من حدودا 7 ماه پيش با يك دوختر خانم اشنا شدم زمان طوري پيش رفت كه كم كم شناخت بيشتري از هم پيدا كرديم شايد علاقه هم بين ما به وجود امده بود تا اين كه من به طور غير مستقيم از ايشون خواستم كه بيشتر با هم اشنا بشيم مخالفتي نكردن اين جوري شد كه به هم وابسته شديم البته وابستگي من بيشتر بود به دليل شرايطي كه دارم و اين كه تنها زندگي مي كنم .
به تدريج علاقه ي زيادي به ايشون پيدا كردم البته اين رابطه دو طرفه بود هر دومون هم به اون امادگي فكري رسيده بوديم كه اگه حرفي مي زنيم بدونيم گفتن اين حرف براي ما مسوليت مياره 5/1 ماه كه گذشت ايشون امدن به من گفتن كه من براي ادامه ي تحصيل از كشور مي خوام برم راستش من خيلي شوكه شدم اما به خاطره اين كه نمي خواستم زندگيش به خاطره من خراب بشه منم سعي كردم از زندگيش بيرون برم البته ايشون خودشون امدن از من خداحافظي كردن من اصلا خواهان قطع رابطه نبودم 2 روز كه گذشت خودشون امدن (البته قبل از اين كه از من خداحافظي كنه من گفتم كه نرو پيشه من بمون ) من نمي دونستم چي كار كنم هم نگران ايشون بودم هم خودم چون تا اون زمان هم خيلي برام درد اور بود نتيجه اين شد كه فكراشو بكنه و به نتيجه برسيه ايشون از طريق ازمون toefl مي خواستن درساشونو ادامه بدن خارج از ايران
نتيجه اين شد كه توي اين ازمون خودشو انداخت تا پيشه من باشه (از قبل هماهنگ كرده بوديم چند بگيره و همون نمره رو گرفت دوستان تصور نكنن كه توانايي قبول شدن رو نداشته ) با اين كارش من احساس دين مي كردم تا اون جايي كه بتونم بايد اين لطف رو كه در حق من كرده بود رو جبران مي كردم واقعا از هر نظر كم نگذاشتم تا جايي كه ميشد و از دستم بر مي اومد سعي خودمو كردم البته ما از نظر ارتباطي مشكل داشتيم يعني نميشد كه هر وقت بخواهيم با هم حرف بزنيم تقريبا هر روز حرف ميزديم اما به سختي
گاهي اوقات رفتارش كمي عوض ميشد اما اخر حرفامون مثل هميشه ميشد من سعي مي كردم اجازه ندم ناراحت باشه واقعا همه جوره به فكر زندگيش بودم كه به خاطره من از كاراش جا نمونه كافي بود من 1 دقيقه دير تر گوشي رو بر دارم بعد كه گوشي رو بر مي داشتم مي فهميدم داره گريه مي كنه منم گريم مي گرفت واقعا هر چي بگم از اين كه خيلي به فكر هم بوديم كم گفتم اما متاسفانه تو اين 1 هفته ي اخير يك نوع تغيير رو تو رفتارش ديدم البته نشد با هم حرف بزنيم شايد كلا 10 دقيقه تو 1 هفته حرف زديم تا اين كه ديروز گفتم چرا رفتارت عوض شده از من زده شدي از من ديگه خوشت نمياد از اين حرف ها باورم نميشد اون حرف ها رو دارم از زبون كسي مشنوم كه اين همه دوستش دارم مي گفت به خاطره اين كه ناراحت نشي پيشت موندم گفتم يعني منو نمي خواستي ؟ گفت مثل ديونه ها دوستت داشتم اما الان 1 هفته است دارم فكر مي كنم ما با هم فرق داريم رفتارمون از اين حرفا
براي من اصلا قابل قبول نيست ما خيلي با هم سازگاري داشتيم البته من خيلي اهل شوخي از اين كارا نيستم اما ايشون هستن خيلي از من شاد تر هستن اما نه ديگه اين قد كه بخواد رابطه ي ما رو خراب كنه اما من هيچ وقت نگذاشتم كمبود احساس كنه بدونه هميشه مي تونه رو من حساب كنه سعي خودم رو كردم
اخرش كه داشتيم مي رفتيم گفتم بگو مي خواي چي كار كني من ديگه نمي تونم منتظر باشم راستش اون مو قع ديگه داشتم گريه مي كردم گفت بايد فكر كنم الان نمي تونم بگم وقتي داشتم گريه مي كردم اخرش گفت سروش گريه نكن بعد از 1 هفته اسمم رو به زبون اورد فكر مي كنم از روي دل سوزي اينو گفت الانم منتظرم كه زنگ بزنه كاش بزنه اگه نتونه زنگ بزنه واقعا ديونه ميشم از ديروز كلي صبر كردم تا امروز امده
نمي دونم بهش چي بگم شايد اگه ازش خواهش كنم باز با من بمونه اما اين رابطه تحمليه دير يا زود از بين ميره اگه بخوام بگم باشه هر جور راحتي اونم نميشه واقعا نابود ميشم بهترين راه اينه كه بگذارم خودش تصميم بگيره راستش نگرانم كه شايد كسي جاي منو تو دلش گرفته اما از لحن حرفاش اميدي ندارم بر گرده حتي اگه بر گرده به خاطره اون حرفاش نمي دونم چي كار كنم هنوز باورم نميشه اون حرف ها رو كه از روي دل سوزي با من مونده اگه دوستان منو راهنمايي كنن ممنون ميشم اما توي طرز فكره اون تغييري ايجاد نميشه
