"""" یک داستان بسیار زیبا """""

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1334
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷, ۱:۰۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 80 بار
سپاس‌های دریافتی: 238 بار

"""" یک داستان بسیار زیبا """""

پست توسط samanrossonero »

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
(( خدا دوست دارد آن لب که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد



خدا دوست دارد من و تو بخندیم نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم ))



تصویر تصویر تصویر
Junior Poster
Junior Poster
پست: 181
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲ مرداد ۱۳۸۶, ۲:۳۴ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4 بار
سپاس‌های دریافتی: 14 بار

پست توسط mehdi321 »

samanrossonero, جان

بهتر بود از اين تاپيک استفاده مي کرديد:

http://www.centralclubs.com/viewtopic.p ... &start=336
«اى رهگذر هر كه هستى و از هر كجا كه بيايى مى دانم سرانجام روزى بر اين مكان گذر خواهى كرد. اين منم، كوروش، شاه بزرگ، شاه چهارگوشه جهان، شاه سرزمين ها، برخاك اندكى كه مرا در برگرفته رشك مبر، مرا بگذار و بگذر.»
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1334
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷, ۱:۰۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 80 بار
سپاس‌های دریافتی: 238 بار

پست توسط samanrossonero »

متشکرم دوست عزيز mehdi321...
من چون در اين قسمت داستان نويسي و اين موارد فعاليت نميکردم نميدونستم بايد اونجا بزارم.
با تذکر شما متوجه شدم...
:razz: :razz: :razz:
(( خدا دوست دارد آن لب که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد



خدا دوست دارد من و تو بخندیم نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم ))



تصویر تصویر تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 720
تاریخ عضویت: دوشنبه ۳ دی ۱۳۸۶, ۹:۲۷ ب.ظ
محل اقامت: God Knowz
سپاس‌های ارسالی: 212 بار
سپاس‌های دریافتی: 225 بار
تماس:

پست توسط Justice »

samanrossonero, جان

بسیار داستان زیبا و اموزنده ای بود . ممنون :razz:
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”