خواندنی ها

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت

Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد .»
اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!


نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش كرد بركه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می كرد ؟
كسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می كند. همیشه ساكت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد . بعدها او را در بیایان دیدند كه راه می رفته . اما كسی نمی دانست به دنبال چیست . پیرزن های كور می گویند گمشده ای داشت و به دنبال آن بود . مرد همیشه سیاه می پوشید . موهایش نقره ای رنگ بودند ، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر كس به چهره اش نگاه می كرد حس لطیفی درش جاری می شد. میان سال بود . همیشه آهسته حرف می زد و بیشتر نگاه می كرد . چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سكوت می زد . سالها بود كه سفر می كرد . سالها بود كه به همه جا سرك می كشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی ماند .
گفتی از دور بركه ای دید ؟
مرد از دور بركه ای دید . حالا می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درخت استراحت كند و بعد از آن به راهش ادامه دهد . قدمهایش آهسته و شمرده بود . دیگر چیزی نمانده بود ، احساس تشنگی می كرد .
خشكی لبانش را با خیسی زبان گرفت . زمزمه كرد : « آب ». هنوز چند قدمی مانده بود تا به بركه برسد . هنوز باید كمی دیگر راه می رفت .
اما جلو نرفت و ایستاد . نمی توانست به چشمهایش اعتماد كند ، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه اش را هم باور نكند ، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد باورش نكند . هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود . اما آنچه می دید نه سراب بود و نه خواب .
كسی توی بركه بود . زنی با موهای بلند ، چشمانی نافذ تر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت . زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب . مرد سیاه پوش قدم بر نداشت ، حتی مخفی هم نشد . مسحور شده بود . مسحور بی خیالی و زیبایی زن . زن با چشمانش به او می خندید و مرد را به سوی بركه می كشاند . زن از او فرار نكرد ، تن خود را در میان عمق آب مخفی نكرد . اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه پوش بدن او را نگاه كند . مرد از این متعجب بود كه نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد . مرد سیاه پوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود . زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام ، با طنازی و بازی دادن انحنای كمر از آب بیرون آمد . لباسش را كه روی بوته كنار بركه انداخته بود برداشت و برتن كرد . مرد به زن نگاه می كرد . جوان بود ، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می گفتند ، خطی بر چهره نداشت . قطرات آب از موهای مشكی اش چكه می كردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم كنار بركه مانده بود . لبخندی زد و نزدیك مرد آمد . حالا بهتر می توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه پوش را ببیند . حالا نگاه نافذ مرد سیاه پوش را حس می كرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می كرد . لبخند زن محو شد . دستانش را كنجكاوانه به سوی لبهای مرد برد و به ترك های خشك آن دست كشید . پرسید : « آب می خواهی ؟» مرد سیاه پوش حرفی نزد . همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می كرد . زن دست مرد سیاه پوش را گرفت و او را به سوی بركه كشاند ، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ كنار بركه نشاند .
هیچ حرفی نزد ؟
هیچ حرفی نزد ، انگار با چشم سخن می گفتند ، انگار با نگاه حس
می كردند . هر دو دارای چشمهای نافذی بودند ، هر دو مسحور شده بودند . مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید ، باید حس كرد . زن به كنار بركه رفت دستانش را همانند كاسه ای به هم چسباند و به درون بركه فرو برد . آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشك مرد برد . مرد سیاه پوش آب نوشید . تا به حال چنین آبی ننوشیده بود ، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود . همیشه تشنه بود و نمی دانست این تشنگی دائم برای چیست . حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی ها تمام شده بود . به زن نگاه كرد . كلاه شنل سیاهش را كه برداشت ، آفتاب
موهای نقره ای اش را تلالو داد . زن لبخند زد ، به موهای نقره ای مرد نگاه كرد . از كنار سنگ شانه ای برداشت . شانه ای به رنگ تمامی آبی ها ، شانه ای كه دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می ایستاد . زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقره ای مرد رد می كرد . مرد چشمانش را بست . آرامشی وجودش را فرا گرفته بود . سالها بود كه موهایش هیچ شانه ای به خود ندیده بود . چشمانش را آرام باز كرد .
زن را ندید.
زن رفته بود ؟
زن كنار بركه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس كند . همیشه این دستمال همراهش بود . بعضی اوقات كه باد می آمد و موهایش را آشفته می كرد با این دستمال طغیان موهایش را می گرفت . ولی حالا دستمال را خیس كرده بود و كنار مرد آمده بود تا ترك های خشك صورت مرد را خیس كند . مرد نگاه می كرد و هیچ نمی گفت . زن ، بند سیاه و سفت شنل مرد را كه دور گردنش گره خورده بود باز كرد . شنل سیاه روی سنگها رها شد . حالا زن می توانست شانه های پهن و قوی مرد سیاه پوش را ببیند . لبخند زد و با آن دستمال خیس ، گرد و خاك گردن و لباسهای مرد را گرفت . مرد لبخند زد .
فقط لبخند زد ؟ حرفی نزد ؟ كاری نكرد ؟
چكار می توانست بكند . آن ها ، مسحور هم شده بودند . فكر می كنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر ، همگی كور به دنیا آمدند ؟ مرد لبخند زد ، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش كند . زن تازه آن موقع بود كه تاول های دست مرد را دید . در چشمان زن حلقه اشك جمع شد . مرد لبخند زد .
چرا گریه كرد ؟ چرا مسحور هم شدند ؟ مگر همدیگر را می شناختند ؟
نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند . مرد شبانه راه افتاده بود . آن هم توی یك شب بارانی تا گمشده اش را پیدا كند . برای همین تمام بیابان ها را پشت سر گذاشته بود . زن هم هر روز به بركه می رفت و تن خود را به آب می سپرد . همه مردم آبادی می دانستند زن هر روز به بركه می رود ولی نمی دانستند چرا آن بركه ؟ بركه ای كه كنار بیایان است و
هر روز مسافر زیادی از آنجا می گذرد . آن نزدیكی ها بركه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد . حتی پیر زنان كور هم نمی دانستند چرا ؟
بعد چه شد ؟
زن كه بر تاول دستهای مرد بوسه زد ، حلقه اشك از چشمانش سرازیر شد . مرد می خواست با دستانش آن اشك ها را پاك كند اما با آن دستهای پیر و زخمی نمی توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت ، و با گوشه ای از آن اشكهای زن را پاك كرد . . .
چرا سكوت كردی ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ باز هم می خواهی داستان را نیمه كاره رها كنی ؟
می شنوی ؟ باران می آید . باران همیشه زیباست . آن لحظه هم باران زیبا بود . همان موقع بود كه باران‌ آمد . مرد شنلش را باز كرد و هر دو زیر شنل خزیدند . دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران كه بر روی آب بركه و سنگها فرود می آمد . دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس های مرد سیاه پوش و زن زیبای جوان . دیگر هیچ صدایی نبود و ای كاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند . ای كاش می شد صدای نفرت آن نگاه را دید .
كدام نگاه ، كدام صدا ، از چه می گویی ؟
از آن دو جفت چشمی می گویم كه هرروز زن را هنگام آب تنی می دید. چشم ها متعلق به پسری نوجوان بود كه در عشق زن می سوخت . هرروز كارش را رها می كرد و پشت سنگها مخفی می شد و تنه برهنه زن را می دید و شانه زدن موهای خیسش را نظاره بود . پسرك زن را می پرستید و اورا دوست می داشت . كسی نمی دانست چرا دو روز تب كرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند . پسرك در این دو روز همه اش تشنه بود و آب می خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی كرد . پسرك از دستان زن آب می خواست و حالا با آن چشمان حریص ،‌ با آن چشمان پر نفرت ، شاید حركت نامتوازن شنل مشكی بود . هیچ صدایی نمی آمد و آنان نمی دانستند هوا طوفانی خواهد شد .
چرا سكوت كردی ، باز هم می خواهی آخر داستان را نگویی ، بگو ، تو را قسم به هر كه دوست داری بگو ، زمان زیادی نمانده ، همیشه تا اینجا گفتی ، همیشه مكث كردی ، همیشه آه كشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم . همیشه سكوت كردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعدا می گویم ، ولی بگو ، می خواهم بشنوم .
ای كاش این سنگها حرف می زدند . آن شب هم باران می آمد و آن شب هم طوفان شد . همان شب تو مردی و من گریه كردم . برای خودم اشك ریختم چون راوی قصه ام مرده بود ، راوی قصه مرد سیاه پوش و زن مرده بود .
نمی دانستم چه می شود . نمی دانستم قصه ات به كجا می رود . گفته بودی قصه نیست ، گفته بودی حقیقت است ، افسانه است ، گفته بودی آن آبادی هنوز هست ، همان آبادی كه پر از پیرزنان و پیرمردان كور است . گفته بودی روزی با هم می رویم و كنار آن بركه می ایستم ،‌ شاید نشانه ای آنجا باشد ، شاید گل سری آنجا مانده باشد ، گل سری به رنگ تمام آبی ها . تو را كه توی قبر گذاشتم نعره كشیدم . پایان قصه ات را نمی دانستم ، دیگر نبودی كه با هم به آنجا برویم . شبانه راه افتادم . توی بیابان و كوه ها سرگردان شدم ، آه كشیدم و در دانستن آخر قصه ات سوختم . چه شد ؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چكار كردند ، به دنبال آبادی كوردلان چه راهها كه نرفتم ، از هركس می پرسیدم پاسخی نداشتم . از من می ترسیدند می گفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمی دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست ، نمی دانستند سرگردانی ام برای یافتن پایان قصه ای است كه راوی اش آن را ناتمام گذاشته . كسی راه آن بركه را نمی دانست ، همه می گریختند ، همه فرار می كردند ، و فكر می كردند من همان افسانه هزارساله هستم كه
بازگشتم . فكر می كردند برای بردن زن آمدم . اما زن كجا بود ، راستی آنان چه شدند ؟ در آن شب بارانی ، در مقابل آن چشمان حریص چه كردند ؟
همه جا پر از سكوت است ، چشمان نافذی ندارم ، سكوت را بلد نیستم . همیشه حرف زدم ، همیشه شنیدم ، همیشه در عطش شنیدن قصه ات صبر كردم تا حالت مساعد شود ، فكر می كنی نمی دانستم این اواخر با مكث داستانت را تعریف می كنی . بنیه نداشتی ، نیرو نداشتی تا دهانت باز شود . سالها بود كه چشمانت كور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه ات را خوب روایت می كردی . ولی چرا آدرس درستی ندادی . تنها گفتی بیابان ، تنها گفتی بركه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام . پس چرا این بیابان تمامی ندارد ، پس چرا به آخر دنیا نمی رسم ، كاش قبل از مرگت همه را می گفتی ، كاش می دانستی با شنیدن همین قصه بود كه كودكی ام را به بزرگی رساندم ، كاش می دانستی كه آرزو می كردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای كمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هرروز بزرگتر می شدم و تو برایم واضح تر می گفتی و این آخرین روایتت كامل ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام كنی و حالا من مرد سیاه پوشی شدم كه آواره بیابان است و دنبال گمشده اش می گردد.
سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید كردم ، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد ، دیگر بركه ای نمانده كه ندیده باشم ، می گویند تنها یك بركه است كه نرفتم . بركه ای كه توی بیابان است و مسافران زیادی از كنارش می گذرند . می خواهم آن آخرین بركه را هم ببینم . می خواهم آن یكی را هم از سربگذرانم . چیزی نمانده ، باید برسم ، خسته ام ، تشنه و آفتاب سوخته . كفش هایم سوراخ شدند ، دستانم پر از تاول است از پس كه این چوب دستی را توی دستانم فشردم . دستم را سایبان می كنم تا نور خورشید آزرم ندهد . توی تمام این سالها نگاه كردن را یاد گرفتم . سكوت را تجربه كردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می انداخت . باید آبی می نوشیدم و به راهم ادامه می دادم ، آب می خواستم . باید چند قدم دیگری می رفتم تا به بركه برسم ولی صبر كن این بركه چه آشناست . او را كجا دیدم ؟ هیچ جا ندیدمش ، آن را توی ذهنم ثبت كردم . همان است ، همان بركه توی افسانه ،‌ همان بركه ای كه می گفتی ، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب ؟! آن زن زیبا كیست ؟ چرا به من لبخند می زند ؟ چرا از من فرار نمی كند ؟ چرا مثل همه نمی گوید مرد سیاه پوش افسانه ها بازگشته ؟ چرا به طرفم می آید ؟ نوازشم می كند ، آبم می دهد ، گرد و غبار این همه سال را پاك می كند و تاول های دستم را بوسه می زند ؟ چرا با آن شانة به رنگ تمام آبی ها موهای نقره ای ام را شانه می زند ؟ چرا باران می آید ؟ چرا اشكهایش را پاك می كنم ؟ چرا او را در آغوش می گیرم ؟ چرا شنل مشكی ام را باز می كنم و به زیرآن می خزیم ؟ چرا آن چشمهای حریص افسانه ات را فراموش می كنم ؟ چرا آن چشمهای پرنفرت را نمی بینم ؟ چرا سكوت را تجربه می كنم ؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می كنم ؟ چرا چهره كور راوی را نمی بینم ؟ چرا از زن نمی پرسم چند سال است كه در این بركه شنا می كنی ؟ چرا نمی پرسم مرا از كجا می شناسی ؟ چرا دیگر تشنه نیستم ؟ چرا صدای فریاد های پسر را توی آبادی نشنیدم كه می گفت : « غریبه اومده .» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی بركه ندیدم ؟ چرا صدای كوبیدن چوب وچماق را بر بدن هایمان حس نكردیم ؟ چرا ندیدم كه زن را جلوی چشمانم تكه تكه كردند ؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم ؟ چرا او را جلوی چشمان من خاك كردند ؟ چرا چشمان مرا كور كردند ؟ چرا نفرین شان كردم ؟ چرا از خدای آسمان ها خواستم كه تمام چشمان این مردم را كور كند تا انتقام زن را بگیرم ؟ چرا با چشمان كور راهی بیابان شدم و چرا دیگر كسی مرا ندید؟ هیچ كس مرا ندید غیر از تو راوی قصه ها . اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان ها كردی ؟ كاش همان اول می گفتی كوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه پوش است ، كاش می گفتی كه آنان زن زیبا را كشتند و مرد سیاه پوش را با چشمانی كور آواره بیابان كردند ، كاش همه را می گفتی و نمی گذاشتی افسانه مرد سیاه پوش ،‌ افسانه نفرین او تكرار شود، كاش ...
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد . بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی .

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد . پسرک پرسید ، خانم ، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد ، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد .

پسرک گفت: خانم ، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد . زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است .

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد ، خانم ، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم ، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت . مجددا زن پاسخش منفی بود .

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت . مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر ... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم

پسر جوان جواب داد ، نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه .
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
عشق جوان به دختر
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

كمی دورتر از جایی كه الان پسرك ایستاده است، نزدیك تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ های زرد بیرون زده اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن كرده اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یك تكه ابر سفید متراکم مثل یك تكه سنگ بالای این جا ایستاده، كه انگار هیچ وقت تكان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید كنار این تك درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش كه لب چاه رسید، كمی خاك از زیر پاهای برهنه اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی ...». صدایش را شنید که بر می گردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی... صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی ...كمك...»
پسر خندید و رفت كمی آن طرف تر به درخت تكیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می كرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل كشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم كوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید كه التماس كنان می گفت: «اوهوی ...كمك ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه كرد: «اوهوی چاه؛ كفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد كنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن كرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه كجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه كرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یكی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون كه چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یك گونی گردو دارم، اگر بری یكی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم كوه... بیا بریم کوه، كدوم كوه ...»
هوا ساكن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا كه خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شكند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه كجایی ... هوووی ... كجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم كدوم عاقبت به خیری یه كیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یكی رو پیدا كن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یكی رو پیدا كن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا كه گردو نیستن . بادوم ن . یك كیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریكه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یكی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نكن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فكر كنم کمرم شكسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه كار داشتم ...»
«هی مردكه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی كه شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تكان بدهد. شاخه های درختان هم ساكت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی كشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه كار می كنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاك، نجسم كردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تكه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.

پسر خندید و رفت كمی آن طرف تر به درخت تكیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می كرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل كشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم كوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید كه التماس كنان می گفت: «اوهوی ...كمك ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه كرد: «اوهوی چاه؛ كفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد كنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن كرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه كجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه كرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یكی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون كه چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یك گونی گردو دارم، اگر بری یكی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم كوه... بیا بریم کوه، كدوم كوه ...»
هوا ساكن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا كه خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شكند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه كجایی ... هوووی ... كجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم كدوم عاقبت به خیری یه كیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یكی رو پیدا كن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یكی رو پیدا كن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا كه گردو نیستن . بادوم ن . یك كیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریكه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یكی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نكن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فكر كنم کمرم شكسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه كار داشتم ...»
«هی مردكه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی كه شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تكان بدهد. شاخه های درختان هم ساكت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی كشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه كار می كنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاك، نجسم كردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تكه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...
در باره نویسنده:
شـین پرتو شـاعر و نویسـنده ایسـت که طبعی ظریف و اسـتعداری فراوان در سـرودن اشـعار جذاب و داسـتانهای دل انگیز دارد. این نویسـنده به چند زبان خارجی آشـنا و از ادبیات قدیم فارسی نیز با اطلاع میباشـد . بنا برین وسـعت اطلاع و اسـتعـداد او دسـت به دسـت هم داده و در نگارش داسـتانهای دلپذیر او را موفق گردانیده اسـت.
در داسـتانهای این نویسـنده روشـن بینی ومبارزه با هـر نوع بدی و آلودگی به چشـم میخورد.
برخی از آنچه از نظم و نثر این نویسـنده بزیور طبع آراسـته شـده به شـرح زیر اسـت:
دختر دریا، سـمندر، ژینوس، غـژمه، پهلوان زند، سـایه شـیطان، نمایشـنامه کاوه آهنگر، شـیطان، کام شـیر، ویدا و زندگی فـرد اسـت
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

این داستان از مشرق زمین آمده و موضوعش این است که دو نفر به دنبال کشف حقیقت و معنویت بودند و اتفاقا راه شان یکی بود .نفر اول در یک روستای کوچک بین راه اطراق کرد تا صبح زود روز بعد به بقیه سفرش ، که حدود پنجاه کیلومتر بود ، ادامه دهد.بین راه به یک پیرمرد روشن ضمیر برخورد و از او درباره معنی زندگی و کائنات و همه چیز سوال کرد .
پیرمرد با صبوری به همه سوالات مرد جوان پاسخ داد.در انتها مرد جوان از پیرمرد تشکر کرد و در مورد درست بودن راهش به دهکده بعدی و از شناخت احتمالی او از مردم آن دهکده پرسید. پیرمرد به سوال اول جوان در مورد درست بودن راه پاسخ مثبت داد .اما در مورد سوال دوم درباره مردم آن دهکده ، از او پرسید مردم دهکده قبلی که از آن گذشته ، چه طور بودند .مرد جوان پاسخ داد آنها عالی بودند ،با آن که فقیر بودند ، ولی از او به گرمی استقبال کردند و تعارف کردند که شب را در خانه یکی از آنها بماند و به او غذای مفصل دادند.
مرد جوان در مقابل این همه مهربانی و بخشندگی شرمنده شده بود.سپس پیرمرد به او گفت که من برایت یک خبر خوب دارم .مردم دهکده بعدی هم به همان خوبی دهکده اول هستند بنابراین با خیال راحت به آن جا برو و لذت ببر.
از طرف دیگر در روز بعد مرد جوان دوم هم به طور اتفاقی در همان دهکده ماند که جوان اول آن را ترک گفته بود .صبح روز بعد او هم همان راه جوان اول را به طرف دهکده بعدی ادامه داد. در اواسط راه جوان دوم همان پیرمرد را دید و همان سوالات را از او پرسید و سپس در مورد راه دهکده بعدی و شناخت او از مردم آن جا پرسید .پیرمرد جواب سوال اولش را داد و در ادامه از او پرسید که مردم دهکده قبلی چطور بودند. او گفت من از آنها تعجب کردم ، چون رفتار بسیار غیردوستانه ای داشتند .با وجود آن که من گرسنه و خسته بودم آنها به من محبت نکردند .وقتی از آنها جایی برای ماندن خواستم گفتند جا ندارند و من ناچار شدم در کشتزار بخوابم .همچنین گفتند که غذایی برایم ندارند.لذا آنها بسیار بیرحم بودند و امیدوارم دیگر هرگز آنها را نبینم.پیرمرد به او گفت جوان خبر بدی برایت دارم .مردم دهکده بعدی هم دقیقا مثل مردم دهکده اول هستند ..بنابراین سعی کن از مسافرتت لذت ببری و درس ات را یاد بگیری
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف كنن...
بعد از مدتی یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می كشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه كار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شركت هواپیمایی مشغول به كار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس كرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!

هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه كلوپ مخصوص كار میكنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی كه كاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نكن !!!
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

بیشتر آرتیستهای سریال یك كمربند پهنی داشتند كه وسطش علامتی بود. من در تمام آن سالها كه هیچكدام از وسایل آرتیستی را نداشتم، فكر كردم كه شاید آسانترین آنها فراهم كردن این كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرمیِ قالب سر و عینك پهن خلبانی را نداشتم. گیر نمیآمد. در هیچ جا نمیشد سراغ گرفت. كمربند خودمان یك كمربند نازك قهوه ای بود. اما شاید میشد كمربند پهن و سیاه آرتیستی را یك جایی گشت و پیدا كرد و یا درست كرد. جاهایی را كه كمربند میفروختند سر كشیده بودم. هیچكدام كمربند آرتیستی نداشتند، یا كمربندهایی مثل كمربند خودم برای آدمهای حقیر گمنام، بچه مدرسه ایهای محكوم به چوب و فلك، كارمندهای محكوم به دفتر و دستك و دامادهای محكوم به عروسی داشتند كه كمر سیاه میبستند. كمربند بزرگواری و دلاوری، كمربند آرتیستی در هیچ جا نبود. نمیدانم به چه مستمسكی، با چه دروغ و بهانه ای، یكی از خواهرها را كه همراهتر بود راضی كردم كه از پارچهی سیاهی كمربند پهنی برای من درست كند. كمربند براقِ چرمی نمیشد، ولی یك امیدواری بدبخت دوری، یك امید به معجزهای داشتم كه شاید این كمربند برق صندلیهای چوبی قهوه ای سینمای سریال، بوی سینمای سریال و ذوق و التهاب تاریكی تالار سینما را با خودش بیاورد، چیزی از رنگهای خاكستری، سیاه و سفید براق فیلم را در خودش داشته باشد، چیزی از دشتها و درهها و جادههای آسفالت را، برق بالهای هواپیماها را، برق آسمان سریال را در عینك خلبانی قهرمانها، برق لبخند آرتیسته را در لحظهای كه دختره را پشتِ پناه میگرفت، چیزی از موج موج یال سفید اسب یكه سوار را، چیزی از آن همه دلاوری و سرزندگی را كه در میان رخوت و خفت خاكستری زندگی یك دم میدرخشید و باز برچیده میشد و باز آسمانِ سیاهِ سنگشده به جا میماند، چیزی از آن جادوی جاری در تالار سینمای فقیر سریال را باز بر سرهای ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهای ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم این همه خوف و حقارت و غم و فقر بیامان یك ذره، یك جرعه درمان شود. این خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتیاق میپروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شاید رویای خلبانهای جذاب بلندپرواز را داشت) راضی كردم كه از چیزی به رنگ سیاه، هرچه میخواهد باشد، كمربند پهنی برایم درست كند. بهش گفته بودم كمربند باید به جای قلاب كمر، چیزی، نقشی مثل یك دایرهی بزرگ داشته باشد، یك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكستهای، و این حلقه و صاعقه، در قبال سیاهی كمربند به رنگ سفید درخشان باید باشد، خیلی سفید، به رنگی كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشمهای دیگران هم درست شد. رازی بین من و خواهر مهربان بود، یك بازی شوخ كه خواهر را به بچگی برمیگرداند. كمربند را با پارچهی كلفت سیاهی، مخمل سیاهی شاید، درست كرد. قلابدوزی و اینها را دوست میداشت و بلد بود. كمربند پهنی، گفته بودم، كه پشت كمرم باید بسته شود، كه گره یا قلابش از جلو معلوم نباشد. این جلو، به جای گل كمر، حلقهی بزرگی از پارچهی پاكیزهی سفید درست كرد. پارچه را روی مقوای كلفتی دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و تهاش به پیرامون حلقه متصل میشد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزی كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از دیگران (روز تعطیلی بود؟) از او گرفتم. دستم را به سینه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جایی كه در خانه ی شلوغ و پر از آدم گاهی می شد تنها ماند، و در آنجا پیت حلبی بساط زندگی من بود، كتاب و كتابچهها بود و گاهی میگذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پردهی دختر ترسا و شیخ صنعان با خودش خلوت كند.

صندوقخانه، نزدیك به سقف، زیر سقف، سوراخ گردی مثل یك پنجره به خانه ی همسایه یا به هرجای دیگری كه پشت این خانه بود داشت؛ یك پنجره ی گرد كه شیشهای، چیزی نداشت و زمستانها آن را با چیزی مثل دمكنی میبستند كه سرما نیاید، و تابستانها باز میكردند كه دختر ترسا در برابر شیخ صنعان در پیچ و تاب رقصی دائمی باشد. شیخ، انگشت در دهان، پیش پای دختر نشسته بود و حیران نگاه میكرد. نور شیری رنگ ملایمی، مثل نور زیر سقف حمام، صندوقخانه ی تاریك را كمی روشن میكرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخملپوش مادربزرگ و یخدان بنشن و خوراكیهای پنهان كه قفل بود، فضای نیمه تاریك صندوقخانه را محدودتر میكرد. عطر جوزقند و نعنای خشك بود. چادرشب یاد بام تابستان را میآورد. صندوقخانه امنترین و زیباترین مكان خانهی قدیمی بود.

در خلوت نیمه تاریك معبد صندوقخانه، كتِ خانه ام را درآوردم. كمربند را كه زیر كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سیاهِ نویِ قشنگش آویخته شد. در میان دو بازو، در طول دو بازوی از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پیشش را نگاه كردم. حلقه ی سفتِ سفید و در وسط آن علامت پاكیزه ی صاعقه، درست همان چیزی بود كه آرزو كرده بودم (و امید نداشتم) كه از كار دربیاید. كمربند را با آهستگی و ملایمتی كه در خور آداب عزیز است به دور كمر پیچیدم. دو انتهایش را با دو سگك سیاه كه به اندازه ی كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پیكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لایق كمربند بودم و تمامی بدنم از نژاد كمربند بود.

در صندوقخانه بودم و مكلف به دیوارهایی كه به خانه میرسید كه خویشانم آن را انباشته بودند. این را تا این سنِ عمرم، ده، یازده سال، با تمام وزنی كه خانهی قدیمی در محله ی قدیمی داشت، در خواب و بیداری سنجیده بودم. پردهی شیخ صنعان را در روزها و شبهای تب، در ساعتهای بیانتها، بسیار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذری میشناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهایم به اقتضای عمر جدیدشان كمی از بدنم فاصله گرفتند. پاهایم بر زمین محكمتر شد. با شادی و ناباوری به رویش بازوهای ستبرم، به ساق پاهایم كه مثل كرم ابریشمی در پیلهاش، گرداگردش بلوز سیاه چسبان، شلوار و پوتینهای سیاه چسبان، بافته میشد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهای تابدار، به سوی پنجرهی كوچك بلند كردم. به حسب دوره های عمرم، آن سوی پنجره بیابان دیوها، دشت، جنگل، مزرعهی گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگهایشان محو بود. قلبم در جریان نسیم و سپیدهدمی كه در تنم میوزید، با سلامت و شوق، تندتر میزد. خون در رگهایم آزادتر و آوازخوان میتپید. گرداگرد، محو، چهره های خردسالانِ خوابگیر تالار نیمه تاریك سینما را میدیدم كه غرق تحسین پیكر من هستند. خودم هم در بین آنها محو بالای بلند این پیكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه میدرخشید و بارانی نقرهای و جانبخش بر پیكرش میبارید. درنیمه تاریك گرداگردم، نیمه تاریك تالار سینما را میدیدم. بوی بنشن به بوی بدنهای بچه ها و بوی «نا»ی تالار پیوسته بود كه آنقدر و به آن شكل ناگفتنی از جنس آن ماشینهای تازان، طیاره های پشتكزنان، از جنس در و دیوار انبارهای متروكی بود كه در آن هر لحظه میرفت كه نقابپوش دلاور، در میان جمع دزدان ظهور كند و صدای ضربه های مشت زیر سقف تیرهی تالار سینما طنینانداز شود. برق تیره ی دسته ی صندلیهای قهوه ای سینما را زیر این نور شیریِ اندك صندوقخانه میدیدم. نور اندك انتهای صندوقخانه، نور آپارات بود. شیخ صنعان از پیش پای دختر برخاست. دختر حیران بود. باد جامه هایش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شیخ با صدای زنگوله ها به پشت تپه گریختند. شیخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علی بابا» بود، كه سربندی مرصع داشت و یك ریش كوتاه چهرهاش را تزیین میكرد. اسب سفیدی آمد. شیخ دست بر پشت زین بالا رفت. دختر گریان شد.

به صاعقه ی سفید وسط كمربند دست كشیدم. بازارچه، از پشت دیوار، طراوات و اعجاز اولین قدمهای لرزان كودكیام را داشت كه هوا همیشه هوای دم عید، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوی خودم بازوها را باز كردم. دیوارها فرو ریخت. اسبی آمد سیاه. دست بر پشت زین سوار شدم. دختر برای آخرین بار چشمان گریانش را به سوی من برگرداند. وظیفه از عشق مهمتر بود. صدای زنگولهی گوسفندها پشت تپه محو میشد.

پرده آشفته شد و دیوارها از انتهای صندوقخانه پیش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بیرون صدایم میكردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخصتر میشد: «كجا هستی؟ به سنگ بكنن! ناهار یخ كرد ...»
كمربند را به سرعت باز كردم. جایی لای چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند «علی بابا» را از چهره ام ستردم. نگاهی به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور میشد. با دست از اسبم خداحافظی كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقی قدم گذاشتم كه بوی آبگوشت در فضایش بود و صدای گوشتكوب كه در بادیه با ضربه های یكسان میكوفت.
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

دختری در چین زندگی می كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوست این دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسی وی گمان بر این بود كه او در این امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگیرد. این مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار تردید شوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود این اتفاق معلم دختر را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از آن به بعد موفقیت های بیشتری به دست خواهد آورد . دختر نیز كه هیجان زده شده بود ، شروع به گریه كرد . او از سخنان معلم بی نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بیشتری كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و برای اینكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساس می كرد . چند سال بعد ، او در یكی از دانشگاه های معروف پکن پذیرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر این گونه تغییر نمی كرد و آینده خوبی در انتظار وی نبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و برای معلم خود حقیقت را فاش كرد . معلم که دیگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیرا توانایی های تو را می شناختم و می دانستم كه تو نمی توانی نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بیشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنیدن این سخنان به گریه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راه زندگی وی را تغییر داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت های زیادی رخ داده و بوجود می آید . لذا نباید به این آسانی این فرصت ها را از دست داد .
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”