بازرگان ثروتمندي بود که چهار زن داشت....

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت

ارسال پست
Fast Poster
Fast Poster
نمایه کاربر
پست: 237
تاریخ عضویت: شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵, ۱۰:۳۹ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 13 بار
سپاس‌های دریافتی: 83 بار

بازرگان ثروتمندي بود که چهار زن داشت....

پست توسط padeshah »

بازرگان ثروتمندی بود که چهار زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت. لباس‌های گران برایش می خرید و با ظرافت با وی رفتار می کرد. به خوبی مراقب زن بود و بهترین‌ها را برای او تهیه می کرد.
زن سوم‌اش را هم خیلی دوست داشت. به او افتخار می کرد. دوست داشت او را همه جا به دوستان‌اش نشان دهد اما همیشه می ترسید نکند زن با مرد دیگری فرار کند.
زن دوم‌اش را هم خیلی دوست داشت. زن مدبر و دلسوزی بود. صبور و محرم اسرار بازرگان بود. هر وقت مشکلی پیش می آمد با زن دوم مشورت می کرد و او با کمک‌هایش مشکل وی را حل می کرد.
و اما زن اول بازرگان شریک بسیار وفاداری بود و سهم زیادی در حفظ سرمایه مرد داشت و از خانه‌اش به دقت مراقبت می کرد. اما بازرگان او را دوست نداشت و با اینکه زن به او خیلی علاقمند بود ، کوچکترین توجهی به زن نمی کرد.
یک روز بازرگان بیمار شد. از مدت‌ها پیش می دانست که خواهد مرد. به زندگی مجلل‌اش فکر کرد و به خود گفت: چهار زن دارم اما تنها خواهم مرد. چقدر تنها خواهم شد.
از این رو به زن چهارم گفت: «همیشه عاشق تو بودم . با بهترین جامه‌ها تو را آراسته‌ام و به بهترین وجه از تو مراقبت کرده‌ام. حالا که قرار است بمیرم مرا همراهی می کنی؟» زن گفت:« به هیچ وجه» و بدون کلمه‌ای دیگر دور شد. این پاسخ لبه تیز خنجری بود که قلب بازرگان را خراشید.
تاجرغمگین از زن سوم پرسید: «در تمام طول عمرم تو را خیلی دوست داشتم . حالا که قراراست بمیرم مرا همراهی می کنی؟» زن سوم گفت:« خیر. همین جا راحتم! دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب تاجر به درد آمد.
سپس به زن دوم گفت: «همیشه برای کمک پیش تو آمدم و تو مرا یاری کردی . باز به کمک تو نیازمندم. آیا وقتی بمیرم مرا همراهی خواهی کرد؟» زن پاسخ داد:« متاسفم، این بار نمی توانم کمک‌ات کنم. فقط تا گور بدرقه‌ات خواهم کرد.» پاسخ مثل صاعقه برسربازرگان فرود‌آمد . خرد شده بود. همان وقت صدایی گفت:« من با تو خواهم آمد. تو را دنبال خواهم کرد، مهم نیست به کجا.» بازرگان سرش را بلند کرد. زن اول‌اش بود. خیلی لاغر،مثل اینکه دچار سوء ‌تغذیه شده باشد. تاجر به شدت غمگین شد و گفت:« باید بیشتر مراقب تو بودم . می توانستم اینکار را بکنم.»
در واقع همه ما چهار زن داریم
زن چهارم جسم ماست. مهم نیست چقدر وقت و تلاش صرف خوب نشان دادن آن بکنیم وقتی بمیریم ما را ترک خواهد کرد.
زن سوم دارایی ماست. وقتی بمیریم با دیگران خواهد رفت.
زن دوم خانواده و دوستان ماست. مهم نیست چقدر به ما نزدیک باشد بیشترین کاری که می کند این است که ما را تا گور بدرقه می کند.
زن اول روح ماست که همیشه در طلب ما است . تنها چیزی که هر جا برویم با ما می آید. شاید بهتر باشد از همین حالا پیش از این که در بستر مرگ به نوحه و زاری مشغول شویم آن را تقویت کنیم.
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”