده در کنار رودخانه بود.
تیمسار شهید ستاری (فرمانده نیروی هوایی ارتش) که در عملیات «والفجر هشت» شخصاً عملیات هوایی را هدایت می کرد، هواپیماهای عراقی را در اختیار رادار ما قرار داد و برادر «محمد مصطفوی» با مهارت خاصی آنها را ردیابی کرد و ما تنها موشک عملیاتی موجود را با نام «الله» شلیک نمودیم. تمام رزمنده ها شلیک موشک را دیدند و منطقه را با فریاد «الله اکبر» خویش به لرزه در آوردند. پس از چند ثانیه موشک شلیک شده وسط دو هواپیمای عراقی منفجر شد و خلبانان بعثی آن دو هواپیما همراه هواپیماهایشان در آسمان آتش گرفتند. خلبان هواپیمای سوم از ترس هواپیمایش را رها کرد و با چتر نجات بیرون پرید.
سرنگونی سه هواپیما چنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرد که تا غروب آن روز در آن منطقه حمله هوایی انجام نداد. در این فاصله برادران جهادگر پل را ترمیم کردند و ستون تدارکاتی موفق به عبور از رودخانه شد.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد
دعا مي كنم خدا از تو بگيرد هر آنچه كه خدا را از تو مي گيرد.