شيعيان نيز اهل بيت را بيش از حد مورد توجه قرار داده اند و شايد خيلي از ما شيعيان اطلاعات قراني مان ضعيف است .در حاليکه پيامبر اکرم در حديث عروف ثقلين به اصل جدا ناپذير قران و عترت تاکيد داشتند.
با کدوم معیار به این نتیجه رسیدید که بیش از حد اهل بیت (ع) مورد توجه قرار گرفتند؟! اینکه اطلاعات قرآنی شما یا برخی دیگر کم هست، ناشی از ضعف تشیع هست؟!
شما جایی دیدید که شیعه منکر قرآن بشه، و به قرآن اعتنا نکنه؟! این مطلب در مطلب در اهل سنت مصداق داره، نه در تشیع! اتفاقا حرف شیعه همینه که قرآن و عترت از هم جدا نیستند، در حالی که اخل سنت قرآن را کافی می دانند (رجوع کنید به روایت اب عباس راوی مورد وثوق اهل سنت و شیعه درباره لحظات پایانی عمر پیامبر اسلام (ص)، و فریادهای خلیفه دوم که در محضر پیامبر خدا مدعی بود، کتاب خدا ما را کفایت می کند!). اتفاقا شیعه معتقد است که آیات قرآن دارای بطن های مختلف هستند، و کسی جز اهل بیت (ع) نمی تواند آنها را بدرستی تاویل کند. در شرایطی که اهل تسنن معتقدند برداشت خودشان از قرآن برای آنها کفایت می کند. پس این تشیع نیست که قرآن را از عترت جدا کرده، آن دومین هست که مدعی است کتاب خدا او را کفایت می کند.
سنی ها نسبت به پیشانی بر مهر گذاشتن اعتراض دارن و یکی از مشکلاتشون همینه.
یک سنی در یک انجمن مذهبی به من گفت جضرت محمد روی مهر سجده می کرده؟
گفت آیا در زمان حضرت محمد آیا در اذان می گفتند اشهد ان علی ولی الله؟
گفتم نه...
گفت پس تحریف چیست؟
مگه شما در صدر اسلام حضور داشتید، یا در تاریخ صدر اسلام مطالعات کافی داشتید که جواب دادید، "نه"؟!
تاریخ واقعا جالب است، مثلا، سلیم بن قیس از مورخین صدر اسلام هست که ظاهرا تا زمان حیات امام باقر (ع) هم زنده بود. این فرد در زمان حیاتش مورد وثوق عموم مسلمین بود، و اهل سنت هم برای وی احترام خاصی قائل بودند، غافل از اینکه این فرد بطور پنهانی وقایع تاریخی زمان خود را در کتابی ثبت می کرد. وقتی محتویات کتاب آشکار شد، و اهل سنت متوجه شدند که سلیم وقایع را آنطور که بوده، نه آنطور که خلفاء بنی امیه می خواستند، ثبت کرده، ناگهان همگی به تکفیر وی پرداختند!! جالب هست که کتاب سلیم از نظر استنادات تاریخی، یکی از مستندترین کتب موجود درباره وقایع آن زمان هست، و زندگی نامه وی، و تمامی راویان بعد از وی، با اصل و نسبشان همگی در ابتدای کتاب ثبت شده، تا از نظر تاریخی وقایع مستند باشند. جالب تر از آن اینکه این کتاب حداقل در محضر دو تن از اهل بیت (ع) خوانده شده، و ایشان محتوای تاریخی کتاب را تصدیق کرده اند. یعنی خیلی راحت، فردی که تا دیروز مورد اعتماد و وثوق این مردم بود، بخاطر ثبت تاریخ تکفیر می شود!
سلیم واقعه بعد از سقیفه، و چگونگی بیعت گرفتن از امیرالمونین (ع) را از قول سلما فارسی در کتابش نقل می کند. اتفاقا در این ماجرا اصلی ترین دلیلی که اهل سنت برای عدم خلافت امیرالمونین (ع) به آن استناد می کنند هم نقل شده است، که بخش هایی از ترجمه آن را اینجا ذکر می کنم:
--- نقل از کتاب سلیم بن قیس ---
وقتى على عليه السّلام را به نزد ابو بكر رسانيدند عمر بصورت اهانتآميزى «32» گفت: «بيعت كن و اين اباطيل را رها كن»!
على عليه السّلام فرمود: اگر انجام ندهم شما چه خواهيد كرد؟ گفتند: ترا با ذلّت و خوارى مىكشيم! فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبرش را كشتهايد! ابو بكر گفت: بنده خدا بودن درست است «33» ولى به برادر پيامبر بودن اقرار نمىكنيم! فرمود: آيا انكار مىكنيد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بين من و خودش برادرى قرار داد؟ گفتند: «آرى»! و حضرت اين مطلب را سه مرتبه بر ايشان تكرار كرد.
سپس حضرت رو به آنان كرد و فرمود: اى گروه مسلمانان، و اى مهاجرين و انصار، شما را بخدا قسم مىدهم كه آيا در روز غدير خم از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيديد كه آن مطالب را مىفرمود، و در جنگ تبوك آن مطالب را مىفرمود «34»؟
سپس على عليه السّلام آنچه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله علنى براى عموم مردم در باره او فرموده بود چيزى باقى نگذاشت مگر آنكه براى آنان يادآور شد. (و مردم در باره همه آنها اقرار كردند و) گفتند: بلى، بخدا قسم «35».
(1) وقتى ابو بكر ترسيد مردم على عليه السّلام را يارى كنند و مانع او شوند پيشدستى كرد و (خطاب به حضرت) گفت: آنچه گفتى حق است كه با گوش خود شنيدهايم و فهميدهايم و قلبهايمان آن را در خود جاى داده است، و لكن بعد از آن من از پيامبر شنيدم كه مىگفت:
«ما اهل بيتى هستيم كه خداوند ما را انتخاب كرده و ما را بزرگوار داشته و آخرت را براى ما بر دنيا ترجيح داده است. و خداوند براى ما اهل بيت نبوّت و خلافت را جمع نخواهد كرد».
(2) على عليه السّلام فرمود: آيا كسى از اصحاب پيامبر هست كه با تو در اين مطلب حضور داشته «36»؟ عمر گفت: خليفه پيامبر راست مىگويد. من هم از پيامبر شنيدم همان طور كه ابو بكر گفت. ابو عبيده و سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل هم گفتند: راست مىگويد، ما اين مطلب را از پيامبر شنيديم.
على عليه السّلام به آنان فرمود «37»: وفا كرديد به صحيفه ملعونهاى «38» كه در كعبه بر آن هم پيمان شديد كه: «اگر خداوند محمّد را بكشد يا بميرد امر خلافت را از ما اهل بيت بگيريد».
ابو بكر گفت: از كجا اين مطلب را دانستى؟ ما تو را از آن مطلع نكرده بوديم! حضرت فرمود: اى زبير و تو اى سلمان و تو اى ابا ذر و تو اى مقداد، شما را به خدا و به اسلام، مىپرسم آيا از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نشنيديد كه در حضور شما مىفرمود: «فلانى و فلانى- تا آنكه حضرت همين پنج نفر را نام برد- ما بين خود نوشتهاى نوشتهاند و در آن هم پيمان شدهاند و بر كارى كه كردهاند قسمها خوردهاند كه اگر من كشته شوم يا بميرم ... «39»»؟
آنان گفتند: آرى ما از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيديم كه اين مطلب را به تو مىفرمود كه «آنان بر آنچه انجام دادند معاهده كرده و هم پيمان شدهاند، و در بين خود قراردادى نوشتهاند كه اگر من كشته شدم يا مردم، بر عليه تو اى على متّحد شوند و اين خلافت را از تو بگيرند».
تو گفتى: پدر و مادرم فدايت يا رسول اللَّه، هر گاه چنين شد دستور مىدهى چه كنم؟
فرمود: اگر يارانى بر عليه آنان يافتى با آنها جهاد كن و اعلام جنگ نما، و اگر يارانى نيافتى بيعت كن و خون خود را حفظ نما.
على عليه السّلام فرمود: بخدا قسم، اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند وفا مىنمودند در راه خدا با شما جهاد مىكردم. ولى بخدا قسم بدانيد كه احدى از نسل شما تا روز قيامت به خلافت دست پيدا نخواهد كرد.
(1) دليل بر دروغ بودن سخنى كه به پيامبر نسبت داديد «40» كلام خداوند تعالى است كه أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً «41»، «آيا مردم حسد مىبرند بر آنچه خداوند از فضلش به آنان داده است؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان حكومت بزرگ داديم».
كتاب يعنى نبوت و حكمت يعنى سنت و حكومت يعنى خلافت، و ما آل ابراهيم هستيم.
--- پایان نقل قول از کتاب ---
منظور از"ما آل ابراهیم هستیم" را می توان از اصل و نسب حضرت هم متوجه شد، چون جد ایشان هم از طرف پدر (ابوطالب و عبدالمطلب)، و هم از طرف مادر (فاطمه بنت اسد) به حضرت ابراهیم (ع) بر می گردد.
--- ادامه نقل از کتاب سلیم ---
(سلمان مىگويد: ) برخاستم و گفتم: قسم به آنكه جانم بدست اوست، اگر من بدانم كه ظلمى را دفع مىكنم يا براى خداوند دين را عزت مىبخشم، شمشيرم را بر دوش مىگذارم و با استقامت با آن مىجنگم «42». آيا بر برادر پيامبر و وصيّش و جانشين او در امتش و پدر فرزندانش هجوم مىآوريد؟ بشارت باد شما را به بلا، و نااميد باشيد از آسايش! ابو ذر برخاست و گفت: اى امتى كه بعد از پيامبرش متحير شده و به سرپيچى خويش خوار شدهايد، خداوند مىفرمايد: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ، ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ «43»، «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه جهانيان برگزيد، نسلى كه از يك ديگرند، و خداوند شنونده و دانا است». آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهيم از ابراهيم و برگزيده و نسل اسماعيل و عترت محمد پيامبرند. آنان اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت و محل رفت و آمد ملائكهاند. آنان همچون آسمان بلند و كوههاى پايدار و كعبه پوشيده و چشمه زلال و ستارگان هدايتكننده و درخت مبارك هستند كه نورش مىدرخشند و روغن آن مبارك است «44». محمد خاتم انبياء و آقاى فرزندان آدم است، و على وصيّى اوصياء و امام متقين و رهبر سفيد پيشانيان معروف است، و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصىّ محمد و وارث علم او و صاحب اختيارتر مردم نسبت به مؤمنين، همان طور كه خداوند فرموده:
النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ «45»، «پيامبر نسبت به مؤمنين از خودشان صاحب اختيارتر است و همسران او مادران آناناند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولويت دارند». هر كه را خدا مقدّم داشته جلو بيندازيد و هر كه را خدا مؤخر داشته عقب بزنيد، و ولايت و وراثت «46» را براى كسى قرار دهيد كه خدا قرار داده است.
--- پایان نقل قول از کتاب ---
--- ادامه نقل از چند صفحه جلوتر ---
بريده اسلمى برخاست و گفت: اى عمر، آيا بر برادر پيامبر و پدر فرزندانش حمله مىكنى؟ تو در ميان قريش همان كسى هستى كه تو را آن طور كه بايد مىشناسيم! آيا شما دو نفر همان كسانى نيستيد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به شما فرمود: «نزد على برويد و بعنوان امير المؤمنين بر او سلام كنيد»؟ شما هم گفتيد: آيا از امر خدا و امر رسولش است؟ فرمود: آرى.
ابو بكر گفت: چنين بود ولى پيامبر بعد از آن فرمود: «براى اهل بيت من نبوّت و خلافت جمع نمىشود»! بريده گفت: «بخدا قسم پيامبر اين را نگفته است. بخدا قسم در شهرى كه تو در آن امير باشى سكونت نمىكنم». عمر دستور داد تا او را هم زدند و بيرون كردند!
(2) سپس عمر گفت: برخيز اى فرزند ابى طالب و بيعت كن! حضرت فرمود: اگر انجام ندهم چه خواهيد كرد؟ گفت: بخدا قسم در اين صورت گردنت را مىزنيم! امير المؤمنين عليه السّلام سه مرتبه حجّت را بر آنان تمام كرد، و سپس بدون آنكه كف دستش را باز كند دستش را دراز كرد. ابو بكر هم روى دست او زد و به همين مقدار از او قانع شد.
على عليه السّلام قبل از آنكه بيعت كند در حالى كه طناب بر گردنش بود خطاب به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله صدا زد: «اى پسر مادرم، اين قوم مرا خوار كردند و نزديك بود مرا بكشند» «49».
--- پایان نقل قول ---
نکته ایی که در این نقل قول ها از این کتاب و حتی سایر کتب اهل سنت و تشیع جالب هست، این هست که این دو تن قدرت رد کردن مناقب امیرالمومنین (ع) را نداشتند، یعنی مناقب ایشان آنقدر آشکار بود، که آن اولی خیلی راحت سخنان امیرالمونین (ع) درباره خود، و سخنان بریده اسلمی را درباره سلام بر امیرالمونین (ع) قبول می کند، چون راهی برای آنکار آن وجود ندارد. این نکته به معنی این است که مسلمانان صدر اسلام کاملا با فضایل امیرالمومنین (ع)، و مناقب ایشان آشنا بودند، و ذکر این مسائل برای آنها امری عجیب نبود، برای همین هم ابوبکر از شیوه دیگری وارد بحث می شود:
"ابو بكر گفت: چنين بود ولى پيامبر بعد از آن فرمود: «براى اهل بيت من نبوّت و خلافت جمع نمىشود»! بريده گفت: «بخدا قسم پيامبر اين را نگفته است. بخدا قسم در شهرى كه تو در آن امير باشى سكونت نمىكنم». عمر دستور داد تا او را هم زدند و بيرون كردند!"
یعنی نمی توانست جلوی مردم این فضایل را انکار کند، پس دست به جعل حدیث زد، و مدعی شد اهل بیت (ع) دنیا را به آخرت بخشیدند، رسول خدا (ص) هم فرمودند پیامبری و خلافت در خاندان من جمع نمی شوند! جواب امیرالمومنین (ع) به این ادعای پوچ و استناد ایشان به آیه قرآن را هم در سطور بالا خواندیم.
اینان ادعای خلافت داشتند! نقل هست که وقتی اولی به خلافت برگزیده شد، عده به سراغ پدرش رفتند و به پدرش تبریک گفتند. پدرش پرسید، چطور پسر من را به عنوان خلیفه انتخاب کردید؟ گفتند چون از قریش است (حتما می دانید که ابوبکر و عثمان وقتی به سقیفه رسیدند که انصار تقریبا برای خود خلیفه انتخاب کرده بودند! این دو هم فقط با استناد به خویشاوندی قریش با پیامبر (ص) فرد منصوب از طرف انصار را رد کردند. جالب است که همین افراد مانع از خلافت نزدیکترین خویشاوندان ایشان شدند)، و چون از همه مسن تر است. پدرش در جواب گفت: پدر ابوبکر از وی مسن تر بود، چرا او را به خلافت انتخاب نکردید؟!!
نکته جالب دیگری که در احادیث مختلفی از هل سنت و شیعه نقل شده، بخش مربوط به شباهت رفتار مسلمین با رفتار بنی اسرائیل هست:
"از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود: امّت من سنّت بنى اسرائيل را مرتكب خواهند شد بطورى كه قدم جاى قدم آنان مىگذارند و تير به همان جا كه آنان زدند مىزنند، و وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع «65» كارهاى آنان را انجام خواهند داد، تا آنجا كه اگر داخل سوراخ حيوانى «66» شده باشند اينان نيز همراه آنان داخل مىشوند. تورات و قرآن را يك نفر از ملائكه در يك ورق «67» با يك قلم نوشته است، و مثلها و سنّتها (در آنان و اينان) به يك صورت جارى شده است."
یا مثلا در همین ماجرای بیعت امیرالمونین (ع) از خالد بن ولید نام برده میشه. این آقا در زمان خلافت اولی مامور جمع آوری مالیات از قبایل مدینه میشه. یکی از قبایل از دادن مالیات سر باز میزنه، و مدعی میشه که مالیات را فقط به وصی پیامبر (ص) میده. رئیس قبیله زن زیبایی داشت که آقا رئیس قبیله را به قتل می رسانه، و با زنش زنا میکنه! خبر در بین مسلمین می پیچیه و اعتراضات زیادی به این موضوع میشه، طوری که عمر به ابوبکر اعتراض میکنه، و میگه: چرا خالد را بابت قتل و زنا مجازات نمیکنی؟! جواب ابوبکر بسیار جالب هست: خالد شمشیر اسلام است!!! عجب، پس شمشیر اسلام هم زنا کار از آب در آمد!!
الا لعنت الله علی القوم الظالمین
لان حدود 3 سال است زمانی که من در اینترنت با بعضی از مسلمانان اهل تسنن به خصوص عربستانی بحث
می کنم انها به من شیعه کافر می گویند و زمانی که دلیلش را می پرسم چنین جواب می دهند:
يقولون(شیعیان)ان القران الذي انزل علي سيدنا محمد(صلي الله عليه وسلم) ناقص و حذف منه ايات كثيرة
ويكفرون الصحابة رضوان الله عليهم و يطعنون في عرض الرسول(صلي الله عليه وسلم)
ويقتلون جميع السنة
هم يختلفون معنا بلعقيدة ولا يختلفون معنا بلمذهب.
اهل سنت برای همه صحابه پیامبر احترام قدیس گونه ایی قائل هستند. آن هم با این تعریف از صحابه: هر کسی که پیامبر را در طول حیاتش دیده، و جزو اصحاب ایشان بوده.
در حالی که تشیع همچین احترامی را برای همه صحابه قبول ندارد، یعنی همراه پیامبر (ص) بودن را لزوما دلیلی بر برتری فردی بر دیگران نمی داند. حواریون هم با عیسی (ع) بودند، ولی یکی از آنها خیانت کرد، آیا ما باید آن یکی را با سایر حواریون که خیانت نکردند، یکسان بگیریم؟! یا مثلا اهل سنت برای معاویه (لع) احترام بسیار زیادی قائل هستند، در حالی که در طول حیات پیامبر اسلام (ص) ایشان معاویه را نفرین کردند که همیشه گرسنه باشد، و او را تبعید کردند. حتما می دانید که معاویه در طول تاریخ هیچ وقت از خوردن سیر نمی شد، و تا زمان خلیفه اول هم در تبعیت بود، خلیفه دوم او را از تبعیدی که رسول خدا برایش در نظر گرفته بود، خارج کرد و به او پست و مقام داد! یا مثلا نص صریح قرآن هست که به زنان پیامبر (ص) دستور داده شده از خانه هایشان بیرون نروند، ولی جالب است که یکی از زنان ایشان با شتر از حجاز به عراق، برای جنگ (!!) رفت. یا مثلا در جریان جنگ هایی مثل جنگ احد، بدر، خندق، و غیره قرآن کریم به منافقانی در اصحاب رسول خدا (ص)ٌ اشاره می کند. ایشان انتظار دارند که ما این منافقان، یا افرادی که توسط رسول خدا نفرین شدند، یا زنانی که حکم قرآن را زیر پا گذاشتند، را فقط بخاطر حضور فیزیکی در کنار پیامبر اسلام (ص) تکریم کنیم، ولی به اهل بیت پیامبر توجه نکنیم؟!
از همین آقایانی که به عنوان رهبر چهار فرقه اصلی اهل سنت شناخته می شوند بپرسید برای کسب علم شاگردی چه کسی را می کردند؟! جالب هست که بعضی از این افراد با افتخار از اینکه شاگرد امام صادق (ع) بودند یاد می کنند، ولی پیروان همین افراد، شاگرد را بالاتر از استاد می دانند!
در پست بعدی نمونه ایی از احتجاجات شیعه با اهل سنت را ذکر می کنم تا تنها فقط با بخشی از تناقضاتشان آشنا شوید.
البته قصدم انجام این کار نبود، ولی حیف که برخی از دوستان وقتی شروع به تایپ کردن برای ارسال پست می کنند، در اموری وارد می شوند که اشرافی به آن ندارند، و در زمینه هایی ادعای تکذیب و تصدیق این آن را می کنند، که علمی در آن ندارند. در همچین مواقعی، اگر سکوت کنیم، عده ایی که اعتقاد چندان قویی ندارند، دچار شک می شوند. اگر صحبت کنیم، ممکن هست که عده ایی آن را حمل بر دامن زدن به آتش اختلافات کنند. ای کاش دوستان در اظهار نظرهای بظاهر روشنفکرانه، ولی به مواقع کودکانه خودداری کنند، تا ما هم مجبور نشویم بر حسب وظیفه، برای رد اظهارات آنان، و دفاع از اعتقادات خودمان که به قول این دوستان مشکل دارد، اینجا از اینگونه پست ها ارسال کنیم. هر چند برای بنده مسئله ایی نیست، و من تا هر چقدر لازم باشد، انشاء الله می توانم در اینگونه بحث ها شرکت کنم، ولی خب، بحث های این چنینی در یک انجمن اعتقادات یک فرد را تغییر نمی دهد، فقط باعث می شود که با زیر سوال رفتن اعتقادات خودش، کینه اش نسبت به طرف مقابل که با وی احتجاج کرده، بیشتر شود. مثلا با این پست من سنی شیعه نمی شود، ولی شاید کینه اش بیشتر شود! انشاء الله دوستان حاضر در بحث هم شیعه هستند و از مطالب برای تقویت اعتقاد خود استفاده می کنند، نه سرکوفت زدن به دیگران. چون اگر قرار بود سنی به همین راحتی شیعه شود، کتاب هایی مثل "آنگاه که هدایت شدم" و "شب های پیشاور"، یا کتاب احتجاجات مملو از انواع و اقسام دلایل عقلی و نقلی به نفع شیعه هستند، ولی می بینیم که خیلی از اهل سنت با خواندن آنها دست از عقیده خودشان نمی کشند. همانطور که در زمان رسول خدا (ص)، کفار از ایشان می خواستند که برای اثبات نبوت خود، درخت نخل را به سوی خودشان بخوانند، و نخل بیاید، و وقتی ایشان این کار را می کردند، بجای ایمان آوردند، می گفتند: "این سحری آشکار است!" یا وقتی منافقین معجزات امیر المومنین (ع) را می دیدند، می گفتند" او همچون پسر عمویش ساحری چیره دست است!
----------------------
نمونه ایی از احتجاجات:
گروهى از شيعيان با خوارج نزد أبو نعيم نخعى آمدند و أبو جعفر احوال نيز حاضر بود، پس ابن أبى حذره زبان گشوده و گفت:
من همراه شما اى گروه شيعه اقرار مىكنم كه أبو بكر بنابه چهار خصال كه كسى قادر به دفع آن نيست از علىّ و تمام صحابه برتر بود: او در كنار پيغمبر مدفون است، او با پيغمبر در غار بود، هنگام وفات پيغمبر آخرين نماز را او اقامه كرد، و او دومين صدّيق اين امّت است. (1) احول گفت: اى ابن أبى حذره، ما نيز همراه تو اعتراف مىكنيم كه علىّ عليه السّلام از أبو بكر و تمام صحابه با همان خصالى كه شرح دادى افضل و برتر است و آن موجب رسوايى صاحب تو شده و تو را ملزم به طاعت علىّ عليه السّلام خواهد كرد از سه جهت:
وصف قرآن، حديث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله، و اعتبار دليل عقلى. و إبراهيم نخعى و أبو اسحاق سبيعى و اعمش بر اين مطلب اتّفاق كردند.
احول گفت: اى ابن أبى حذره بگو ببينم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله چگونه بيوت خود را ترك كرد؛ همانها كه خداوند همه را به خود اضافه فرموده و مردم را از دخول بىاجازه در آنها نهى ساخته، آيا ميراث أهل و فرزندانش بود يا بصورت صدقه براى تمام مسلمين بجاى نهاد؟ هر چه مىخواهى بگو.
(1) ابن أبى حذره از جواب ماند و به خطاى خود پى برد.
احول گفت: اگر آنها را بعنوان ميراث براى فرزندان و ازواج خود قرار داده، آن حضرت از نه همسر وفات يافته، و به عايشه دختر أبو بكر فقط يك نهم يك هشتم اين خانه مىرسد، همان بيتى كه صاحبت (أبو بكر) در آن دفن است، و با اين تقسيم حتّى يك ذراع در يك ذراع هم به عايشه نمىرسيد، (2) و براى همين مطلب بود كه محمّد بن أبى بكر در خبر عجيبى اين شعر را به عايشه گفت:
به جمل سوار شدى به قاطر سوار شدى و اگر زيست كنى؛ فيل سوار شوى «1».
حقّ تو از ارث يك نهم از يك هشتم بود حال اينكه همه را تصاحب نمودى.
(1) و اگر صدقه بوده بلايش عظيمتر و بزرگتر است زيرا حقّ او از بيوت به اندازه كوچكترين فرد مسلمان مىشود، پس داخل شدن به بيوت آن حضرت در حيات و پس از وفات جز براى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و فرزندانش معصيت است، زيرا خود خداوند آنچه براى پيامبر مباح ساخته براى ايشان نيز حلال نموده است.
سپس به آنان گفت: شما نيك مىدانيد كه شخص پيامبر دستور فرمود تمام درهاى منتهى به مسجد بسته شود جز در خانه علىّ عليه السّلام، و درخواست أبو بكر مبنى بر بازكردن پنجرهاى براى ديدن مسجد را نيز نپذيرفت، و عبّاس عموى پيامبر از اين مطلب به خشم آمد تا اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطبهاى خواند و فرمود:
خداوند تبارك و تعالى به موسى و هارون دستور داد كه براى قوم خود در مصر خانههايى آماده سازيد، و اينكه در مساجدشان هيچ فرد جنبى نخسبد، و نزديكى با زنان جز براى موسى و هارون و نسل اين دو براى ديگران ممنوع بود، و منزلت علىّ نزد من همچون هارون است براى موسى، و نسل او مانند نسل هارون مىباشد، و براى كسى مجامعت در مسجد رسول خدا و خوابيدن جنب در آن جز براى علىّ و ذرّيّه او جايز نيست «1». (1) همگى گفتند: همان طور است.
(1) احول گفت: يك چهارم دينت اى ابن أبى حذره از دست رفت، و آن فضيلتى براى آقاى من بود كه هيچ كس آن را ندارد، و رسوايى و ننگى براى صاحبت.
و امّا اينكه گفتى: او دومين فرد در غار بود، بگو ببينم آيا خداوند در جايى غير از غار براى مسلمين سكينه خود را نازل فرموده؟ گفت: آرى.
احول گفت: حال اينكه يار تو را در غار از سكينه خارج ساخته و موصوف به حزن فرموده، و مكان علىّ در آن شب بر فراش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و جانفشانى او براى آن حضرت افضل از مكان يار تو در غار است.
همه مردم گفتند: راست گفتى!!.
احول گفت: اى ابن أبى حذره، نصف دينت از دست رفت.
و امّا اينكه گفتى «او دومين فرد صدّيق در اين امّت است»، حال اينكه خداوند بر يار تو استغفار از علىّ بن ابى طالب را واجب فرمود در اين آيه: «و نيز كسانى كه پس از آنان آمدند مىگويند: پروردگارا، ما و آن برادران ما را كه به ايمان بر ما پيشى گرفتهاند بيامرز- تا آخر آيه 10، سوره حشر»، و آنچه تو ادّعا مىكنى ناميدن مردم است، و نامگذارى قرآن و شهادت به صدق و تصديق او از نام نهادن مردم اولى و سزاوارتر است.
و حال اينكه خود حضرت علىّ عليه السّلام بر منبر بصره گفته بود: منم صدّيق اكبر، پيش از أبو بكر ايمان آورده و پيش از او پذيرفته و تصديق نمودم. (1) مردم گفتند: راست گفتى.
احول گفت: اى ابن أبى حذره، سه چهارم دينت از دست رفت.
و امّا اينكه گفتى او آخرين نماز را بر مردم اقامه كرد، فضيلتى براى صاحب و رفيقت قائل شدى كه آن را كامل نكردى، زيرا آن مطلب به تهمت نزديكتر است تا به فضيلت، زيرا اگر آن به امر پيامبر بود هرگز او را از اين نماز عزل نمىكرد، مگر نمىدانى وقتى أبو بكر جلو ايستاد كه نماز بخواند پيغمبر رسيده او را عزل نمود و خود نماز را بر مردم اقامه فرمود؟! و اين نماز از دو حال خارج نيست:
يا نيرنگى از جانب خود او بوده، و هنگامى كه رسول خدا آن را دريافت با داشتن بيمارى با شتاب خود را رسانده او را از امامت جماعت كنار زد تا نكند پس از وفات آن حضرت بر امّت به اين كار احتجاج كند و جاى عذرى براى مردم باقى نماند. (1) و يا اينكه خود آن حضرت بدان دستور داده بود، مانند داستان تبليغ سوره برائت، كه جبرئيل نازل شده و گفت: تبليغ جز از جانب تو يا علىّ نبايد صورت پذيرد، آن حضرت نيز علىّ را بدنبال او فرستاد، او نيز أبو بكر را از اين مقام خلع و خود مأمور بدان شد، همان طور است داستان نماز، و در هر دو حالت ذمّ و سرزنش فقط و فقط متوجّه أبو بكر است زيرا مطلبى از او روشن شده كه قبلًا پوشيده بود، و در اين كار دليلى واضح است كه او شايسته خلافت پس از پيامبر نبود و در هيچ يك از امور دينى هم مأمون نيست.
پس مردم يكپارچه گفتند: راست گفتى.
احول گفت: اى ابن أبى حذره، تمام دينت از دست رفت، و از همان جا كه مدح كردى رسوا شدى.
مردم به احول گفتند: دلايل ادّعايت بر طاعت علىّ را بياور.
پس ابو جعفر احول گفت: و امّا وصف قرآن در صدّيق بودن علىّ يكى اين آيه است:
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خداى پروا كنيد و با راستگويان باشد- توبه: 119»، پس ما همگى علىّ- عليه السّلام- را مطابق وصف قرآن ديدهايم در اين آيه: « [بويژه] شكيبايان در بينوايى و تنگدستى و رنج و سختى به هنگام كارزار، آنانند كه راست گفتند و آنانند پرهيزگاران- بقره 177»، پس به اجماع امّت علىّ عليه السّلام از همه به اين امر سزاوارتر بود، زيرا از هيچ صحنه نبردى فرار نكرد بر خلاف افرادى كه در چندين موضع از جنگ گريختند. (1) پس مردم گفتند: راست گفتى.
احول گفت: و امّا نصّ حديث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اين است كه فرموده: «من ميان شما دو چيز گرانقدر را ترك مىكنم، كه در صورت تمسّك به آن دو هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم؛ أهل بيتم، كه آن دو از هم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من درآيند»، و نيز اين فرمايش: «هر آينه مثل أهل بيت من ميان شما همچو كشتى نوح است، هر كه سوار آن شود نجات يابد، و هر كه آن را وانهد غرق شود، و هر كه از آن پيشى گيرد [از دين] خارج مىشود، و هر كه ملزم بدان شود ملحق گردد»، پس به شهادت خود آن حضرت كسانى كه دست بدامن أهل بيت رسول خدا شوند هادى و هدايت شدهاند، و متمسّك به غير آن دو گمراه و گمراهكننده است.
پس مردم گفتند: راست گفتى اى أبو جعفر.
(1) احول گفت: و امّا دليل عقلى اين است كه تمام مردم مطيع فرمان عالم مىباشند، و ما اجماع امّت را بر اين يافتيم كه علىّ اعلم تمام صحابه است. و مردم از او مىپرسيدند و بدو نيازمند بودند، و علىّ عليه السّلام از تمامشان بىنياز بود، و آن از شاهد، و دليل آن از قرآن اين آيه است: «آيا كسى كه به حقّ راه مىنمايد سزاوارتر است كه پيروى شود يا آن كه خود راه نيابد مگر آنكه او را راه نمايند؟ پس شما را چه شده؟! چگونه حكم مىكنيد؟!- يونس:35». [راوى گويد:] پس هيچ پيش آمدى نيكوتر از آن روز نبود، و بواسطه اين پيروزى مردمان بسيارى در اين مذهب (تشيّع) وارد شدند.
و أبو جعفر أحول با أبو حنيفه نيز مناظرات بسيارى دارد، مثلًا يك روز أبو حنيفه به أبو جعفر مؤمن الطّاق گفت: آيا شما معتقد به رجعت مىباشيد؟ گفت: آرى.
أبو حنيفه گفت: پس حالا هزار درهم بمن بده من آن را پس از رجعت بتو مىدهم.
أبو جعفر گفت: از براى من ضامنى بياور كه چون بدنيا برگردى به صورت انسان مراجعت خواهى كرد نه به شكل خوك!!.
(1) و روزى ديگر أبو حنيفه بدو گفت: اگر علىّ بن أبى طالب را حقّى بود چرا پس از وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن را مطالبه نكرد؟
أبو جعفر در پاسخش گفت: ترسيد كه اجنّه او را بكشند! همان طور كه سعد بن عباده را به تير مغيرة بن شعبه كشتند. و در روايتى: به تير خالد بن وليد!!.
و روزى أبو حنيفه با مؤمن الطّاق در يكى از خيابانهاى كوفه راه مىرفت، ناگاه فردى ندا سر داد «چه كسى مرا به كودكى گمراه راهنمايى مىكند»؟
مؤمن الطّاق گفت: امّا كودك گمراه نديدهام، و اگر پير گمراهى را مىخواهى اين را بگير- و اشاره به أبو حنيفه نمود-.
و پس از وفات امام صادق عليه السّلام أبو حنيفه به مؤمن الطّاق برخورده و بدو گفت:
امام تو مرد.
احول «1» گفت: آرى، ولى امام تو (شيطان) از مهلت دادهشدگان تا روز قيامت است.
(1) 259- و نقل است كه روزى فضّال بن حسن بن فضّال كوفىّ به أبو حنيفه برخورد كه جماعتى انبوه مواردى از فقه و حديث را بر ايشان املاء مىكرد، فضّال به دوست همراه خود گفت: تا أبو حنيفه را خجل نكنم هيچ جايى نروم.
دوست همراهش بدو گفت: أبو حنيفه كسى است كه تو خود به حالش واقفى و دليل و حجّت او آشكار و عيان است.
گفت: واگذار! مگر حجّت فردى گمراه بر حجّت مؤمن مىچربد؟ سپس بدو نزديك شده و با هم سلام و عليك كردند، و حاضران همگى جواب سلامش را دادند، پس گفت:
اى أبو حنيفه، يكى از برادران من مىگويد: بهترين مردم پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله علىّ بن أبى طالب است و من مىگويم: أبو بكر بوده و پس از او عمر. نظر شما چيست خدا رحمتت كند!.
(1) پس أبو حنيفه مدّتى سر بزير انداخته سپس گفت: آرامگاه آن دو كنار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از هر كرم و فخرى بسنده مىكند، مگر نمىدانى كه آن دو كنار آن حضرت مدفونند، ديگر چه حجّتى واضحتر از آن است؟
فضّال گفت: من همين را به برادرم گفتم و او گفت: اگر آن خانه فقط براى رسول خدا بود آن دو با دفن در موضعى كه حقّى در آن نداشتند مرتكب ظلم و ستم شدهاند، و اگر براى آن دو بوده و به پيامبر بخشيدند باز هم در پس گرفتن آن كار بسيار بدى كردند، زيرا از بخشش خود صرف نظر كرده و عهد خود را فراموش كردند.
أبو حنيفه ساعتى سر بزير انداخته فكر كرد سپس گفت: نه مخصوص او نه آن دو بوده، بلكه از قسمت سهم الإرث عائشه و حفصه مستحقّ دفن در آن مكان شدند.
فضّال گفت: من نيز همين را بدو گوشزد كردم ولى او گفت: تو خود مىدانى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با داشتن نه زوجه وفات يافت، اگر حساب كنيم براى هر كدام از زوجات آن حضرت يك نهم از يك هشتم مىافتد، سپس در يك نهم يك هشتم نگاه كرديم ديديم مىشود يك وجب در يك وجب، با اين حساب چگونه آن دو مرد مستحقّ بيشتر از آن شدند، و بعد اينكه چطور عائشه و حفصه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ارث برند ولى فاطمه دخت گرامى او از ميراث منع گردد؟! أبو حنيفه گفت: اى قوم، او را از من دور كنيد، كه او رافضى مذهب خبيث است!!. (1) 260- از أبو الهذيل علّاف (از سران معتزله) نقل است كه گفت: داخل رقّه شدم و به من گفتند كه در «دير زكّى» مردى است مجنون و خوش كلام، پس نزد او رفتم، در آنجا پيرمردى خوش سيما ديدم كه بر بالشتكى نشسته سر و روى خود را شانه مىكند، به او سلام كردم و جوابم را داده و گفت: أهل كجايى؟ گفتم: أهل عراق گفت: آرى؛ مردمان ظرافت و ادب.
گفت: از كدام شهرى؟ گفتم: أهل بصره. گفت: مردمان تجارب و علم.
گفت: از كدامشان؟ گفتم: أبو الهذيل علّاف. گفت: مرد متكلّم؟ گفتم: آرى.
پس از بالشتك خود جسته و مرا بر آن نشاند سپس- پس از گفتگوى طولانى كه ميان ما رفت- گفت: نظر شما در باره امامت چيست؟ گفتم: منظورت كدام امامت است؟
گفت: كه را پس از پيامبر مقدّم مىداريد؟ گفتم: همان كه خود آن حضرت مقدّم داشت.
گفت: او كيست؟ گفتم: أبو بكر.
(1) گفت: اى أبو الهذيل، براى چه او را مقدّم داشتيد؟
گفتم: بنا به فرمايش خود پيامبر كه: «بهترين خود را مقدّم داريد و برترين خود را به ولايت رسانيد»، و مردم بر همين رضايت دادند.
گفت: اى أبو الهذيل، همين جا سقوط كردى (يا: همين جا تقصير نمودى).
امّا اينكه گفتى آن حضرت فرموده: «بهترين خود را مقدّم داريد و برترين خود را به ولايت رسانيد»، از خود شما نقل است كه أبو بكر به منبر رفته و گفت: «من والى شما شدم ولى با بودن علىّ بهترين شما نيستم»، اگر اين سخن را بر او بستهاند كه مخالفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را كرده باشند، و اگر أبو بكر بر خودش دروغ بسته باشد كه منبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جاى دروغگويان نيست.
و امّا اينكه گفتى: مردم بدان راضى شدند، كه بيشتر انصار گفتند: از ما اميرى باشد و از شما نيز اميرى، و از مهاجرين زبير بن عوّام گفت: با كسى جز علىّ بيعت نمىكنم، و با آن وضع بجانش افتاده و شمشيرش را شكستند، و أبو سفيان نزد علىّ عليه الصّلاة و السّلام آمده و گفت: اى أبو الحسن، اگر اراده كنى تمام مدينه را پر از سواره نظام و جنگجو مىكنم و سلمان از مسجد خارج شد و به زبان فارسى گفت: «كرديد و نكرديد، و ندانيد كه چه كرديد»، و مقداد و أبو ذرّ، پس اين از مهاجران و انصار. (1) اى أبو الهذيل بگو بدانم اين كلام أبو بكر كه بر منبر رفته و گفت: «مرا شيطانى است كه بر من عارض مىشود، پس هر گاه مرا خشمگين يافتيد از من حذر كنيد تا بر شما عارض نشوم»، خب او با اين سخن بر منبر به شما خبر داده كه مجنون است، پس چگونه براى شما جايز است كه ولايت فردى مجنون را بپذيريد؟!.
اى أبو الهذيل بگو بدانم از سخنى كه عمر بر منبر گفت كه: «آرزو داشتم من مويى در سينه أبو بكر بودم»، سپس همو در نماز جمعه بپا خواسته و گفت: «بيعت با أبو بكر خطايى بيش نبود خود خدا شرّش را محفوظ داشت، پس از اين هر كه شما را به اين گونه بيعت خواند او را بكشيد»، گاهى آرزو مىكند مويى از سينه او باشد و گاه دستور مىدهد هر كه مانند او بيعت كند محكوم به قتل است؟!!.
اى أبو الهذيل بگو بدانم گروهى كه مىپندارند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پس از خود خليفهاى قرار نداد، چگونهاند؟ أبو بكر عمر را خليفه خود ساخت ولى عمر خليفه قرار نداد، من كار شما را در تناقض مىبينم!!
(1) اى أبو الهذيل بگو بدانم وقتى عمر كار خلافت را واگذار به شورى نموده- و پنداشت اينان از أهل بهشتند- و گفت: «اگر دو نفرشان با چهار نفر اينان مخالفت كردند آن دو را بكشيد و اگر سه نفر با سه نفر مخالفت كردند آن سه نفرى را بكشيد كه عبد الرّحمن بن عوف ميانشان نيست»، كجاى اين عمل ديانت است كه دستور به قتل أهل بهشت دهد؟!.
اى أبو الهذيل بگو بدانم ماجراى عمر چه بود كه وقتى زخمى شد و ابن عبّاس نزد او رفته و ديد خيلى جزع مىكند پرسيد: اى أمير مؤمنان اين چه جزعى است؟
گفت: اى ابن عبّاس، براى خودم نيست بلكه براى خلافت است كه به چه كسى مىرسد.
گفتم: به طلحة بن عبيد اللَّه واگذار.
گفت: او مردى تندخو است، خود پيامبر او را شناساند، و من فردى تندخو را خليفه مسلمين نمىكنم، گفتم: زبير بن عوّام، گفت: او مردى بخيل است، او را ديدم كه با همسرش بر سر يك گلوله نخ چانه مىزد! من امور مسلمين را به بخيل نمىسپارم، (1) گفتم: سعد بن أبى وقّاص، گفت: أهل اسب و تير و كمان است، او مرد خلافت نيست.
گفتم: عبد اللَّه بن عمر، ناگاه عمر در جاى خود نشسته گفت: ابن عبّاس! بخدا قصد چنين كارى ندارم، كار را به مردى بسپارم كه قادر به طلاق همسرش هم نيست؟! گفتم: عثمان بن عفّان، گفت: بخدا اگر كار را بدو سپارم تمام آل أبى معيط را بر گرده مردم سوار كند، و شكّى نيست بهمان واسطه كشته شود- سه بار آن را تكرار كرد-، ابن عبّاس گفت: سپس خاموش ماندم چون از كينه او با [أمير المؤمنين] علىّ بن- أبى طالب عليه السّلام با خبر بودم.
پس عمر بن خطّاب به من گفت: ابن عبّاس! يار و صاحبت را بگو، گفتم: خلافت را به علىّ واگذار، گفت: بخدا قسم كه جزع و ناله من جز بجهت ستاندن حقّ از صاحب آن نيست! بخدا قسم اگر خلافت را بدو واگذار كنم تمام امّت را به طريقه عظمى حمل كند و در صورتى كه حرف او را گوش كنند به بهشت روند!! (1) پس او اين را مىگفت، سپس كار خلافت را به شورى ميان شش نفر سپرد، پس ويل بر او باد از پروردگارش!!.