خاطره های خنده دار

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

خاطره های خنده دار

پست توسط melani »

دوستان موافقید اینجا خاطره های جالب و خنده دار بنویسیم؟ :-(
برای تقویت روحیه هم خیلی خوبه :D
اگر موافقید بسم الله
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

سکوت نشانه ی رضاست
من شروع می کنم


این خاطره مال زمانیه که تازه فیلم دیوانه از قفس پرید اکران شده بود.

ما تازه از سینما اومده بودیم و هیچ کدوم از ماهایی که رفته بودیم سینما نفهمیدیم فیلم چی به چیه!!!؟؟؟
گرسنه بودیم و رفتیم تو یه مغازه که یه چیزی بخوریم. من همیشه وقنی کسی رو مسخره می کنم یه بلایی سرم میاد.
خواهرم بیسکوییت مادر دید و به آقای فروشنده گفت از این بیسکویت ها بدین. خب اون آقای بیچاره از اون پشت نمی دید کدوم بیسکوییت که،
من هی بهش گفتم بگو بیسکوییت مادر . ولی نمی گفت. منم شروع کردم به گفتن اینکه آدم عاقل از اون پشت چطوری می تونه ببینه کدوم بیسکوییت؟
هی می خندیدم بهش و عقب عقب می رفتم که یکدفعه حس کردم خوردم به یه چیزی تا اومدم خودمو کنترل کنم کار از کار گذشته بود و من افتادم
توی صندوق شیرهایی که هر روز میارن. :???: :???:
تازه شانس آوردم که خالی بود
جالب اینجاست که یه در مخفی توی اون مغازه بود که هیچ کس خبر نداشت ، وقتی افتادم دستم محکم خورد به اون در و باز شد و همه از وجود اون در با خبر شدن.
ولی خب دیگه حسابی ضایع شدم . کسی توی اون مغازه نبود که نخنده . دختر عمم اومد منو بگیره از خنده نزدیک بود خودشم بیفته.
ولی من هنوز درس نگرفتم و همچنان همین بلاها سرم میاد. :D
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

این خاطره مال حدودا 3 ، 4 سال پیشه.
من ، خواهرم ، دختر عموم و دختر عمم یه دوره داریم و خونه ی یکی جمع می شیم و خلاصه بهمون خیلی خوش می گذره.
اون سال تاسوعا و عاشورا و 22 بهمن پشت سر هم بودند و روز بعدش جمعه بود و ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم خونه ی دختر عمم. من سرما خورده بودم.
شبش کلی حرف زدیم و قرار بود که فردا برای تماشای مراسم عاشورا به جایی که هر سال می رفتیم ، بریم که بزرگ تر ها گفتن نریم بهتره ، خطرناکه. ( آخه اون موقع زمانی بود که مد شده بود چند روزی یه بار اهواز بمب می گذاشتند و تلفات و اینجور چیزا.)
خلاصه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم از درد گلو نمی تونم حرف بزنم. به زن پسر عمم گفتم که شربت دیفین هیدرامین برام بیاره اونم به شوهرش یعنی پسر عمم گفت و ایشون هم لطف کردن یه شیشه ی پر شربت آوردن.
یه قاشق برداشتم و شربت و ریختم روی قاشق ، دیدم غلیظ نیست گفتم شاید مال اونا اینطوریه و خوردم. هنوز کامل نخورده بودم که حس کردم زبونم داره می سوزه مثل اینکه فلفل خورده باشم. یه لحظه شک کردم که این شربت همچین مزه ای نمیده ، موندم ببینم قورتش بدم یا نه. قیافم به هم ریخته بود و زن پسر عمم هی می گفت چی شده چی شده . تصمیممو گرفتم و رفتم ریختمش و بعدش کلی آب خوردم. بعد بهشون گفتم که این شربت تند بود ، غلیظ نبود. چرا اینطوری بود ؟ پسر عمه ی بنده یه دفعه یادش اومد که چند روز پیش چند تا شیشه ی شربت رو باهم یکی کرده و توی شیشه ی یکی از اون ها الکل صنعتی ریخته ، بدون اینکه حداقل روی شیشه ی اون بنویسه و من بیچاره هم از همه جا بی خبر خوردمش ولی قورتش ندادم. تازه گلوم خوب که نشد هیچ ، بدتر هم شد.
. تا چند روز شده بودم سوژه ی خنده . می گفتن طرفش نرید اون الکلیه. یا تا یه هفته مستی و از این حرفا.
بعدش فهمیدم که خوردن الکل صنعتی موجب از دست رفتن بینایی میشه. نشستم خدا رو شکر کردم که بلایی سرم نیومد چون مامانم همیشه می گه: " اتفاق در یه لحظه میفته " . واقعا هم اگه می خوردم یه لحظه بود.
نتیجه ی اخلاقی : هر وقت خود درمانی می کنید اول مطمئن بشید که داروی خود درمانیتون رو درست انتخاب می کنید و بعد بخورید تا بلایی سرتون نیاد.
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”