خدا همیشه با منه(ارزش خوندن داره)

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷, ۱۰:۵۷ ب.ظ

خدا همیشه با منه(ارزش خوندن داره)

پست توسط saraaa »

این مطلب رو یکی از اعضای سایت که دوست من هست برام فرستاده و از من خواسته تو سایت قرار بدم و گفت : " می خوام همه بخونن ولی نمیخوام به اسم خودم باشه. میخوام همه از این تجربه ی من مطلع بشن و شاید یکی مثل من چشماش باز بشه هرچند تا آدم سرش به سنگ نخوره درس زندگی نمیگیره. ولی سنگی که سر من بهش خورد موجب تحول بزرگی تو زندگیم شد."
منم گفتم این کمترین کاریه که می تونم در حق دوستم انجام بدم. من خودم از این جریان خبر دارم و میدونم این دوستمون چی کشید.
این مطلب از زبون خودشه بخونید :

" نمیدونم چطور شد که رابطه ی من و اون آقا پسر( با اسم مستعار حامد) اینقدر صمیمی شدیم. یه دفعه به خودم اومدم که دیدم چقدر بهش وابسته شدم. البته توی زمانی باهاش آشنا شدم که بهش نیاز داشتم و اون خیلی کمکم کرد باهام حرف میزد. شاید واسه همین فکر کردم دوستش دارم. شب و روز با هم حرف میزدیم. خیلی دوران خوبی بود اون زمان دو سال پیش بود.
به مرور بعضی وقتها که نمی شد با هم حرف بزنیم من احساس دلتنگی نمی کردم. برام خیلی عجیب بود. هر وقت می خواستم بهش بگم نمی تونستم ، وقتی صداشو می شنیدم زبونم قفل می شد. حدود یه سال گذشت. خسته شده بودم از رابطه ی پنهانی، از دروغ گفتن به خانوادم. راستش دیگه ازشون خجالت می کشیدم، تو چشماشون نگاه می کردم و دروغ می گفتم. چند بار بهش گفتم ولی اون گفت فعلا نمیتونه بیاد جلو. یه مشکلاتی داشتن تو خانوادشون که اول باید اونا حل می شدن. چند بار هم من قهر بودم حتی به قصد اینکه تمومش کنم. ولی بازم اس ام اس می داد و میگفت تو حرفای منو نشنیدی باید بشنوی، منم می گفتم فقط همین به بار. ولی به محض شنیدن صداش دوباره برمی گشتم سر خونه ی اول. البته اونم با حرفاش قانعم میکرد. هزار بار میخواستم بهش بگم چه حسی دارم ولی هر بار نتونستم. بعد از این همه مدت تازه نشستم فکر کردم که ما به هم می خوریم یا نه. از نظر فکری که نمی خوردیم. اون یه جور به زندگی نگاه میکرد، من یه جور دیگه. اون دوست داشتن رو فقط در رابطه ی زناشویی میدید. قبل از من هم کلی دوست دختر داشت که با همشون حداقل یه بار رابطه نامشروع داشته. از خودم تعجب میکنم چطور قبول کردم باهاش حرف بزنم با اینکه از رابطه ی اون با دخترای زیادی خبر داشتم. من که یکی از اولویت هام برای فرد مورد نظرم رابطه ی قبلی با دختر دیگه ای بود. ولی خدارو شکر من گناهی مرتکب نشدم. چون زمانی که با هم بودیم به هم محرم میشدیم که چه کار اشتباهی می کردم. این چیزارو اون موقع نمی فهمیدم. آخ که چقدر نفهم بودم.
فکر کنم پارسال بود یه سفر تفریحی با دوستاش رفت کیش. وقتی برگشت گفت به یه زنی پول دادن که هر شب بره پیش یکیشون. اینو اومد به من گفت. اینو که می گفت من فقط از درون مش کستم ولی تحمل کردم.
می ترسیدم بهش بگم می ترسیدم از دستش بدم، فکر می کردم اگه اون بره دیگه هیچ کس رو ندارم. از حرفاش خسته شده بودم، فقط در مورد یه چیز حرف میزد که من اصلا دوست نداشتم. در مورد همون رابطه.
بین دیدارامون فاصله افتاده بود. نمیدونم چرا بهش بدبین شده بودم، شک کرده بودم. شاید بخاطر همون جریان کیش بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد. تا اینکه یه ماموریت 10 روزه براش پیش اومد واسه دوبی. رفت و کار هر روز من شد گریه، اشک.خواب. به یه موجودی تبدیل شدم که فقط می خورد و می خوابید. اولای ماه رمضان بود که رفت. کلی براش دعا کردم. مطمئن بودم مثل جریان کیش می شه ولی وقتی اومد گفت نه جریانی نبوده. وقتی برگشت رفتم دیدنش، ولی باز همون آش و همون کاسه. همون حرفای تکراری و خسته کننده.دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم. در واقع یکم سرد شده بودم. خودش یه بار بهم گفته بود.
تو شب های قدر خیلی از خدا خواستم کمکم کنه. شب نوزدهم دعا کردم بهش برسم، شب بیست و یکم هم همین دعا رو کردم به علاوه ی اینکه از این بلاتکلیفی دربیام. بدونم می شه یا نمی شه. خودم دوست داشتم نشه. چون خیلی بدبین شده بودم. احساسم نسبت بهش عادت شده بود. بیست و دوم ماه رمضان بود. شب که خوابیدم یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم من تنها بودم ،هیچ کدوم از اعضای خانواده ی خودم با هام نبود. ولی یه خوانواده بود که با اونا بودم، در واقع با هم اومده بودیم مسافرت. ولی توی اون خوانواده احساس غریبه بودن نداشتم، که فهمیدم اون خانواده ای هستن که من عروسشون بودم. در کمال ناباوری دیدم که همسرم حامد نیست یکی دیگه بود. از خواب بیدار شدم. شکه شده بودم.نمی دونستم یه خواب معمولی بود یا جواب دعام رو گرفته بودم. شب بیست و سوم بعد از اینکه قرآن رو روی سرم گذاشتم و تموم شد اومدم توی اتاقم. رو به قبله نشستم و شروع کردم حرف زدن با خدا. گریه کردم ازش کمک خواستم ، التماسش کردم . بهش گفتم اگه اون خوابی که دیدم جواب دعاهام بوده ، یه جوری بهم بگو. خیلی گریه کردم. ازش خواستم کمکم کنه تکلیفم رو خودم مشخص کنم. این جرات رو پیدا کنم که بش واقعیت رو بگم ، از این وضعیت خلاص بشم. من که تا حالا این کارو نکرده بودم، شب های قدر بیدار نمی موندم. اولین بارم بود. اصلا نمیدونستم برای چی بیدار میمونن. توی سایت در مورد شب قدر خوندم و دیدم که چقدر ثواب داره .برای همین بیدار موندم که حاجتم رو از خدا بگیرم، و گناهام بخشیده بشه. یه خورده آروم شدم. نماز خوندم، خوابیدم.
زنگ زدم بهش گفتم من دیگه نمی تونم این جوری ادامه بدم ، از این وضعیت خسته شدم. دیگه نمی خوام بیام پیشت، ولی می تونیم هنوز با هم حرف بزنیم. با خودم گفتم اگه از ته دلش دوستم داشته باشه می مونه و با این وضعیت کنار میاد، اگه هم نموند یعنی به قول خودش عشقش واقعی نیست. یکی شوکه شد. گفت باید فکر کنم، منم گفتم باشه فکر کن. دو روز بعدش اس ام اس داد گفت نمی تونم اینطوری ادامه بدم. بهش زنگ زدم ازش پرسیدم اگه بیام پیشت بازم میری یا میمونی؟ گفت می مونم. این جمله ها دقیقا یادمه.کلمه به کلمش رو. من خیلی ناراحت شدم. گفتم می تونیم بدون اینکه بیام پیشت هنوز با هم حرف بزنیم، ولی می دونید چی گفت؟ گفت من می رو سراغ یه دختر دیگه اون موقع رابطمون یکم سرد می شه، نمی تونم زیاد باهات حرف بزنم. آخه بهش گفته بودم تا زمانی که من هستم نباید با کس دیگه ای باشی اونم قبول کرده بود. ولی حالا می گفت میرو سراغ یه دختر دیگه. گفتم باشه دیگه زنگ نزن. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. وقتی گوشی رو گذاشتم خیلی خوشحال بودم. خوشحال از اینکه بالاخره تونستم تکلیفم رو مشخص کنم. همیشه اینجور مواقع قبلا از ناراحتی گریه می کردم. ولی خوشحال بودم، از اینکه تصمیم اشتباهی نگرفتم، خانوادم چیزی نفهمید اگه می فهمید دیدشون نسبت به من عوض می شد. احساس رهایی می کردم، احساس سبکی، احساسی که نمیدونم چطور بنویسمش. دیگه اون دختر ناراحت قبل نیستم. حس می کنم زندگی چقدر قشنگه. همه ی اینها رو مدیون خدایی هستم که کمکم کرد. خدا ازت ممنونم.
چند روز بعد دوباره خواب دیدم. توی خواب ایندفعه با خانواده ی خودم رفته بودیم مسافرت. توی خواب یه دستی بود که دست منو گرفته بود، از هرجا که می خواستم رد بشم و سخت بود، اون آقا محکم دستم رو می گرفت که نیفتم.ولی چهرش رو ندیدم. موقعی که دستم رو گرفته بود یه احساس خوبی داشتم. خیلی خیلی خوب. بعد تو خواب فهمیدم اسمش چیه. یه اسم دو کلمه ای یا دو بخشی بود که یه قسمتش محمد بود. اینم فهمیدم که اون آقا همسرم بود توی خواب. تو خواب احساس هم داشتم، چون یادمه خیلی دوسش داشتم. اونم همینطور. شاید به نظرتون مسخره بیاد. وای من اینارو با تمام وجودم حس کردم. تا اینکه از خواب بیدار شدم و دیدم وقت سحره. حالا دیگه مطمئنم هر جا که می رم، هر کاری که می کنم یه کسی هست که مواظبم باشه. از بعد از این جریانها با اشتیاق خاصی نماز می خونم. نماز صبحم همیشه قضا می شد، و فقط بخاطر رفع تکلین نماز می خوندم. ولی حالا نه. دوست دارم نماز بخونم، دوست دارم از خدا تشکر کنم. صبح واسه نماز هر وقت ساعت نذارو، یه جوری بیدار می شم، یه حسی بیدارم میکنه و می بینم که وقت نمازه، بلند می شم و می خونم.خیلی خوشحالم که در شب قدر امسال این اتفاقا برام افتاد. الان دارم در مورد اسلام تو اینترنت سرچ می کنم. می خوام ببینم خدا دیگه چه چیزهایی گفته که باید بدونم. می خوام شناختم رو از اسلام بیشتر کنم. شما هم کمکم کنید.
عنوان "خدا همیشه با منه" رو انتخاب کردم چون بهش ایمان پیدا کردم.
این تجربه ی من بود. شاید یکی مثل من رو متحول کنه. شما هم برام دعا کنید که راه خطایی رو نرم. ممنون که وقتتون رو به من دادید. از دوستم هم تشکر می کنم."
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”