کلبه وحشت

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
New Member
پست: 5
تاریخ عضویت: جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶, ۱۱:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2 بار
سپاس‌های دریافتی: 5 بار

کلبه وحشت

پست توسط behiman »

به تاریخ ۷.۸۶
روستای یو...ل
ماجرا رو اینجوری بگم که
از اونجا شروع شد که ما رفتیم روستا برای عروسی ...
خب طبق معمول بعد عروسی ما خونه فامیلامون موندیم تا فردا که عروسی اصلی باشه (طرفای ما عروسی ۳ روزه).‌‌..شب موندیم خونه پدری اقا داماد و ما جوونا که بخاطر من چندتا از جوونای روستا هم اومده بودن تو هال خوابیده بودیم البته خواب که چه عرض کنم خودتون بهتر میدونین تو این شبا وقت وقته حرف زدن و لذت بردنه و هیچ جای خواب نیست
خیلی زود بحث کشیده شد به بحث اجنه و مردازما و ...حوادث وحشتناک
یکی از بچه ها به اسم دیار تعریف میکنه که یه کلبه قدیمی روی زمینای عموش(پدر داماد) هستش که نیمه مخروبه و چند ده ساله بخاطر اون نمیشه حیوونا رو شب بزارن اونجا و دوباره برنگردونن به روستا(ناگفته نماند این روستا موقعیت زمیناش طوریه که اگه کسی در فصل بهار اوایل ماه دوم به بعد زمین داشته باشه که نزدیک به کوه باشه لازم نمیشه که حیوونا رو برگردونه به روستا میتونه پنج ماه رو قشنگ اونجا بمونه تا حیووناش خوب پروار بشن و بعضا حتی از شهر خیلیا اینکارو انجام میدن و تا پاییز میان اون منطقه و چادر میزنن و حصار کشی برای حیووناشون و پاییز با حیونای پروار و با خرج تقریبا صفر غیر از خوراک خودشون برمیگردن و میفروشن که این روستا نزدیک اون کوهه و از شهر ما ۱.۵ ساعت فاصله داره) اونجا کلّبه ی اجنه ست و شب میان و گوسفندارو میدزدن و انسان ها رو اذیت میکنن ...
من گفتم دیار اگه من ثابت کنم که همش خرافاته چیکار میکنی گفت خرافات نیست و این رو پدرامون هم میدونن تو تازه از راه رسیده میخوای بگی که نترسی
گفتم دیار فردا شب نمیریم عروسی و میریم زمین اقا صلاح گفت قبوله
منم گفتم خب قبوله
این شد جریان اولین تحقیق من
فردا با وجود مخالفت های پدر و مادر برگشتم شهر خودمون و بعد اون روستای فامیلامون که اونطرف شهره و سگ رو گرفتم البته مال خودم بود سگ بزرگ و بگیر که همه میدونن سگ پشدر چطوریه
خلاصه راه افتادم به طرف روستای مذکور که طرفای ظهر بود که رسیدم و اوج عروسی
به دیار گفتم که اسلحه عموشو بیاره اونم اورد یه برنو زیبا و تاپر خودشونو که معمولا باهاش میرن شکار و همیشه اسلحه دارن
خب روزای پاییز هم قربونش برم خیلی زود میره
طرفای ساعت چهار عصر من و دیار و یک پسر شهری که مثل من مهمون بود با سه تا از جونای ده راه افتادیم که البته دیار تویوتای خودشون رو اورد من همراه سگم عقب وانت بودم که نکنه اونای دیگه رو بگیره همراه با دو اسلحه راه افتادیم و به خونواده ها گفتیم میریم شکار و اونا هم قبول کردن و گفتیم که سگ رو هم میبریم که خدای ناکرده گرگ بهمون نزنه و از ماشینم دور نمیشم
سرتون رو درد نیارم رفتیم تا رسیدیم به زمینای عمو صلاح که خلاف تمام زمینای ده باید از بالای ده میرفتی و دو تپه کوچک رو رد میکرد و میرسیدی به یک ضلع دیگر دامنه ی کوه یه جای خیلی با صفا و بزرگ خیلی خیلی وسیع بود
ماشین واستاد و من هم پیاده شدم گفت اونجاست ...
اول هیچی ندیدم بعد که دقت کردم دیدم بله یه کلبه ازونایی که کوه رو براش سوراخ میکنن و ستون میزارن یه کلبه که قشنگ معلوم بود یه زمانی درست شده بوده که خنک باشه تو تابستون و به راحتی گرم بشه تو پاییز زمستون که چون اقا صلاح پدرشون خان بودن واضحه همچین کلبه ای رو براحتی توسط رعیت بتونن بسازن
پس اینجا فهمیدم کلبه قدیمی نیست این طرف با وجود اینکه خیلی وسیع بود خیلی ضعیف شده بود من از دیار پرسیدم و گفت که بعد از احداث سد این رود خونه کامل به سد میریزه و ازینجا اب نمیره مگه اب چشمه
و دولت به اقا صلاح اونطرف دامنه کوه زمین داده و ایشون هیچ ضرری نکرده هیچ نفعم برده
پس من اینجا خیلی راحت فهمیدم اصلا بحث جن نیست که کلبه متروک مونده یا پوشش گیاهی مثل دامنه ی اونور کوه نیستش
اما چرا هیشکی از اونجا برای اغل حیووناش استفاده نمیکنه تو ۵ ماه اول سال...
اونوقت دیگه گرگ هم نمیتونه به گله ش بزنه یا ازش بدزدن در طول شب
قطعا خیلی امن تر بود از حصار عادی
خب اسلحه هارو پایین اوردیم و سگ رو هم باز کردم و گفتم به بچه ها نترسن و حرکت کردیم به طرف کلبه که یادمون اومدبه فکر رو شنایی نبودیم اصلا
این بود که با هر زحمتی ماشین رو بردیم تا پای کلبه و نور چراغاشو به سمت داخل کلبه گرفتیم سگ منم هی بو میکشید و این ور اونور میرفت و ما تا ساعت ۹.۵ منتظر موندیم و هیچی ندیدیم خب من شرط رو بره بودم از دیار چون باهاش شرط بسته بودم
بهش گفتم و اون زیر بار نرفت گفت اگه خرافاته برو داخل
منم واقعا نترسیده بودم تا اون موقع اما خب یک دفعه ترس ورم داشت گفتم قبوله ولی با سگم میرم و با اسلحه چون هر چند که داخل کلبه آغل مانند روشن شده بود اما روشنایی به اندازه ی در بود چون نور از دور و از در عبور میکرد
قلاده سگ رو گرفتم و داخل کلبه رفتم که یهو لامصب پارس کرد نزدیک بود از ترس زهره ترک بشم فقط هم یک پارس اونم یهویی و بدون دلیل تا بفهمه وارد یه جای بسته میشه یا باز که فهمیدم بچه ها دادو بیداد کنان فرار کردن از ورودی کلبه من خداوکیلی قالب تهی کردم چون پارسش خیلی بلند بود سگ پشدر هم که تا کمر ادم میاد صداشم مث خودش گنده ست
سگ ها ازین نظر خیلی باهوشن و من این رو خودم کشف کردم که وقتی از یه جا رد بشن یا هر سوراخی که نتونن خوب با چشم تشخیص بدن بازه یا بسته یه پارس میکنن اگه صداشون برگرده دوست ندارن برن اکثرا به خاطر بستنشون تو اتاق های بسته و تداعی خاطراتشونه البته به صورت حافظه هوشیاری که دارن و تبدیل به الگوی رفتاری میشه
من که از ترس پارس سگم یهو از جا پریده بودم و همراه های منم فرار کرده بودن خیلی خیلی تو ۵ ثانیه اول ترسیدم اما فهمیدم بعدا که بی دلیل ترسیدم سگ هم که بیشتر نمیومد داخل رو دیدم ستونای کلبه چندتاش لغزیده و کف کلبه هم مرطوبه اما از دو طرف هیچی معلوم نبود
اومدم بیرون و گفتم به دیار که اشتباه کرده و به خاطر اینکه کلبه مخروبه بوده خانواده هاشون نخواستن بچه ها برن و این قضیه رو سر هم کردن و چون احتمال ریزش داشته مردم حیووناشون رو اونجا نمیزارن اون داستانایی هم که راجع بهش ساختن همش کذب محض بوده
خب برگشتیم روستا خوشحال و خندان که من سگ رو تو حیاط خونه دیار بستم و رفتیم خونه عموش تا شام بخوریم و خیلی هم میخندیدم به دیار که چرا اینقدر زود باور و ساده بوده
خونه اقا صلاح بودیم که برسم مهمون نوازی اقا صلاح که پدر داماد و عموی دیار و فامیل پدری ما هم هست اومد و گفت خب جوونا چیه بگین ماهم بخندیم که من گفتم والا به دیار و داستانی که شما ساختی واس زمینای پدریت میخندم گفت کدوم داستان گفتم همون که کلبه هه جن داره و ازین حرفا که اقا صلاح گفت هیچم حرف نساختم و اونجا خونه ی جن هایی که خدمتکار بابام بودن
من زمان جوانیم بعد فوت پدرم خواستم کار کنم رو زمینای اونجا اونا نمیزاشتن بعد چند شب بابام اومد به خوابم و گفت پسرم اینا چندین سال بهمون خدمت کردن جن های خوبی هستن این زمین رو بزار واس اونا
خودشون پولشو میدن یا زمین بهت میدن
میگفت منم به حرف پدر مرحومم گوش کردم و یک ماه طول نکشید که دولت رو اب رود اون طرف سد بست و من شکایت کردم و دولت از اراضی این ور روستا بمن داد بدون هیچ دغدغه ای که در خیلی از روستا ها هیچ ابی رو نبستن و من قشنگ میدونم کار کی بود اینه که زیاد پیگیر نشدم و اونجا رو هم دارم و زمینای اینور رو هم دارم...
خب این اولین ماجراجویی من بود قضاوت بر عهده ی خودتونه دوستان اما یادتون باشه مرز بین حقیقت و انچه ما تصور میکنیم یک تار موه و به قول یکی از فامیلامون فاصله بین راست و دروغ یک وجبه چرا که دروغ رو با گوش میشنویم و راست رو با چشم میبینیم....راستی اسم های داخل داستان انتخابی بودن و اسم های اصلی این عزیزان فقط در این جریان انتخابی هستن
با تشکر از توجهتون
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”