همه چيز در مورد ارنستو چه گوارا

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت

ارسال پست

چطوره؟

پايان نظرسنجي در یک‌شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶, ۳:۵۷ ق.ظ

عالي
0
بدون راي
خوب
0
بدون راي
بد
0
بدون راي
 
مجموع رای گیری: 0

Major
Major
نمایه کاربر
پست: 367
تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
سپاس‌های ارسالی: 10 بار
سپاس‌های دریافتی: 339 بار

همه چيز در مورد ارنستو چه گوارا

پست توسط jamal_khodamam »

- اسم كامل او «ارنستو چه گوارا دلاسرنا» است.
- او در ۱۴ ژوئن ۱۹۲۸ در روساريو (آرژانتين) متولد شد.


- از دانشگاه پزشكى بوينس آيرس فارغ التحصيل شد.
- چه گوارا در سال ۱۹۵۴ به گواتمالا سفر كرد و در حكومت مردمى ياكوب آربنز فعال بود.
- آربنز كه با رأى مردمى به رياست جمهورى رسيده بود، يك سال بعد با توطئه سيا از كاربركنار شد. چه گوارا نيز به مكزيك گريخت.
- در اواسط ۱۹۵۵ با فيدل كاسترو آشنا شد. اين دو بانيان تحركات چريكى عليه ديكتاتور كوبا «باتيستا» بودند.
- كوبايى ها او را «چه» خطاب مى كردند كه يك اسم محبوب مستعار در آرژانتين بود.
- در دسامبر ۱۹۵۶ چه گوارا و گروهى از چريك ها به كوباسفر كردند تا حمله مسلحانه خود به ديكتاتورى مستقر در آن كشور را تدارك ببينند.
- در دسامبر ۱۹۵۸ چه گوارا ارتش سرخ خود را در جنگ نهايى كوبا معروف به «سانتاكلارا» رهبرى كرد و به پيروزى رساند.
- او به عنوان مديره اداره صنايع، مؤسسه اصلاح ملى كشاورزى منصوب شد.
- پس از آن به رياست بانك ملى نائل آمد.
- در فوريه ۱۹۶۱ وزير صنايع كوبا شد و در تمام اين مدت عضو كادر رهبرى حزب كمونيست كوبا نيز بود.
- «چه» به عنوان نماينده كوبا در سازمان ملل و كنوانسيون هاى بين المللى فعاليت كرد.
- سال ،۱۹۶۵ چه گوارا كوبا را جهت پايه ريزى انقلاب هاى سوسياليستى در نقاط مختلف جهان ترك كرد.
- وى ابتدا در حركت هاى انقلابى كنگو و سپس بوليوى شركت كرد.
- چه گوارا در يكى از مبارزات چريكى در بوليوى به دست سربازان حكومت ديكتاتورى آن كشور دستگير شد و در ۸ اكتبر ۱۹۶۷ به قتل رسيد.
«چه گوارا» در يك خانواده ى متوسط شديداً متمايل به چپ تولد يافت. از همان دوران نوجوانى به مطالعه ى آثار ماركسيستى روى آورد و بدين طريق به ريشه ى نابسامانى ها و نابرابرهاى موجود در جامعه پى برد. پزشكى كه علاقمند بود تا دوران زندگى خود را در كنار زحمت كشان و مبارزه عليه ى نظام هاى گنديده ى حاكم سپرى نمايد. بدين سان در عنفوان جوانى به جنبش ۲۶ ژوئيه ى تحت رهبرى فيدل كاسترو پيوست و در سال ۱۹۵۶ بهمراه تعداد ديگرى از جنگجويان كوبائى كه براى رهائى كارگران و زحمت كشان به قصد برپائى جنگ انقلابى از مكزيك راهى كوه هاى “سيرا ماسترا”ى كوبا گرديدند، شد.

با اين اوصاف «چه گوارا»ى قهرمان، پا به پاى ديگر جنگجويان و در سنگر انقلابيون كوبا توانست طى ۳ سال نبرد سخت و بى امان، حكومت وابسته ى باتيستا را از تاج و تخت اش بزير كشد و حاكميت كارگران و زحمت كشان را در پهنه ى از جهان برقرار نمايد. انقلاب بعد از ۳ سال نبرد بى وفقه در كوبا و در سال ۱۹۵۹ به ثمر نشست و توده هاى ستم ديده توانستند، طعم آزادى و رهائى از ستم ِسرمايه داران جهانخوار را بچشند. انقلاب در كوبا به سرانجام رسيد؛ امّا «چه گوارا» كار خود را پايان يافته تلقى ننموده و عليرغم داشتن پست هاى متفاوت و كليدى در كوبا، رخت سفر بست تا به كمك ديگر محرومان بشتابد و عاقبت در سال ۱۹۶۵ در چارچوب و تعهد به وظايف انترناسيوناليستى اش طى نامه اى به فيدل كاسترو نوشت كه: “ساير ملل جهان به كوشش هاى ناچيز من نيازمندند. من مى توانم كارهايى را كه تو به دليل گرفتارى در كوبا قادر به انجام شان نيستى، انجام دهم. من از تمام مسئوليت هايم در كوبا صرف نظر مى كنم و مى روم، امّا شما را هرگز از ياد نمى برم. حتى اگر آخرين ساعت عمر من زير آسمان كشور ديگرى پيش آيد، آخرين افكار من در مورد مردم كوبا و بخصوص تو است”.

بدين سان وى در آغاز به كنگو رفت و از آنجا راهى بوليوى گرديد و جنگ چريكى ديگرى را عليه ى جنايتكاران سازمان داد، تا اينكه بالاخره در تاريخ ۸اكتبر ۱۹۶۷، «چه گوارا» ى قهرمان در نبردى نابرابر اسير دشمن گرديده و به رگبار بسته مى شود و جان خود را از دست مى دهد.دشمنان تلاش بى شمارى را انجام داده اند تا مرگ و جسد وى را از اذهان عمومى پنهان نگه دارند. از اعلان مرگ وى در هراس بودند و جسد بى جان «چه گوارا» را به پايه هاى هليكوپتر بسته و در نزديكى پيست فرودگاه “والد گراند” دفن نموده تا به باور خويش مانع ى گرامى داشت و تجمعات توده اى گردند؛ امّا غافل از آنكه توده هاى ستم ديده و محرومان، هرگز اپثارگرى هاى فرزندان شان را از ياد نبرده و همواره خاطره و راهشان را پاس مى دارند.براستى در سالروز مرگ «چه گوارا»ى بزرگ، اين سئوال مطرح مى باشد كه چرا اين انسان آزاده، رزمنده و انقلابى توانست در دل ميليون ها كارگر و زحمت كش جاى باز كند و سر مشق ميليون ها جوان كمونيست و انقلابى در سرتاسر دنيا گردد؟بى گمان انطباق تئورى و پراتيك، تعهد عميق به آرمان هاى والاى كارگران و زحمت كشان، كينه ى طبقاتى به استثمارگران و پاى بندى به وظايف انترناسيوناليستى مى تواند پاسخ صحيح به سئوال فوق باشد. در بستر چنين تعهد و وفادارى عملى به منافع ى كارگران و زحمت كشان مى باشد كه «چه گوارا» در ميان انسان هاى آزاديخواه و مترقى از جايگاه ويژه اى برخوردار مى گردد؛ بى دليل نيست كه ميليون جوان و كمونيست، نام و راه او را گرامى مى دارند و با صدايى رسا فرياد بر مى آورند كه چه گواراى قهرمان هرگز نمرده و در ميان ماست و همواره زنده است

آنچه كه به عنوان رمز گشوده شده مرگ ارنستو چه گوارا به دست آمده، به تازگى در روزنامه كلارين _ چاپ آرژانتين- منتشر شده است، با امضاى يك روزنامه نگار آرژانتينى ماريا سوآن كه چندين كتاب هم در مورد زندگى چريك آمريكاى لاتين نوشته است. همين استنادها نشان مى دهد كه جسد پيدا شده متعلق به «چه گوارا» بوده و شك و شبهات به حداقل مى رسد. او در ميان اسناد و مدارك خود از شهادت و صحت گفته هاى سه متخصص پليس آرژانتينى- نيكولاس پليكارى، خوان كارلوس دلگادو و استبان رولزاهور- كمك مى گيرد و مى تواند تمام يافته هاى خود را در كنار هم قرار دهد تا عمليات جست وجوى او براى پيداكردن رمز ديگرى از كشته شدن «چه گوارا» كامل شود. آنها چهار روز بعد از قتل «ال چه» در سحرگاه ۱۲ اكتبر سال ۱۹۶۷ در يك اتاق كوچك واقع در مدرسه اى در لاهيگوئراى بوليوى مرگ او تائيد كردند. پليكارى، دلگادو و رولزاهور فرستاده هاى خوان كارلوس اونگانيا ديكتاتور آرژانتينى بودند تا بتوانند ماوراى حرف ها و شنيده هاى مرگ جنگجوى آرژانتينى را كه نيمروز ۸ اكتبر به دست سرباز ماريو تران كشته شده بود تائيد كنند و به واقع جسد دفن شده متعلق به «چه گوارا» بوده است. تنها راه رسيدن به اين تائيد تطبيق اثر انگشت ارنستو چه گوارا با آنچه كه ۲۰سال قبل روى كارت شناسايى او ثبت شده بود، به آنها كمك كرد تا همه چيز را تائيد كنند. اين سه پليس همه چيز را همراه خود آورده بودند. اما آنها هرگز جسد او را نديدند. بعد از قتل جنازه «ال چه» همراه سه جنگجو و همرزم ديگرش به صورت عجيبى در نزديكى هاى پيست فرودگاه والد گراند دفن شد. در اولين اظهارات رسمى اين موضوع شنيده شده كه جسدها سوزانده شده است. بعد از محاصره و مرگ، نيروى نظامى و دولتى بوليوى اخبار جديد دروغين ديگرى را منتشر كردند. ابتدا اينكه او در جنگ كشته شده است بعد اينكه جسد او ديگر وجود ندارد. رنه بارينتوس، بوليويايى به هر صورت مى خواست از توضيحات رسمى فرار كند و مجبور بود اطلاعات و اخبار متفاوتى را اعلام كند چرا كه خيلى ها مى خواستند تا حتى بعد از كشته شدن «ال چه» جنازه او به يك گورستان برده شده و براى او مراسم باشكوهى ترتيب دهند، آنچنان كه شايسته اش بود و بسيارى به او افتخار مى كردند.
بعد از آنكه جسد «ال چه» در جايى ناشناس دفن شد، دولت بوليوى با مشكلات متعددى مواجه شد و مى بايست دلايل محكم و قانع كننده مى آورد كه جنگجوى كشته شده «چه گوارا» بوده است. اولين شك و شبهات از سوى خانواده اش مطرح شد، آنها جواب بهترى را مى خواستند. همين طور مردم كوبا و خصوصاً فيدل كاسترو. در ابتدا بارينتوس فكر مى كرد با فرستادن سر «چه گوارا» به كوبا مى تواند صحت گفته هايش را تائيد كند اما آمريكايى ها با اين ايده مخالف بودند. بنابراين همان طور كه ترس و احتياط در وجود آنها رخنه كرده بود تصميم گرفتند قبل از دفن او دست هايش را قطع كنند و آنها را در شيشه اى كه با مايع مخصوص پر شده بود نگهدارى كنند، در كنار آن وسايل شخصى و دفترچه يادداشت او هم وجود داشت. ماموران آرژانتينى زودتر از ديگران از اين ماجرا باخبر مى شوند و خيلى زود به لاهيگوئرا مى آيند تا آزمايش هاى خود را براساس اين ادعا شروع كنند. دو نفر اول- پليكارى و دلگادو- اثر انگشتان «چه» را با اسناد قبلى مطابقت مى دادند و نفر سوم دست نوشته ها را وارسى مى كند تا به واسطه آن بتواند به شباهت و شهادت نزديكى دست پيدا كند. پوست روى انگشتان «چه» زخمى بود. او در ماه هاى آخر در كوهستان، جنگل و درميان درختان و سنگ ها زندگى مى كرد، زخم هاى كوچك روى سر انگشتان او وجود داشت به همين دليل شناخت اثر انگشتان او چنان ساده نبود و ماموران مجبور بودند تا از روش هاى پيچيده و سخت ترى استفاده كنند و علاوه بر آن از تمام انگشتان او عكسبردارى كردند. تنها بدين صورت توانستند به نتيجه اى مطمئن برسند. «دستان ال چه بودند» امروز در روزنامه اين چنين مى نويسند براساس همان تائيد پليس هاى آرژانتينى كه به فرمانده خود ارسال كردند و در آزمايشات كاليگرافى هم همين موضوع تائيد شد. به واسطه همين عمليات مخفى و سريع كوبا از مرگ چه گوارا مطمئن و متقاعد شد. بعد از آن هر چه اتفاق افتاد مثل يك راز بود. ماموران بوليويايى تصور مى كردند كه آرژانتينى ها دست هاى چريك كشته شده را با خود برده اند و آن سه نفر موضوع را تكذيب كردند: «كارمان همان جا تمام شد.» دقيقاً قبل از آنكه هواپيماى اختصاصى آنها را به كشورشان بازگرداند. در جواب ماموران بوليويايى اين موضوع را دوباره يادآورى كردند و برگشتند. اين راز ۴۰سال مخفى ماند. ديگر كسى از دست ها خبر نداشت. روايت دومى هم وجود دارد كه مدعى است اين دست ها همراه دست نوشته هايش به كوبا فرستاده شد آن هم توسط دو مامور مخفى سيا كه به هاوانا فرار كردند و وسايل شخصى و دست نوشته ها را در اختيار فيدل كاسترو قرار دادند و البته روايت ديگرى هم وجود دارد كه بعد از شناسايى جسد توسط آرژانتينى ها فليكس رودريگوئز كوبايى ضد كاسترو و مامور سيا دست ها را به ميامى آمريكا برد و آنها را در اختيار پليس قرار داد. اما آنچه كه امروز اهميت دارد كه بارديگر «ال چه» را در ميان طرفدارانش محبوب تر مى كند، رمز گشايى از نحوه مرگ او است. دست هايى كه در روزهاى آخر زندگى اش پر از زخم و جراحت بود اما تا آخرين لحظه براى جنگ از حركت نايستاد. بعد از ۴۰سال هنوز هم «چه گوارا» مثل يك جنگجوى كشف نشدنى است كه هر استنادى به شناخت او كمك مى كند
در بامداد ٨ اکتبر١٩٦٧، در چند کیلومتری لاهیگوئرا، دهکده کوچک بولیوی دربلندی های پیش از سلسله جبال آند، ارنستو چه گوارا همراه تنی چند از چریک هایش به محاصره ارتش بولیوی درآمدند. چه گوارا روز پس از دستگیری اش در لا هیگوئرا به قتل رسید. نخستین بار٣٨ سال پس ازآن رویداد، یکی از روزنامه نگاران اندک شماری که شاهد مرگ چه گوارا بودند به روایت موشکافانه لحظه ای می پردازد که ارتش بولیوی به یاری افسران امریکائی و مأموران سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) کالبد انقلابی آرژانتینی تبار را به دهکده وله گرانده منتقل کردند، همان جائی که پزشکان جسد وی را پیش از نمایش به رسانه های جهان «آماده ساختند».



ریچارد گات- در سال ١٩۶٧که اینک نزدیک به چهل سال از آن روزگار می گذرد، من در سانتیاگوی شیلی به سر می بردم و در همان حال که برای روزنامه گاردین لندن مقاله می نوشتم، در دانشگاه نیز کار می کردم. در ماه ژانویه همین سال دوستان دست چپی شیلیائی به من خبر دادند که چه گوارا در بولیوی است؛ در ماه مارس، نخستین نشانه های حضور چریک ها نمایان شد. از همان ماه آوریل، دسته ای از روزنامه نگاران به اردوگاه نانکاهوآزو که از شهر نفتی کامیری دور نبود، رونهادند. اندکی بعد گروه کوچکی که رژیس دبره هم جزو آن بود را هنگام بیرون آمدن از اردوگاه دستگیر کردند و به کامیری بردند. در همین زمان در هاوانا، آخرین نوشته های چه گوارا در قالب دفتر گزیده ای با عنوان «یک، دو، سه، بسیار ویتنام های دیگر به پا کنیم» به چاپ رسید که در آن چپ بین الملل را به کارزار فرا می خواند.

تصمیم گرفتم به بولیوی بروم تا خود دریابم که آیا این کشور مهیای درگیری در جنگ تازه ای از نوع ویتنام هست یا نه. آگاهی هائی ناچیزی پیرامون نهضت چریکی در بولیوی به گوش جهانیان می رسید. از اینرو در ماه اوت با خط آهن سرتاسری آند که از بندر شیلیائی آنتوفاگاستا به سوی لاپاز مقر حکومت بولیوی کشیده بود رهسپار شدم (١).

در آن هنگام رژیم نظامی خودکامه ژنرال رنه برینتوس افسر نیروی هوائی، که دوسالی پیش از آن به قدرت رسیده بود، بر کشور [بولیوی] فرمان می راند. با ظهور چریک ها، حکومت نظامی در بولیوی برقرار کرده بودند و خروج از شهرها را بوسیله راه بند های بازرسی نظامی کنترل می کردند.

با پیش گرفتن تمام حزم و احتیاط های لازم، با قطار خود را به محل رساندم تا از فرودگاه ها که همگی زیر مراقبت شدید بودند دوری جویم و ریشم را هم تراشیدم زیرا هر ریشوئی هنوز از راه نرسیده مظنون به شمار می رفت. قصدم آن بود که به جای آنکه بعنوان گزارشگری بیگانه نامنویسی کنم، خود را جهانگردی عادی جا بزنم و به سرتاسر کشور سفر کنم و این همه برای آن بود که با دشواری های بیشمار روبرو نشوم. سفر کردن به بیرون از شهرها بدون مجوز کتبی ژنرال آلفردو او واندو فرمانده کل نیروها، که پس از آن به مقام ریاست جمهوری رسید، شدنی نبود.

بهر حال در لاپاز همراه با روزنامه نگاران خارجی دیگر که دوستی از روزنامه تایمز لندن هم در میان آن ها بود به نامنویسی گردن نهادم. روزی همین دوست مرا در جریان رفتار عجیب روزنامه نگاری دانمارکی گذاشت. این دانمارکی روزانه دوساعت تمام پای بی سیم سپری می کرد تا همه اطلاعاتی را که از رسانه های بولیویائی گردآورده بود، مخابره کند. دوست من که به حق کنجکاوی اش برانگیخته شده بود می پرسید «آیا علاقه دانمارکی ها به امور بولیوی باید تا به این اندازه باشد؟» من هم به همان اندازه او شگفت زده بودم، تا وقتی که بر حسب اتفاق دریافتم که این دانمارکی گزارشگری برجسته از جناح چپ بود که اخبار را از طریق دانمارک به خبرگزاری پرنسا لاتینا ی هاوانا می فرستاد!

چنین بود که در طول چندین هفته از این سر تا آن سر کشور سفر کردم تا حال و هوائی را که بر آن حکمفرما بود لمس کنم و ببینم که آیا به واقع بولیوی به آستانه دوران پیش از انقلاب رسیده است. از معادن اورورو، سیگولو وه اینته و پوتوسی بازدید کردم، که همه را نظامیان در مهار خود داشتند و سربازان مسلح راه های دسترسی به آنها را نگهبانی می کردند. البته رهبران اتحادیه های کارگری همگی به زندان افتاده بودند و هراسی سخت بر کارگران معدن چیره بود که می ترسیدند حرف های دلشان را بگویند.

همچنین کوشیدم از وضعیت کشاورزی آگاهی یابم. بولیوی پانزده سال پیش از آن یعنی در سال ١٩۵٢ انقلابی را پشت سر نهاده بود؛ اصلاحات ارضی به سرتاسر کشور گسترش یافته بود، اما روستائیان از آن ناخشنود بودند. من با گروهی از کارشناسان کشاورزی سازمان ملل متحد هم سفر بودم، آلتیپلانو را می پیمودیم و تا تاریخا هم پیش رفتیم. در آنجا دریافتیم که بسیاری از روستائیان [از وضعیت] شکوه داشتند زیرا شماری از زمین داران باز گشته بودند تا زمین ها را پس بگیرند.

به لاپاز برگشتم تا با دوگلاس هندرسون نامی که سفیر ایالات متحده بود گفتکو کنم. او در مجله «سه قاره» نامه مشهور چه گوارا در بار ه ایجاد ویتنام های دیگر را خوانده بود و با من در میان گذاشت که ایالات متحده ارتش بولیوی را با فرستادن مربیان یاری می کند، اما در واقع و برخلاف ویتنام کمترین امکانی نیست که سربازان امریکائی را به بولیوی اعزام دارند.

پایان ماه اوت من به کامیری رسیدم و با رژیس دبره دیدار کردم که در اتاقکی در پادگان نظامی در بند بود. با افسران چهارمین لشکر ارتش هم گفتگو کردم که خبر دادند که چریک های چه گوارا به سوی شمال، در غرب جاده ای که به سنتاکروز پایتخت خاوری بولیوی کشیده بود جابجا شده اند. چاره ای نبود جز اینکه به وله گرانده که پایگاه اصلی نیروها ضد چریکی هشتمین تیپ بود بروم تا ببینم به واقع چه می گذرد.

ازاینرو در ماه سپتامبر رهسپار وله گرانده شدم و تقاضا کردم که با سرهنگ ژواکیم زنته نو آنایا فرمانده اردوگاه که چند سال بعد در اروپا کشته شد، گفتگو کنم. به من گفت که گروه چه گوارا اینک درون ناحیه ای که حدود آن را به خوبی مشخص کرده اند قرار دارند و گریختن فرمانده چریک ها و همرزمان وی از آنجا بسیار دشوار خواهد بود. حکایت کرد که چگونه نظامیان نیروهای چه گوارا را دوره کرده و تنها یک جای گریز باقی گذاشته اند. ارتش سربازانی را که به لباس روستائیان در آمده بودند به محل گسیل داشته بود تا به محض عبور چریکهای فراری از آن ناحیه هشدار دهند. گفته های اهالی واحه ای که چند روز پیشتر چریک ها از آنجا گذشته بودند و نیز دو تن چریک در بندی که گذاشتند از آنان پرس و جو کنم، جای شکی پیرامون هویت رئیس گروه به محاصره درآمده باقی نمی گذاشت؛ او براستی خود چه گوارا بود. سرهنگ زنته نو به من اطمینان داد که: «از حالا تا چند هفته دیگر، خبرهائی خواهد شد.»

من به جاده سانتا کروز قدم گذاردم و به اردوگاه نظامی اسپرانس [آرزو] که «نیروهای ویژه» ایالات متحده در آن مستقر بود رسیدم. نزدیک به بیست متخصص آمریکای شمالی در کارخانه قند سازی متروکه ای پنهان شده و از تمام وسائل ارتباط رادیوئی موجود برخوردار بودند تا با وله گرانده و منطقه چریک ها، و همچنین با فرماندهی جنوبی آمریکائی ها (٢) مستقردر ناحیه آبراه پاناما که آنوقت در تملک وزارت دفاع امریکا بود تماس بگیرند. سرگرد روبرتو «پاپی» شلتن مرا پذیرفت و آگاه ساخت که ۶٠٠ «رنجر»، یعنی رزمندگان ویژه ارتش بولیوی دست پرورده مربیان امریکائی، به تازگی دوره آموزشی خود را به پایان برده و رهسپار ناحیه وله گرانده شده اند.

یکشنبه شب ٨ اکتبر ١٩۶٧ با دوستی در میدانگاه اصلی سانتاکروز قدم می زدم که مردی از ایوان قهوه خانه ای اشاره کرد که سر میزش به او به پیوندیم. یکی از نظامیان امریکائی بود که در اردوگاه اسپرانس به او برخورده بودیم. گفت «خبرهائی برایتان دارم». ما که چند هفته ای بود موضوع دستگیری احتمالی او خیالمان را به خود مشغول داشته بود پرسیدیم: «از چه گوارا؟». خبررسان ما پاسخ داد که: «چه گوارا را گرفته اند. او زخم های سختی برداشته و ممکن است شب را به صبح نرساند. باقی چریک ها با سرسختی می جنگند که او را باز پس گیرند؛ و فرمانده گروهان از طریق رادیو تقاضای بالگردانی کرده است تا او را از آن محل دور سازد.» این فرمانده آنچنان دست پاچه بود که چیزی از حرفهایش را نمی توانستی فهمید. تنها این جمله اش را می توانستیم بشنویم که: «گیرش انداختیم، گیرش انداختیم!»

خبر رسان ما پیشنهاد کرد که بالگردانی کرایه کنیم تا ما را بی درنگ به منطقه چریک ها برساند. نمی دانست که آیا چه گوارا هنوز زنده است یا نه، اما می پنداشت بخت اندکی دارد که مدت زیادی هنوز زنده بماند. حتی اگر می توانستیم بالگردانی هم پیدا کنیم پرداخت کرایه آن مقدورمان نبود . ساعت بیست و سی دقیقه و تاریکی ژرفی بود. پرواز در این دیروقت شب به هرحال ناشدنی بود. ناچار ساعت چهار صبح روز ٩ اکتبر جیپی به مقصد وله گرانده کرایه کردیم.

در پایان سفری پنج ساعت و نیمه به محل رسیدیم. نظامیان نمی گذاشتند ما دورتر، تا لا هیگوئیرا، برویم. یکراست به سمت زمین های فرودگاه رفتیم که باند پروازی کم و بیش بدوی بود. در این محل، علاوه بر دانش آموزان در یونیفورم های سفید و عکاسان آماتور، انگار نیمی از اهالی دهکده گرد آمده بودند تا چشم براه بمانند. ساکنان وله گرانده به رفت و آمد نظامیان خو گرفته بودند.

در میان این جمعیت، کودکان هیجان زده تر از همه بودند. آنها افق را به انگشت نشان می دادند و جست و خیز می کردند. چند دقیقه بعد نقطه کوچکی در آسمان پیدا شد و خیلی زود شکل بالگردانی به خود گرفت که به میله های فرود آن اجساد دو سرباز را بسته بودند. جنازه ها را از میله ها جدا کردند و بی هیچ احترامی درون یک کامیون انداختند تا به دهکده ببرند.

زمانی که انبوه جمعیت پراکنده می شد، برای عکس برداری از جعبه های بمب های آتشزا (ناپالم) ماندیم که ارتش برزیل تحویل داده و دور و بر باند پرواز پخش و پلا بود. به کمک یک عدسی نزدیک کننده از مردی عکس گرفتیم که لباس نظامی سبز زیتونی به تن داشت و هیچ علامتی بر آن نبود. او را مأمور سیا می شناختند. این گستاخی بیگانگان آنان را خوش نیامد و مأمور سیا که چند افسر بولیویائی از او محافظت می کردند کوشید فرمانبرانش را وادارد تا ما را از دهکده بیرون اندازند. ما جزو اولین کسانی بودیم که به وله گرانده رسیده بودیم، جلوتر از تمام دیگرانی که بیست و چهار ساعت بعد سر رسیدند. اما آنقدر جواز عبور گرفته بودیم که بتوانیم ثابت کنیم روزنامه نگاران حقیقی هستیم. آنچنانکه، پس از جر و بحث های خشونت بار بالاخره به ما اجازه دادند در محل بمانیم.

آنگاه تنها و یگانه بالگردانی که در آنجا بود به سوی میدان نبرد که حدود سی کیلومتر به سمت جنوب قرار داشت به پرواز درآمد و سرهنگ زنته نو را باخود برد. اندکی پس از ساعت یک بعد از ظهر این فرد پیروزمندانه بازگشت و لبخند پهنی را که از سر رضایت بر چهره داشت نمی توانست پنهان کند. اعلام کرد که چه گوارا مرده است. جسد چه گوارا را که دیده بود جای تردیدی باقی نمیگذاشت. هیچ دلیلی در دست نبود که حرف هایش را باور نکنیم. ناگزیر به سوی دفتر کوچک تلگرافخانه شتافتیم تا گزارش خود را برای اطلاع جهانیان به کارمند نگران و ناباور آن بسپاریم. در میان ما هیچکس به واقع یقین نداشت که گزارش ها به مقصد خواهند رسید، اما گزینه دیگری نبود. این گزارش ها هرگز به جائی که قرار بود برسند نرسیدند.

چهار ساعت بعد، دقیقتر بگوئیم سر ساعت پنج بعد از ظهر، آن بالگردان بازگشت و این بار فقط یک جسد با خود داشت که آنرا به تخت فرود آن طناب پیچ کرده بودند. به جای آنکه مانند بار قبل در جائی که ما بودیم فرود آید، در میانه باند پرواز، دور از نگاه کنجکاو روزنامه نگاران به زمین نشست. قدغن کرده بودند که از حلقه محاصره سربازان فراتر برویم. اما دیدیم که در آن دور دست جسد را با شتاب درون یک شورولت بارکش قرار دادند که باند پرواز را با شتاب جنون آمیزی ترک کرد تا از محل دور شود.

توی ماشین جیپمان که خیلی دور نبود پریدیم و راننده ما دیوانه وار پشت بارکش به حرکت در آمد. حدود یک کیلومتر دورتر، در داخل دهکده، شورولت ناگهان به سمتی پیچید و دیدیم که به درون محوطه بیمارستان داخل شد. سربازان کوشیدند با بستن دروازه میله دار جلو ما را بگیرند، اما آنقدر نزدیک به بارکش می راندیم که توانستیم بدرون برویم.

شورولت از یک سربالائی با شیب تندی بالا رفت و سپس دنده عقب در مقابل سرپناه کوچکی با بامی ساخته شده از نی که یک سوی آن حفاظی در برابر باد و بوران نداشت، قرار گرفت. از جیپ پائین پریدیم تا پیش از آنکه در جانبی بارکش باز شود خود را به آن برسانیم. وقتی سرانجام با خشونت در را باز کردند، مأمور سیا از آن بیرون پرید و به شیوه ای غریب به انگلیسی فریاد زد: «خیلی خب، حالا گورمان را از اینجا گم کنیم» (٣) . مردک نمی دانست که روزنامه نگاری انگلیسی پشت در ایستاده است.

در درون بارکش بر روی برانکاری کالبد چه گوارا نهاده شده بود. از همان نگاه نخست دانستم که خود اوست. چهار سال قبل فرصتی پیش آمده بود که در هاوانا او را ملاقات کنم؛ و او کسی نبود که به آسانی از خاطر برود. بی هیج تردیدی این جسد ارنستو چه گوارا بود. هنگامی که آنها جسد را برای قرار دادن روی میزی که در داخل پناهگاه سرهم بندی کرده بودند که لابد پیشترها برای کوبیدن رخت چرک از آن استفاده می شد، بیرون آوردند به یقین در یافتم که گوارای انقلابی اینک به حقیقت مرده است.

شکل ریش، خطوط چهره، موهای بلند و انبوه او را در میان هزاران تن دیگر می توانستی شناخت. لباس نظامی به رنگ سبز زیتونی و بالاتنه ای زیپ دار به تن داشت. جوراب های سبز رنگ و رو رفته و کفش هائی به پا داشت که دست ساز می نمود. از آنجا که لباس ها بدنش را به تمامی پوشانده بود به دشواری می توانستی دید که از کجا زخم برداشته است. دو حفره در زیر گلوگاهش به چشم می خورد؛ دیرتر وقتی به پاک کردن تنش پرداختند، من زخم دیگری را در ناحیه شکم دیدم. به یقین جراحت های دیگری هم در ران ها و نزدیک قلبش وجود داشت که من نتوانستم آن ها را ببینم.

دو پزشک بیمارستان درون زخم های گردن وی می کاویدند؛ ابتدا به نظرم آمد که دنبال گلوله میگردند، اما آنها فقط جسد را برای گذاردن لوله ای آماده می کردند تا فورمل را برای حفظ آن تزریق کنند. یکی از پزشکان به شستن دستهایش که به خون چریک مرده آغشته بود پرداخت. به غیر از این جزئیات هیچ چیزی بر کالبد بی جان وی نبود که کمترین حس انزجاری بر انگیزد. تو گفتی انگار زنده بود. و وقتی خواستند بازوانش را از آستین نیم تنه بیرون کشند بدون دشواری در آمدند. فکر می کنم که از مرگ او چند ساعتی بیشتر نگذشته بود. در آن لحظه به خیالم نمی گنجید که توانسته باشند او را پس از دستگیری کشته باشند. همه فکر می کردیم که به خاطر زخم هایش و نبود مراقبت های پزشکی در اولین ساعات این صبح دوشنبه مرده باشد.

کسانی که دور او را گرفته بودند بسیار نفرت انگیز تر از خود جسد می نمودند. راهبه ای که نمی توانست لبخند خود را پنهان سازد خودش را رها کرد تا آشکارا بخندد؛ افسران با دوربین های عکاسی گران بها سر رسیدند تا این صحنه را جاویدان سازند؛ و البته عادی بود که مأمور سازمان مرکزی اطلاعات(سیا) به همه جا سربکشد، چرا که طبیعتا او مسئولیت همه عملیات را به حساب خود گذاشته بود و هر بار که کسی جرأت می کرد عدسی دوربین را بسمت او بچرخاند دچار خشمی دیوانه وار می شد. به انگلیسی از او پرسیدیم «اهل کجا هستید؟» و محض خنده افزودیم: « کوبا»، «پورتوریکو؟» اما شوخی ما آشکارا او را خوش نیامد و به خشکی پاسخ داد: «مال هیچ جا.»

دیرتر باز همین را از او پرسیدیم، اما اینبار به اسپانیولی جواب داد «چه می گوئید»، و وانمود می کرد که چیزی از حرفهای ما نمی فهمد. مردی خپله و قوی جثه بود که سی و پنج سالی از سنش می گذشت، چشم های ریزی داشت که در حدقه فرورفته بودند و به درستی نمی توانستی گفت که اهل امریکای شمالی بود و یا پناهنده کوبائی، زیرا هم انگلیسی و هم اسپانیولی را بدون لهجه صحبت می کرد. نامش کوستاو ویلودو بود (که با نام مستعار ادواردو گونزالس می شناختندش) و هنوز در میامی به سر می برد. من یک سال پیش از آنکه در رسانه های امریکای شمالی سخنی از او باشد در مقاله ای که برای گاردین لندن نوشتم از او نام برده بودم.

نیم ساعتی پس از آن برای عزیمت یه سوی سانتاکروز و فرستادن خبرها از هم جدا شدیم. وقتی روز سه شنبه١٠ اکتبر به مقصد رسیدیم دیگر سپیده دمیده بود. هیچ کدام از دفاتر آنچنان که باید مجهز نبود. از اینرو من هواپیمائی به مقصد لاپاز گرفتم و از آنجا روایت خود از مرگ چه گوارا را فرستادم که در صفحه اول شماره ١١ اکتبر گاردین چاپ شد. در هواپیما به سرگرد «پاپی» شلتن برخوردم که با خشنود ی از دهانش پرید: «ماموریت انجام شد!»



پاورقی ها

1- پایتخت بولیوی به موجب قانون اساسی شهر سوکره است که در سال ١۵٣٨پدرو آنزورس دو کامپو ردوندو بنیاد نهاد.

2- فرماندهی جنوبی ارتش ایالات متحده.

٣- All right, let’s get t




[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”