سکوت نشانه ی رضاست
من شروع می کنم
این خاطره مال زمانیه که تازه فیلم دیوانه از قفس پرید اکران شده بود.
ما تازه از سینما اومده بودیم و هیچ کدوم از ماهایی که رفته بودیم سینما نفهمیدیم فیلم چی به چیه!!!؟؟؟
گرسنه بودیم و رفتیم تو یه مغازه که یه چیزی بخوریم. من همیشه وقنی کسی رو مسخره می کنم یه بلایی سرم میاد.
خواهرم بیسکوییت مادر دید و به آقای فروشنده گفت از این بیسکویت ها بدین. خب اون آقای بیچاره از اون پشت نمی دید کدوم بیسکوییت که،
من هی بهش گفتم بگو بیسکوییت مادر . ولی نمی گفت. منم شروع کردم به گفتن اینکه آدم عاقل از اون پشت چطوری می تونه ببینه کدوم بیسکوییت؟
هی می خندیدم بهش و عقب عقب می رفتم که یکدفعه حس کردم خوردم به یه چیزی تا اومدم خودمو کنترل کنم کار از کار گذشته بود و من افتادم
توی صندوق شیرهایی که هر روز میارن.
تازه شانس آوردم که خالی بود
جالب اینجاست که یه در مخفی توی اون مغازه بود که هیچ کس خبر نداشت ، وقتی افتادم دستم محکم خورد به اون در و باز شد و همه از وجود اون در با خبر شدن.
ولی خب دیگه حسابی ضایع شدم . کسی توی اون مغازه نبود که نخنده . دختر عمم اومد منو بگیره از خنده نزدیک بود خودشم بیفته.
ولی من هنوز درس نگرفتم و همچنان همین بلاها سرم میاد.
