حمله اسکندر به ایران،بزرگترین دروغ تاریخ

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Novice Poster
Novice Poster
پست: 99
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۰۶ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3 بار
سپاس‌های دریافتی: 84 بار

حمله اسکندر به ایران،بزرگترین دروغ تاریخ

پست توسط nemo »

نوشته زیر بر گرفته از وبلاگ انوش راوید ((مجموعه مقالات و نظرات شخصی در تاریخ و جغرافی)) می باشد

و دلیلی بر صحت آن نیست اما همان گونه که از تیتر مشخص است مطلبی بسیار جالب توجه می باشد که ایشان

بنا به گفته خودشان از منابع معتبر استخراج کرده اند و می توانید نظرات خود را به ایشان ارسال نمایید:


از ابتدای تمدنهای بشری، حکام بوجود آمدند. تمدن اولیه یعنی شهر نشینی و ایجاد طبقات اجتماعی و نوشتن، به روایات مختلف حدود 7 یا 8 یا 10 هزار سال

پیش، از بین النهرین و ایران آغاز گردید. کسی بدرستی نمیداند اول حاکمان بودند، یا اول مردم درست مثل: تخم و مرغ .

در هر صورت حاکمان، برای به تبعیت کشیدن مردم، دست به ترفند های مختلف زدند، از فرقه ها و دین های عجیب و غریب، تا خرافات و دروغ گفتن و نوشتن، ( در

کتیبه معروف داریوش ذکر است ).

بسیاری از نوشته ها و کتیبه ها و داستانها از، این ترفند ها ست، که هنوز تا همین لحظه ادامه دارد. یکی از مهمترین آنها، دروغ حمله اسکندر به ایران است.

پردازندگان داستان اسکندر مقدونی، که حدود ششصد سال پس از مرگ او، داستانش را بدین صورت پرداخته اند، توجه نکردن که نخستین عا مل پیروزی در

جنگها، فـزونی شمار جنگ جویان، و برتری سلاح و سازو برگ، و سابقه و تجربه فرمانده هان در لشکر آراییها و نبرد هاست، همراه با آگاهی دقیق از سرزمین

های، دشمن و اقتصاد آن. جوان بیست ساله تهیـدست، و بی تجربه از سرزمین کم جمعیت، و با اقتصاد ناچیز نمی تواند، بدین آسانی به پا خیزد، و بزرگترین

امپراطوری تاریخ را سرنگون کند. سرزمین مردم دلیری را بگیرد، که در هر خانه شمشیر و تیر و کمان جزء زندگیشان بوده، انگار دشمن به کشور معتادان و اواره ها

آمده،امروزه میبینیم، اشغالگرها با اینهمه امکانات در مانده اند، چه برسد به آنزمان.و و و ...

اما باید ما ایرانیان واقعیت را به دنیا بگوییم، ولی جای تعجب است! که چگونه است؟ تاریخ دانان ایرانی نمی توانند، این دروغها را تشخیص بدهند، اندازه های

نظامی دروغی، مسافتهای دروغی، جنگهای دروغی، شهر های دروغی، وغیره وغیره دروغی. ای تاریخ دانان ایرانی بیایید با حوصله ای جدید، و دیدی نو، این

دروغها را بررسی کنید.

مقدونیه کجا بود؟ مگه دونیا، که در گبت ها قدیم مصری مگه دونی بود.و به تلفظ عرب مقدونیه گردید. به هنگام پیدایش اسکندر از مراکز مهم آئین مهر در

شمال آفریقا بود.یا قوت حموی ، جهانگرد و جغرافی دان در کتاب معجم البلدان گوید مقدونیه نام مصر ، بزبان یونانی است. ابن الفقیه احمد همدانی،

جغرافیدان و مورخ سده چهارم هجری، بنقل از ابن یسار گوید، مقدونیه خاک مصر است.

المقدسی جغرافیدان سده پنجم اسلامی در حسن التقا سیم . ابن خرداذ به در دالمسالک و الممالک. مسعودی در کتاب مروج الذهب. بسیاری

دیگر گویند، درآن زمان مقدونیه یا مگه دونیا خاک مصر است. غیر از مورخان و آگاهان سده های نخستین اسلامی ، ابن مقفع ، طبری و دینوری، در تالیفات

خود اسکندر را ایرانی خوانده اند.درباره پردازندگان داستان اسکندر، و قلب و تحریف و جعل و دستبرد، که بخاطر این موضوع صورت گرفته، باید به سیاستهای

خاص امپراطوران دینی غاصب، و حاکم بر دولت روم شرقی، و انگیزه اقدام آنها توجه نمود. در فواصل سده های هشتم تا یازدهم میلادی، طی سیصد سال

متناوب سیزده مرد و هشت زن ارمنی، از ساکنان غرب رود آلیس ( قزل ایرماق )، و شهر آنی ( شهر هزار کلیسا ) ، که از خانواده کنستانتین نبودند و شور قدرت

طلبی داشتند، با استفاده از شرایط، و گاه با کمک سازمان مخفی یهود، به امپراطوری روم شرقی در قسطنطنیه، که مرکز جهان بود دست یافتند. اینان که

برای حفظ مقام تظاهر به، یونانی و مقدونی مآب بودن میکردند، بدنبال جدال شرق با غرب، یا جدال مهر پرستی و عیسی پرستی، داستان اسکندر را بدین

صورت مدون و منتشر گردانیدند، تا بر اعتبار خود بیفزایند. اینان از زبان کالیس دنس، که وی را پزشک اسکندر قلمداد کردند، کتابی تدوین و حوزه متصرفات او را به

چین و هندوستان کشانیدند، و با همکاری عمال عباسیان، اسکندر را بلند آوازه ساختند ، تا اذهان جوامع نو خواسته را از عظمت تمدن، و فرهنگ و قدرت

تشکیلاتی ایرانیان باستان دور بدارند. تالیف کتب به زبان یونانی که زبان کلیسا بود، در آن دوره رونق گرفت، تا آنجا که این روز گار را عصر فرهنگ یونان میخوانند. از

سوی دیگر، دین عیسی ناصری تا سده سیزدهم میلادی در شبه جزیره بالکان عمومیت نیافت، و مهر پرستان که در این نواحی استیلا داشتند، این آئین را الحاد و

تحریفی از دین خود میشمردند. در جدال قلمی وزبانی این دو دین توجه کوتاهی به شاهنامه را که با استفاده از، خداتای نامک ( خدای نامه ) سروده شده است

سودمند است. مازندران در عهد خسرو انوشیروان، به استناد نسخه خطی کهن و موجود در کتابخانه ملی تهران، پزش خارگر نامیده میشد. هند یا اند تا پایان

سده دوازه میلادی بگفته، طبری و مسعودی نام خوزستان بود. هفده محل در خوزستان به مانند هندیجان و اندیمشک و.... با این نام یاد میگردد، هندوستان آریا

ورته و بهارات نامیده میشد .

ما که نمی توانیم به جهان بگوییم چه بنویسید، چه ننویسید چه بساز ید چه نسازید، در تاریخ ما از این تحریفات به کرات اتفاق افتاده. باید اول پیروزی دروغی

اسکندر، از کتابهای درسی ایران حذف شود، ده پانزده سال پیش، بارها به مولفین کتابهای درسی نامه نوشتم که عکسها و نوشتهای اسکندر مقدونی را بر دارید،

ولی جواب ندادند یا جواب سر بالا دادند.

مهم: چه خوب میشود، اساتید تاریخ ایرانی از دانسته های داستانی گذشته چشم بپوشند، وبا حوصله جدید، و دیدی نو، دانش تاریخ را مجدد بررسی نمایند،

تاریخ داستان نیست، یک علم است، مانند همه علوم.

ما به خود رحم نمیکنیم انوقت از غربی های مغرور انتظار داریم به تاریخ ما دستبرد نزنند.
Major
Major
پست: 584
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۵۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 16 بار
سپاس‌های دریافتی: 69 بار

پست توسط majidjon13 »

دروود

:eek:

اسکندر ...شخصی که پیش بینی ها و علائم مشخصی برای تولد داشت و نیز برای نابودیه امپراطوری ایران

و از طرف خدایان یونان بوجود امده بود.....

به نظرم با غوغایی که اسکندر مقدونیدر مغرب و مشرق داشت....چیزی شبیه یک اسطوره بود.
کل یونان را هماهنگ و همپیمان کرد و به سمت ایران لشگرد گشود...چیزی که از کودکی ارزو داشت..
و قوم سلوکیان در ایران بعد از حمله وی بوجود امدند

اسم این پادشاه مقدونی اسکندر بود و مورخین عهد قدیم هم چنین نوشته‌اند ولی مورخین قرون اسلامی او را اسکندر الرومی و یا اسکندر ذی‌القرنین نامیده‌اند و بعضی هم اسکندر المقدونی (روم را باید بمعنی یونان یا مقدونی فهمید زیرا بیزانس یا روم شرقی را در زمان ساسانیان و قرون اولیهٔ اسلامی روم میگفتند). مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیده‌اند (در عهد قدیم معمول نبود که پادشاهان هم اسم را با اعداد ترتیبی ذکر کنند). البته در شاهنامه فردوسی اسکندر نوه فیلیپ و پسر داراب و برادر دارا هست. مورخین جدید فرنگی اسم او را عموماً اَلِکساندر مقدونی یا آلکساندر کبیر نوشته و مینویسند.

پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش اُلمپیاس دختر نه‌اوپ‌تولم پادشاه مُلُس‌ها. ملس‌ها مردمی بودند یونانی که در درون اپیر نزدیک دریاچهٔ اِپئوم‌بوتی یا ژانین کنونی سکنی گزیده بودند و پادشاهان این مردم از خانوادهٔ اِآسیدها بشمار می‌رفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل پهلوان داستانی یونان در جنگ تروا میرسانید. بنابراین چون پادشاهان مقدونی عقیده داشتند که نژادشان به هرکول نیم‌ربّ‌النوع یونانی میرسد مورخین یونانی نسب اسکندر را از طرف پدر به نیم‌ربّ‌النوع مزبور و از طرف مادر به آشیل پهلوان داستانی میرسانند. (پلوتارک، اسکندر، بند۲). تولد اسکندر در شهر پِلا در ژوئیهٔ (۱۰ تیر تا ۹ اَمرداد) ۳۵۶ ق.م. بود و در سن ۲۰ سالگی به تخت نشست. بد نیست گفته شود که در داستان‌های ما اُلمپیاس مادر اسکندر را ناهید نامیده‌اند.

افسانه‌هائی راجع به نژاد او
چنانکه عادت مردمان است که در اطراف نام اشخاص فوق‌العاده داستان‌ها یا افسانه‌هائی بگویند دربارهٔ اسکندر هم چیزهائی گفته‌اند. بعض مورخین عهد قدیم مانند دیودور این نوع گفته‌ها را بسکوت گذرانیده و فقط نسب او را ذکر کرده‌اند چنانکه مورخ مذکور گوید (کتاب ۱۷ بند۱) نسب اسکندر از طرف پدر به هرکول (نیم‌رب‌النوع یونانی) و از طرف مادر به اِآسیدها میرسد ولی برخی دیگر مانند پلوتارک و کنت‌کورث این داستان‌ها را ذکر میکنند بی اینکه بصحت آن عقیده داشته باشند و مقصود ما هم از ذکر افسانه‌ها فقط این است که احوال روحی معاصرین او را بنمائیم. کنت‌کورث گوید (اسکندر، کتاب ۱ بند۱): از این جهت که تقدیر همواره مطیع میل و شهوات اسکندر بود کامیابیهای او باعث شد که نه فقط پس از اینکه کارهایش را بانجام رسانید بلکه از ابتداء سلطنتش در نسب او تردید کرده بگویند که آیا صحیح‌تر نیست بجای اینکه او را پسر هرکول و از اعقاب ژوپیتر بدانیم، باین عقیده باشیم که او پسر بلافصل خود ژوپیتر است. بنابراین اشخاص زیاد بدین عقیده شدند که ژوپیتر بشکل ماری در رختخواب مادر اسکندر داخل شد و از این ارتباط اسکندر بدنیا آمد پس از آن خوابهائی که دیدند و جوابهائی که غیب‌گویان دادند تماماً مؤید این معجزه بود وقتی که فیلیپ از معبد دِلف سؤالی کرد غیب‌گوی معبد مزبور یا پی‌تی به او گفت که باید بیش از همه برای ژوپیتر (آم‌من) نیایش داشته باشد (معبد آم‌من چنانکه بالاتر ذکر شده نزدیک اُآزیس در همسایگی مصر بود) بعد مورخ مذکور گوید: دیگران این روایت را افسانه تصور میکنند ولی باز راجع به ارتباط غیرمشروع اُلمپیاس چنین گویند: وقتی که نکتانب پادشاه مصر بواسطهٔ قشون‌کشی اخس، شاه پارس، از تخت و تاج محروم شد، بحبشه نرفت بل برای استمداد به مقدونیه آمد زیرا از فیلیپ بیش از دیگران می‌توانست چشم‌داشت همراهی در مقابل قدرت پارسیها داشته باشد و در این وقت که میهمان فیلیپ بود با سحر دل اُلمپیاس را ربود و بستر میزبان خود را بیالود. از این زمان فیلیپ از ملکه ظنین گردید و همین قضیه بعدها باعث طلاق دادن زنش گردید (این داستان از منشأ مصری است و مقصود مصریها این بود که بگویند اسکندر پسر فرعون مصر است چنانکه دربارهٔ کبوجیه گفتند که چون او از شاهزاده خانم مصری زاده بود تخت مصر را از آمازیس غاصب انتزاع کرد)، سپس مورخ مذکور حکایت خود را چنین دنبال می‌کند: روزی که فیلیپ کلئوپاتر زن جدید را بقصر خود درآورد آتالوس عموی این زن (بقول دیودور برادرزادهٔ او) اسکندر را از جهت قضیهٔ ننگین مادرش سرزنش کرد زیرا اظهارات خود فیلیپ که اسکندر پسر او نیست او را تشجیع کرده بود، بالاخره قضیهٔ اُلمپیاس در تمام یونان و حتی در نزد ملل مغلوبه شیوع یافت و تکذیب نشد اما قضیهٔ اژدها دروغ بود و از این جهت آن را از افسانه‌های قدیم اقتباس کرده بودند که با آن ننگ این خیانت را بپوشانند. بعد کنت‌کورث راجع بروابط نکتانب با المپیاس گوید:

«زمان فرار او از مصر با این گفته موافقت نمیکند زیرا وقتی که نکتانب از مصر بواسطهٔ استیلای اُخس از تاج و تخت موروثی محروم شد اسکندر شش‌ساله بود ولی کذب قضیهٔ مراودهٔ نکتانب با المپیاس صحت آنچه را هم که راجع به ژوپیتر گویند بهیچ وجه تأیید نمیکند حتی خود المپیاس بدعوی اسکندر که میخواست همه او را پسر ژوپیتر بدانند می‌خندید و روزی بپسرش نوشت که بیجهت باعث تحریک خشم ژونن نسبت باو نگردد (موافق عقاید یونانیها ژونن زن ژوپیتر بود). در این مراسله المپیاس شایعه‌ای را دروغ دانست که مکرر آن را اساساً تأیید کرده بود چه در موقع حرکت اسکندر به‌طرف آسیا او بپسرش گفته بود «فراموش مکن که نژاد تو از کیست و خودت را لایق چنان پدری که تو داشتی نشان ده».

چیزی که متفق‌علیه همه‌است این است: چون نطفهٔ اسکندر بسته شد تا زمانی که او بدنیا آمد معجزه‌های گوناگون و علاماتی دلالت میکرد که مردی فوق‌العاده بدنیا خواهد آمد، مثلا فیلیپ در خواب دید که بر شکم اُلمپیاس مهری خورده که نقش شیری را می‌نماید و بعدها اسکندر این شایعه را شنید و از این جهت بود که در ابتداء اسم اسکندریه یعنی شهری را که در مصر بنا کرد لئون‌توپولیس نامند زیرا خواب فیلیپ را آریستاندر یعنی تردست‌ترین غیب‌گوئی که بعدها رفیق پادشاه جوان و کاهن او گردید چنین تعبیر کرد: «پسر فیلیپ دارای روحی بزرگ خواهد شد». شبی که اُلمپیاس زائید آتش معبد دیان را در اِفِس که معروفترین معبد آسیا بود بسوخت (این معبد یکی از عجائب هفتگانهٔ عالم قدیم بشمار می‌رفت و دیوانه‌ای چنانکه نوشته‌اندآن را آتش زد تا اسمش در تاریخ جاویدان بماند. اِفِس چنانکه مکرّر گفته شده از مستعمرات یونانی در آسیای صغیر بود) مُغ‌هائی که در آن زمان در اِفِس بودند (مقصود مورخ از مُغ‌ها در اینجا باید سحره باشد نه کاهنان مذهب زرتشت) گفتند در جائی مشعلی روشن شده که شعله‌های آن روزی تمام مشرق را فروخواهد گرفت و باز چنین اتفاق افتاد که در این زمان فیلیپ که تازه پوتی‌ده مستعمرهٔ آتنی را تسخیر کرده بود از پیشرفتهای دیگر خود خبر یافت، توضیح آنکه ارابه‌های او در بازیهای اُلمپ گوی سبقت ربودند و پارمِنْیُن والی او در ایلریه فتح نمایانی کرد بعد در حینی که او غرق شعف و شادی بود خبر دادند که زن او اُلمپیاس فارغ شده و پسری آورده و نیز شیوع دارد که در شهر پِلا بر خانه‌ای که اسکندر در آنجا زاد دو عقاب جا گرفته تمام روز را در آن محل بماندند، دو عقاب را علامت دو امپراتوری اروپا و آسیا دانستند و چنین تعبیری پس از حدوث واقعه آسان بود و من در کتبی خوانده‌ام که در موقع تولد اسکندر زمین‌لرزه روی داد و رعد مدتی غرّید و برق بکرّات بزمین افتاد، فیلیپ از خوش‌بختی‌های پی‌درپی ترسید که مبادا خدایان بر او رشک برده درصدد کشیدن انتقام از او برآیند، این بود که از نِمِزیس درخواست کرد که در موقع کشیدن انتقام درازای عنایتهائی که از طرف طالعش شامل او شده‌است از بی‌عنایتی خود نسبت باو بکاهد» (یونانیهای قدیم عقیده داشتند شخصی که خیلی سعادتمند است مورد حسد خدایان واقع می‌شود و نمزیس که اِلههٔ انتقام است برای او بدبختیهائی تدارک میکند. بنابراین فیلیپ درخواست میکرده ربة‌النوع مزبوره در کفارهٔ او تخفیفی دهد). چنین است افسانه‌ها و روایاتی که در اطراف اسم اسکندر گفته شده و پلوتارک هم در کتاب خود (اسکندر، بند۱، ۵) این گفته‌ها را ذکر کرده. از نوشته‌های کنت‌کورث هویداست که این روایات را باور نداشته ولی باید گفت که خود اسکندر چنانکه از کارهای او دیده می‌شود و پائین‌تر بیاید، عقیده‌ای راسخ داشته که او پسر خدای بزرگ یونانیها بوده.

لشگر کشی اسکندر به ایران


داریوش تصور نمی‌کرد که پسر جوان فیلیپ برای ایران خطرناک باشد. اما هنگامی که شنید یونانیان او را سپهسالار کل یونان کرده‌اند ناچار شد در تدارک مقابله با او برآید و حتی از خود یونانیان سپاهیان مزدور گردآوری و شخصی را بنام «مم‌نن» از آنها بسرکردگی برگزیند. در چند جنگ کوچک محلی در آسیای صغیر و کرانه‌های داردانل ایرانیان پیروزیهایی بدست آوردند. اما چون دربار ایران طبق معمول به مقدونیه و یونان اهمیت نمیداد و دشمن را ناتوان می‌شمرد به اسکندر فرصت داده شد که بسوی این سرزمین پیش آید.


اگر دربار ایران بموقع ایالات مختلف یونان را با پول و تجهیزات تقویت می‌کرد هرگز مقدونیان بر یونان چیره نمی‌شدند. اسکندر برای حمله به ایران بیشتر املاک خود را به نزدیکانش بخشید و هرچه داشت هزینهٔ تجهیز سپاه کرد و آنتی‌پاتر مقدونی را بجای خود در مقدونیه گذاشت. بیست روز پس از عزیمت، اسکندر به کرانه‌های داردانل رسید و باز چون در بار و سرداران ایران به اسکندر با دیدهٔ حقارت نگریستند و برای مقابلهٔ با او بموقع اقدام نکردند او موفق شد پای در خاک آسیا گذارد و آنها را غافل‌گیر کند. سرداران شکست خورده ایرانی یا گریختند و یا خودکشی کردند و قسمت وسیعی از آسیای‌صغیر را به دست اسکندر دادند. و جنگ معروف به «گرانیک» بدین ترتیب منجر به شکست سپاه ایران شد.


در جنگ دیگر شهر «میلت» نیز که در کنار دریا واقع بود محاصره و تسخیر شد. اسکندر پس از این پیروزی قسمت عمدهٔ نیروی خود را برداشت و بسوی شهر هالیکارناس مرکز ایالت کاریه رهسپار شد و شهرهای یونانی بین میلت و هالیکارناس را گرفت. با اینکه «مم‌نن» توانست اعتماد دربار ایران را جلب کند و فرمانداری صفحات آسیای‌صغیر را بگیرد و پس از آن نیز برای دفاع از هالیکارناس و نقاط دیگر کوشش و زیرکی بسیار از خود نشان داد باز هم قدرت و پایداری اسکندر او را ناچار کرد که با مشاوره سرداران ایرانی تصمیم به تخلیهٔ شهر بگیرد. پس از آنکه اسکندر دیگر ایالت آسیای‌صغیر را یک یک تسخیر کرد «مم‌نن» برآن شد که جنگ را به هرترتیب که بتواند به مقدونیه بکشاند و به این ترتیب اسکندر را وادار کند که به مقدونیه بازگردد و آسیای صغیر را واگذارد و داریوش نیز جز او بکسی امیدوار نبود. «مم‌نن» قسمتی از جزایر میان آسیا و اروپا را تسخیر کرد و هنگامی که نزدیک بود اسکندر را بوحشت اندازد و به مقدونیه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً این واقعه در سال ۳۳۳ ق. م. پیش آمده‌است.


پس از درگذشت «مم‌نن» داریوش خود فرماندهی سپاه را بعهده گرفت و در این حال اسکندر پیوسته پیش می‌آمد. در شهر تارس که حاکم نشین کیلیکیه بود اسکندر بدنبال یک آب تنی بیمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد که سپاهیان مرگ او را حتمی دانستند. اما اسکندر که از نزدیکی سپاه داریوش آگاه بود از پزشک خود خواست که او را با داروهای تند درمان کنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داریوش با زیورها و آرایش‌های بسیار چشم‌ها را خیره می‌کرد. لباسهای زربفت سپاهیان، جامه‌های گوناگونی که بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهای مرصعی که بر گردن مردان جنگی افتاده بود سرمایهٔ این سپاه عظیم را تشکیل می‌داد و در مقابل یاران اسکندر بدون هیچ زیور و آرایشی در پشت سپرهای خویش آمادهٔ شنیدن فرمان حمله بودند. پیداست که در جنگ سپاهیانی بهتر پیش می‌روند که از قید زیورها و جامه‌های فاخر آسوده باشند.


در جنگ ایسوس که نخستین برخورد سپاهیان اسکندر و داریوش بود، پس از شروع جنگ اسکندر با سواره نظام خود بسوی جایگاه داریوش تاخت و میان سواره‌نظام دو طرف جنگ سختی درگرفت و هر یک کشته‌های بسیار دادند. برادر داریوش بنام اکزات‌رس برای دفاع از شاهنشاه ایستادگی و شجاعت بسیار از خود نشان داد اما چون پیوسته بر شمار کشتگان افزوده می‌شد، اسبان گردونهٔ داریوش رم کردند و نزدیک بود آن را واژگون کنند و هنگامی که داریوش می‌خواست از آن گردونه به گردونهٔ دیگر سوار شود، اختلاف میدان نبرد بیشتر شد و وحشتی در دل شاه راه یافت. سواره‌نظام ایران عقب نشست و بدنبال آن پیاده نظام راه فرار پیش‌گرفت. یونانی‌های اجیر که در سپاه ایران بودند در پناه کوهها سنگر گرفتند و اسکندر چون جنگ با آنها را دشوار دید از تعقیب آنها صرف‌نظر کرد. هنگام شب مقدونی‌ها بخیال غارت اردوگاه ایران و بویژه بارگاه داریوش افتادند. شبیخون زدند و اشیاء گرانبهایی را که در خیمه‌ها یافتند غارت کردند. این زیورها و جامه‌های فاخر بقدری زیاد بود که مقدونی‌ها توانایی حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونی تنها خیمهٔ داریوش را که می‌بایست سردار فاتح (اسکندر) در آن منزل کند از آسیب مصون داشتند و در پایان این شبیخون آن را آراستند و برای اسکندر حمامی آماده کردند و مشعل‌ها را افروختند و چشم براه دوختند. اسکندر داریوش را که با اسب می‌گریخت دنبال کرد اما چون نتوانست او را دستگیر کند بازگشت و هنگامی که خود را در خیمهٔ داریوش دید و تجمل و شکوه او را مشاهده کرد گفت: معنی شاه بودن این است!


اسکندر پس از فتح با زنان دربار ایران مؤدبانه روبرو شد و بی اینکه به آنان نظری داشته باشد وعده داد که رفاه ایشان را پیوسته در نظر گیرد. اسکندر عشق و آسایش را حرام می‌شمرد زیرا خستگی و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان می‌دانست.


پس از تسخیر اردوگاه ایران اسکندر به‌طرف سوریه رفت و خزاین شاه را که در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمن‌ین گرفت. سرداران داریوش در آسیای‌صغیر هر یک بطریقی برای جبران شکست‌ها کوشش کردند اما این کوشش‌ها چنانکه خواهیم گفت بی‌ثمر ماند. اسکندر شهر صور مرکز فنیقیه را هم که حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخیر کرد.


داریوش پیش از این نامه‌ای به اسکندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از این سردار جوان مقدونی آزادی خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخیر فنیقیه داریوش نامهٔ ملایم‌تری به او نوشت و تذکر داد که چون هنوز سرزمینهای وسیعی در اختیار من است و تو نمی‌توانی سراسر آنها را تسخیر کنی بهتر است راه آشتی را برگزینی و در این نامه داریوش وعده کرده بود که دخترش را به اسکندر دهد و تمام سرزمینهای میان بغاز داردانل و رود هالیس (قزل‌ایرماق کنونی) را به‌عنوان جهاز عروس واگذارد. اسکندر در پاسخ او به پیک شاه گفت: من برای این کشورها وارد قارهٔ آسیا نشده‌ام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمده‌ام. اگر این مضمون کاملاً درست و دقیق نباشد باز هم باید گفت که حقیقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. یعنی آنچه مسلم است داریوش نامه‌ای نوشته و اسکندر پاسخ این نامه را بدرشتی و غرور داده‌است.


اسکندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخیر آنجا بنای شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست یکی از سرداران خود سپرده بسوی ایران رهسپار شد. مینویسد در راه، درگذشت زن داریوش که زیباترین ملکه جهان شناخته شده بود او را متأثر کرد و دستور داد این بانوی بزرگ را با شکوهی هر چه بیشتر بخاک سپارند اما دربارهٔ درستی این روایت تردید باید کرد. هنگامی که اسکندر دومین پیشنهاد آشتی با داریوش را رد کرد، شاه ایران در صدد آمادگی برای جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «کنت کورث» مورخ معروف در مقابل نرمی و محبتی که اسکندر نسبت بخانوادهٔ اسیر او نمود بار دیگر سفیرانی برای صلح فرستاد، و این بار حاضر شد تمام ممالک خود را از آسیای صغیر تا ساحل فرات به اسکندر سپارد. اما اسکندر که پیروزی خود را مسلم میدانست گفت: این که داریوش می‌خواهد بمن بدهد در اختیار من است و نیازی نیست که او این سرزمین را بمن سپارد، و از طرف دیگر من جز جنگ با او کاری ندارم.


بناچار داریوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه می‌توانست سپاهیان خود را تجهیز کرد و در دشت نینوا، نزدیک شهر اربیل اردو زد. اسکندر از دجله گذشت و سردار داریوش بنام «مازه» که میبایست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بیشتر مورخان می‌گویند اگر مازه عقب نمی‌نشست، با بی‌نظمی موقتی که هنگام عبور از دجله در سپاه اسکندر پدید آمده بود، بخوبی می‌توانست بر آنها غلبه کند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگیری مؤثری از آنها نکرد. در این حال شبی ماه گرفت و این مقدونیان را، که به پیش‌بینی‌های نجومی عقیده داشتند و این نکته با عقاید دینی آنها نیز مربوط میشد، بوحشت انداخت. میان سربازان اسکندر گفتگوهایی درگرفت که نزدیک بود به شورش بینجامد اما تعبیر کاهنان مصری که بلا و مصیبت بزرگی را برای ایران پیش‌بینی کرده بودند آرامشی در سپاه اسکندر بوجود آورد.


پلوتارک می‌گوید: «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش برخلاف آنچه اکثر مورخین نوشته‌اند در گوگمل روی داد، نه در اربیل» این دو شهر هر دو در نزدیکی موصل است و در اختلاف این دو محل نباید زیاد کنجکاو شد. بهرحال در این دشت بزرگ سپاهیان اسکندر بار دیگر از کثرت سپاه ایران ترسیدند و از طرف داریوش که گمان می‌کرد مقدونیان بار دیگر به او شبیخون می‌زنند سپاهیان خود را در هنگام شب زیر سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به این ترتیب شبیخونی پیش نیامد و اراده هر دو طرف بر این قرار گرفت که بمیدان درآیند و بجنگند. در این جنگ نیز پس از زد و خوردهایی که میان سربازان اسکندر و داریوش درگرفت و بدنبال حمله‌ای که اسکندر به گردونهٔ داریوش کرد او را مجبور ساخت از میدان بگریزد، سرداران بزرگ ایران و مقدونیه هر یک برای پیروزی خویش کوششها کردند اما سرانجام فرار داریوش و هراس مازه موجب شد که سپاه ایران درهم شکسته شود و همهٔ سپاهیان راه فرار پیش‌گیرند. مقدونیان آنها را دنبال کردند و گروه بسیاری را کشتند.


در اینجا داریوش فهمید که تجمل بی‌حساب و وجود زنان و خواجه‌سرایان جز کندی و سستی کارها، ثمری ندارد و تصمیم گرفت که با سپاه اندکی که در اربیل داشت بنقاط دیگر ایران رود و بار دیگر بگردآوری سپاهیان تازه پردازد. اسکندر از گوگمل بسوی بابل رفت. در راه مازه پیامی فرستاد و به او اظهار انقیاد کرد و بدین ترتیب خیانت بزرگ دیگری را از خود نشان داد. هنگامی که اسکندر به شهر بابل رسید کوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمی پذیرفت که شرح گلها وریاحین و عود سوزهایی که بر سر راهش بپا شده بود در تاریخ بجا ماند. در خلال این وقایع، یونانیان – که از تسلط اسکندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شکست او از داریوش نشسته بودند. اسکندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بیست روز به آنجا رسید. والی شوش پسرش را به پیشباز اسکندر فرستاد و بدنبال او خودش تا کنار رود کرخه به استقبال آمد. اسکندر در شوش بر جایگاه فرمانروای پارسی تکیه زد و چند روزی در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گردید. در دربند پارس، کوچ‌نشین‌های نقاط کوهستانی و عشایر پارس برای او دردسر زیادی ایجاد کردند اما سرانجام اسکندر با دادن تلفات زیاد توانست از این مهلکه بگریزد.


اسکندر هنگام ورود به تخت جمشید به سربازان خود گفت: اینجا مرکز قدرتی است که سالیان درازمدت ملت یونان و مقدونیه را عذاب داده و لشکریان خود را بسرکوبی آنها فرستاده‌است و اکنون باید با ویران کردن این شهر روح اجداد خود را شاد کنیم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاین عظیم تخت جمشید آنقدر پارچه‌ها و اشیاء گرانبها دیدند که بحقیقت نمیتوانستند تمام آن را بربایند و به این سبب هر یک می‌کوشید که غنیمت بهتری را برای خود برگیرد و میان آنها بر سر غنایم ارزنده‌تری زد و خورد درمیگرفت. بموازات این غارتگری کشتار و خونریزی در شهر ادامه داشت. و مردم برای اینکه به اسارت نیفتند خود را از بامها فرومیافکندند و خانه‌هایشان را به آتش میکشیدند. اسکندر جشن پیروزی خود را در کاخ شاهان هخامنشی برپا کرد و در آن جشن به هنگام مستی کاخ عظیمی را که سالیان دراز بر جهانی فرمان رانده بود آتش زد و چنانکه می‌نویسند زنی بنام تائیس، که یونانی بود او را بدین کار واداشت.


اسکندر پس از این فتح وحشیانه در تعقیب داریوش از راه ماد و مغرب ایران کنونی به‌طرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوی شمال شرقی رفت. در اینجا میان تاریخ‌نویسان اختلافی هست. یکی از آنها (آریان) می‌گوید دو تن از سرداران داریوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهای کشنده مصدوم کردند و گریختند کنت کورث مورخ دیگر می‌گوید ساتی برزن و بسوس تصمیم گرفتند که او را با حیله دستگیر کنند و سپس یا به اسکندر تحویل دهند و یا خود بر جای او نشسته با اسکندر بجنگند و آنگاه چون اسکندر آنها را دنبال می‌کرد داریوش را در گردونه‌اش مصدوم کردند و خود گریختند. آنچه مسلم است داریوش در اثر خیانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرین لحظات زندگی او اسکندر بر بازماندهٔ سپاهیانش چیرگی یافته‌است

کارهای او
اسکندر به مقدونیه توسعه داد، یونان را مطیع گردانید و ممالک ایران هخامنشی را باستثنای قفقازیه، قسمت شمال شرقی آسیای صغیر و حبشه (مجاور مصر) بتصرف آورد (فقط راجع بهند درست معلوم نیست که حدود دولت هخامنشی تا کجا بوده). بعد می‌خواست به عربستان برود که اجل امانش نداد. اینست خلاصهٔ کارهای او. این کارها به چه شکل و به چه قیمت انجام شد؟ با برافکندن تِب از بیخ و بن، برده کردن اهالی غیریونانی می‌لت، خراب کردن هالیکارناس، برانداختن صور یعنی واسطهٔ مهم تجارت شرق و غرب، هدم غزه، آتش زدن تخت جمشید و قصور آن، نابود ساختن مساکن برانخیدها، برانداختن شهر کوروش در کنار سیحون، خراب کردن شهر مماسن‌ها، کشتار اهالی سغد بعد از مراجعت از آن طرف سیحون، نابود ساختن شهر آسکینان، برافکندن شهر سنگاله از بیخ و بن و رفتار وحشیانه با مرضای آن، قتل‌عام در شهر مالیان و شهرهایی که مقاومت می‌کردند، برده‌کردن و فروختن اهالی از مرد و زن در شهرهایی که خراب می‌شد، کشتارهای مهیب در مملکت اوریت‌ها و آرابیت‌ها و نیز در مردمان کوهستانی و غیره و غیره. نمی‌توان به تحقیق معلوم کرد که جنگهای اسکندر برای بشر به چه قیمت تمام شده، ولی از یک جای روایت دیودور می‌توان حدس زد که ضایعات تقریباً چه بوده، زیرا مورخ مزبور چنانکه در جای خود ذکر شد گوید در یکی از شورشهاس سغد، اسکندر اهالی ولایت سغد را بعدهٔ ۱۲۰ هزار از دم شمشیر گذراند. در هند هم موارد کشتارهای عمومی ذکر شده و هر دفعه مورخین او از هزاران یا ده‌ها هزار نفر سخن میرانند. اگر تلفات آن همه جنگهای بزرگ و کوچک اسکندر را بخاطر آریم و کشتارهایی را که در شهرها مرتکب شد در نظر گیریم و قربانیهایی را که مقدونیها و یونانیها از گرسنگی و تشنگی و سرما و حرارت بسیار و آب و هوای بد و امراض و غیره می‌دادند با ضایعات آنها در موقع عبور لشکر اسکندر از مکران و بلوچستان بر ارقام نابودشدگان جنگها و قتل و غارتها بیفزاییم روشن خواهد بود که فتوحات اسکندر برای بشر بارزش کرورها نفوس تمام شده. اما اینکه چقدر از هستی مردمان گوناگون به غارت رفته و چه صفحاتی ویران و خراب شده در جای خود ذکر شده و احتیاجی به تکرار آن نیست.

اکنون باید دید که در ازای آن همه خرابیها و کشتارها و غارتها و چپاول‌ها و حریق‌ها و برده‌بخشی‌ها و برده‌فروشیها، این پادشاه مقدونی برای همان بشر چه کرد؟ آیا راههایی ساخت؟ ترعه‌ای حفر کرد؟ تشکیلاتی جدید برای رفاه بشر آورد یا بالاخره طرزی نوین برای اداره کردن ملل مغلوبه در عالم زمان خود داخل کرد؟ نه، هیچ یک از این‌کارها نشد.

گویند که او اسکندریه را در مصر و چند شهر دیگر به همین اسم در جاهای دیگر ساخت و نقشه‌های عریض و طویل داشت ولی عمرش وفا نکرد. راجع به اسکندریه باید گفت: حقیقةً دور از انصاف است که معتقد باشیم در قبال آن همه کشتارها و هدم‌ها و قتل و غارتها بنای یک اسکندریه، همهٔ این تلفات و ضایعات را جبران کرد. می‌گوییم بنای این اسکندریه، زیرا از شهرهای دیگر او اثری نمانده و اگر هم می‌ماند چه می‌بود که بتواند این همه خسارات جانی و مالی و اخلاقی را جبران کند؟ آیا ساکنین این شهرها که سربازان پیر و ازکارافتادهٔ مقدونی بودند مربی مردمان بومی می‌شدند؟ نه، زیرا خود مقدونیها چنانکه دیدیم از حیث اخلاق بر اکثر مردمان آسیای غربی و هند مزیتی نداشتند. مهد تربیت، خانواده‌است و خانوادهٔ مقدونی چندان رجحانی بر خانوادهٔ ایرانی و هندی نداشت. مقدونیها همان مردمی بودند که اسکندر دربارهٔ آنها در موارد استهزا می‌گفت: «آیا چنین نیست که یونانیها در میان مقدونیها مانند نیم‌خدایانی هستند که در میان حیوانات وحشی باشند؟» (پلوتارک، اسکندر، بند۷۰) ولی معتقدات مذهبی ایرانیها عالی‌تر و پاک‌تر بود. از این معنی هم اگر صرفنظر کنیم مگر اعقاب مقدونیها یا یونانیها همیشه مقدونی یا یونانی می‌ماندند؟ جواب معلوم است: پس از چند پشت قومیت و خصایص قومی خود را از دست داده، در میان مردمان دیگر حل می‌شدند چنانکه غیر از این‌هم نشد و اثری از اسکندریه‌های گوناگون باقی نماند. اما درباب نقشه‌های پرعرض و طول او که بجز نقشهٔ انداختن سفاین بحر خزر چیزی که برای بشر مفید باشد محققاً معلوم نیست باید گفت که اگر اسکندر پنجاه سال دیگر هم عمر می‌کرد قادر نبود جز خراب کردن و کشتن و سربازان خود را بکشتن دادن کاری کند. اگر می‌ماند از فرط جاه‌طلبی تا آخر عمر ویلان و سرگردان از اینجا به آنجا می‌رفت. هر گاه در عربستان بهره‌مند می‌شد، به آفریقا قشون می‌کشید، اگر از آنجا جان بدر می‌برد به اسپانیای کنونی می‌گذشت، بعد به ایطالیا می‌رفت، سپس از آنجا به طرف دانوب می‌راند، پس از آن به سکائیه و جاهای دیگر می‌تاخت تا بالاخره در جایی گم می‌شد. بنابراین اسکندر آنقدر در کار لشکرآرایی و جنگ و جدال مستغرق می‌گشت که فرصتی برای اجرای نقشه‌های خود نمی‌یافت. کلیةً اسکندر مرد تشکیلات نبود و چنانکه دیدیم هر زمان در جایی توقف میکرد، مرتکب کارهایی میشد که از ابهتش می‌کاست و باز چاره را در این می‌دید که زودتر به لشکرکشیها ادامه داده سربازان ناراضی خود را مشغول دارد. گفتیم طرز نوینی در عالم آن روز داخل نکرد. ممکن است گفته شود که عالم آن روز لیاقت طرز نوینی را هم نداشت. اولاً با این نظر نمی‌توان موافقت کرد. آیا می‌توان این حرف را پذیرفت که ملل قدیمه در زمان کوروش بزرگ یعنی دو قرن قبل لیاقت طرز نوینی را داشتند ولی در زمان اسکندر فاقد این لیاقت شده بودند؟ جواب معلوم است. ثانیاً لو فرض که چنین بود، آیا اسکندر نسبت بعصر خود هم یک قدم عقب نرفت؟ برای حل این مسئله باید زمان اسکندر را با دورهٔ هخامنشی مقایسه کرد زیرا او جانشین شاهان این دودمان بود، در این مقایسه چه می‌بینیم؟ باستثنای کبوجیه که بقول هرودوت مریض و گاهی مصروع بود، اُخس که از حیث شقاوت کمتر نظیر داشت، اسکندر از همهٔ شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است و مخصوصاً با کوروش بزرگ طرف مقایسه نیست. آیا آنها (موافق نوشته‌های مورخین یونانی) شهری را از بیخ و بن برانداختند یا در شهری ولو اینکه شوریده بود قتل عام را از مرد و زن و کوچک و بزرگ، پیر و برنا روا داشتند یا اهالی صفحه‌ای را برده‌وار فروختند؟ ما از کارهای بد شاهان هخامنشی دفاع نمیکنیم، مقصود ما فقط اینست که اگر اکثر شاهان هخامنشی نسبت به کوروش عقب رفتند اسکندر نسبت بآنها هم قدمی عقب‌تر گذاشت. قصابیهای او را در سغد از شورشهای متواتر و پافشاری سکنهٔ آن میدانند ولی این نظر صحیح نیست. اولاً جنگ را با مردم خارجی برای حفظ وطن نمیتوان شورش نامید، ثانیاً سلَّمنا که شورش بود، برای قصابیهای هند چه محملی می‌توان قرار داد؟ آیا هندیها لشکری به یونان کشیده بودند یا مرهون اسکندر بودند و یا برای حفظ استقلال خودشان نمی‌بایست بایستند؟ پس اینهمه کشتارها و خراب کردن شهرها و قتلهای عام و حریقها و غارتها را چه می‌توان نامید؟ مقصود ما این نیست که چرا اسکندر بهند رفت. مکرّر گفته‌ایم که چون شخصی جاه‌طلب یا مردمی بخط کشورگشایی افتاد حدّی برای خود نمی‌بیند. مراد ما اینست که در رفتار با ملل مغلوبه اسکندر از پیشینیان خود هم عقب بود، و ملاطفت او با پروس یا یکی دو سه نفر دیگر آنهمه بلیات را که اسکندر در هند باعث شد جبران نمیکند. علاوه بر این، بلیات او در هند کاری کرد که در جاهای دیگر نکرده بود. بسربازان ساخلو ماساگ پایتخت آسکینیان قول شرف داد که اگر از قلعه بیرون آمده بروند، کاری با آنها ندارد و چون آنها از سنگرهایشان خارج شدند با کمال بی‌شرفی نقض قول کرد و حتی وقتی‌که دید زنان این مردمان بیش از او بشرافتمندی پای‌بندند شرمسار نگشته بجنگ ادامه داد و پس از قصابی نفرت‌انگیز این زنان شیردل را مانند بردگانی بمقدونیها بخشید. آیا در دورهٔ هخامنشی این واقعه سابقه دارد؟ بالاخره برای اینکه بسط کلام را محدود سازیم قربانی هزاران نفر کوسّی اسیر را برای راحت روح هفس‌تیون محبوب اسکندر چه می‌توان نامید؟ داریوش اول بقول ژوستن مأموری بقرطاجنه فرستاده قربانی انسان را منع کرد. اسکندر دو قرن بعد از او قربانی هزاران نفر آدمی را برای تجلیل مردهٔ دوست خود روا دانست. و آریان مورخ او درباب این شقاوت و صدها بیرحمی دیگر اسکندر، خاموش است و تقصیر او را در این میداند که لباس پارسی میپوشید یا شراب بسیار مینوشید. معلوم است که ما نمیخواهیم عیاشی و میگساری او را کاری بد ندانیم ولی وقتی‌که از این نوع کردارها انتقاد می‌شود چرا آن سبعیت و وحشیگریها را از خاطرها میزداید؟

اما اینکه جانشینان او چه کردند، در این باب صحبت در پیش است زیرا بی‌مدرک نمیخواهیم سخنی بگوییم. در جای خود روشن خواهد بود که بهم افتادن سرداران اسکندر پس از او چه جنگها و خون‌ریزیها و چه قتل و غارتها را باعث گردید و برای ملل و مردمان آن روز نزاع جانشینان او چقدر گران تمام شد. اگر از نظر یونانیها هم در شخص اسکندر دقیق شویم می‌بینیم که او به یونان ضرر و خسارتهایی رسانید که دیگر ترمیم نشد: یونان در دورهٔ هخامنشی با وجود اینکه کراراً حملات ایرانیها را دفع میکرد باز از آنها متوحش بود و این وحشت یونان را بر آن میداشت که بیدار بوده آزادی خود را حفظ کند، اخلاق و عادات ملی را از دست ندهد و مؤسسات تاریخی را پایدار بدارد. این بیداری، این جد و جهد و این کوشش و عمل نتایج نیکو برای یونان داشت. بهترین دلیل این معنی ترقی حیرت‌آور یونان است پس از جنگهای ایران و یونان که آثار آن در علوم و ادب و صنایع تا زمان ما باقی است، و قرن پریکلس را قرن طلایی آتن خوانده‌اند. بعدها هم یونان کمابیش چنین بود. ولی از وقتی که دولت هخامنشی منقرض گشت، یونان دیگر وحشتی نداشت و چون طوق بندگی مقدونیه را بگردن انداخت با سرعتی حیرت‌آور رو بانحطاط رفت، در قرون بعد هم یونان بآن درخشندگی سابق خود برنگشت زیرا بیزانس یک دولت روم شرقی بود نه یونانی که آنهمه مردان بزرگ بوجود آورد، مردانی که بعض آنها پس از ۲۴ قرن در فلسفه و ادب و صنایع مستظرفه هنوز بر افکار و سلیقه‌های ما استیلا دارند. همان سرزمین که در مقابل شاهانی مانند داریوش اول و خشیارشا برای حفظ استقلالش چنان پا فشرد که باعث حیرت مردمان معاصر و قرون بعد گردید. در زمان مهرداد ششم پنت یعنی یکی از اعقاب شاهان مذکور با شعف حاضر شد جزء دولت او گردد. (شرح این وقایع در جای خود بیاید).

ستایش‌کنندگان اسکندر از صفات بزرگ او این معنی را میدانند که هیچگاه مغلوب نشد. بعقیدهٔ ما عدم مغلوبیت بتنهایی برای ستایش کسی کافی نیست. جهانگیر وقتی مستحق ستایش است که لااقل بیش از خراب کردن آباد کند و دیگر باید در نظر داشت که او با کی طرف بود؟ با دولتی که در انحطاط کامل امرار وقت میکرد و متلاشی میگشت. اگر اسکندر به‌طرف ایطالیا رفته بود بقول تیت‌لیو زود معلوم میگشت که تفاوت بین سرداران رومی و داریوشی که در ابتدای جنگ فرار میکرد چقدر است. اسکندر دیگر که پادشاه اپیر و همشیره‌زادهٔ اسکندر مقدونی بود حقیقتی را بیان کرد: وقتی که باو گفتند که اسکندر ثانوی در آسیا فتوحات نمایانی کرده و حال آنکه او در ایطالیا هنوز کاری بزرگ انجام نداده، جواب داد: «او در آسیا با زنان طرف است و من در ایطالیا با مردان میجنگم». مقصود او از زنان، گروه زنان و خواجه‌سرایانی بود که داریوش در جنگ ایسوس با خود داشت و حرمهای سرداران او و نیز خود سرداران که زینت‌های بسیار استعمال میکردند و سست شده بودند. بعقیدهٔ نگارنده، فیلیپ پدر اسکندر از او برتر بود، و فتوحات اسکندر را باید از دو چیز دانست: ۱– از زحمات فیلیپ در مقدونیه و تشکیل فالانژهای مقدونی، ۲– از نبودن سرداران لایق در ایران که از آنهمه وسایل مادی و معنوی، از دریاها، مواقع نظامی، رودها، تنگها، دشت‌ها و غیره و غیره استفاده کنند تا اسکندر نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس. شهر صور این نظر را کاملاً ثابت کرد: اتحاد یک مشت مردم قشونی را که در همه جا تا آن زمان فاتح بود هفت ماه معطل و کراراً در یأس و ناامیدی غوطه‌ور ساخت، ممکن است گفته شود که بالاخره مغلوب گشت. صحیح است ولی اگر بحریهٔ ایران بکمک او آمده بود باز مغلوب میشد؟ بالاخره یک چیز میماند: گویند که اسکندر مشرق را برای تمدن یونان باز کرد. مشرق قدیم برای یونان قبل از آمدن اسکندر هم به آسیا باز بود و گروه گروه یونانی در مصر، سوریه، آسیای صغیر و بابل پراکنده بودند. دقتی در تاریخ تمدن یونان این مطلب را بخوبی ثابت میکند. اگر مقصود اشخاصی که این نظر دارند چنین باشد که چون اسکندر باعث استیلای عنصر یونانی در مشرق شد مشرق و مغرب بیکدیگر نزدیک گشتند و تمدن یونانی در مشرق انتشار یافت، پس در اینجا باید لفظ مشرق قدیم را بمعنایی دیگر فهمید، ولی چون نمیخواهیم بی مدرک و دلیل حرف بزنیم باید اثبات نظر خود را بجای دیگر محول داریم یعنی پس از اینکه تاریخ جانشینان اسکندر و حکمرانی سلوکیها و روی کار آمدن اشکانیان و کارهای آنان و شاهان ساسانی را بیان کردیم تمامی این وقایع را در نظر گرفته ببینیم که مشرق قدیم بمغرب نزدیکتر شد یا بعکس بر خصومت بین مشرق و مغرب افزود، و دیگر اینکه آیا واقعاً تمدن یونانی در مشرق قدیم بعمق رفت و از خود اثری مهم گذارد؟ پس عجالةً مقتضی است باین فصل خاتمه داده جریان وقایع را متابعت کنیم.

از آنچه گفته شد باین نتیجه میرسیم که اسکندر شخصی بود بزرگ و دارای صفاتی بسیار از خوب و بد، ولی جهانگیری‌های او محن و مصائب بی‌حدوحصر برای ملل و مردمان آن زمان تدارک کرد و بنابراین هر گاه از نظر منافع بشر بنگریم او بیشتر گرفت و بسیار کمتر داد. با وجود این کشورگشاییهای او دورهٔ جدیدی در مشرق قدیم گشود که در ایران تا قوت یافتن دولت اشکانی و در آسیای صغیر، سوریه، و مصر تا استیلای رومیها در اینجا امتداد یافت. ما در اینجا از بعض خطاهای اسکندر مانند کشتن پارمن‌ین، زجرهای فیلوتاس، قتل کلیتوس و کالیستن، اعدام طبیب هفس‌تیون و غیره چیزی نگفتیم زیرا او در مقابل این لغزش‌ها کارهای خوبِ بسیار هم کرد و دیگر وقتی‌که دربارهٔ اشخاصی مانند اسکندر قضاوت می‌شود باید بافق نظر توسعه داد و چنانکه گویند مته روی دانهٔ خشخاش نگذاشت. او آدمی بود و آدمی نه از عیب مبری است و نه از خطا و لغزش مصون. (ایران‌باستان ج ۲ صص ۱۲۱۲ ـ ۱۹۴۷). تاریخ بیهقی که در محاکمات تاریخی خود هیچوقت از منهج صواب و سداد منحرف نمیشود دربارهٔ اسکندر گوید: ما اعجب مثل العرب: نار الحلفاء سریعة‌الانطفاء، چه اسکندر مردی بود که آتش‌وار، سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد، روزی چند سخت اندک، و پس خاکستر شد و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد و آن ملوک و پادشاهان که ایشان را قهر کرد و آن را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته‌است و آن را راست کرده تا دروغ نشود، گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد همچنان بگیرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد و همهٔ زبانها را در گفتن اینکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. و بزرگ‌تر آثار اسکندر را که در کتب نبشته‌اند آرند که وی دارا را که ملک عجم بود و فور را که پادشاه هند بود بکشت و با هریکی ازین دو تن او را زلتی دانند سخت زشت و بزرگ. پس اسکندر مردی بوده‌است با طول و عرض و بانگ و برق صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد و بپادشاهان روی زمین بگذشته و بباریده و بازشده. فکأنه سحابة صیف عن قلیل تقشع. (تاریخ بیهقی چ ادیب از ص ۹۰ – ۹۱).

درباب این شهریار، افسانه‌های بسیار متداول گردیده. مؤلف برهان گوید: نام پادشاهی است که عالم‌گیر شد. گویند دخترزادهٔ فیلقوس است و پدرش دارا نام داشت و چون دارا دخترش فیلقوش را بسبب گند دهن پیش فیلقوس فرستاد و دختر از دارا حامله بود و اظهار میکرد تا بوی دهن او را با اسکندروس که آن را بفارسی سیر گویند علاج کردند و بعد از آن فرزند بوجود آمد او را اسکندر نام نهادند و نام مادر او ناهید بود و بعضی گویند اسکندر پیغمبر شد و او را ذوالقرنین از آن جهت گویند که دو طرف پیشانی او بلند برآمده بود. – انتهی. مورخین ایران ازجمله فردوسی برای پوشیدن ننگ شکست ایران از مقدونیه اسکندر را فرزند داراب از دختر فیلفوس مسماة به ناهید گفته‌اند که فیلفوس پس از شکست از ایران آن دختر را بزنی بداراب داد و پس از آبستنی به اسکندر برای بوی دهان او، او را بپدر فرستاد و فیلفوس از ننگ، این معنی پوشیده داشت و اسکندر را فرزند خود خواند:

این پرده سدّ دولت و خاقان سکندر است اسکندر دوم که دوم سدّ ازآن اوست

خاقانی.

آنچه مادر بر سرتابوت اسکندر نکرد من بزاری بر سر تابوت او ننمودمی

خاقانی.

در منابع ایرانی پیش از اسلام از اسکندر با نفرین و بدی یاد می‌شود برای نمونه در ارداویراف‌نامه آمده: «اسکندر نفرین‌شده رومی دارای دارایان را بکشت و اوستای زرنوشتی را که در (شهر) استخر نگهداری می‌شد سوزاند و بسیاری از هیربدان و دستوران را بکشت و احوال دین مزدَیَسنی را پریشان ساخت و خود پس از چندی به دوزخ شتافت.»

با آنکه اسکندر مقدونی در آن متنها تصویری منفی داشته سده‌ها پس از آن و در اکثر منابع اسلامی با خلط داستان اسکندر با ماجرای اسکندر ذوالقرنین، از او به صورتی نیمه افسانه‌ای و به عنوان پادشاهی حقیقت‌جو و عارف مسلک یاد می‌شود که به دنبال آب حیات آفاق عالم را درمی نوردد.

از اسکندر مقدونی (الکساندر از ماسادونیا) به‌عنوان امپراتوری همجنسگرا یاد می‌گردد.

وی پس از فتح پارسه (پرشیا یا ایران امروزی) سردار خود سلوکوس را به حکمروائی بر ایران گمارد و بدین ترتیب وی سلسله سلوکیان را بنیان نهاد، تا بدانزمان که اشکانیان بر حکومت آنها به پارسه پایان دادند.

ویکی پدیا
:-x
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”