مشكلات متعددي مواجهند، آيا نميتوانند ازدواج كنند يا نميتوانند فرزندي به دنيا بياورند؛ آيا انسانهايي عجيب هستند، لكنت زبان دارند، از نظر هوشي با مشكل مواجه هستند، خير، هيچكدامشان اينگونه نيستند؛ درست مثل سوژه گزارش ويژه اين شماره نشريه ما كه شده عكس روي جلد اين شماره خانواده سبز... (اسماعيل آتش پنجه) يك متر و بيست سانت قد دارد، در نگاه اول شايد از ديدن او تعجب كنيد، اما انساني است بسيار باهوش، باسواد، هنرمند، شعبدهباز، بازيگر سينما، ورزشكار، از همه مهمتر، كارهاي فني هواپيمارا به خوبي ميداند... برايتان عجيب و غيرقابل باور است، نه؟ اما دقيقا آن چه كه نوشتيم، عين واقعيت است. او چندي پيش با فردي به مانند خودش از لحاظ جسمي، ازدواج كرد. نام همسرش (فاطمه) است و ميخواهند نام پسرشان را (اميرمحمد) بگذارند. ميخواهيم به زندگيشان وارد شويم و از زواياي مختلف آن را به تصوير بكشيم، چرا كه بيشتر ليليپوتيها به مانند هم زندگي ميكنند. اسي (او را به اين نام صدا ميزنند)، ميگويد: به زودي انجمن كوتولهها را تشكيل ميدهيم، اما هنوز برايش نامي انتخاب نكردهايم، شايد همين نام يعني ليليپوتيها را انتخاب كنيم.
پيش از اينكه به منزلشان بروم، در ذهنم مرور ميكردم كه دكور خانهشان چگونه است؛ صندليهاي كوچك دارند، مبلمان منزل چگونه است، راستي چهطوري ظرف ميشويند، صندليهاي مخصوصي دارند يا نه؟ اما به محض آنكه وارد منزل آنها شدم، متوجه شدم تمامي تصوراتم اشتباه است. آنان، به مانند افراد عادي زندگي ميكنند. بوفهاي بلند، پر از كريستالها و لوازم تزييني زيبا، چرخ خياطي، آينه و شمعدان، يك آشپزخانه عادي با اين تفاوت كه پايين ظرفشويي آن، يك (چهارپايه) بود تا بانوي خانه، (فاطمه) خانم بتواند بهراحتي ظرفها را بشويد يا بهوسيله آن آشپزي كند. اما از مبل و صندلي خبري نبود، اسي ميگويد: لازم نميشود، مهمانان ما هم مثل خودمان خاكي هستند، جز اينكه جاي ما را بگيرد، كار ديگري انجام نميدهد، همان بهتر كه نباشد. (اسي) مانند ديگر مردان كوتاه قد، تند و فرز است. همسرش چاي خوشمزهاي دم ميكند و ميوههاي رنگارنگ جلويمان ميگذارد و اسي هم كه از سابق با او رفاقت چند سالهاي دارم، دائما اصرار ميكند كه بخور پسر، بخور... چند صباحي است كه ازدواج كردهاند و از زندگيشان راضي هستند. از آنان ميپرسم، مشكلي كه نداريد، اسي به همسرش نگاه ميكند و همسرش به او و با هم ميگويند (مگر بايد مشكلي، داشته باشيم، نه، همه چيز به لطف پروردگار خوب خوب است)؛ همسرش ميگويد: راستي، اسي چند وقت پيش يك اتومبيل هم خريده است. ديگر حوصلهمان در منزل هم سر نميرود. تا قبل از اينكه اسي گواهينامه بگيرد، رفت و آمدهايمان كمي برايمان مشكلساز بود. اسي ادامه ميدهد: فاطمه راست ميگويد، تنها مشكل ما رفت و آمد در خيابانها بود كه آن هم حل شد. ميپرسم: چگونه؟ و اسي ميگويد: (يك اتومبيل سفارشي تهيه كردم، يك پرايد سفيد رنگ كه گاز، ترمز و كلاچ آن برروي فرمان است. صندلي را جلو ميكشم، چند بالش روي آن ميگذارم و رانندگي ميكنم؟)!
كودكي اسي
از او ميخواهم كه از گذشتهاش براي خوانندگان نشريه خانواده سبز بگويد، در كجا متولد شد و چگونه رشد كرد. او نام خدا را هيچوقت از ياد نميبرد و دائما خدا را سپاسگزار است.
وآ غاز ميكند (به خاطر نعمتهايي كه به من بنده داده است، هميشه شكرگزار او هستم) و در ادامه ميگويد (در سال 1349 در روستاي چهارقشلاق نوده ملك در 15 كيلومتري گرگان به دنيا آمدم. فرزند آخر خانواده هستم. سه برادر و يك خواهرم از لحاظ جسماني به مانند پدر و مادر وضعيتي طبيعي دارند. برادر بزرگم، 56 سال سن دارد. از پدرم خاطرهاي ندارم، چرا كه دو ساله بودم او فوت كرد و زحمت بزرگ شدن من را مادر و برادر بزرگم به تنهايي بر دوش كشيدند. پدرم آن زمان از افسران ژاندارمري بود، 45 سال بيشتر سن نداشت كه سكته كرد.)
از او ميپرسم، از چه زماني متوجه شدي كه قدت بلند نميشود؟ (كلاس دوم ابتدايي بودم، ديدم كه قدم بلند نشده است، هر روز مقابل آينه ميايستادم و با سانتيمتر خياطها، خودم را اندازه ميگرفتم. تا دو، سه سال كارم همين بود، سالي، دو سانت به قدم اضافه ميشد و جالب اينكه به پزشك هم دسترسي نداشتم.)
داستان زندگي اسي را كه بخوانيد، متوجه خواهيد شد كه او چه اعتماد به نفسي دارد، تا جايي كه خود را به دنياي سينما هم معرفي كرد. ده سال پيش دو فيلم از او به اكران درآمد. (آواز تهران) و بازي مقابل ابوالفضل پورعرب، بيژن امكانيان و فيلم دايان باخ وبازي مقابلآزيتا حاجيان؛ دو فيلم هم دارم كه به تازگي بازي در آنها را آغاز كردهام. (ميرقباد) كه داود رشيدي و شهاب حسيني در آن ايفاي نقش ميكنند و (باغ شاهدونه)، ضمن اينكه به كارنامه هنري من بايد بازي در (شاخه طوبي) كه سالها پيش از تلويزيون پخش ميشد را هم اضافه كنيد. در آن مجموعه با مرحوم منوچهر والامقام، حسين محبي و حسين محب اهري، همبازي بودم، همچنين بايد به آنها برنامههاي جنگهاي هفته، جنگهاي شبانه، سرور ورزش، برنامه هفت رنگ و صبح دلپذير را هم اضافه كنيد.
بله، او سختيهاي بسياري كشيده است؛ ميخواهد برايمان بگويد و ما هم براي شما بنويسيم. (بزرگتر شدم، به مدرسه ميرفتم، بچهها در ابتدا اذيتم ميكردند، اما از آنجا كه ظرفيتم بالا بود و اخلاق خوبي داشتم، در دل بچهها جا گرفتم و آنان پس از مدتي ديگر با من شوخي نميكردند. كلاس اول ابتدايي كه بودم، با خانواده به گرگان آمديم، در آن زمان مادرم كه چند ماهي است به رحمت خدا رفته، ابتدا نگرانيهايي داشت كه نكند بچهها مرا آزار دهند، اما پس از مدتي كه ديد من با آنان دوستان خوبي براي يكديگر شدهايم، ديگر خيالش راحت شد. آن روزها گذشت تا اينكه به دبيرستان رفتم و توانستم ديپلم تجربي خود را اخذ كنم.) شايد برايتان جالب باشد بدانيد كه هنوز هم، تمامي خانواده اسي در گرگان زندگي ميكنند، اما او زماني كه بيست سالش شد، با توجه به موقعيت جسمانياش كه خانواده نگران او بودند، به آنها گفت ميخواهم به تهران بروم.
(ابتدا مخالفت كردند، اما آنان را مجاب كردم كه ميخواهم بروم تهران كار نمايش اجرا كنم، چرا كه از همان زمان دبستان، از اعضاي تئاتر مدرسه بودم و با توجه به ارگانيسم بدنم و قدكوتاه خيلي بامزه هم بودم.) اما از كجا شروع شد؟ (شش، هفت ماه از ديپلمم گذشته بود كه اطلاعيهاي در روزنامه نظرم را جلب كرد، يك گروه سيرك براي اولينبار پس از انقلاب وارد ايران شده بود، تمامي اعضاي آنها خارجي بودند. سرانجام نظر خانواده را جلب كردم و به تهران آمدم، پيش آنها رفتم و كار طنز و پانتوميم انجام دادم. گذشت و گذشت تا اينكه در سال 73 با (افشين حسينزاده) كه شعبدهبازي بسيار قهار بود آشنا شدم، او به حق براي من پدري كرد، سالها در خانهاش زندگي كردم، برايم كار درست و حسابي پيدا كرد و برايم زن گرفت، هيچوقت محبتهاي او را نميتوانم فراموش كنم.)
از او ميپرسم چه شد كه يك كار اداري پيدا كردي؟ (همزمان با نمايش و كارهاي هنري طي اين سالها در كنار (افشين) شعبدهبازي و حركات آكروباتيك و ژانگولر را فرا گرفتم. هميشه دلم ميخواست، تا يك كار اداري هم پيدا كنم. خيلي از جاها فرم پر كردم و در مصاحبههايشان شركت كردم، اما به خاطر موقعيت فيزيكيام، كاري برايم پيدا نشد. شايد اين از مهمترين مشكلات زندگي شخصيام بود، اما هيچگاه نااميد نشدم و ميدانستم كه خداوند كمكم ميكند. تا اينكه در سال 78 به استخدام نيروي هوايي درآمدم وكارهاي فني هواپيما را انجام دادم، جا دارد از مسئولان نيروي هوايي سپاسگزاري كنم كه به من اعتماد كردند. گرچه بايد يادآوري كنم، در حال حاضر هم مسئول پذيرش بهداري هستم.
شكرگزار خداوند
آيا شده كه (اسي) گاهي اوقات با خداي خود راز و نياز و از او گله كند كه چرا مرا اين چنين آفريدي؟ (زماني كه سنم كم بود و ديگر بچهها را ميديدم كه وضعيتي طبيعي دارند، با خدا حرف ميزدم كه چرا مرا اينچنين آفريدي، اما با افزايش سنم، همه چيز را فراموش و خداوند را شكر كردم.)
او به واقع نمونهاي از يك انسان با اراده است.
(از هفت سالگي به خصوص در سه ماه تابستان در بازار گرگان كار و مخارج زندگيام را تامين ميكردم)؛ در زماني كه اسي برايمان صحبت ميكند، همسرش به دقت به او نگاه ميكند و لبخند ميزند و از اينكه شريك زندگياش چنين پشتكاري دارد، خوشحال است.
اسي ميگويد: (در بازار گرگان با آدمهاي مختلفي روبهرو كه به تجربه زندگيام افزوده شد، شايد مطرح كردنش درست نباشد؛ اما من از پلاستيك فروختن آغاز كردم، گاهي اوقات در همان زمان ناراحت ميشدم و از خودم ميپرسيدم، چرا پدرم بالاي سر من نيست، چرا برخلاف خيليها، كه در زندگيشان آرامش دارند، من از آن محرومم؟ اما با اين موقعيت هيچگاه از هدفم دور نشدم، چرا كه ميخواستم به خودم ثابت كنم كه ميتوانم... زماني كه تازه به تهران آمده بودم، مدتي در پارك ارم ميخوابيدم. مدتي هم در همان سيرك شبها را صبح ميكردم كه آن هم هرچند ماه، جايش تغيير ميكرد، تا اين كه با افشين آشنا شدم و ديگر در خانه او زندگي كردم.)
او با كوتولههاي ديگري آشناست؟ (در روستا و شهر گرگان، من با افرادي مشابه خودم برخورد نكردم، اما زماني كه به تهران آمدم و كارهاي هنري انجام ميدادم، در مكانهاي زيادي رفت و آمد داشتم و با افرادي مثل خودم برخورد كردم، البته در شهرهاي ايران هم با كوتولهها برخورد داشتم، ميدانيد كه به خاطر برگزاري كارهاي هنري به تمام شهرهاي ايران سفركردهام، از اين رو دوستان زيادي در شهرهاي مختلف براي خودم پيدا كردم.)
و ازدواج...
بهطور حتم دوست داريد، زودتر بدانيد كه (اسي) چگونه ازدواج كرد و اصلا همسر خود را چگونه پيدا كرد؟ اسي ميگويد (پدر خانمم، سعدون خدايار حاتمي، سالهاست كه در كار نمايش و سياهبازي است. او و همسرش موقعيت جسمانيشان، دقيقا مثل من است.
يعني از قدي كوتاه برخوردارند، در طول دوران كاري دورادور با هم آشنا بوديم. خيلي عجيب است، پدر خانمم و همسرش هر دو مثل من هستند، اما اولين فرزندشان كه پسر است، قدي طبيعي دارد، ولي فرزند دومشان، كه همسر من است، مانند من ميباشد. بچههاي هنري به افشين پيشنهاد دادند كه من با دختر حاتمي ازدواج كنم، از اينرو افشين با او صحبت كرد، رفتيم خواستگاري و بعد هم ازدواج ما صورت پذيرفت.) او ميگويد: ابتدا با افشين خواستگاري رفتيم و سپس خانوادهام از گرگان به تهران آمدند، تا اين عمل خير انجام بگيرد. يك ماه بعد هم عروس خانم، به من پاسخ مثبت دادند و راضي شدند كه همسر من شوند. روزي بسيار به يادماندني از زندگي من بود، خدا را شكر كردم كه يك انسان ديگر مثل خودم، اما از جنس مخالف سر راهم قرار داد، در ازدواج ما بسياري از هنرمندان شركت جستند، روز بسيار خوبي بود.
آلبوم عكس اسي را كه ورق ميزني، دچار سرگيجه ميشوي، با افراد سرشناس هنري و ورزشي عكسهاي يادگاري زيادي دارد. عكسهاي زيادي با هنرمندان به خصوص عكسهاي او با عليدايي... ميخواهد برايمان خاطرهاي بگويد (روزي سوار بر اتوبوس بودم، زماني كه پياده شدم، همزمان با من يك آقايي به اتفاق فرزند كوچكش، پياده شد، اما فرزندش به سوي پياده رو رفت و باباي بچه به اشتباه، دست مرا گرفت، تصور ميكرد، من فرزندش هستم، براي من از اين اتفاقات بسيار افتاده است.)
مشكل من تنها قد است
اسي در تمامي كارهاي منزل به همسرش كه در حال حاضر باردار است، كمك ميكند. فاطمه ميگويد (جارو ميزند، نظافت ميكند، به خصوص اينكه آشپز ماهري است، هر غذايي كه شما بگوييد اسماعيل ميپزد.) از او ميپرسم زماني كه به تهران آمدي تصميم گرفتي تحتنظر پزشك قرار بگيري، فكر ميكند و ميگويد: يكي از خصوصياتي كه انسان بايد داشته باشد، عقل است، از آنجايي كه از عهده كارهايم با كمك گرفتن از عقل برميآمدم، ديگر احتياجي نبود كه به خودم سختي بدهم، چرا كه درمان من مشكل است، آيا بشود و آيا نشود؟ هزينهاي گزاف دارد، تازه به لطف خدا، مشكل جسمي هم ندارم، تنها قدم كوتاه است، ارگانيسم بدنم كاملا طبيعي است.اسي در مورد فرزندشان كه چند ماه ديگر به دنيا خواهد آمد، ميگويد: پسر است و نامش را (اميرمحمد) گذاشتهايم، پزشكان ميگويند سالم و قدش هم طبيعي است. گفتم كه پدر و مادر فاطمه هر دو قدشان كوتاه است، اما برادر بزرگ فاطمه كه فرزند اول آنان است، قدي كاملا طبيعي دارد.او ميگويد: (در زندگي به آن چيزي كه ميخواستم رسيدهام، يك زندگي خوب، يك همسر خوب، دوستان خوب، البته دلم ميخواست روزي پزشك شوم، اما مشكلات زندگي براي من فرصتي مهيا نكرد، تا ادامه تحصيل بدهم. تا جايي كه در دوران طرح كاد در زمان دبيرستان، در داروخانه كار ميكردم، يك سال هم در تزريقات كار ميكردم، در حال حاضر ميتوانم بيماري را آمپول بزنم! اطلاعات دارويي من هم خيلي خوب است.)
كانون كوتولهها
با يك سري از بچهها مثل خودم، قرار گذاشتهايم كه كانوني به نام كانون (كوتولههاي ايران) تاسيس كنيم يا شايد نام آن را مردان كوچك بگذاريم.وي ميگويد معروفترين كوتولههاي ايران، رشيد اصلاني و اسدا... يكتا بودند كه در فيلمهاي سينمايي زيادي ايفاي نقش كردند.
