تهران وقتی بارون میاد، فقط زمین ها رو خیس نمی کنه، آدمها رو هم خیس میکنه...
خیلی ها وقتی خیس میشن غر غر میکنن، میگن "اه، این چه وقت بارون اومدن بود، این هواشناسی هم که همش اشتباهه پیش بینی میکنه، لباس گرم هم نپوشیدم، خداکنه سرما نخورم از کار و زندگی بیافتم"،
یه تعداد خیلی خیلی کمی هم وقتی بارون میاد، بدون چتر و لباس گرم میرن زیرش می ایستن، خدا رو به خاطر نعمت ها قشنگش شکر می کنن و آروم آروم اشک میریزن، آخه زیر بارون هیچکس نمی تونه بفهمه که داری گریه می کنی، راحت یه دل سیر می تونی گریه کنی، دیگه کسی نمیاد بهت بگه"آخی چی شده، چرا گریه می کنی، مشکلی داری؟ میخوای کمکت کنم؟"، تو هم که روت نمیشه بهش بگی"نه چه مشکلی فقط دلم گرفته، می خوام گریه کنم، همین"، خلاصه کسی زیر بارون نمی تونه حست رو بهم بزنه...
وقتی بارون میاد بیشتر آدما میرن تو خونهاشون، کوچه ها خلوت خلوت میشه، برای تو که از جنس بارونی و دلت هیچوقت نمی گیره، فرصت خوبیه که بری بیرون، زیر بارون قدم بزنی، بالا و پائین بپری و بخونی...
بازباران با ترانه
با گهرهاي فراوان
ميخورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگلهاي گيلان
کودکي ده ساله بودم
شاد و خرم، نرم و نازک،چست و چابک
با دو پاي کودکانه ميدويدم همچو آهو
ميپريدم از سر جو
دور ميگشتم ز خانه
ميپراندم سنگ ريزه، تا دهد بر آب لرزه
مي شنيدم از پرنده، از لب باد وزنده
داستانهاي نهاني، رازهاي زندگاني
جنگل از باد گريزان
چرخها ميزد چو دريا
دانه هاي گرد باران
پهن ميگشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره ميکرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني پندهاي آسماني
بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگي خواه تيره خواه روشن
هست زيبا هست زيبا هست زيبا



