خاطرات بدل صدام

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Novice Poster
Novice Poster
پست: 75
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶, ۹:۲۶ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 15 بار
سپاس‌های دریافتی: 62 بار

خاطرات بدل صدام

پست توسط HZH »

صدام با بازگشت بعثي‏ها به قدرت، تحت عنوان معاون شوراي فرماندهي انقلاب، به صحنهء سياست بازگشت. اولين ماموريت او، رياست كميته‏اي به نام كميتهء تحقيق بود. اين كميته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهاية» مستقر گرديد و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسيدن به قدرت، فجيع‏ترين جنايتها از جمله شكنجه و كشتن افراد بسياري را مرتكب شد. هزاران تن از كساني كه به آنها اتهام دشمني با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان يا داخل سلول به طرز فجيعي كشته شدند؛ هزاران نفر ديگر در ميادين بغداد و ميادين ديگر شهرها به اتهام جاسوسي براي اسرائيل، آمريكا و ايران به دار آويخته شدند. تعداد زيادي نيز در حوضچه‏هاي اسيد انداخته شدند و عدهء ديگري نيز زنده زنده سوزانده شدند.





در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسن‏البكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد هم‏شكلي مي‏رسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.



در هر مجلسي كه در كربلا وارد مي‎شدم، همه لب از سخن مي‏بستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من مي‎شد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا مي‎شناخت، به اطلاع آنها مي‏رساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.



دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانه‏ها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايه‏‎اي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند
اتاق تاريك

در ماههاي اوّل، هر روز تقليد از رفتارها و شخصيت صدام را تمرين مي‏كردم. اين تمرينها در قصر جمهوري انجام مي‏گرفت. مربي مخصوص من، محمد الجنابي بود كه خود را به عنوان مشاور ديوان رياست جمهوري به من معرفي كرد. ما با هم تعداد زيادي از فيلم‏هايي را كه صدام در آنها حضور داشت، تماشا كرديم و نحوهء واكنش و رفتارهاي صدام را با دقت ديده و تمرين كرديم. صدام هرچند وقت يك بار براي ملاحظهء پيشرفتهاي من در تمرين، در دفتري كه در آن تمرينات را ادامه مي‎دادم، حضور مي‏يافت. اين دفتر بعدن به «اتاق تاريك» معروف شد. چراغهاي اين اتاق در بيشتر اوقات، در حالي كه با مربي‏ام محمد الجنابي نوارهاي ويدئويي تماشا مي‎كرديم، خاموش بود؛ اما اين موضوع ربطي به اسم اين دفتر نداشت؛ بلكه نام آن به كساني ارتباط پيدا مي‏كرد كه در خدمت صدام بودند.



به كارمندان قصر، آنهايي كه از حضور من اطلاعي نداشتند، اخطار داده شده كه اين دفتر، (اتاق تاريك) استوديوي ظهور عكس در موارد بسيار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرينها در حضور صدام برايم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعي، يعني مرگ حتمي طرف مورد نظر.



سرانجام به كمك مربي‏ام، محمدالجنابي، توانستم كاملن احساس اطمينان پيدا كنم. محمدالجنابي آگاه بود كه زنده ماندنش بستگي به پيشرفت كار من دارد. ما روزهاي متمادي، نحوهء صدور اوامر، سيگار كشيدن و برداشتن آن از روي لبها به شيوهء صدام را تمرين كردم. هنگامي كه محمدالجنابي احساس كرد من در مقابل صدام، آمادگي انجام كارها را دارم، ترتيب ملاقات من با صدام را فراهم كرد. بسيار نگران بودم كه مبادا كارهايم دقيق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام كارها ابراز خرسندي كرد.



روزي صدام وارد اتاق تاريك شد و ابراز داشت كه طرح و برنامه‏اي دارد. با شور و حرارت گفت: «مي‎خواهم تو را مخفيانه به ايران ببرند؛ به يكي از شهرها يا مناطق بزرگ ايران بروي، مثلن خرم‏آباد يا اهواز يا جايي ديگري در مقابل يكي از اماكن مقدس آنها توقف خواهي كرد و از تو فيلم تهيه مي‏كنيم. بعدن نسخه‏اي از آن را براي دولت ايران به تهران مي‏‎فرستيم تا ببينيم عكس‏العمل مسئولان ايران چگونه است؟»



پنداشتم اين انديشه، يكي از طرحهاي ديوانه‏وار صدام است كه غالبن او به اجرا درمي‏آورد. در حالي كه مي‏خواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن اين طرح صحبت كنم. صدام خنديد و گفت: «نترس ميخائيل! اين فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم كه اهل مزاح‏ام.» عليرغم سخيف بودن اين لطيفه، من هم خنديدم. صدام علاقمند بود كه وانمود كند اهل مزاح و لطيفه است، اما كمتر كسي به اين قضيه معتقد بود و محال است كه بتوان دريافت صدام با شوخي‏هايش چه منظوري دارد.



محمدالجنابي درصدد برآمد زبان كردي را هم به من ياد بدهد. يادگيري اين زبان براي شخص عرب زبان بسيار دشوار است، به همين دليل نسبت به يادگيري آن اعتراض داشتم. محمدالجنابي به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت يادگيري هر زباني غير از زبان مادري‏ات را از دست ندهي.» نمي‏دانستم كه اصرار محمدالجنابي روزگاري باعث نجاتم خواهد شد.



به هيچ وجه آزادي عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، مي‏بايست در معيت محافظ و با اتومبيل ويژهء ليموزين كه داخل آن قابل رؤيت نبود، رفت و آمد مي‏كردم و از ريش مصنوعي استفاده مي‏كردم كه چهره و قيافه‏ام را كاملن تغيير مي‏داد. وقتي افراد بيگانه‏اي در قصر حضور مي‏يافتند، حق همراهي با صدام را نداشتم، حتا كارهايم در داخل قصر هم تحت كنترل شديد بود.





عمل جراحي پلاستيك

مربي‏ام محمدالجنابي از همان ابتدا يادآور شد كه عليرغم شباهت زيادي كه با صدام دارم، اما ميزان اين مشابهت، كامل و صد در صد نيست. يكي از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود كه اين مشكل را با كفش پاشنه بلند حل مي‏شد. به درخواست محمدالجنابي به تصوير صدام با دقت نگاه كردم و گفتم: «بيني صدام از بين من بزرگتر است.» الجنابي جواب داد: «بله همينطور است. به نظر من بهتر است اين موضوع را مؤدبانه به عرض ايشان برسانيم. اين طور نيست؟ و ديگر چه؟»



جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»

گفت: «بله، اما چهرهء صدام اين طور نيست. ميخائيل بنشين.»



روي مبلي در كنار پنجره‏اي كه مشرف به پرچين قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابي گفت: «ظاهرن داري وزن اضافه مي‏كني؟» جواب دادم: «بله، تقصير مادرم استو از وقتي خواهرم ازدواج كرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، كسي را ندارد كه مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خريد هرچه بخواهد، دارد. طوري برايم غذا آماده مي‏كند كه گويي ديگر آخرين وعدهء غذايي من در اين دنياست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام كمتر بود و از بابت خوردن مشكلي نداشتم.



محمدالجنابي به من توضيح داد كه براي اينكه كاملن شبيه جناب رئيس شوم، به يك عمل جراحي ساده نياز دارم. وي از من نظر خواست. جواب دادم: «خيلي مطمئن نيستم. به نظر شما اين كار ضرورت دارد؟»



محمد گفت: «در اين باره فكر كن. اگر يك پزشك جراح زيبايي از آلمان‏غربي دعوت كنيم، مشكلي به وجود نخواهد آمد. او مي‏تواند بيني و گونهء‌ تو را خيلي سريع اصلاح كند.»



مي‏دانستم كه مخالفت من با اين عمل، سرپيچي از اوامر صدام محسوب مي‏شد و به نظر صدام، كساني كه از خواسته‏‎هاي او پيروي نكنند، براي هميشه وجودشان زايد است. به نظر صدام اين گونه افراد لياقت زنده ماندن نداشتند. بنابراين به محمدالجنابي جواب دادم: «اگر امكان دارد به اطلاع رئيس برسانيد كه من آمادهء انجام عمل جراحي هستم.»



يك هفتهء بعد دكتر «هلموت ريدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل كوچكي با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده كردند. تا حد ممكن، سعي شده بود افراد كمتري از اين كار اطلاع پيدا كنند. از محمدالجنابي دربارهء عدم استفاده از پزشكان عراقي سوال كردم. او با خنده جواب داد: «پزشكان عراقي جرأت كافي براي انجام اين كار را ندارند؛ زيرا اگر اشتباهي در عمل جراحي رخ دهد . . . » الجنابي كه ديد وحشت كرده‏ام گفت: «جاي نگراني وجود ندارد، اما همان طور كه گفتم اگر اشتباهي در عمل رخ دهد پزشكان عراقي از نتيجهء آن مي‏ترسند زيرا سزايي جز مرگ در انتظارشان نيست. حتا عملهاي جراحي ناچيز و ساده‏اي كه بر روي رئيس جمهور يا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشكان خارجي بوده است.



به الجنابي گفتم: «چه كسي براي صدام تضمين مي‏كند كه دكتر هلموت ريدل پس از بازگشت به آلمان در اين باره سكوت مي‏كند و اين سر را فاش نخواهد كرد؟!»



الجنابي جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار براي انجام اين عمل پرداخت شده است و همچنين به اطلاع او رسانده‏اند كه اگر اين راز را در غرب فاش سازد، بايد منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»



به او گفتم: «ممكن است به اين كار تن دهد؛ اما اين مبلغ ناچيز است. براي چه شخصيتي چون هلموت ريدل خود را گفتار چنين مسائلي كند؟ امكان ندارد چنين پزشكي، انسان فقيري باشد.»



محمد الجنابي در جواب گفت: «امثال اين شخص هميشه فراوان بوده‏اند. دو سال قبل، دكتر ريدل در يكي از شهرهاي واقع در شمال هانوور به اتهام بسيار زشتي دستگير شد. او به دو كودك 9 ساله تجاوز كرده بود. به همين دليل، پروانهء پزشكي وي باطل شده و از انجام اين كار حرفه‏اي براي هميشه منع شده بود. وقتي صدام از اين موضوع باخبر شد، گفت: امكان دارد روزي اين شخص به درد ما بخورد.»



عمل جراحي شروع شد و خال بالاي گونه‏ام با استفاده از يك دستگاه بيرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشي از عمل، شباهتم به صدام بيشتر شده بود؛ به نحوي كه بيشتر از دو انسان دوقلو به هم شبيه شده بوديم. به محض مراجعت، محمدالجنابي، كيفي حاوي چند ريش مصنوعي و چند عينك به من داد و دستور اكيد صادر كرد و گفت: «بايد عادت كني كه وقتي خارج از قصر هستي ناشناخته بماني. اين عينكها و ريش را امتحان كن؛ از ايالات متحده خريداري شده و از موي حقيقي ساخته شده است. از بهترين نوعي است كه امكان تهيهء آن وجود داشته است.»

اولين حضور به جاي صدام

در صبح يكي از روزها، صدام طبق معمول براي ملاحظهء جريان كار به اتاق تاريك آمد. در آن هنگام، همراه با مربي‏ام، محمدالجنابي، مشغول تماشاي يكي از فيلمهاي صدام بودم كه در حال ديدار از بيمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فيلم را تا آخر تماشا كرد. آنگاه گفت: «ميخائيل فكر مي‏كنم ديگر آمادگي ديدار از بيمارستانها را داشته باشي. مي‏خواهم فردا به ديدار يكي از بيمارستانها بروي. نظر خودت چيست؟



چاره‏اي جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالي مايل باشيد، من اين كار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابي همهء‌ كارها را براي انجام اين ديدار ترتيب داد و كاروان به سوي يكي از بيمارستانها حركت كرد. مدير بيمارستان و تعدادي از پزشكان براي استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بيماران و زخمي‏ها، و همچنين بهبود وضعيت بيمارستان پيشنهادهايي به من دادند. از من به گرمي استقبال كردند و اين استقبال گرم، ناشي از ترس شديد آنها بود. حرف و حديثهاي فراواني دربارهء زخمي‏هايي وجود داشت كه توسط محافظان صدام به قتل رسيده بودند، تنها به اين علت كه از صدام به گرمي استقبال نكرده و يا نسبت به جنگ اظهار ناراحتي كرده بودند. در طي بازديد از قسمتهاي مختلف بيمارستان، شرائط روحي بسيار نامناسب يك مجروح توجهم را جلب كرد. به پزشك مسئول بخش گفتم كه اين زخمي نياز به معالجهء رواني دارد و لازم است علاوه بر مداواي جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاينه كند. به خاطر بي‏توجهي به اين جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشكي‏‎ام براي آن دكتر حرف زدم. پزشك خواست چيزي بگويد اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولين مستقيم او با توست. او را تا يك ساعت ديگر به بخش ويژه منتقل كن و يك پزشك متخصص اعصاب و روان براي معاينهء او بفرست؛ فهميدي؟»



پزشك كه از ترس مي‏لرزيد و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشك بيچاره را ترسانده بودم به طوري كه نمي‏‎توانست حرف بزند. به او گفتم: «بسيار خوب، حدود يك ماه ديگر از بيمارستان ديدن خواهم كرد. دوست ندارم اين مسئله تكرار شود.»



پزشك با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئيس»



وقتي سوار اتومبيل شدم، از اين كار پشيمان شدم. در آن شرائط، بيشتر با شخصيت صدام مطابقت داشتم تا با شخصيت خودم؛ چرا كه قبلن چنين رفتارهايي از من سر نمي‏زد. همچنين فكر مي‏كردم پا را فراتر از وظائفم گذاشته‏ام. به همين خاطر خواستم به نحوي از محمد الجنابي عذرخواهي كنم. با نگراني پرسيدم: «چرا مي‏خندي؟»



گفت: «خيلي عالي بود ميخائيل! وقتي موضوع را به عرض صدام برسانم، خيلي خوشحال خواهد شد.»



من از ترس عاقبت كارم گفتم: «آيا نياز است ايشان را در جريان بگذاريد،؟»



گفت: «بالطبع . . . جاي نگراني وجود ندارد. صدام خوشحال مي‏شود. اين موضوع، تبليغ مناسبي براي ايشان خواهد بود.»



دو روز بعد، صدام با در دست داشتن يك نسخه از روزنامه‏هاي الثوره و الجمهوريه، وارد اتاق تاريك شد. اين دو روزنامه تحت سيطرهء كامل حزب بعث و رژيم بودند. طارق عزيز و اكرم (شوهر خواهرم) نيز همراه صدام به اتاق تاريك آمده بودند. صدام گفت: «ميخائيل، بسيار عالي بود . . . » سپس نسخه‏اي از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائين صفحهء اوّل را خواندم. يكي از عنوانها اين بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !



اين احمقانه به نظر مي‏رسيد كه صدام روزي وجود مرا تهديدي براي خودش به حساب آورد. به همين دليل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عميق و مستحكم شد؛ تا جايي كه من نمونه‏اي براي اين گونه روابط بين صدام و اطرافيانش سراغ ندارم.
حضور در جبهه‏هاي جنگ با ايران

هنوز يك ماه از واگذاري من و محمدالجنابي به حال خود توسط صدام نگذشته بود كه وي ما را غافلگير كرد و همراه با «عبدالقادر عزالدين» (وزير جديد آموزش و پرورش) وارد اتاق تاريك شد. محمد الجنابي فورن نوار ضبط صوتي را كه در حال گوش دادن به آن بوديم، خاموش كرد و بلند شد و ايستاد. صدام به اشاره كرد كه بنشيند. صدام خطاب به من گفت: «ميخائيل، مي‏خواهم راجع به موضوعي با تو صحبت كنم. به همين خاطر به اينجا آمده‏ام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموريتهاي تو خرسندم» صدام همچنين گفت: «در حال حاضر تو مي‏تواني خدمت بزرگ به كشورت بكني. مي‏خواهم زماني را در جبههء جنگ در كنار نيروهاي قهرمانمان باشيم.» سپس گفت: «آنها نياز دارند رئيس‏شان را ببينند . . . لازم است بدانند كه او در كنارشان است. من شخصن قادر به انجام اين كار نيستم. جنگ از اينجا اداره مي‎شود و هيچ يك از افسران بلندپايه نمي‏توانند بدون دستور من كار انجام دهند. از اين طريق به عراق كمك مي‏كني.»
پس از مدتي به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در كركوك سفر كردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپه‏هاي «بان مفان» در اطراف روستاي «فره هنجير» و كوران رفتم. در اين مناطق، گردانهاي پيادهء تابع تيپ 36 از لشگر هشتم پياده مستقر بودند. با فرمانده تيپ كه درجهء سرتيپي داشت، ملاقات كردم. اين افسر، همانند همهء افسراني كه با آنها ملاقات مي‎شد، تأكيد مي‏كرد كه شرائط نيروها بسيار خوب است و روحيه‏ها بالاست. هنگامي كه از نيروها بازديد كردم، متوجه شدم شرائط بسيار نامساعدي دارند و بسيار خسته‏اند.





اوسيراك

پس از حدود يك سال از آغاز جنگ با ايران، عراق مي‏رفت تا قدرت هسته‏اي شود و اولين بمب هسته‏اي خود را آماده نمايد. اما بدشانسي موجب تأخير برنامه‏هاي هسته‏اي شد. ابتدا جنگنده‏هاي ايراني و چندي بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نيروگاه هسته‏اي «اوزيراك» در التويثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله كردند. حملهء جنگنده‏هاي اسرائيلي كه بيش از دو دقيقه طول نكشيد، خسارات بسيار سنگيني به بار آورد. تنها مقدار اندكي از مواد هسته‏اي كه در نقاط دوردست در زير زمين نگهداري مي‎شدند، سالم ماندند. فقط يك ماه ديگر لازم بود تا نيروگاه تكميل شود و عراق بتواند مواد اوليهء بمب هسته‏اي را تهيه نمايد. در كتابي كه به نام «دقيقتان فوق بغداد» به همين مناسبت انتشار يافت از قول «عزر وايزمن» (رئيس جمهور وقت اسرائيل) نوشته شده است كه عراقي‏ها تنها يك ماه زمان لازم داشتند تا اولين بمب اتمي خود را بر روي يكي از شهرهاي ايران آزمايش كنند.
شكست حصر آبادان

در ماه سپتامبر، ارتش ايران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشكند. در اين عمليات، نيروهاي عراقي دچار تلفات جاني بسيار سنگيني شدند، ضمن اينكه 1500 نفر نيز به اسارت ايراني‏ها درآمدند. حملهء بعدي ايران در منطقهء اهواز نيز موفقيت‏آميز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگيرند. جريان جنگ به نفع ايراني‎ها تغيير كرده بود. با اين وجود، روزنامه‏‎هاي رسمي عراق نظير الجمهوريه، در اين باره مطلبي منتشر نمي‏كردند.







در آن زمان، عراق از عربستان سعودي، كويت، قطر، بحرين و امارات متحده عربي كمكهاي مالي فراواني دريافت مي‏‎كرد. اين كشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقي» مي‏نگريستند.



صدام پس از آنكه بستان به دست ايراني‏ها افتاد، مرا به جبهه‎ها فرستاد. روحيهء ارتش عراق به طور آشكاري پائين آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها براي تقويت روحيه‏ها بود. به همراه دوست و همراه هميشگي‎ام محمد الجنابي به جبهه رفتيم. ما از جاده‎هاي كوت و بصره گذشتيم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتاديم. از آنجا با يك دستگاه لندكروزر به خط مقدم كه در فاصلهء 50 كيلومتري قرار داشت، منتقل شديم. لباس نظامي با درجهء مارشالي پوشيده بودم، در حالي كه صدام فرد بسيار ترسويي بود و ابدن دورهء آموزش نظامي و افسري نديده بود. هنگامي كه به سمت شهرستان مرزي «دشت آزادگان» نزديك رودخانهء كرخه به راه افتاديم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نيروهاي عراقي، پس از شكست سنگيني كه در بستان خورده بودند، تا اين نقطه عقب‏نشيني كرده بودند. تعداد زيادي كشته در گوشه و كنار افتاده بود. در جبهه سعي كردم تعادل روحي خودم را حفظ كنم. نيروهاي ايراني، حدود چند صد متر آن طرف‏تر، در سمت ديگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگي از كار افتاده و حفره‏هايي كه توسط بمب‎ها و گلوله‏هاي توپ ايجاد شده بود و همچنين كشته‏‎هاي فراواني به چشم مي‎خورد.



رزمندگان عراقي وقتي مرا در كنار خودشان ديدند، مات و مبهوت شدند. اين خبر پخش شد كه «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود مي‏فرستاندند. نتيجهء اين كار، دقيقن همان بود كه صدام از من مي‎خواست.







در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابي و چند افسر بلندپايه از چادرم بيرون آمدم. با اينكه از سنگرهاي خط مقدم فاصله داشتيم، احساس كردم فلز بسيار داغي به ران پاي چپم فرو رفت. به پايم نگاه كردم ديدم خون از زير شلوار نظامي‎ام بيرون مي‏آيد. فهميدم كه هدف گلوله قرار گرفته‏ام. لحظه‏اي بعد بر زمين افتادم. بر اساس اطلاعاتي كه بعدن به دستم رسيد، 3 تن از ايراني‏ها توانسته بودند خود را در پشت يك عارضه در فاصلهء 200 متري خطوط دفاعي عراق مخفي كنند. به هنگامي كه من و محمد الجنابي را كاملن در پشت سرم قرار داشت، ديدند، بدون شك خيال كردند كه خداوند آنها براي انجام اين ماموريت برگزيده است. بعد از گذشت چند ثانيه از تيراندازي به سوي ما، اين سه ايراني ناپديد شدند و بار ديگر، در پشت غبار رملي و نزديك به يك جيپ نظامي ايراني ديده شدند. آنها با اين جيپ به سمت خط ايران به راه افتادند؛ اما خيلي فرصت پيدا نكردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حركت كنند كه صداي انفجاري شنيده شد. جيپ آنها بر اثر برخورد با مين آتش گرفت و هيچكدام از سرنشينان زنده نمادند تا اين پيروزي را جشن بگيرند.



بعد از اينكه به هوش آمدم، متوجه شدم در يكي از اتاقهاي ويژهء بيمارستان ابن‎سيناي بغداد هستم. مدت سه هفته در بيمارستان بايد بستري مي‎شدم. آمنه همواره در كنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در يكي از شبها، به همراه محافظان شخصي مرا ببيند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اكرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مباني حزب بعث در مقابله با مجوسان (ايراني‏ها)، نشان «رافدين» اعطاء كرد.



در ژانويهء 1982، صدام حملهء بزرگي را از جبههء مياني آغاز كرد كه منجر به تصرف شهر گيلان‏غرب واقع در 40 كيلومتري مرز در «كبيركوه» و 200 كيلومتري شمال شرق بغداد شد. اما اين وضعيت خيلي دوام نيافت. عراق منطقهء وسيعي را در جنوب پس از تلفات انساني زيادي كه متحمل گرديد، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ايراني تجمع كرده بودند؛ در حالي كه 3 لشگر مجهز از ما در اين شهر استقرار داشت و يك لشگر ديگر در جادهء شمال غرب نزديك شط‏العرب (اروندرود) مستقر بود.



نبرد بسيار سنگين در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه يافت و سپس با وارد شدن تلفات بسيار سنگين به عراق پايان يافت. در اين حمله حدود 30 هزار تن از نيروهاي عراقي كشته و 20 هزار تن نيز به اسارت نيروهاي ايراني درآمدند و حدود 60 هواپيماي جنگي عراق ساقط شد. راديو بغداد، برنامهء مفصلي از فداكاري‏هاي نيروهاي عراقي پخش مي‏‎كرد؛ اما ديگر اعتماد به ارتش عراق در بين مردم كاهش يافته بود و نيروهاي ايراني خود را به مرزها رسانده بودند و براي اولين بار، بصره در معرض گلوله‏باران توپخانهء سنگين ارتش ايران قرار گرفته بود.
يا حق
Novice Poster
Novice Poster
پست: 75
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶, ۹:۲۶ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 15 بار
سپاس‌های دریافتی: 62 بار

Re: خاطرات بدل صدام

پست توسط HZH »

راستي چرا مطلب قبلي منو حذف كرديد فكر نمي كردم اينجا هم سا نسور باش
من كه چيز بدي ننوشته بودم فقط يه خبر بود
به شعور ديگران احترام بزاريد
بگزاريد ديگران خودشون تصميم بگيرند كه چي بخونن
Fast Poster
Fast Poster
پست: 247
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۵:۱۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4 بار
سپاس‌های دریافتی: 78 بار

Re: خاطرات بدل صدام

پست توسط soheil_riazi »

حتما ادامه بده. عالی بود ممنون
زنده باد ايران. درود بر همه ي دانشمندان ايراني
دوستان علافه مند به ریاضیات در تکمیل سایت زیر کمک کنند
[External Link Removed for Guests]
Commander
Commander
پست: 3324
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۴, ۲:۱۵ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 941 بار
سپاس‌های دریافتی: 1474 بار
تماس:

Re: خاطرات بدل صدام

پست توسط Mohsen1001 »

  ,

دوست عزیز لطفا اگر اعتراضی دارید به مدیران یا شورای نظارت پی.ام بزنید و بپرسید این کار شما خلاف قانونه.

هیچ مطلبی در این سایت حذف نمیشه مگر اینکه با قوانین سایت تداخل داشته باشه.

موفق باشید :razz:
Novice Poster
Novice Poster
پست: 75
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶, ۹:۲۶ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 15 بار
سپاس‌های دریافتی: 62 بار

Re: خاطرات بدل صدام

پست توسط HZH »

soheil_riazi
ممنون از اينكه نظر داديد راستش اين خاطرات دو قسمت بود ولي در قسمت دوم اينقدر عكس جسد بود كه من رغبت نكردم بخونمش در بخش حمله به تاسيسات اوسيراك نقشه پرواز جنگنده هاي اسرائيلي و فيلم كامل حمله كه توسط نمايشگر اف 16گرفته شده بود هم وجود داشت كه من از خير گذاشتن اونها گذشتم
Mohsen1001
دوست عزيزكار من خلاف كه اعتراض ميكنم يا كار اونهاي كه مطلب رو بودن اطلاع به صاحب مطلب حذف مي كنن من نمي دونستم حماس هم جزء مطالب ممنوع است خبر من فقط درباره تظاهرات مردم عراق عليه حماس و دلايل اون بود

يا حق
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”