به روبرو نگاه كرد به قطار ماشينها روي شيب تند خيابان و به آينه و ادامه قطار ماشينها در پشت سر. آبي غليظ دود ماشينها ول شده بود توي آفتاب كمرنگ بعدازظهر زمستان و مرد را كسل كرده بود.
سر چرخاند در دوطرف با كمترين فاصله ممكن دو ماشين ديگر ايستاده بود. روي صندلي جابجا شد و نوميدانه به روبرو نگاه كرد. تا آنجا كه ميتوانست ببيند راه بسته بود روي صندلي وا رفت و از سر بيحوصلگي نگاهي به آينه بغل انداخت صورت زني را ديد كه از صفحه آينه گذشت به آينه داخل ماشين نگاه كرد زن خم شده بود رو به پايين و پشتسر قطار ماشينها پيدا بود.
منتظر شد تا زن سر بالا كند . . . لبه پايين آينه خطي كشيده بود از ميانه بيني و او دو چشم بادامي سرمه كشيده را ميديد و كمان ابروها را در مرز بالاي آينه. شيشه پنجره را پايين كشيد و آينه بغل را گرداند تا از زاويهاي مناسب بتواند تمام صورت زن را ببيند. ماتيكي شرابي رنگ ماهرانه روي لبها نشسته بود. لب بالا كمي به جلو و لب پايين انحناي ملايمي و نامحسوس داشت. گونههايي گوشتآلود و دستهاي از موها كه از زير روسري سياه با گلهاي زنبق درشت زرد رنگ بيرون زده بود مرد با خود گفت : چه زيبا . . . زن نگاهش ميكرد. مرد چشم از آينه بغل برنداشت. او تمام صورت زن را ميديد و زن برق نگاهش را. نگاه مرد از آينه بغل به آينه جلو ميچرخيد و زن نگاهش را ميپاييد. مرد رو به آينه داخل ماشين خنديد و به آينه بغل نگاه كرد زن نگاه كرد و خنديد و مرد توانست نيمرخ زن را ببيند و روي صندلي جابجا شد. لبهاي زن روي هم چسبيد و از دو گوشه جمع شد . . . مرد با نگاه توي آينه دستش را بالا گرفت و انگشتانش را باز كرد و چرخاند رو به آينه بغل شكلك درآورد دو انگشت را گذاشت كنار لبش و كشيد و زبانش را بيرون آورد زن اخم كرد و دو ابرو بهم چسباند و تاب شهواني چشمانش مرد را تكان داد مرد دست روي سينه گذاشت و سرخم كرد رو به جلو به علامت تسليم.
سر بلند كرد و لبخند زن را ديد و بعد تمام تنه رو به عقب چرخيد و دو دستش را باز كرد كه چه كنم ؟ . . . حالا زن را بدون پا در مياني دو آينه بهتر ميديد. زن چون او سالهاي جواني را پشت سر گذاشته بود. اما جذابيتش را همراه داشت اندامي متوسط و آنقدر كه از پشت دو شيشه گرد گرفته ميشد ديد متوازن و مقبول. مرد برگشت رو به قطار ماشينهاي روبرو و آينه را رها نكرد تا طناب نگاه زن را از دست ندهد انگشتانش را دور ليواني فرضي حلقه كرد تا زن بفهمد كه او را به نوشيدن چيزي دعوت ميكند. زن شانه بالا انداخت بعلامت ترديد.
چراغ راهنما در آن دورها سبز شد زمان بايد ميگذشت تا نوبت حركت به او برسد. دنده را گرفت صف ماشينها تكاني خورد و ده قدم نرفته دوباره قطار ماشينها متوقف شد كلاغها روي شاخههاي دود گرفته و بيبرگ درختان قار قار حزنانگيزي براه انداخته بودند. مرد شانه بالا انداخت و سر تكان داد به حسرت. زن خنديد و سر شانههايش را تاب ملايمي داد. راه باز شد و ماشينها فاصله گرفتند مرد درنگ كرد تا راه باز شود زن مجبور شد بپيچد و در توقف بعدي شانه به شانه او بايستد. زن اما تنبل بود يا مردد. مرد خنديد به تنبلي و ترديد زن. صف ماشينها متوقف شد و ماشين زن مورب بين دو رديف ماشينها ايستاد مرد از سر لج تكان نخورد و همهمه بوقها بالا گرفت زن حركت كرد مرد دنده چاق كرد پا روي گاز گذاشت كه باز متوقف شد ماشين زن جلوتر بود اين بار زن بايد رو شانه ميچرخيد تا مرد ببيندش. مرد ترمز دستي را كشيد در را باز كرد دستي به يقه كتش كشيد و مصمم و با قدمهايي محكم خود را به ماشين زن رساند. با انگشت دو تقه به شيشه پنجره ماشين زد شيشه به آرامي پايين آمد مرد حالا از نزديك ترديد را در صورت زيباي زن ميديد.
مؤدبانه سلام كرد و گفت : اگر نميخواهيد توي اين ترافيك دق كنيد من كافه كوچكي را در اين نزديكيها ميشناسم كه نان شيرينيهاي معركهاي دارد با قهوهاي كه بخارش آدم را گيج ميكند و با انگشت خياباني را نشان داد كه رو به بالا از خيابان اصلي جدا ميشد و در ميان درختهاي چنار گم ميشد.
زن خنديد و گفت : شيريني برايم خوب نيست چاقم ميكند.
مرد گفت : مي توانيد قهوه بنوشيد.
زن گفت : بايد فكر كنم . . .
كه قهوه هم ممكن است چاقتان كند؟
زن خنديد و گفت : نه
مرد گفت : آن خيابان باريك را ميبينيد كه درختان چنار بلندي دارد كافهاي كه ميگويم آنجاست. كافه قشنگي است ها . . .
****************************
مرد ميگويد : چه سفارش بدهم ؟
زن ميگويد : من قهوه مي خورم بدون شير بدون شكر
مرد ابرو در هم ميكشد و ميگويد : قهوه تلخ . . .؟
زن ميگويد : تو هرچه دوست داري سفارش بده
مرد رو ميكند به كافهچي : دو فنجان قهوه بدون شير بدون شكر
موسيقي سبك و شهواني توي فضاي كوچك كافه پخش ميشود.
دو فنجان قهوه روي رو ميزي شطرنجي با خانههاي قرمز و سفيد و دو صندلي كه زن و مرد نشسته و در سكوت يكديگر را نگاه ميكنند. دختر و پسر جواني در گوشهاي ديگر از كافه و كافهچي پشت دستگاه قهوه جوش.
زن روسريش را مرتب ميكند : خب . . . ؟
زن ميگويد : چيزي بگو . . .
مرد ميگويد : عجب ترافيك اعصاب خورد كني
زن ميگويد : همين ؟
مرد ميگويد : تو زن جذابي هستي
زن ميگويد : اين را ميدانستم . . .
مرد ميگويد : تو از چه جور موسيقي خوشت ميآيد ؟
زن بسردي ميگويد : من وقت موسيقي گوش كردن ندارم
مرد ميگويد : شعر . . . از شعر خوشت ميآيد ؟
زن ميخندد : شعر؟ تا بحال يك كلمه شعر نخواندهام
مرد ميگويد : بايد تحصيلكرده باشي . . . اشتباه ميكنم؟
زن ميگويد : حسابداري خواندهام
مرد ميگويد : كار ميكني؟
زن توي چشمان مرد نگاه ميكند و ميگويد : نه خانهدارم
مرد ميگويد : شوهرت چي؟
زن ميگويد : از كجا ميداني شوهر دارم . . . ؟
مرد ميگويد : مطمئنم.
زن ميگويد : شركت بازرگاني دارد واردات و صادرات و از اين حرفها . . . تو چي . . .؟
مرد ميگويد : يك كارگاه كوچك دارم يراق آلات خط ميسازم
زن ابرو درهم ميكشد : چي چي آلات . . .؟
مرد ميگويد: يراق آلات براي تيرهاي برق . . . و سر ميكشد تا از پنجره كافه تير چراغ برقي پيدا كند.
زن ميگويد : ولش كن مهم نيست . . . زنت چكاره است . . .؟
مرد ميگويد : نقاش است.
زن ميگويد : خوشگل است؟
مرد دست ميكند توي جيب بغل كتش كيف دستي چرمي را بيرون ميآورد و با انگشت از دو طرف باز ميكند و رو به زن نگاه ميدارد.
زن ابرو بالا مياندازد : بد نيست. همين يك پسر را داري . . .؟ چند ساله است . . .
- دوازده سال . . . تو عكس شوهرت را همراه نداري . . .؟
زن از كيف كنار دستش كيف دستي جير قهوهاي كمرنگي را بيرون ميآورد و ميگذارد روي ميز مرد كيف را برميدارد و باز ميكند.
- به شوهرت بگو ريش پرفسوريش را تيغ بياندازد صورتش را لوس كرده اما بچههاي نازي داري پسرت چقدر تپل است . . . پس براي چه آمدهايم اينجا؟
زن ميگويد : تو بگو با آن نگاههاي حريصانهات
مرد ميگويد : راستش حوصلهام از ترافيك سر رفته بود ميخواستم يك جوري خلاص شوم.
زن ميگويد : اي دروغگو . . .
مرد ميگويد : باشد . . . كمي هم بالاخره نميدانم اسمش را چه بگذارم . . . اين جور وقتها ميگويند شيطنتهاي مردانه
زن ميگويد : چه شد شيطنتهايت فرو كش كرد . . .
مرد ميگويد : آخه فكر ميكردم تو شوهر نداري
- فرض كن من شوهر ندارم چكار ميكردي
- گپ ميزديم قهوه ميخورديم از اين در و آن در . . .
- خب بعد چي؟
مرد سر تكان ميدهد و ميخندد : بعد چي . . .؟ خب چه جوري بگم يك آپارتمان نقلي جمع و جور هست به قول دوستان براي گذراندن زنگ تفريح جاي بدي نيست بچهها كلاس گذاشتهاند همه چيز مرتب است همين بالا توي ميرداماد . . .
زن ميگويد : چند بار عشق بازي جانانه و بعد هر كسي دنبال كار خودش . . . و دست ميبرد توي كيفش آينهاي كوچك با قاب طلاي و لوله ماتيكش را در ميآورد و با حوصله لبش را پر رنگ ميكند.
مرد ميگويد : تقريباً يه همچه چيزي . . . چيز ديگري نيست . . . عشق شورانگيز دو تا آدم متأهل؟ و اشك ريختن توي ميهمانيها براي ترانههاي پرشور قبل از انقلاب . . .
زن آينه را مي بندد و ميگذارد توي كيف و ميگويد : عشق كه چيز مزخرفي است
مرد ميگويد : راستي تو تا بحال عاشق شدهاي . . .؟
زن بسردي ميگويد : هيچ وقت . . .
مرد ميگويد : حتي سالهاي اول ازدواجت عاشق شوهرت نبودهاي ؟
زن ميگويد : مرده شورش را ببرد او را چه به عشق . . . عشق و اين حرفها مزخرف است . . .
مرد ميگويد : ميبيني همين ميماند دو سه بار عشق بازي پنهاني و بعد هر كس دنبال كار خودش . . .
زن روي صندلي جابجا ميشود و ميگويد : نه منظورم اين نبود راستش من دنبال يك دوست ميگردم كسي كه بتوانم باهاش حرف بزنم.
مرد ميخندد و ميگويد : جاي خوبي را براي دوست پيدا كردن انتخاب نكرده بودي توي آن ترافيك اعصاب خورد كن و زير همهمه بوق و لايه دود . . .
تو چي ؟ طوري نگاهم ميكردي كه انگار تمام سلولهايت برايم پر ميكشند
مرد ميگويد : وقتي بيحوصله ميشوم وقتي كلافهگي يقهام را ميگيرد اين جوري ميشوم فقط يك لب و دو تا چشم ديوانه كننده است كه آرامم ميكند
زن لبخندي ميزند و مهربانانه ميگويد : باشد باور ميكنم . . . راستي زنت بهت وفادار است . . .؟
مرد ميخندد و سر تكان ميدهد : زنم به من وفادار است . . .؟ به اين موضوع هيچ وقت فكر نكرده بودم نميدانم . . . حتماً هست اما اين را ميدانم كه او مطمئن است كه من به او وفادارم زير و بالاي مرا ميشناسد . . . درونم را از او نميتوانم مخفي كنم مواظب تمام اعمال و رفتار ريز من است توي چشمهاي من نگاه ميكند و ميگويد چي شده . . . ؟ امروز توي كارگاه با كسي دعوا كردهاي يا اگر كنار مبل نشستهام و به تلويزيون خيره شدهام ميگويد نگران مادرت نباش خانه برادرت بماند بهتر است مطمئنم امشب كه به خانه برگردم ميگويد بالاخره خودت را لو دادي خب حالا بگو طرف كي هست . . .؟
زن دستهايش را زير چانه گذاشته و با علاقه به حرفهاي مرد گوش ميدهد
- دنباله افكار مرا ميگيرد بقيه قصه را خودش ميسازد و تمام ميكند و هميشه نتيجه قصههايش كه آغازش ماجراهاي ريز و درشت روزهاي من است و بقيه تخيلات خودش . . . اينست كه من در زندگي نميدانم چه ميخواهم و بايد چه بكنم . . .
زن دستهايش را از زير چانه برميدارد به پشتي صندلي تكيه ميدهد و ميگويد : برعكس شوهرم كاري به كار من ندارد درون مرون و از اين حرفها براي من نميشناسد اصلاً در مخيلهاش نميگنجد زن باوفا و خانهدارش توي يك كافه خلوت نشسته و دارد با مرد غريبهاي حرف ميزند يك برنامه معين و منظم خودم يا او برايم تعيين كرده . . . بچهها را روبراه كنم . . . ببرم مدرسه . . . ببرم كلاس . . . بشورم . . . بپزم . . . بخرم . . . ميهماني بدهم و هفتهاي يك شب كار آقا را راه بياندازم. همه اين ها هم دلش را زده رفته معشوقه گرفته . . .
مرد روي صندلي جابجا ميشود احساس ميكند حالا بايد دست روي دست زن بگذارد فنجان قهوهاش را سر ميكشد پاكت سيگارش را درميآورد و به زن تعارف ميكند.
زن ميگويد : نه نميكشم
مرد سيگارش را روشن ميكند و ميگويد : از تو خوشگلتر است . . .؟
زن ميگويد : كي ؟ معشوقه شوهرم. . . .؟ بد تركيبي است كه نگو اگر خوشگل بود كه دلم نميسوخت دلم از اين ميسوزد اينقدر خوب بودهام كه دلش را زدهام دلم ميخواست يك بار آن جوري مرا نگاه كند كه تو از توي آينه نگاهم ميكردي. بهترين لوازم آرايش را مصرف ميكنم دو ساعت پاي آينه مينشينم بقال و قصاب و سبزيفروش وقتي مرا ميبينند تكاني ميخورند و آب از لب و لوچهشان آويزان ميشود اما پدر سوخته انگار نه انگار . . . حالا هم كه آقا معشوقه دارد
- از كي ؟
- سه ماه و ده دوازده روز . . .
مرد ميخندد : چه دقيق تاريخش را ميداني. . .
زن توي چشمهاي مرد نگاه ميكند : خب معلوم است سركار آقا شما مردها همه چيزتان را ميتوانيد مخفي كنيد جز . . .
و با قاشق قهوهاش را بهم ميزند : وقتي مردي نيايد سراغ زنش . . .
مرد ميگويد : حالا تو هم ميخواهي تلافي كني . . .؟
- تو هر چه دلت ميخواهد اسمش را بگذار
- تلافي است . . .
- اگر اصرار داري باشد. خودت را بگو . . . تو چي؟ زنت باهات راه نميآيد از امر و نهي كردنش خسته شدهاي آنجور با نگاههايت مرا لقمه لقمه ميكردي . . . آنجور پشت فرمان بخودت ميپيچيدي . . .
- خب چكار بايد ميكردم خودت را هفتاد جور ساختهاي پشت آينه عشوه ميآمدي من هم مردم ، بدم نميآمد با يك زن خوشگل غروب ملال آورم را رويايي كنم واله بخدا همه آن جنگ و دعواها مال همان ده دقيقه توي رختخواب است . . .
- ببخشيد سركار آقا تيكه از كنار خيابان بلند نكردي . . .
مرد با عصبانيت ميگويد : چيه . . .؟ حالا هم چيزي نشده . . . و به ساعتش نگاه ميكند : ترافيك هم باز شده هر كس ميتواند دنبال كارش . . . ببخشيد اشتباه گرفته بودم .
زن ميگويد : واه چه نازك نارنجي . زنت از دستت چه ميكشد؟
مرد عصبانيتش را ميخورد و ميگويد : من اگر ميخواستم از اين جر و بحثها داشته باشم زنم كافي بود
زن ميگويد : معذرت ميخواهم ميتونم يكي از سيگارهايت را بردارم . . .؟
مرد مودبانه پاكت سيگار را بطرف زن ميگيرد زن به آرامي سيگاري بر ميدارد و مرد با فندكش سيگار زن را روشن ميكند.
زن دود آبي رنگ را از لاي لبهاي قرمزش بيرون ميدهد و ميگويد : حالا چكار كنيم؟
مرد شل ميشود روي صندلي و ميگويد همان كاري را ميكنيم كه همه آدمهاي عاقل ميكنند از توي آن ترافيك اعصاب خورد كن زديم بيرون آمديم اينجا حالا ميرويم يك جاي راحتتر
زن ميگويد : موافقم
آفرين من هميشه دنبال آدمهاي موافق بودهام و زير لب ميگويد احتمالاً شوهرت هم دنبال آدم موافق بوده است.
زن ميگويد : چي . . .؟
مرد ميگويد هيچ . . . ميگويم توي آن آپارتمان كوچكي كه حرفش را ميزدم رسم اين است كه قهوه را با شير و شكر ميخورند.
زن لبخندي ميزند و ميگويد تا بحال قهوه را با شير و شكر نخوردهام بايد خوشمزه تر از قهوه تلخ باشد.
دو فنجان قهوه بدون شير بدون شكر
مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت
- پست: 722
- تاریخ عضویت: جمعه ۳ دی ۱۳۹۵, ۵:۱۷ ب.ظ
- محل اقامت: تبریز
- سپاسهای ارسالی: 1772 بار
- سپاسهای دریافتی: 846 بار
Re: دو فنجان قهوه بدون شير بدون شكر
الحمدالله که امروزه چنین مواردی بسیار کمیاب هسند
دقت کنید که نشر و شرح گناه(اگر واقعا از نظر اسلام گناه باشد)
دست کمی از خود گناه ندارد
دقت کنید که نشر و شرح گناه(اگر واقعا از نظر اسلام گناه باشد)
دست کمی از خود گناه ندارد
خدا یاور بنده اش هست~ تا وقتی که بنده یاور برادرش باشه