[FONT=Tahoma,sans-serif]
[SIZE=150]قیصر در هزاره سوم
قیصر بود توی خیابان داشت راه می رفت که خواهرش را با یک پسر دید! داشتند گل می گفتند و گل می شنیدند. دست کرد توی جبیبش. ضامن دار زنجان نبود!؟ نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. گذاشت رفت. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود توی خیابان داشت راه می رفت که دید پنج تا جوان یک پیر مرد را گرفته اند زیر مشت و لگد. دِ بزن! دست کشید به گردنش. دید رگ کلفت اصلاً از آنجا رفته. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. گذاشت رفت. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. پیچید توی کوچه شان. شب بود. ملول بود. منگ بود. دیر وقت بود. دید یک پیرزن توی زباله دارد دنبال نان خشک و غذای پسمانده می گردد. دستش را برد کلید را از جیب در آورد که دید دسته کلید لای یک گله اسکناس پنج هزار تومانی گم شده. نگاه نکرد! نگاه نکرد! نگاه نکرد! چشم هایش خسته نشد. رفت تو. در را بست. هیچ چیز به خودش نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. توی تاکسی یه جغله بچه می گفت:"مفهوم واژه ها عوض شده. برای شما وطن مفهومی داشت که برایش می مردید. شما برای چه چیزهایی می مردید. برای خاک؟" قیصر دست کرد توی سینه اش که مفهوم وطن را، حتی به زبان اشک و خون به او نشان بدهد. دید سینه اش خالی از رازهای قدیمی است. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. از ماشین پیاده شد. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. شب آمد خانه. با زنش نشستن پای کامپیوتر. چت کردن. عکس یه غریبه آمد توی "روم" زنش. رگ کلفت گردن محو شده بود. زنش برایش از مفهو زندگی مدرن گفت. قیصر رفت گنجه قدیمی را بگردد ببیند چیزی از آن همه غیرتی که پنهان کرده بود، باقی مانده یا نه. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. رفت بخوابد. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. روز تولد دخترش بود. دخترش پرید بغل پدر که خرج افتادی. جشن تولد داریم. چیزی نیست. چهل، پنجاه تا دختر و پسرن. دختره 16 سالگی اش را جشن می گرفت. پرسید:"پسر ها کی اند؟" دختر گفت:"خبری نیست. دوست های دوست هایم هستند." خانه را روی سرشان برداشتند. موزیک تند بود. ترکاندند. قیصر دست کشید به سبیل هایش. دید خون نمی چکد. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. آمد خانه. پی این بود به سگش غذا بدهد. یک سگ زینتی خیلی خوشگل! از این پا کوتاه ها و مو بلند ها با ده تا زیمبل و زیمبو آویزان از بدنش. یک دفعه یک گربه آمد طرفش. سگ قیصر در رفت!؟ نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. نه به گربه نه به سگ هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود.
قیصر بود. شب آمد خانه. پسرش هنوز نیامده بود. دم دمای صبح آمد. صورتش تغییر کرده بود. قیصر پرسید:"رفتی سلمونی؟" پسرش گفت:" سلمونی نه. صد دفعه گفتم دوره سلمونی ها دیگر تمام شد. بگو موسسه زیبایی." سر میز شام خیلی تو نخ پسره بود. آخرش هم فهمید هر چی هست در منطقه ابروست. بله، دستکاری شده بود. شبیه زنش. شبیه دخترش. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. هیچ چیز نگفت. رفت خوابید. هزاره سوم بود.
همسایه جلوی قیصر را گرفت. گفت:" می گویند بچه ات همیشه تو فضا است. از پنجره اتاقش همیشه دود به هواست. سرخ پوست شده؟" قیصر گفت:" به مولا می کشمش." آمد خانه پسره را خواست. هر چه گفت، پسره کتمان کرد. قیصر گفت:"مدرک دارم که تو فضا دیدنت. فقط بگو این فضا که پاتوق تو شده، قبلاً اسمش چی بود؟" این بار پسر قیصر باباشو نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. هیچ چیز نگفت. لبخندی زد که یعنی خیلی پرتی. رفت خوابید. هزاره سوم بود.
قیصر رفت مانتو فروشی. یک مانتو کوتاه خرید. آورد خانه. گذاشت جلویش و تا آنجا که می توانست مانتو را نصیحت کرد. بیچاره مانتو از فرط خجالت آنقدر بزرگ شد که توی تن همه گریه می کرد. من می خواستم مطلبم را با امیدواری به آخر برسانم. قیصر را که دیدم با موی فشن و ریش لنگری و النگو بسته به مچ، حالا هزاره سوم را هم اگر ببینم، جرش می دهم.
قیصر: فرمون! کجایی که داداشتو مسخره می کنن؟


[FONT=Tahoma,sans-serif]
خواستید کپی کنید منبع فراموش http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53518.html 