عالم عجیب ارواح

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

عالم عجیب ارواح

پست توسط mogtaba-pilot »


در این تاپیک فقط می خواهیم وقایعی که در مورد(یا به وسیله ی) ارواح رخ داده است بیان کنیم!
البته داستانهای واقعی که خیلی هاشون تو ایران اتفاق افتاده اند و حتی ممکنه تو زندگی بعضی از شما اتفاق افتاده باشه و یا شایدهم بیفته!
(به هر حال این جدیدتیرن شتریه که در خونه ی هرکی که دلش خواست می خوابه!)
اما بحث جدی:
همه ی ما می دانیم که انسان دارای یک بُعد روحانی و یک بعد جسمانی است.
بُعد روحانی انسان پایان ناپذیر و جاودانه است .
اما بُعد انسانی انسان پایان پذیر و فانی است و جسم بیشترافراد بعد از مرگشان نابود میشود وازبین میرود (خوراک کرمهای خاک میشه)
تا حالا از خود پرسیده اید که بعد از مرگ ویا قبل از آن(در زمان زنگی) ویا حتی قبل از تولد روح انسان کجاست؟ و چه میکند؟
داستان هایی که می خواهم در این تاپیک مطرح کنم برگرفته از کتاب « عالم عجیب ارواح» نوشته ی آیت الله استاد سید حسن ابطحی است .
در حالت کلی روح در سه منزل زندگی کرده و میکند:
•روح در عالم قبل از این عالم
•روح در این عالم
•روح در عالم بعد از این عالم
این کتاب به سه بخش فوق تقسیم شده و در هر بخش تعدادی از وقایعی که برای انسان ها رخ داده آمده است.
و در آخر به عنوان ختم کلام :با توجه به اینکه بعضی از این وقایع نسبتا ً طولانی هستند لذا من در هرپست فقط,1 داستان از مجموع وقایع ثبت شده در این کتاب قرار می دهم.
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

روح در عالم قبل از این عالم: ارواح واشیاء نورانی

پست توسط mogtaba-pilot »


روح در عالم قبل از این عالم: ارواح واشیاء نورانی

در دنیا افراد از هردسته ای وقتی یکدیگر را می بینند با هم انس میگیرند و اگر در آن عالم همدیگر را ندیده باشند, همدیگر را منی شناسند!
قضایا و حکایاتی که این نظریه را تایید می کنند بسیار است. این داستان نمونه ای از آنهاست:

یکی از علما و نویسندگان بزرگ نقل می کند:
شبی خواب از سرم پریده بود و با آنکه بسیار خسته بودم , هرچه می کردم به خواب نمی رفتم لذا از میان رختخواب بیرون آمدم و به اتاق کتابخانه و مطالعه رفتم و اتفاقا ً کتابهایی را که در مساله ی روح و تحقیق از حقیقت و آثار و صفات آن داشتم ردیف کرده بودم تا درباره ی مسائل روحی تحقیق بیشتری بکنم, ناگهان صدایی شبیه به صدای تعدادی گنجشک که به جان هم بیفتند در خارج از اتاق نظر مرا به خود جلب کرد, لذا از اتاق بیرون امدم. هوا بسیار تاریک بود.اما روی ایوان منزل ما حدود 40یا50 شئی نورانی که شبیه به جرقه ی آتش بودند این طرف و آن طرف می رفتند و قطعا ً صدایی که به گوشم می رسید از اینها بود.
من اول فکر کردم خیالاتی شده ام و یا خواب میبینم لذا مقداری چشمم را مالیدم و قدری خودم را تکان دادم و یقین کردم که نه بخواب رفته ام و نه خیالات میکنم برای همین مدتی کنار ایوان نشسته و به این اشیائ نورانی نگاه میکردم.
در این بین همسرم که دیده بود من مدتی است از خانه بیرون رفته ام و چون مقداری کسالت داشتم در پی من آمد و من که مبهوت آن اشیا شده بودم وقتی ناگهان او را درکنار خود دیدم از جا پریدم و به او گفتم ببین آنچه را که من میبینم تو هم می بینی؟
او گفت: راستی این اشیائ نورانی چیست که در اینجا پراکنده اند؟
در این بین یکی از آن اشیائ نورانی به طرف همسرم آمد واو بی اختیار دهانش را باز کرد و بی اختیار آن شیئ نورانی را بلعید و بقیه ی اشیائ نورانی هم از چشم ما محو شدند!
من به همسرم رو کردم و گفتم: آن را چرا بلعیدی؟
گفت: من چیزی متوجه نشدم فقط خمیازه ام گرفت,وقتی خمیاز کشیدم چشمم را بستم و وقتی که باز کردم دیگر آن اشیاء نورانی را ندیدم.
گفتم: آیا متوجه نشدی که یکی از آن ها وارد دهان تو شد و تو اورا بلعیدي؟
گفت:نه! فقط احساس کردم که هوای دهانم خنک و معطر شده ولی آن را طبیعی تصور کردم.
من که آن شب و شبهای قبل و بعد از آن مشغول مطالعه ی مسائل روحی بودم و از طرفی 4 ماه بود که همسرم حامله بود و میدانستم که جنین در رحم پس از چهار ماه روح در بدنش وارد میشود با خودم گفتم نکند این شیئ نورانی همان روح جنین باشد که در رحم همسرم باید این ایام وارد شده و به جنین ملحق گردد؟! لذا چند روزی این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود و با هریک از دانشمندان علم الرّوح هم که حرف می زدم از این موضوع چیزی نمی فهمیدند ولی آن چه من حدس می زدم آنها هم احتمال می دادند تا آنکه 4 ماه از این جریان گذشت, شبی در عالم خواب دیدم باز همان اشیاء نورانی روی ایوان منزل ما دور یکدیگر جمع اند و سر و صدای عجیبی به را انداخته اند امّا این دفعه آنها را به شکل انسان های کوچک نورانی می بینم و حرفهای آنها را هم می فهمم.
آنها به یکدیگر می گفتند: الان حامد به جمع ما بر میگردد و از این جهت اظهار خوشحالی می کردند.
ضمنا ً به خاطر آنکه من دوستی داشتم به نام حامد که در یک حادثه ی رانندگی از دنیا رفته بود, قصد داشتم اسم فرزندم را اگر پسر باشد به یاد او حامد بگذارم.
لذا این جمله من را تکان داد و از وحشت ازخواب پریدم وقتی بیدار شدم فهمیدم زنم در حال خواب ناله می کند. ناگهان به چشم خود دیدم که همان شیئ نورانی از دهان همسرم که خواب بود بیرون آمد و به طرف ایوان رفت و من وقتی سراسیمه به طرف ایوان دویدم چیزی مشاهده نکردم. در این بین همسرم از خواب بیدار شده بود و احساس درد زایمان می کرد. با آنکه هنوز یکماه بع وضع حملش باقی ماندخ بود ما او را فورا ً به بیمارستان رساندیم. او همان شب با ناراحتی زیادی وضع حمل کرد ولی آن طفل که پسر هم بود مرده به دنیا آمد.
من با آنچه که در این دو جریان مشاهده کردم یقین بر عالم قبل از این عالم برای ارواح نمودم, زیرا به هیچ وجه آنجه را که دیدم برایم قابل توجیه نبود!
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

عالم قبل از این عالم

پست توسط mogtaba-pilot »


اسامی کوههای مکه را می دانست

در سال1352 در خدمت یکی از علماء بزرگ به نام آیت الله آقای «حاج شیخ موسی زنجانی» رحمة الله علیه از مدینه ی طیبه برای انجام اعمال حج به مکه ی معظمه می رفتیم.
این عالم بزرگ با آنکه سفر اولش بود تمام راهها را می دانست و حتی اسامی کوههای مکه را که اکثر اهل مکه آنها را نمی دانستند او برای ما معرفی می کرد و تمام محله های مکه ی معظمه را بهتر از اهالی مکه می شناخت!
یک روز از من خواست که با او به طواف بروم زیرا ازدحام جمعیت طوری بود که لازم بود من به او کمک کنم. وقتی با او به طرف مسجد الحرام می رفتیم او در راه و حتی در داخل مسجد الحرام همه جا را بهتر از من که مکرر مشرف شده بودم می شناخت و می گفت من نمی دانم این اطلاعات را از کجا کسب کرده ام و چون خودش از علماء یزرگ بود و از عالم قبل از این عالم اطلاع داشت به من می فرمود احتمالا ً من در «عالم ذر» بیشتر در این حدود بوده ام, حالا در چه زمانی این زندگی برای من بوده است خدا می داند.
یک روز با آن لهجه ی ترکی مخصوص به خودش که بسیار شیرین بود به من گفت: امروز از یک جریان که برای تو آن را نخواهم گفت متوجه شدم که من در زمان پیامبر معظم اسلام آن وقتی که در این شهر زندگی می کرده در اینجا بودم و این اسامی را آن وقتها یاد گرفته ام نه آنکه فکر کنی منظورم این است که من در این بدن ظاهری در اینجا زندگی می کرده ام بلکه در همان «عالم ذر» با روحم , با بدن ذرّه ایم در این شهر خدمت پیامبر اکرم (ص) بوده ام.
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

عالم قبل از این عالم

پست توسط mogtaba-pilot »

یک واقعه ی عجیب
در کتاب روح صفحه ی 110 تحت عنوان یک واقعه ی عجیب می نویسد:
سرگرد « ولزلی تودوز پول» از افسران ارتش انگلستان این واقعه را هنگامی که در مصر بوده است نقل می کند:
وقتی برای تماشای آثار باستانی مصر به معبد معروف «کارناک» رفتم ضمن بازدید از صفه ای که سابقا ً برای کاهنان مصری بسیار متبرک بوده است, ناگاه احساس کردم تمام وجودم را برق گرفت و به دنبال آن در دریایی از بهت و حیرت غوطه ور شدم! حالت غریبی به من دست داده بود! و تهاجم افکار همچون نیروهای الکتریکی سراپایم را زیر فشار گرفته بود و این وضع چندان ادامه یافت تا آنکه دریافتم از بعد زمان خارج شده ام و در قرون اعصار گذشته زندگی می کنم...
گویی چند هزار سال قبل است و من در این تاریخ در این معبد روی صفه ایستاده ام و گروهی از کاهنان عالیقدر در حالی که به تلاوت دعا و ثنا مشغولند به گرد آن صفه طواف می کنند!

در اینجا بقیه ی سرگذشت که نویسنده و یا مترجم با روحیه ی تناسخی خود مطلب را ادامه داده مفصل است ولی اجمالش این است که آقای سرگرد ولزلی تودوز پول خودش در این معبد در آن موقع روی صفه ایستاده است و به یاد می آورد که چندین هزار سال قبل این مکان را دیده است!
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

عالم قبل از این عالم

پست توسط mogtaba-pilot »


جان بابا,جان بابا
نظیراین قضیه جریانی است که آقای دکتر «س» استاد دانشگاه یکی از شهرهای ایران برایم (آیت الله سید حسن ابطحی)
نوشته است.

دانش آموزی بودم که بیشتر از هفده سال از عمرم نمی گذشت.شبی در خواب دیدم ازدواج کرده ام و دارای فرزند پسری شده ام.
آن پسر خال درشتی روی گونه ی چپش بود, ابروهای پر پشت و پیوسته ای داشت, لبهایش کلفت وبینی اش قلمی و بسیار خوش اخلاق و خوش خوی بود, من به قدری به آن پسر علاقه پیدا کرده بودم که وقتی از خواب بیدار شدم مدتی به خاطر آنکه این جریان را در خواب دیده ام و طبعا ً آن پسر را دیگر نمی بینم گریه کردم. اما شب بعد به مجرد آنکه به خواب رفتم همان پسر را با همان قیافه در حالی که از دور «بابا,بابا» می گفت و به طرف من می دوید دیدم و او را بغل کردم و خوشحال بودم که دوباره فرزندم را دیده ام , ولی باز پس از بیدار شدن حزن و اندوه بیشتری به من دست داد. نشستم و زار زار گریه کردم.
پدر و مادرم پرسیدند: چه شده که این طور گریه می کنی؟
من با اینکه فوق العاده از اظهار جریان خوابم خجالت می کشیدم تنها به خاطر آنکه شاید برای من همسری انتخاب کنند و من دارای آن فرزند بشوم جریان را به آنها گفتم. آنها با کمال خونسردی خنده ی تمسخر آمیزی به من کردند و گفتند: برای تو هنوز خیلی زود است که دارای زن و فرزند بشوی این افکار را از مغزت بیرون کن و دَرست را بخوان و با کمال بی اعتنایی از کنار من برخواستند و رفتند.
اما عشق من به آن پسر بچه به قدری زیاد بود که آنی از یاد او غافل نمی شدم. آن روزها درسهایم را هم نمی فهمیدم حتی من که در تمام دوران دبستان و دبیرستان شاگرد خوبی بودم آن سال مردود شدم , زیرا این جریان درست موقع امتحاناتم پیش آمده بود.
حدود یک ماه از جریان خوابها گذشت , یک شب در حیاط منزل قدم می زدم و به خاطر آنکه خانه ی ما از خیابان دور بود و تقریبا ً اواخر شب هم بود سر و صدایی نبود, من به فکر خاطره ی آن پسر بودم و قیافه ی او را به یاد می آوردم که ناگاه صدای او را از گوشه ی خانه شنیدم که صدا می زد «بابا,بابا».
اول فکر کردم دوباره خواب می بینم ولی وقتی با دقت بیشتری گوش دادم دیدم نه,تحقیقا ً بیدارم و صدای همان بجه را به وضوح می شنوم.
لذا بی اختیار فریاد زدم «جان بابا» و به طرف همان گوشه ی خانه دویدم , اما جز صدا چیزی نبود و آن هم با دویدن من به آن طرف از بین رفت.
فردای آن شب مادر و پدرم که آن حالت را از من دیده و متوجه شده بودند که من در آن یک ماه حالم عوض شده مرا نزد روانپزشک بردند و او حدود یک ساعت حالات مرا بررسی می کرد.
بالاخره به پدر و مادرم گفت: این جوان که در خواب آن منظره را دیده, به آن پسر بچه علاقه پیدا کرده و بهترین راه علاجش این است که به او زن بدهید تا به امید آنکه آن پسر بچه نصیبش شود مدتی آرام بگیرد. من هم به علامت اظهار خوشحالی سری تکان دادم که پدر و مادرم از این پر رویی من آن هم در مقابل آن دکتر روانشناس فوق العاده عصبانی شدند.
اما معلوم بود که آنها پس از آن روز تصمیم گرفته بودند که برای من همسری انتخاب کنند.
ولی این کار با خونسردی زیادی انجام می شد حق هم با آنها بود زیرا به هیچ وجه وقت ازدواج من نبود, نه از نظر سنی و نه از نظر تحصیلی و نه هم از نظر مادی برای ازدواج آمادگی داشتم و بالاخص که من به خاطر عشق شدیدی که به آن پسر بچه پیدا کرده بودم و همیشه در فکر او فرو می رفتم مثل آدم های بهت زده و نیمه دیوانه شده بودم.
بالاخره بعد از آن شب اکثر شبها به مجردی که پدر و مادرم به خواب می رفتند من از میان رختخواب بیرون می آمدم ومتوجه همان گوشه ی منزل می شدم و همه شب بدون استثنا اول صدای اورا صریح می شنیدم که می گفت (بابا , بابا) و بعد ازآنکه من درجواب می گفتم (جان بابا , جان بابا) فکر می کردم که خود را در بغل من می اندازد و مدتی عینا مثل پدری که پسرش را در بغل گرفته و با او بازی می کند من هم با خیال او مدت ها بازی می کردم. یک شب که تصادفا ً شب جمعه ای بود و مادر و پدرم به میهمانی رفته بودند و من به خاطر آنکه بتوانم برنامه ام را تعقیب کنم, به آن میهمانی نرفته بودم و آنها هم به خاطر حالتی که در من پیدا شده بود خجالت می کشیدند مرا به میهمانی ببرند و من در منزل تنها بودم و به همان گوشه ی خانه نگاه می کردم دیدم باز صدای او بلند شد ولی این بار شبحی از آن قیافه ای که در خواب دیده بودم در کنار دیوار ترسیم شده و اوست که مرا صدا می زند. من در آن تاریکی به طرف او دویدم ولی سرم محکم به دیوار منزل خورد و روی زمین افتادم. وقتی پدر و مادرم به منزل آمده و دیده بودند که از سر من خون جاری شده و من بیهوش روی زمین افتاده و در همان حال «جان بابا,جان بابا» می گفتم , فوق العاده متاثر شده بودند که وقتی من به هوش آمدم دیدم مادرم آنقدر گریه کرده که چشمهایش ورم کرده است.
لذا از آن شب به بعد آنها تصمیم می گرند که هر چه زود تر وسایل ازدواج مرا فراهم کنند و من هم که مقداری از این وضع خسته شده بودم تصمیم گرفتم که کمتر به فکر آن «پسر بچه» باشم
و خود را با وسایل سرگرم کننده ای منصرف کنم.
اما این تصمیم موفقیت آمیز نبود زیرا از آن شب به بعد هر شب آن شبح را در گوشه ی خانه می دیدم و صدای او را می شنیدم و دقایقی با او مثل یک پدر رسمی صحبت می کردم و او مرا از مسایل مرموزی مطلع می کرد, ولی تقریبا ً در غیر آن دقایق آرام گرفته و خوشحال بودم که هر شب فرزندم را می بینم و با او ملاقات می کنم و پدر و مادرم هم در این مدت دختری را پیدا کرده بودند که حاضر شده بود با من ازدواج کند و آن پسر بچه هم اظهار می کرد من مادر آینده ام فلانی را (اسم آن دختر را می برد.) حاضر کرده ام که با تو ازدواج کند . به هر حال من با آن دختر ازدواج کردم.
ولی آن شبح پسر بچه دیگر در میان حیاط منزل دیده نمی شد بلکه وقتی همسرم به خواب می رفت و من بیدار بودم او را برای مدت چند دقیقه روی سینه ی همسرم می دیدم و با او حرف می زدم, وقتی همسرم از صدای من و او بیدار می شد ناپدید می گردید و دیگر او را نمی دیدم.
یک شب به او گفتم بهتر است که وقتی نزد من می آیی زمانی باشد که مادرت به خواب عمیق فرو رفته که دیرتر بیدار شود .
او گفت : من همیشه همین اطراف هستم ولی چون تو زیاد به من علاقه داری مرا در همان اوایل به خواب رفتن مادرم می بینی و بعد چون محبتت اشباع می شود دیگر مرا نمی بینی .
بالاخره همسرم حامله شد و چهار ماه از حاملگی او گذشت ، پس از آن چهار ماه دیگر آن شبح را نمی دیدم و دیگر صدای او نمی شنیدم و یقین داشتم که او در رحم زنم به آن (جنین ) ملحق شده است ، لذا جز مقداری ناراحتی برای آنکه او را نمی بینم کارم اشکال دیگری نداشت،به هر حال فکر می کردم او به من تعلق پیدا کرده و بالاخره روزی متولد می شود و دیگر همیشه با او هستم .
یک روز مادرم به من گفت : ای حقه باز آن بازی ها چه بود که در آورده و ما را ناراحت کرده بودی ؟ اگر زن می خواستی مستقیما به ما می گفتی تا برايت همسر انتخاب کنیم .
پدرم گفت : حالا وجدانا ً اگر او این بازی ها را در نمی آورد ما به این زودی آن هم قبل از پایان تحصیلاتش به او زن می دادیم و سپس رو به من کرد و گفت: ولی تو خیلی ما را ناراحت کردی, خدا از سر تقصیراتت بگذرد. من دیدم آنها خیلی اشتباه کرده اند و مرا یک حقه باز شناخته اند, تمام جریان را از اول تا به آخر برای آنها تعریف کردم و نشانی های بچه ای را که در رحم است و خال سیاه درشت روی گونه ی چپش دارد و ابروهای پرپشتش پیوسته است؛ لبهای کلفتی دارد و بالاخره بینی اش قلمی است انچه از خصوصیات در او بود به آنها گفتم و اضافه کردم که وقتی این بچه متولد شد خواهید فهمید که من یک حقه باز نبودم .
انها چیزی نگفتند و صبر کردند تا فرزندم متولد شد لذا روزی که همسرم درد زایمان داشت و او را به اتاق زایمان برده بودند و من پشت در ان اتاق بی صبرانه منتظر تولد آن پسر بچه بودم ناگهان مادرم با خوشحالی فوق العاده ای از آن اتاق بیرون آمد و صورت مرا بوسید و گفت: فرزندم مرا ببخش, من بی جهت به تو بدگمان بودم, تو دروغ نمی گفتی همان پسر بچه ای را که به ما نشانی هایش را می دادی متولد شد, به تو تبریک می گویم.
الان آن پسر بچه ده سال از عمرش می گذرد ولی هرچه می کنم که او آن خاطرات را به یاد بیاورد به هیچ وجه برایش امکان ندارد (روایات متعددی بیانگر این مطلب است که در موقع ولادت طفل وقایع عالم ذر را فراموش می کند:بهار الانوار جلد 57 صفحه ی 342 حدیث 23 و صفحه ی 347 حدیث 31 و صفحه ی 364 حدیث58.) ولی مطالبی را که آن وقتها برایم می گفت همه اش را ناخود آگاه متوجه است و مثل کسی است که سواد دارد ولی خصو صیات کلاس ها را فراموش کرده است.
پایان نامه ی آقای دکتر «س»
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”