ستاره های زندگی ( زندگی پیشوایان و بزرگان دینی )

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

ستاره های زندگی ( زندگی پیشوایان و بزرگان دینی )

پست توسط Atlantis »

به نام خدا

سلام خدمت همه دوستان

راستش من یه نگاهی انداختم ولی تاپیکی که در مورد زندگی بزرگان دینی و سرگذشتشان و اتفاقات و داستانهایی که براشون روی داده رو پیدا نکردم .
واسه همین این تاپیک رو میزنم و داخلش در مورد اتفاقاتی که بر اون عزیزان گذشته و اکنون به صورت کتابهای معتبر در اختیارمون هستش مطالبی رو خدمتتون میگم .
امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره ..... و باز هم امیدوارم که سایر دوستان هم مطالب ارزشمندشون رو اینجا بذارن .

یه نکته ای رو هم بگم :

من مطالب این تاپیک رو از کتابهای مختلف و معتبر میذارم .....چون مطالب این تاپیک به صورت نوشتاری هستش یه وقتی دوستان فکر نکنن که من اینا رو از
جای دیگه کپی پیست میکنم .... نه خیر .... اصلا اینجوری نیست.
تمامی مطالبی که در این قسمت میذارم , به هیچ وجه کپی پیست نیست .... یعنی همه مطالب این تاپیک رو خودم تایپ میکنم و از جای دیگه کپی پیست نمیکنم .


.........................................
...................................
.........................................

مامون و امتحان امام جواد علیه السلام


روزی مامون که به قصد شکار از قصر خود بیرون امده بود , در گذرگاه به عده ای از کودکان که امام جواد (ع) هم در بین آنان بود برخورد نمود .
کودکان همگی گریختند جز آن حضرت !
مامون نزد ایشان رفت و پرسید : چرا با کودکان دیگر نگریختی ؟
حضرت جواب دادن : من گناهی نکرده بودم که بگریزم و مسیر هم آنقدر تنگ نبود که کنار بروم تا راه تو باز شود . از هر کجا که خواستی میتوانستی بروی .
مامون پرسید : تو کی هستی ؟

حضرت پاسخ دادن : من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب .

مامون پرسید : از علم و دانش چه بهره ای داری ؟
امام علیه السلام جواب دادن : میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی .
مامون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد , باز سفیدی بر روی دستش بود میخواست با آن شکار کند .
مامون باز را رها کرد و باز دنبال دراجی پرواز کرد به طوری که مدتی از دیده ها ناپدید شد و پس از زمانی در حالی که ماری را زنده صید کرده بود بازگشت .
مامون مار را جای مخصوص گذاشت و سپس به اطرافیانش گفت :
مرگ آن کودک امروز به دست من فرا رسیده است .
آنگاه از همان راهی که رفته بود برگشت ..... به همان محل که رسید فرزند امام رضا علیه سلام را دید که در بین تعدادی از کودکان است .
احضار کرد و از او پرسید : تو از اخبار آسمان و زمین چه میدانی؟

امام جواد علیه سلام پاسخ دادن : من از پدرم و پدرانم از پیامبر صلی الله و علیه و اله و سلم و ایشان از جبرئیل و جبرئیل از پروردگار جهانیان شنیدم که فرمود :

میان آسمان و زمین دریایی است مواج و متلاطم که در آن مارهای است که شکم هاشان سبز و پشت هاشان نقطه های سیاه دارد , پادشاهان انها را با بازهای
سفیدشان شکار میکنند تا دانشمندان را با آنها بیازمایند !


مامون با شنیدن این پاسخ گفت : تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتید .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

پاسخ امام حسن علیه السلام به معاویه

روزی معاویه به امام حسن (ع) گفت : من از تو بهتر هستم !
امام در پاسخ گفتند : چگونه از من بهتری ای پسر هند ؟!
معاویه گفت : برای اینکه مردم در اطراف من جمع شده اند ولی اطراف تو خالیست .
امام حسن(ع) فرمودند : چه قدر دور رفته ای ای پسر هند جگر خوار .... این , بدترین مقامیست که تو داری .... زیرا آنان که در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند :
گروهی مطیع و گروهی مجبور .
آنان که مطیع تو هستند معصیت کارند و اما افرادی که به طور اجباراز تو فرمانبردارند طبق بیان قران عذر موجه دارند .
ولی من هرگز نمیگویم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خیری نیست تا خود را با فردی مثل تو مقایسه کنم , بلکه میگویم :
خدای مهربان مرا از صفات پست پاک نموده , همانطور که تو را از صفات نیکو و پسندیده محروم ساخته است .

....................................
..............................
....................................

امام حسین علیه السلام و مرد فقیر

عرب بیابانی نیازمند وارد مدینه شد و پرسید سخیترین و بخشنده ترین شخص در این شهر کیست ؟
همه امام حسین علیه السلام را نشان دادند .
عرب امام حسین علیه السلام را در مسجد در حال نماز دید و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را بیان کرد . مظمون قطعه شعری که وی خواند چنین بود :
تا حال هر که به تو امید بسته ناامید برنگشته است , هر کس حلقه در تو را حرکت داده است دست خالی از آن دربازنگشته است .
تو بخشنده و مورد اعتمادی و پدرت کشنده مردمان فاسق بود .
شما خانواده اگر از اول نبودید ما گرفتار آتش دوزخ بودیم .
او اشعارش را میخواند وامام در حال نماز بود . چون از نماز فارغ شد وبه خانه برگشت به غلامش قنبر فرمود :
از اموال حجاز چیزی باقی مانده است ؟
غلام عرض کرد : آری چهار هزار دینار موجود است .
فرمود : آن پولها را بیاور.... کسی آمده که از ما به آن سزاوارتر است .
سپس عبایش را از دوش برداشت و پولها را در میان آن ریخت و عبا را پیچید مبادا عرب را شرمنده ببیند .... دستش را از شکاف دربیرون آورد و به او داد
و این اشعار را سرودند :

این دینارها را بگیر و بدان که من از تو پوزش میخواهم و نیز که من بر تو دلسوز و مهربانم .
اگر امروز حق خود در اختیار داشتم بیشتر از این کمک میکردم .... لکن روزگار با دگرگونیش بر ما جفا کرده , اکنون دست ما خالی و تنگ است .


امام علیه السلام با این اشعار از او عذر خواهی کردند .
عرب پولها را گرفت و از روی شوق گریه کرد .
امام پرسیدند : چرا گریستی شاید احسان ما را کم شمردی؟
گفت : گریه ام برای اینست که چگونه این دستهای بخشنده را خاک در بر میگیرد و در زیر خاک میماند .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

خطر همکاری با ستمگران

زیاد بن ابی سلمه که با دستگاه هارون الرشید ارتباط داشت میگوید :
روزی خدمت امام کاظم علیه السلام رسیدم ... فرمودند :
زیاد ! شنیده ام تو برای سلطان ( هارو الرشید ) کار میکنی و با آنان همکاری داری ؟
گفتم : آری
فرمودند : چرا ؟
گفتم : من آدم آبرو داری هستم و نیز عیالمند و تهی دست میباشم ....جهت تامین مخارج زندگی برای انها کار میکنم .
امام علیه السلام فرمودند : زیاد ! اگر من از بلندی بیفتم و قطعه قطعه شوم برایم بهتر از آنست که عهده داری کاری از کارهای آنان (ظالمان)
باشم و یا قدمی روی فرش آنهاد بگذارم . مگر در یک صورت , میدانی آن چه صورت است ؟
گفتم : فدایت شوم نمی دانم .
فرمودند : با آنان همکاری نمیکنم مگر در چند مورد :


1- غم از دل مومنی بردارم .
2- یا ناراحتی او را برطرف کنم .
3- یا قرضش را ادا کنم .



زیاد ! کمترین کاری که خداوند با یاوران ستمگران انجام میدهد این است که آها را در خیمه آتشین قرار میدهد .... تا از حساب اهل محشر فارغ
گردد .
ای زیاد ! هرگاه متصدی شغلی از شغلهای آنها شدی به برادرانت نیکی کن تا جبران گناهانت را بکند ....وقتی که خود را صاحب قدرت بر مردم
مشاهده کردی بدان خداوند نیز فردای قیامت بر تو قدرت دارد و توجه داشته باش نیکیهای تو میگذرد و ممکن است انها نیکیهایت را فراموش کنند
ولی برای فردای قیامت تو , همان نیکی ها خواهد ماند .

.......................................
...................................
.......................................

راه شناخت امامان

حمیری میگوید : روزی خدمت امام موسی کاظم علیه السلام رفتم گفتم : فدایت شوم امام را چگونه میتوان شناخت ؟
فرمودند با چند صفت :

1- پدر او مردم را به امامت او خبر دهد .
2- او را به مقام امامت نصب کند و معرفی کند مردم او را بشناسند و حجت بر آنان تمام شود , چنانچه پیغمبر صلی الله علیه و آله , علی (ع)
را به امامت نصب کرد و او را به مردم معرفی نمود .
3-هر چه از او بپرسند جواب بگوید , عاجز نشود .
4- اگر نپرسند , خودش بیان کند .
5- مردم را از آینده خبر دهد .
6- همه زبانها را بداند و با هر زبانی بخواهد با مردم صحبت کند .

سپس فرمودند : بنشین تا از علامت امامت خود به تو نشان دهم تا خاطر جمع شوی .

در این حال مرد خراسانی وارد شد و به عربی از حضرت سوالی کرد , حضرت به فارسی پاسخ سخنش را داد .
خراسانی گفت : من خواسته ام را به فارسی نگفتم , به گمانم شما نمیدانی !
فرمودند : سبحان الله ... اگر من نتوانم به زبان تو جواب دهم زیادتی بر تو خواهم داشت ؟

آنگاه به من فرمودند :
زبان هیچ یک از مردم و زبان مرغان و حیوانات و هر صاحب روحی بر امام مخفی نیست . همه را میداند و با این علامتها میتوان امام را شناخت .
چنانچه این صفتها در او نباشد او امام نیست .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

قبر و برزخ

اصبغ بن نباته یکی از یاران برجسته امام علی علیه السلام میگوید :
سلمان از طرف علی علیه السلام استاندار مدائن بود و من پیوسته با او بودم . سلمان مریض شد و در بستر افتاده بود .... من به عیادتش رفتم .
آخرین روزهای عمرش بود... به من فرمود :
ای اصبغ ! رسول خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسید مردگان با من سخن خواهند گفت . تو با چند نفر دیگر مرا در
تابوت نهاده و به قبرستان ببرید تا ببینم وقت مرگم رسیده یا نه ؟
به دستور سلمان عمل کردیم .... او را به قبرستان بردیم و بر زمین رو به قبله نهادیم . با صدای بلند رو به مردگان گفت :

سلام بر شما ای کسانی که در خانه خاک ساکنید و از دنیا چشم پوشیده اید .... جواب نیامد .
دوباره فریاد زد : سلام برشما ای کسانی که لباس خاک بر تن کرده اید و سلام بر شما ای کسانی که با اعمال دنیای خود ملاقات نموده اید و سلام
بر شما ای منتظران روز قیامت ..... شما را به خدا و پیغمبر(ص) سوگند میدهم یکی از شما با من حرف بزند... من سلمان غلام رسول الله هستم .
پیامبر صلی الله علیه و آله به من وعده داده که هرگاه مرگم نزدیک شد مرده ای با من سخن خواهد گفت .
سلمان پس از آن کمی ساکن شد ... ناگاه از داخل قبری صدایی آمد و گفت :

سلام بر شما ای صاحب خانه های فانی و سرگرم شدگان به امور دنیا . ما مردگان سخن تو را شنیدیم و هم اکنون به جواب دادن به شما آماده ایم .
هر چه میخواهی سوال کن ... خداوند تو را رحمت کند .
سلمان : ای صاحب صدا آیا تو اهل بهشتی یا اهل جهنمی؟
مرده : من از کسانی هستم که مورد رحمت و کرم خدا قرار گرفته ام و اکنون در بهشت ( برزخی) هستم .
سلمان : ای بنده خدا مرگ را برایم تعریف کن ...و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندی و چه دیدی و با تو چه کردند ؟
مرده : ای سلمان به خدا سوگند اگر مرا با قیچی ریز ریز میکردند از مشکلات مرگ برایم آسانتر بود . بدان که من در دنیا از لطف خدا اهل خیر
و نیکی بودم ... دستورات الهی را انجام میدادم ...قران میخواندم ... در خدمت پدر و مادرم بودم ... در راه سعی و کوشش داشتم ... از گناه دوری
میکردم ... به کسی ظلم نمیکردم و شب و روز در کسب روزی حلال کوشا بودم تا به کسی محتاج نباشم ... در بهترین زندگی غرق دنیا بودم که
ناگهان به بستر بیماری افتادم .
چند روزی از بیماریم گذشت لحظات آخر عمر رسید ... شخص تنومند و بد قیافه ای در برابرم حاضر شد . او اشاره ای به چشمم کرد نابینا شدم و
اشاره ای به گوشم کرد کر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم . خلاصه تمام اعضای بدنم از کار افتاد .
در این حال صدای بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گردید .
در همین موقع دو شخص زیبا آمدند ... یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشستند و بر من سلام کردند و گفتند :
ما نامه اعمالت را آوردهایم بگیر و بخوان ... ما دو فرشته ای هستیم که در همه جا همراه تو بودیم و اعمال تو را مینوشتیم .
وقتی نامه کارهای نیکم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشکم جاری شد . ولی آن دو فرشته به من گفتند :
تو را مژده باد... آینده ات خوب است . نگران نباش .
سپس عزرائیل روحم را به طور کلی گرفت . صدای گریه اهل و عیالم بلند شد و عزرائیل به آنها نصیحت میکرد و دلداری میداد . آنگاه روح مرا
همراه خودش برد .و در پیشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال کوچک و بزرگ سوال شد .از نماز, روزه , حج ... خواندن قران
زکات و صدقه ... چگونه گذراندن عمر ..اطاعت از پدر و مادر .. آدم کشی ... خوردن مال یتیم ... شب زنده داری و امثال این امور پرسیدند .
سپس فرشته ای روحم را به سوی زمین بازگرداند .
مرا غسل دادند . در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضای رحم و مدارا میکرد و فریاد میزد با این بدن ضعیف مدارا کنید به خدا همه اعضایم خرد
است . ولی غسل دهنده ابدا گوش نمیداد . پس از غسل و کفن به سوی قبرستان حرکت دادند در حالی که روحم همراه جنازه ام بود . تا اینکه مرا داخل
قبر گذاشتند . در قبر وحشت و ترس زیادی مرا فرا گرفت گویی مرا از آسمان به زمین پرت کردند ... پس از آن به طرف خانه برگشتند .
با خودم گفتم : ای کاش من هم با اینها به خانه برمیگشتم . از طرف قبر ندایی آمد : افسوس که این آرزویی باطل است ... دیگر برگشتن ممکن نیست .
از آن جواب دهنده پرسیدم : تو کیستی؟
گفت : فرشته منبه ( بیدارگر ) هستم . من از جانب خداوند مامورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم . سپس مرا نشانید و گفت :
اعمالت را بنویس .
گفتم : کاغذ ندارم .
گوشه کفنم را گرفت و گفت : این کاغذت بنویس .
گفتم : قلم ندارم .
گفت : انگشت سبابه ات قلم تو هست .
گفتم : مرکب ندارم .
گفت : آب دهانت مرکب تو هست .
آنگاه او هر چه میگفت من مینوشتم .همه اعمال کوچک و بزرگ را گفت و من نوشتم .
سپس نامه عملم را مهر کرد و پیچید و به گردنم انداخت . آنقدر سنگین بود که گویی کوههای دنیا را به گردنم انداخته اند .
آنگاه فرشته منبه رفت و فرشته نکیر و منکر آمد و از من سوالاتی نمود . من به لطف خدا همه سوالات نکیر و منکر را درست جواب دادم .

آنوقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانید و گفت : راحت بخواب .
آنگاه از بالای سرم دریجه ای از بهشت به رویم باز کرد و نسیم بهشتی در قبرم میوزید . تا چشم کار میکرد قبرم وسعت پیدا کرد .


سپس کلمه شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت : ای کسی که این سوال را از من کردی سخت مواظب اعمال خویش باش که حساب خیلی
مشکل است و سخنش قطع شد .

سلمان گفت : مرا از تابوت بیرون آرید و تکیه دهید ... آنها چنین کردند . نگاهی به سوی آسمان کرد و گفت :
ای کسی که اختیار همه چیزها به دست توست , به تو ایمان دارم و از پیامبرت پیروی کردم و کتابت را نیز قبول دارم .
آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسید و این مرد پاک چشم از جهان فروبست .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

در اندیشه نجات خویش باش

امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفی فرمودند :
بدان آنوقت از دوستان ما میشوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند تو آدم بدی هستی , گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنان گفتند تو آدم خوبی
هستی , باز سخن آنان خوشحالت ننماید ; بلکه خودت را به کتاب خدا عرضه کن .
اگر دیدی به دستورات قران عمل میکنی و آنچه را که دستور داده ترک کن , ترک میکنی و آنچه را که خواسته , با میل و علاقه انجام میدهی و از مجازاتهایی
که در قران آمده ترسناکی , در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش .
زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمیرساند . ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی , و رفتارت ضد دستورات قران باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت
غافل میکند . باید در اندیشه نجات خویشتن باشی , نه در فکر گفتار دیگران .

.....................................
................................
.....................................

فرشتگان با شما دست میدهند ....

حمران بن اعین خدمت امام باقر علیه السلام رسید , مطالبی را پرسید . هنگامی که خواست حرکت کند عرض کرد :
فرزند پیامبر , خدا به شما طول عمر مرحمت کند و مرا از برکات وجود شما بهره مند نماید . هنگامی که شرفیاب خدمت شما میشویم , قلبمان صفایی پیدا میکند
و دنیا را فراموش میکنیم و ثروت مردم در نظرمان بی ارزش میگردد .
اما همین که از خدمت شما بیرون میرویم و با افراد جامعه تماس میگیریم باز به دنیا علاقه مند میشویم .
حضرت فرمودند : این از حالات قلب است . قلب انسان گاهی سخت و گاهی نرم میگردد .
سپس فرمودند : یاران پیامبر صلی الله علیه و اله یک وقت به ان حضرت عرض کردند :
یا رسول الله ما میترسیم منافق باشیم .
پیغمبر (ص) فرمودند : چرا ؟
گفتند : هر وقت که در محضر شما هستیم ما را موعظه نموده و به آخرت علاقه مند میکنید و ترس در دل ما ایجاد میشود , طوری که گویا با چشم خود بهشت
و جهنم را میبینیم .اما همین که خارج میشویم و به خانه میرویم و خانواده و زندگی را میبینیم , حالتی که در خدمت شما داشتیم را از دست میدهیم , گویا اصلا
چنین حالی را قبلا نداشته ایم . این وضع ما است . آیا با این حال منافق نمیشویم ؟

حضرت فرمودند : نه , چنین نیست . زیرا این تغییر و تحول دلهای شما از وسوسه شیطان است که شما را به دنیا علاقه مند میکند . به خدا سوگند اگر همیشه
در همان حال اولی بمانید فرشتگان با شما دست میدهند و بر روی آب راه میروید .


.........................................
...................................
.........................................

بر خویشتن بدی نکن

شخصی به اباذر نوشت : به من چیزی از علم بیاموز .
اباذر در جواب گفتند : دامنه علم گسترده تر است , ولی اگر میتوانی بدی نکن بر کسی که دوستش داری .
مرد گفت : این چه سخنی است که میفرمایی . آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند ؟
اباذر پاسخ داد : آری ! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است . هنگامی که گناه میکنی بر خویشتن بدی کرده ای
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

الگوی زندگی

دو همسر مهربان علی و فاطمه علیهما السلام کارهای خانه را بین خود تقسیم کردند .
حضرت فاطمه سلام الله علیها عهده دار شد کارهای داخل خانه را انجام دهد .... خمیر درست کند ... نان بپزد و خانه را جاروب کنند و ... .
و علی علیه السلام هم عهده دار شد کارهای بیرون از خانه را انجام دهند .... هیزم اورد و مواد خوراکی تهیه کند و ... .

روزی علی علیه السلام به فاطمه علیها السلام گفتند : فاطمه جان چیز خوردنی داری ؟
زهرا علیها السلام پاسخ دادند : نه ... به خدا سوگند سه روز است خودم و فرزندانم حسن و حسین گرسنه ایم .
علی (ع) : چرا به من نگفتی ؟
فاطمه (س) : پدرم رسول خدا مرا نهی کرده که از شما چیزی بخواهم و میفرمود :
هرگز از پسر عمویت چیزی مخواه ... اگر چیزی آورد بپذیر وگرنه از او تقاضایی مکن .
علی علیه السلام از خانه بیرون آمد ... در راه با مردی مواجه شد و یک دینار از او قرض کرد تا غذایی برای اهل خانه تهیه کند .
در آن هوای گرم مقداد پسر اسود را آشفته و پریشان دید .
پرسیدند : مقداد چه شده ؟ چرا در این وقت از خانه بیرون امده ای ؟
مقداد : گرسنگی مرا از خانه بیرون کشانده است ... نتوانستم گریه فرزندانم را تحمل کنم .
امام علیه السلام : من نیز برای همین از خانه بیرون آمده ام . من اکنون این دینار را وام گرفته ام , آنرا به تو میدهم و تو را بر خود مقدم میدارم .
آنگاه پول را به مقداد دادند و خودشان دست خالی به خانه برگشتند . وارد خانه که شدند دیدند رسول خدا (ص) نشسته اند و فاطمه سلام الله علیها هم
مشغول نماز خواندن هستند و چیزی سرپوشیده در بینشان است .
فاطمه (س) که نمازشان را تمام کردند , چون سرپوش را از روی ان چیز برداشتند , دیدند ظرف بزرگی پر از گوشت و نان است .
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند :
فاطمه جان این غذا از کجا برایت امده است ؟
فاطمه علیها السلام گفتند : از جانب خدا است و خداوند هر که را بخواهد بی حساب روزی میدهد .
در این وقت رسول خدا (ص) به علی (ع) فرمودند :
میخواهی داستان کسی که مثل تو وفاطمه بوده است بیان کنم ؟
علی (ع) : بلی
پیامبر (ص) : مثل تو مثل زکریا است ...در محراب وارد مریم شد و غذایی نزد او دید . از او پرسید : مریم این غذا از کجاست ؟
پاسخ داد : از جانب خدا است و خداوند هر که را بخواهد بی حساب روزی میدهد .

امام باقر علیه السلام فرموده اند : آنان یک ماه از آن ظرف غذا خوردند و این ظرف همان است که حضرت قائم (عج) در آن غذا میخورند و اکنون نزد ما است .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

نابینای بینا

واقعه جانسوز کربلا به پایان رسید .
قوای اهریمنی یزید به فرمان حکمران عراق(عبیدالله زیاد) و فرماندهی (ابن سعد) با نهایت قساوت وبیرحمی , فرزندان پیامبر صلی الله علیه وآله را در کنار نهر فرات با لب تشنه سر بریدند .... سرهای بریده را به نیزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا (ص) به کوفه آوردند تا پس از ارائه آنها به ابن زیاد برای تماشای یزید به شام ببرند .
با اینکه اسیران و سرهای بریده را چندین روز در کوفه نگه داشتند و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و کوچک آنها را می دیدند ولی صدای اعتراضی از کسی بلند نشد .
چنان رعب و هیبت ابن زیاد در دلهای کوفیان سست عنصرجا گرفته بود , که همه چیز را خاتمه یافته تلقی میکردند و هرگونه عکس العملی را بی نتیجه میدانستند .
پس از آنکه ابن زیاد نقش خود را به خوبی ایفا کرد , در مسجد کوفه که از جمعیت موج میزد به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی درخلال سخنانش گفت :
خدا را شکر میکنم که حق و اهل آنرا آشکار ساخت و امیرالمومنین یزید و پیروان او را پیروز ساخت و دروغگو پسر دروغگو را کشت !!!
درست در همین جا عبیدالله ابن عفیف ازدی که از مفاخر شیعه و پارسیان این طایفه بود , و یک چشم خود را در جنگ جمل و چشم دیگر را در جنگ صفین از دست داده بود , و پیوسته در مسجد کوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جای بلند شد و گفت :

ای پسر مرجانه ! ای دشمن خدا ! دروغگو و پسر دروغگو , تو و پدرت هستید و کسی است که تو را به حکومت رسانده و پدر اوست . اولاد پیامبر را به قتل میرسانید و روی منبرهای مردم با ایمان , سخنان زشتی میگویید ؟!

ابن زیاد که سخت در خشم فرو رفته بود گفت : گوینده این سخنان که بود ؟

عبیدالله عفیف گفت : گوینده من بودم . ای دشمن خدا ... دودمان پاک سرشتی که خداوند هرگونه پلیدی را از ایشان برطرف ساخته , میکشی و خیال میکنی که هنوز بر دین اسلام باقی هستی ؟ ای وای ... فرزندان مهاجر و انصار کجا هستند و چرا دست روی دست گذاشته اند و قیام نمیکنند و از ارباب سرکش تو که پیامبر خدا , او و پدرش را لعنت نمود , انتقام نمیگیرند ؟

ابن زیاد چنان خشمگین شد که رگهای گردنش باد کرد . سپس گفت : او را نزد من بیاورید . مامورین از هر طرف هجوم آوردند که مرد نابینا را دستگیر کنند .
در آن گیرو دار بزرگان قبیله " ازد " که عمو زادگان وی بودند برخاستند و او را از دست مامورین نجات دادند و سپس از مسجد بیرون بردند و به خانه اش رساندند .
چون خبر به ابن زیاد رسید به مامورین گفت : بروید به سراغ این کور ... کور قبیله ازد که امید است خدا دلش را نیز مانند چشمش کور کند , او را گرفته و نزد من بیاورید .
مامورین همه به راه افتادند . همین که این خبر به افراد قبیله ازد رسید , برای نجات عبیدالله عفیف گرد آمدند . عده دیگری هم از سایر قبایل (یمن) به آنها پیوستند تا از بردن وی جلوگیری کنند .
وقتی این خبر به ابن زیاد رسید , قبایل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و برای مقابله با حامیان عبیدالله عفیف و دستگیری او گسیل داشت .
دو دسته به جان هم افتادند ... زد و خورد سختی در گرفت و طی آن گروهی از عرب به قتل رسیدند .
اصحاب ابن زیاد پس از شکست مخالفان به خانه عبیدالله عفیف رسیدند . در خانه را شکستند و به طرف او هجوم بردند .
دخترش فریاد میزد : پدر آمدند ... آمدند .
عبیدالله که از هر دو چشم نابینا بود گفت : دخترم نترس ... شمشیرم را به دستم بده ... دختر این کار را کرد .
عبیدالله عفیف شمشیر را به اطراف میگردانید و در حالی که حماسه رزمی میخواند از خود دفاع میکرد .
دختر فریاد کنان میگفت : ای پدر ... کاش میتوانستم به تو کمک کنم و با این تبهکاران و قاتلان عترت پاک سرشت پیامبر (ص) جنگ کنم .
مهاجمان عبیدالله را در میان گرفته بودند و از هر طرف به وی حمله میکردند ولی آن نابینا شجاع همچنان از خود دفاع میکرد و کسی نتوانست او را دستگیر کند .
همینکه از یک گوشه به وی حمله ور می شدند , دختر میگفت پدر , از فلان سمت آمدند ... تا اینکه حلقه محاصره را تنگتر کردند و عبیدالله را مانند نگین در میان گرفتند

در این هنگام دختر شیون کنان میگفت : ای وای پدر ... وای بر بی کسی ... پدرم را احاطه میکنند و یاوری ندارد که به یاری او بشتابد .

با این حال عبیدالله عفیف شمشیرش را به دور خود میگردانید و میگفت : به خدا قسم اگر چشم داشتم یک نفر از شما را باقی نمیگذاشتم ... سرانجام او را گرفتند و دست بسته نزد ابن زیاد بردند .
همین که ابن زیاد او را دید گفت : خدا را شکر که تو را رسوا کرد !!
عبیدالله گفت : ای دشمن خدا ... برای چه خدا مرا رسوا کرد ؟ به خدا اگر بینایی خود را به دست می آوردم , به تو نشان میدادم که رسوا کیست .
ابن زیاد گفت : ای دشمن خدا ! ... در باره عثمان بن عفاف چه عقیده ای داری ؟
عبیدالله عفیف در پاسخ او گفت : ای پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه کار به عثمان داری که خوب بود یا بد , مصلح بود یا مفسد . خداوند خود اختیاردار بندگانش است و با حق و عدالت میان عثمان و مخالفان وی حکم خواهد کرد . اگر تو راست میگویی از خودت و پدرت و یزید و پدرش حرف بزن .
ابن زیاد گفت : به خدا از تو چیزی نمی پرسم تا دق کنی و بمیری .
عبید الله عفیف گفت : خدا را شکر که مرا به مرگ تهدید میکنی ... ای پسر زیاد این را بدان که من پیش از آنکه مادرت تو را بزاید , از خداوند تمنای شهادت در راه او را میکردم و از او میخواستم که مرگ مرا به دست ملعون ترین خلق خود و دشمنتر از همه نسبت به خداوند قراردهد .... وقتی چشمهایم نابینا شد از شهادت مایوس شدم ولی مثل اینکه خداوند میخواهد مرا مایوس نکند و دعای همیشگی مرا اجابت نماید و شهادت در راه خویش را به من روزی گرداند .
ابن زیاد که فوق العاده از شهامت و بی باکی آن نابینا شجاع به ستوه آمده بود عنان اختیار از کف داد و دستور داد آن مرد روشن ضمیر را گردن بزنند .
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بیرون شهر کوفه به دار آویختند .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

طولانی ترین روز عمر انسان

شخصی محضر امام زین العابدین علیه السلام رسید و از وضع زندگیش شکایت کرد .
امام علیه السلام فرمودند : بیچاره فرزند آدم هر روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچ کدام از آنها پند و اندرز نمیگیرد . اگر عبرت بگیرد
دنیا و مشکلات آن برایش آسان میشود .

مصیبت اول اینکه , هر روز از عمرش کاسته میشود , اگر زیان در اموال وی پیش بیاید غمگین میگردد , با اینکه سرمایه ممکن است بار دیگر
باز گردد ولی عمر قابل برگشت نیست .
دوم اینکه , هر روز , روزی خود را میخورد , اگر حلال باشد باید حساب آنرا پس دهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند .
سپس فرمودند :
سومی مهمتر از این است .
گفته شد , آن چیست ؟
امام علیه السلام فرمودند : هر روز را که به پایان می رساند یک قدم به آخرت نزدیک میشود , اما نمی داند به سوی بهشت میرود یا به طرف جهنم .

آنگاه فرمودند : طولانی ترین روز عمر آدم , روزی است که از مادر متولد میشود .
دانشمندان گفته اند این سخن را کسی پیش از امام سجاد علیه السلام نگفته است .

....................................
...............................
....................................

امام رضا علیه السلام و مردی در سفر مانده


یسع پسر حمزه میگوید : در محضر امام رضا علیه السلام بودم , صحبت میکردیم , عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام میپرسیدند .
در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت : فرزند رسول خدا , من از دوستداران شما و اجدادتان هستم , خرجی راهم تمام شده است , اگر
صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم ودر آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه میدهم , چون من در وطن خویش ثروتمندم
و اکنون در سفر نیازمندم .
امام علیه السلام برخاستند وبه اطاق دیگر رفتند , دویست دینار آوردند و در را کمی باز کردند و خودشان پشت در ایستادند و دستشان را بیرون آوردند
و آن شخص را صدا زدند و فرمودند :

این دویست دینار را بگیر ودر مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه ان از طرف من صدقه بدهی . برو که مرا نبینی و
من نیز تو را نبینم .

آن مرد دینارها را گرفت و رفت ... حضرت به اتاق اول آمدند ... به حضرت عرض کردند :
شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادین , چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند ؟
امام علیه السلام فرمودند : به خاطر اینکه شرمندگی نیاز و سوال را در چهره او نبینم .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

پس از پیروزی

عبدالله بن قیس میگوید :
در جنگ صفین من در سپاه امام علی علیه السلام بودم . ابو ایوب اعور , یکی از فرماندهان لشکر معاویه , شریعه فرات را تصرف کرده بود و از
ورورد اصحاب علی علیه السلام مانع میشد . یاران علی علیه السلام از تشنگی به حضرت شکایت کردند . علی علیه السلا گروهی از سواران را
برای آزاد کردن شریعه فرستادند . آنان بدون نتیجه برگشتند ... امام سخت دلتنگ شدند .
امام حسین علیه السلام گفتند :
پدر جان اجازه میفرمایید من بروم ؟
حضرت فرمودند : فرزندم برو .
امام حسین علیه السلام همراه با عده ای از سربازان به سوی شریعه حرکت کردند و سپاه دشمن را شکست دادند و و شریعه را آزاد کردند و در کنار
آن خیمه زدند .
سپس خدمت پدر بزرگوارشان رسیدند و خبر آزادی شریعه را به حضرت رساندند .
علی علیه السلام گریه کردند .
عرض کردند : یا امیرالمومنین , چه چیز شما را میگریاند ؟ این نخستین فتح و پیروزی است که به برکت حسین علیه السلام نصیب ما شده است .
حضرت در جواب فرمودند :

یادم آمد که به زودی او را در سرزمین کربلا با لب تشنه میکشند و اسب او رم کرده , فریاد میکشد و میگوید : الظلیمه الظلیمه لامه
قتلت ابن بنت نبیها .


......................................
.................................
......................................

بخشش امام حسین علیه السلام


مردی از انصار خدمت امام حسین علیه السلام رسید , خواست نیاز خود را مطرح کند , امام فرمودند :
برادر انصاری آبرویت را از در خواست بخشش با زبانت نگهدار ... هر چه میخواهی در نامه ای بنویس و بیاور که من به خواست خداوند
بقدری به تو خواهم داد که تو را خوشحال خواهد کرد .
آن مرد نوشت : یا ابا عبدالله , فلان شخص پانصد دینار از من طلبکار است و به من فشار آورده و من اکنون امکان پرداخت ندارم . خواهش میکنم
با او صحبت کن که به من مهلت بدهد تا روزی که وضع مالیم بهتر بشود .
امام علیه السلام پس از خواندن نامه داخل خانه شدند و کیسه ای همراه خودشان آوردند که هزار دینار در ان بود ... به او دادند و فرمودند :
پانصد دینار آنرا به قرضت بده و پانصد دینار آنرا خرج زندگیت کن .
سپس فرمودند :

حاجت خود را جز به سه نفر مگو :
1- آدم دیندار 2- با مروت 3- آبرو دار


چون شخص دیندار به خاطر دینداریش به تو کمک خواهد کرد .
انسان با مروت از مروتش حیا کرده و به تو کمک خواهد نمود .
و انسان آبرودار میفهمد که تو آبرویت را در راه این حاجتت گذارده ای و بدون جهت این کار را نکرده ای , حتما مشکلی برایت پیش آمده است از
اینرو آبرویت را حفظ نموده و حاجت تو را برمی آورد .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

نوشته ای به خط سبز

مردی از بزرگان جبل هر سال به مکه مشرف میشد و هنگام برگشت در مدینه محضر امام صادق علیه السلام می رسید .
یک بار قبل از تشرف به حج خدمت امام علیه السلام رسید و ده هزار درهم به ایشان داد و گفت :
تقاضا دارم با این مبلغ خانه ای برایم خریداری نمایید .
سپس به قصد زیارت مکه از محضر امام علیه السلام خارج شد .
پس از انجام مراسم حج خدمت امام صادق علیه السلام رسید و حضرت او را در خانه خود جای دادند و نوشته ای به او مرحمت نمودند
و فرمودند :
خانه ای در بهشت برایت خریدم که حد اول آن به خانه محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم , حد دومش به خانه علی علیه السلام و
حد سومش به خانه حسن مجتبی علیه السلام و حد چهارم آن به خانه حسین بن علی علیه السلام متصل است .
مرد که این سخن را از امام شنید قبول کرد .
حضرت آن مبلغ را بین فقرا و نیازمندان از فرزندان امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام تقسیم کردند و مرد جبلی به وطن خود برگشت .
چون مدتی گذشت آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده و گفت :

من میدانم آنچه امام صادق علیه السلام فرمودند حقیقت دارد ... خواهش میکنم این نوشته را با من دفن کنید .

پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت و بنابر وصیتش آن نوشته را با او دفن کردند . روز دیگر که آمدند دیدند مکتوبی با خط سبز روی قبر اوست که
در آن نوشته شده : به خدا سوگند جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود .

...................................
...............................
...................................

توشه بر دوش به سوی آخرت

زهری میگوید :
در شبی تاریک و سرد , علی بن حسین علیه السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته و میرود .
عرض کردم : یا بن رسول الله ... این چیست و به کجا می برید ؟
حضرت فرمودند : زهری .. من مسافرم و این توشه سفر من است . میبرم در جای محفوظی بگذارم ( تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم ) .
گفتم : یا بن رسول الله ... این غلام من است , اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا میخواهید ببرد .
فرمودند : تو را به خدا بگذار من خودم بار خودم را ببرم , تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش .
زهری بعد از چند روز حضرت را دید و عرض کرد : یا بن رسول الله ... من از آن سفری که آن شب در باره اش سخن میگفتین اثری ندیدم .
فرمودند :
سفر آخرت را میگفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده میشدم .
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه های نیازمندان توضیح دادند و فرمودند :

آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست میاید .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

اخلاق پیامبر را میتوان شمرد ؟


مردی از امام علی علیه السلام در خواست کرد تا اخلاق پیامبر اکرم صلی الله علیه واله را برایش بشمارد .
حضرت فرمودند : تو نعمتهای دنیا را بشمار تا من نیز اخلاق آن حضرت را برایت بشمارم .
عرض کرد : چگونه ممکن است نعمتهای دنیا را احصا کرد , با اینکه خداوند در قران میفرماید : و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها .
(اگر بشمارید نعمتهای خدا را نمیتوانید به پایان رسانید .)
علی علیه السلام فرمودند : خداوند تمام نعمت دنیا را قلیل و کم میداند ... در این آیه که میفرماید : قل متاع الدنیا قلیل ( بگو متاع دنیا اندک است )
و اخلاق پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله را در این آیه عظیم شمرده چنانچه میفرماید : انک لعلی خلق عظیم ( تو را خویی بسیار بزرگ است ).
اینک تو چیزی که قلیل است نمی توانی بشماری , من چگونه چیزی که عظیم و بزرگ است احصا کنم .... ولی همینقدر بدان اخلاق نیکوی تمام
پیامبران به وسیله رسول اکرم صلی الله علیه وآله تمام شد .

هر یک از پیامبران مظهر یکی از اخلاق پسندیده بودند... چون نوبت به آن حضرت رسید تمام اخلاق پسندیده را جمع کرد ... از این رو فرمودند :
انی بعثت لا تمم مکارم الاخلاق ( من برانگیخته شدم تا اخلاق را تمام کنم . )

..................................
.............................
..................................

شیعیان در بهشت


زید ابن اسامه نقل میکند که وقتی به زیارت امام صادق علیه السلام مشرف شدم , حضرت فرمودند :
ای زید چند سال از عمرت گذشته ؟
گفتم : فلان مقدار .
فرمودند : عبادت های خود را اعاده کن و توبه ات را نیز تجدید نما .
این فرمایش حضرت مرا سخت متاثر نمود , به گریه افتادم .
حضرت فرمودند : چرا گریه میکنی ؟
عرض کردم : زیرا با فرمایش خود از مرگ من خبر دادید .
حضرت فرمودند : ای زید تو را بشارت باد که از شیعیان مایی و جایت در بهشت خواهد بود . _ شیعیان واقعی در بهشت خواهند بود _

..................................
............................
..................................

معجزه امام صادق علیه السلام


گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند :
خرانه های زمین و کلیدهاشان در دست ماست , اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم , هر آینه زمین , آنچه را از طلا
و گنجها در خود پنهان داشته , بیرون خواهد ریخت .
بعد با پایشان خطی بر زمین کشیدند ... زمین شکافته شد , حضرت دست برده و قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت بیرون
آوردند .
سپس فرمودند : خوب در شکاف زمین بنگرید .
اصحاب چون نگریستند قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید میدرخشیدند .
یکی از اصحاب ایشان عرض کرد : یا بن رسول الله ... خداوند تبارک و تعالی اینگونه به شما از مال دنیا عطا کرده , و حال آنکه
شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند ؟
حضرت در جواب فرمودند : برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است . ولایت ما خاندان اهل بیت بزرگترین
سرمایه است .ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت .
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 340
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۱۲:۱۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 47 بار

پست توسط Atlantis »

چگونه به وضع یکدیگر رسیدگی میکنید ؟

امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند :
ای عاصم , چگونه به یکدیگر رسیدگی و به هم کمک میکنید ؟
عرض کرد : به بهترین وجهی که ممکن است مردم به یکدیگر برسند .
امام فرمودند:
اگر یکی از شما تنگدست شود و بیاید خانه برادر مومنش و او در منزل نباشد , آیا میتواند بدون اعتراض کسی دستور دهد کیسه
پول ایشان را بیاورند و سر کیسه را باز کند و هر چه لازم داشت بردارد ؟
عرض کرد : نه اینطور نیست .
امام فرمودند :
پس آنطور که من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستی به هم رسیدگی و کمک نمیکنید .

................................
............................
................................

بردباری امام حسن علیه السلام

علامه مجلسی در جلد بحار در احوال حضرت امام حسن علیه السلام نقل میکند :
روزی ایشان از راهی سواره میگذشتند , مردی شامی با آن حضرت مصادف گردید و شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت
نمود ... ایشام هیچ نگفتند تا اینکه شامی هرچه خواست گفت ... انگاه پیش رفته و با تبسم به او فرمودند گمان میکنم اشتباه کرده ای .
اگر اجازه دهی تو را راضی میکنم , چنانچه چیزی بخواهی به تو خواهم داد , اگر راه را گم کرده ای من نشانت دهم , اگر احتیاج
ببار برداری من اسباب و بار تو را به وسیله ای به منزل میرسانم , اگر گرسنه ای تو را سیر میکنم , اگر احتیاج به لباس داری تو
را میپوشانم ,اگر فقیری بی نیازت کنم , اگر فراری هستی تورا پناه میدهم , هر آینه حاجتی داشته باشی برمی آورم , چنانچه اسباب
و همسفران خود را به خانه ما بیاوری برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه ای وسیع و وسائل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم .

مرد شامی از شنیدن این سخنان در گریه شده و گفت : اشهد انک خلیفه الله فی ارضه ... گواهی میدهم که تو خلیفه خدا در روی زمینی .
تو و پدرت ناپسند ترین مردم در نزد من بودید , اینک محبوبترین خلق در نظرم شدید .
آنچه به همراه خویش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل کرد , مهمان ایشان شد , تا موقعی که از آنجا خارج گردید و اعتقاد
به ولایت حضرت پیدا کرد .
[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”