خواندنی ها
مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت
-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
انكار هميشه موجب تنش است، بپذير. اگر آسودگي مي خواهي، پذيرش هميشه راه حل است. هرچه در پيرامون تو رخ مي دهد، بپذير، بگذار همان به كلي ذاتي مبدل شود
---------------
آرامش تنها زماني بدست خواهد آمد كه ذهن دور از افكار باشد. اگر بيداري تو براي رهايي از افكارت ياريت كند، آرامش را به دست خواهي آورد، و اين تنها آرامش واقعي در جهان است.
عارف هندي
---------------
آرامش تنها زماني بدست خواهد آمد كه ذهن دور از افكار باشد. اگر بيداري تو براي رهايي از افكارت ياريت كند، آرامش را به دست خواهي آورد، و اين تنها آرامش واقعي در جهان است.
عارف هندي
-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
*****داستان من وخدا ****
بنده: چقدر احساس تنهایی میكنم
خدا: فانی قریب
.:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::.
من: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد بهت نزدیك شم
خدا: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::.
من: این هم توفیق میخواهد!
خدا: ألا تحبون ان یغفرالله لكم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
من: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی
خدا: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود/۹۰) ::.
من: با این همه گناه... آخه چیكار میتونم بكنم؟
خدا: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست كه توبه رو از بندههاش قبول میكنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
من: دیگه روی توبه ندارم
خدا: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳ ) ::.
من: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟
خدا: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::.
من: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
خدا: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
من: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میكنه؛ عاشق میشم! ... توبه میكنم
خدا: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهكنندهها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
من: الهی و ربی من لی غیرك
خدا: الیس الله بكاف عبده
.:: خدا برای بندهاش كافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
من: در برابر این همه مهربونیت چیكار میتونم بكنم؟
خدا:
یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریكیها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
بنده: چقدر احساس تنهایی میكنم
خدا: فانی قریب
.:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::.
من: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد بهت نزدیك شم
خدا: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::.
من: این هم توفیق میخواهد!
خدا: ألا تحبون ان یغفرالله لكم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
من: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی
خدا: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود/۹۰) ::.
من: با این همه گناه... آخه چیكار میتونم بكنم؟
خدا: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست كه توبه رو از بندههاش قبول میكنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
من: دیگه روی توبه ندارم
خدا: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳ ) ::.
من: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟
خدا: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::.
من: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
خدا: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
من: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میكنه؛ عاشق میشم! ... توبه میكنم
خدا: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهكنندهها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
من: الهی و ربی من لی غیرك
خدا: الیس الله بكاف عبده
.:: خدا برای بندهاش كافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
من: در برابر این همه مهربونیت چیكار میتونم بكنم؟
خدا:
یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریكیها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
بهترين دوران زندگى من
هيچ چيز ارزشمندتر از همين امروز نيست.
گوته ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سى سالگى میشدم. وارد شدن به دههاى جديد از دوران زندگيم نگران کننده بود، چون میترسيدم که بهترين سالهاى زندگيم را پشت سرگذاشته باشم.
عادت جارى و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرِکار، براى تمرين به يک باشگاه میرفتم. من هر روز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه میديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسى میکردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگى و شادابى هر روز را ندارم. به همين خاطر، علّت امر را جويا شد. به او گفتم که از وارد شدن به سن سى سالگى احساس نگرانى میکنم. با خود فکر میکردم که وقتى به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگى گذشتهام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم: «ببينم، بهترين دوران زندگى شما چه موقعى بود؟»
نيکولاس بدون هيچ ترديدى پاسخ داد: «جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
«وقتى که کودکى بيش نبودم و در اطريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگى میکردم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که به مدرسه میرفتم و چيزهايى ياد میگرفتم که الان میدانم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که براى نخستن بار صاحب شغلى شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقى دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«جنگ جهانى دوم شروع شد، و من و همسرم براى نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم. موقعى که با هم، صحيح و سالم، روى عرشه کشتى نشسته عازم آمريکاى شمالى شديم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«موقعى که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«موقعى که پدرى جوان بودم و بچههايم جلوى چشمانم بزرگ میشدند، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط میکنم و زنم را به اندازهاى که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگى من است.»
هيچ چيز ارزشمندتر از همين امروز نيست.
گوته ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سى سالگى میشدم. وارد شدن به دههاى جديد از دوران زندگيم نگران کننده بود، چون میترسيدم که بهترين سالهاى زندگيم را پشت سرگذاشته باشم.
عادت جارى و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرِکار، براى تمرين به يک باشگاه میرفتم. من هر روز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه میديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسى میکردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگى و شادابى هر روز را ندارم. به همين خاطر، علّت امر را جويا شد. به او گفتم که از وارد شدن به سن سى سالگى احساس نگرانى میکنم. با خود فکر میکردم که وقتى به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگى گذشتهام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم: «ببينم، بهترين دوران زندگى شما چه موقعى بود؟»
نيکولاس بدون هيچ ترديدى پاسخ داد: «جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
«وقتى که کودکى بيش نبودم و در اطريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگى میکردم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که به مدرسه میرفتم و چيزهايى ياد میگرفتم که الان میدانم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که براى نخستن بار صاحب شغلى شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقى دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«وقتى که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«جنگ جهانى دوم شروع شد، و من و همسرم براى نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم. موقعى که با هم، صحيح و سالم، روى عرشه کشتى نشسته عازم آمريکاى شمالى شديم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«موقعى که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«موقعى که پدرى جوان بودم و بچههايم جلوى چشمانم بزرگ میشدند، آن دوران بهترين دوران زندگى من بود.»
«و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط میکنم و زنم را به اندازهاى که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگى من است.»

-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
به خدا نگوییم یک مشکل بزرگ دارم، به مشکل بگوییم من یک خدای بزرگ دارم
هنگامی که حکم اخراج بی دلیلش را از رییس دریافت کرد، یک نفس عمیق کشید و محترمانه به او گفت:"شاید قدرت و مقام شما از من بیشتر باشد اما من خدایی دارم که قدرتش بی نهایت است، میدانم تا او نخواهد من اخراج نمی شوم و شماهم هیچ نمی توانید بکنید" و ضمن ادای احترام از اتاق رییس خارج شد. با خیالی آسوده به خانه رفت و آن شب را در میان خانواده جشن گرفت و به سرور پرداخت. او همیشه درچشمانش سخنان بی شماری با خدا داشت و رفتارش با دیگران نمونه ای از عبادت بدون شرط بود. درمواقع گرفتاری خونسرد و آرام بود و از ناامیدی پرهیز می کرد، به مسایل نگاه مثبت داشت و از موج منفی دیگران رویایی سبز و زیبا می ساخت.
فردای آن روز بی تفاوت به اتفاقی که افتاده است به محل کارش رفت. به پشتوانه احساسی که در ذهنش به وجودآمده بود و یقین به حل مشکلش، امیدش دوچندان شده بود. وارد دفتر کارش شد و آرام آرام به سوی اتاق رییس گام برداشت، در ذهن دغدغه مشکلش را احساس نمی کرد و منتظر یک اتفاق یا پیشنهاد جدید بود. بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد...
هنگامی که انسان در مسیر زندگی با مشکلاتی مواجه می شود قطعا به دنبال فردی، وسیله ای یا قدرتی می گردد تا به کمک او مشکل خود را حل کند. آدم ها معمولا اگر از حضور فردی توانمند و با نفوذ در زندگی خود برخوردار باشند که بتوانند مشکلات خود را به راحتی توسط او حل و فصل نمایند، جسارت، آرامش و امنیت خاطر پیدا می کنند و درهنگام رویارویی با مشکلات فورا به یاد او می افتند و از او طلب یاری می کنند و یا پشتوانه وی به نورد مشکلات می روند. آن ها همیشه آن فرد بانفوذ را به یاد دارند و مورد ستایش و تقدیر خود قرار می دهند. فرد توانمند را برگ سبز مشکلات می دانند و سعی می کنند با ادای احترام و انجام اعمال و رفتاری که مورد پسند وی باشد او را برای خود حفظ نمایند تا از موقعیت و امتیازاتش بهره مند گردند.
در این هنگام فرد از رویارویی با مشکلات احساس ناتوانی و ترس و دلهره ندارد و به فکر نذر و دعا و راز و نیاز برای رفع مشکل خود نمی افتد. او با خیال آسوده تنها چشم امید به حامی توانمند و بانفوذ خود دارد و با ستایش و تمنا از او سعی بر رفع مشکل می کند.
شاید در نظر برخی افراد این موضوع ایده آل باشد و همیشه حسرت داشتن چنین موقعیتی را در دل کشیده باشند. آن ها از اینکه بتوان مشکلات را به کمک دیگری به راحتی و بدون دردسر حل نمود اظهار خرسندی می کنند و در زمان مواجهه با مشکلات به دنبال فرد یا موقعیتی می گردند که به این شکل مشکل خود را حل کنند. آن ها مدت ها به دنبال چنین شخص و موقعیتی می گردند اما کم تر کسی از این افراد توانمندترین و بانفوذترین حلال مشکلات را به یاد می آورد و به امید او وارد مشکلات می گردد.
به ادامه داستان بالا بر می گردیم، بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد زیرا رییسی وجود نداشت که او بخواهد وارد اتاقش شود، منشی به او گفت که اول صبح امروز طی حکمی از مقامات بالا رییس اداره به منطقه دیگری انتقال یافت و به این ترتیب حکم اخراج او هم لغو گردید و می تواند در صورت تمایل به کار خود ادامه دهد.
بله، ما آدم ها همیشه در آرزوی داشتن قدرت، موقعیت یا شخص بانفوذ و فوق العاده ای هستیم که بتوانیم توسط آن بر مشکلات فائق آییم اما هیچ گاه به این نتیجه نمی رسیم که خداوند بزرگ و توانا، پدر دلسوز و مهربان ماست که با قدرت بی کران خود می تواند همه مشکلات ما را در یک لحظه ناپدید کند، ما فراموش می کنیم که او عاشق یاری رساندن به ما است و تنها کسی است که تمام و کمال از مشکل ما و راه حل آن باخبر است، فراموش می کنیم که مشکل ما تنها با خواست و اراده او حل شدنی است و اگر او بخواهد یا نخواهد هیچ قدرتی توان مقابله یا تغییر نظر او را ندارد.
جالب است! ما انسان ها که همیشه به دنبال فرد توانمند و بانفوذی می گردیم تا حامی و حلال مشکلات ما باشد و سعی می کنیم تا با ادای احترام و انجام اعمال مورد پسند وی، او را برای خود حفظ کنیم چرا خدا و قدرت بی کران او را از یاد می بریم و هیچ گاه به داشتن او افتخار نمی کنیم و با انجام اعمال و رفتار مورد پسند و ی سعی نمی کنیم تا تنها او که عاشق واقعی ما است را برای خود حفظ کنیم. چرا ما تنها زمانی از خداوند طلب یاری می کنیم که تمام درها بر روی ما بسته شده است و هیچ کسی نمانده است تا توان حل مشکل مارا داشته باشد؟ چرا در همان لحظه اول حضور پدر دلسوز، مهربان و قدرتمند خود را از یاد می بریم و به سراغ آفریده های او می رویم تا مشکل ما را حل نمایند؟ ما فراموش می کنیم که فرد مورد نظرمان خود آفریده خداوند است و تنها با خواست و اراده خدا توان حل مشکل ما را دارد. بنابراین به اشتباه به او متوسل می شویم و از او درخواست کمک می کنیم.
اما اگر ما به جای توسل و توکل به قدرت ناچیز دیگران به خداوند توانا عنایت کنیم تنها با حفظ یاد او در دل هایمان به خواسته هایش توجه کنیم همیشه مورد لطف و عنایت بدون منت و بدون قید و شرط او قرار خواهیم گرفت. قدرتی که بی کران است و هیچ چیز و هیچ کس توان مقابله با آن را ندارد. آن وقت است میتوانیم به جای این که بعد از بسته شدن تمام درها به درگاه خدا برویم و بگوییم که خدایا من یک مشکل بزرگ دارم، در همان ابتدای کار با خیالی آسوده و بدون نگرانی به مشکلات بگوییم که من یک خدای بزرگ دارم.
هنگامی که حکم اخراج بی دلیلش را از رییس دریافت کرد، یک نفس عمیق کشید و محترمانه به او گفت:"شاید قدرت و مقام شما از من بیشتر باشد اما من خدایی دارم که قدرتش بی نهایت است، میدانم تا او نخواهد من اخراج نمی شوم و شماهم هیچ نمی توانید بکنید" و ضمن ادای احترام از اتاق رییس خارج شد. با خیالی آسوده به خانه رفت و آن شب را در میان خانواده جشن گرفت و به سرور پرداخت. او همیشه درچشمانش سخنان بی شماری با خدا داشت و رفتارش با دیگران نمونه ای از عبادت بدون شرط بود. درمواقع گرفتاری خونسرد و آرام بود و از ناامیدی پرهیز می کرد، به مسایل نگاه مثبت داشت و از موج منفی دیگران رویایی سبز و زیبا می ساخت.
فردای آن روز بی تفاوت به اتفاقی که افتاده است به محل کارش رفت. به پشتوانه احساسی که در ذهنش به وجودآمده بود و یقین به حل مشکلش، امیدش دوچندان شده بود. وارد دفتر کارش شد و آرام آرام به سوی اتاق رییس گام برداشت، در ذهن دغدغه مشکلش را احساس نمی کرد و منتظر یک اتفاق یا پیشنهاد جدید بود. بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد...
هنگامی که انسان در مسیر زندگی با مشکلاتی مواجه می شود قطعا به دنبال فردی، وسیله ای یا قدرتی می گردد تا به کمک او مشکل خود را حل کند. آدم ها معمولا اگر از حضور فردی توانمند و با نفوذ در زندگی خود برخوردار باشند که بتوانند مشکلات خود را به راحتی توسط او حل و فصل نمایند، جسارت، آرامش و امنیت خاطر پیدا می کنند و درهنگام رویارویی با مشکلات فورا به یاد او می افتند و از او طلب یاری می کنند و یا پشتوانه وی به نورد مشکلات می روند. آن ها همیشه آن فرد بانفوذ را به یاد دارند و مورد ستایش و تقدیر خود قرار می دهند. فرد توانمند را برگ سبز مشکلات می دانند و سعی می کنند با ادای احترام و انجام اعمال و رفتاری که مورد پسند وی باشد او را برای خود حفظ نمایند تا از موقعیت و امتیازاتش بهره مند گردند.
در این هنگام فرد از رویارویی با مشکلات احساس ناتوانی و ترس و دلهره ندارد و به فکر نذر و دعا و راز و نیاز برای رفع مشکل خود نمی افتد. او با خیال آسوده تنها چشم امید به حامی توانمند و بانفوذ خود دارد و با ستایش و تمنا از او سعی بر رفع مشکل می کند.
شاید در نظر برخی افراد این موضوع ایده آل باشد و همیشه حسرت داشتن چنین موقعیتی را در دل کشیده باشند. آن ها از اینکه بتوان مشکلات را به کمک دیگری به راحتی و بدون دردسر حل نمود اظهار خرسندی می کنند و در زمان مواجهه با مشکلات به دنبال فرد یا موقعیتی می گردند که به این شکل مشکل خود را حل کنند. آن ها مدت ها به دنبال چنین شخص و موقعیتی می گردند اما کم تر کسی از این افراد توانمندترین و بانفوذترین حلال مشکلات را به یاد می آورد و به امید او وارد مشکلات می گردد.
به ادامه داستان بالا بر می گردیم، بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد زیرا رییسی وجود نداشت که او بخواهد وارد اتاقش شود، منشی به او گفت که اول صبح امروز طی حکمی از مقامات بالا رییس اداره به منطقه دیگری انتقال یافت و به این ترتیب حکم اخراج او هم لغو گردید و می تواند در صورت تمایل به کار خود ادامه دهد.
بله، ما آدم ها همیشه در آرزوی داشتن قدرت، موقعیت یا شخص بانفوذ و فوق العاده ای هستیم که بتوانیم توسط آن بر مشکلات فائق آییم اما هیچ گاه به این نتیجه نمی رسیم که خداوند بزرگ و توانا، پدر دلسوز و مهربان ماست که با قدرت بی کران خود می تواند همه مشکلات ما را در یک لحظه ناپدید کند، ما فراموش می کنیم که او عاشق یاری رساندن به ما است و تنها کسی است که تمام و کمال از مشکل ما و راه حل آن باخبر است، فراموش می کنیم که مشکل ما تنها با خواست و اراده او حل شدنی است و اگر او بخواهد یا نخواهد هیچ قدرتی توان مقابله یا تغییر نظر او را ندارد.
جالب است! ما انسان ها که همیشه به دنبال فرد توانمند و بانفوذی می گردیم تا حامی و حلال مشکلات ما باشد و سعی می کنیم تا با ادای احترام و انجام اعمال مورد پسند وی، او را برای خود حفظ کنیم چرا خدا و قدرت بی کران او را از یاد می بریم و هیچ گاه به داشتن او افتخار نمی کنیم و با انجام اعمال و رفتار مورد پسند و ی سعی نمی کنیم تا تنها او که عاشق واقعی ما است را برای خود حفظ کنیم. چرا ما تنها زمانی از خداوند طلب یاری می کنیم که تمام درها بر روی ما بسته شده است و هیچ کسی نمانده است تا توان حل مشکل مارا داشته باشد؟ چرا در همان لحظه اول حضور پدر دلسوز، مهربان و قدرتمند خود را از یاد می بریم و به سراغ آفریده های او می رویم تا مشکل ما را حل نمایند؟ ما فراموش می کنیم که فرد مورد نظرمان خود آفریده خداوند است و تنها با خواست و اراده خدا توان حل مشکل ما را دارد. بنابراین به اشتباه به او متوسل می شویم و از او درخواست کمک می کنیم.
اما اگر ما به جای توسل و توکل به قدرت ناچیز دیگران به خداوند توانا عنایت کنیم تنها با حفظ یاد او در دل هایمان به خواسته هایش توجه کنیم همیشه مورد لطف و عنایت بدون منت و بدون قید و شرط او قرار خواهیم گرفت. قدرتی که بی کران است و هیچ چیز و هیچ کس توان مقابله با آن را ندارد. آن وقت است میتوانیم به جای این که بعد از بسته شدن تمام درها به درگاه خدا برویم و بگوییم که خدایا من یک مشکل بزرگ دارم، در همان ابتدای کار با خیالی آسوده و بدون نگرانی به مشکلات بگوییم که من یک خدای بزرگ دارم.
-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
نقطه ضعف = نقطه قوت
كودكي ده ساله كه در يك حادثه رانندگي دست چپش را از دست داده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد . پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد !
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فدزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد .
بعد از 6 ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود . استاد به كودك 10 ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد !
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري ، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفانرا زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد .
وقتي مسابقات به پايان رسيد ، در راه بازگشت به منزل كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد .
استاد گفت : «« دليل پيروزي تو اين بود كه اولآ به همان يك فن به خوبي مسلط بودي ، ثانيآ تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن گرفتن دست چپ بود كه تو چنين دستي را نداشتي !! ياد بگير كه در زندگي از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني ، راز موفقيت در زندگي داشتن امكانات نيست بلكه استفاده از «« بي امكاني »» به عنوان نقطه قوت است » .
بر گزفته شده از فايل هاي كارآفريني
كودكي ده ساله كه در يك حادثه رانندگي دست چپش را از دست داده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد . پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد !
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فدزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد .
بعد از 6 ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود . استاد به كودك 10 ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد !
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري ، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفانرا زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد .
وقتي مسابقات به پايان رسيد ، در راه بازگشت به منزل كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد .
استاد گفت : «« دليل پيروزي تو اين بود كه اولآ به همان يك فن به خوبي مسلط بودي ، ثانيآ تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن گرفتن دست چپ بود كه تو چنين دستي را نداشتي !! ياد بگير كه در زندگي از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني ، راز موفقيت در زندگي داشتن امكانات نيست بلكه استفاده از «« بي امكاني »» به عنوان نقطه قوت است » .
بر گزفته شده از فايل هاي كارآفريني
-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
به نام مهربان ترين
روزي مردي عقربي را ديد كه درون آب دست و پا مي زند .
او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگست او را نيش زد .
مرد باز هم سعي كرد عقرب را از آب بيرون بياورد ، اما عقرب بار ديگر او را نيش زد .
رهگذري او را ديد و پرسيد : براي چه عقربي را كه نيش مي زند نجات مي دهي ؟
مرد پاسخ داد : اين طبيعت عقرب است كه نيش بزند ولي طبيعت من اين است كه محبت كنم .
چرا بايد مانع محبت كردن شوم ، فقط به اين دليل كه عقرب طبيعتآ نيش مي زند !!
برگ و ميوه يك نوع درخت ، نوع درخت را نشان مي دهد ، مثل حرف ها و كارهاي آدم ها ك فكر و درون آنها را نشان مي دهد .
فرقش اين است كه نمي توان با تغيير ميوه ، نوع درخت را عوض كرد .
اما تغيير كارها و حرف ها ، آرام آرام درون آدم را هم تغيير ميدهد .
*** از كوزه همان برون تراود كه در اوست ... ***
روزي مردي عقربي را ديد كه درون آب دست و پا مي زند .
او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگست او را نيش زد .
مرد باز هم سعي كرد عقرب را از آب بيرون بياورد ، اما عقرب بار ديگر او را نيش زد .
رهگذري او را ديد و پرسيد : براي چه عقربي را كه نيش مي زند نجات مي دهي ؟
مرد پاسخ داد : اين طبيعت عقرب است كه نيش بزند ولي طبيعت من اين است كه محبت كنم .
چرا بايد مانع محبت كردن شوم ، فقط به اين دليل كه عقرب طبيعتآ نيش مي زند !!
برگ و ميوه يك نوع درخت ، نوع درخت را نشان مي دهد ، مثل حرف ها و كارهاي آدم ها ك فكر و درون آنها را نشان مي دهد .
فرقش اين است كه نمي توان با تغيير ميوه ، نوع درخت را عوض كرد .
اما تغيير كارها و حرف ها ، آرام آرام درون آدم را هم تغيير ميدهد .
*** از كوزه همان برون تراود كه در اوست ... ***
- پست: 3101
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵, ۴:۲۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 19718 بار
- سپاسهای دریافتی: 21369 بار
Re: خواندنی ها
یک از اساتید مون در آخرین جلسه ترم بهمون گفت:
دوستان اینو بدونید که زندگی انسان دست خودش نیست! اما عرض زندگی به دست خودن انسان هست.
از عرض زندگی باید به نحوه احسن استفاده کرد.
دوستان اینو بدونید که زندگی انسان دست خودش نیست! اما عرض زندگی به دست خودن انسان هست.
از عرض زندگی باید به نحوه احسن استفاده کرد.

پیام حکم قتل خود شنفتن مرا خوشتر بود, از یک تملق به نزد مردمان سفله گفتن!
- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
گاهى به نگاهت نگاه کن!
مىگفت: «آنچه در مغزتان مىگذرد، جهانتان را مىآفريند.»
استفان کاوى (از سرشناسترين چهرههاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرف اينشتين است که مىگويد: «اگر مىخواهيد در زندگى و روابط شخصىتان تغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگر دلتان مىخواهد قدمهاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگىتان ايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد.»
او حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعى، ملموستر مىکند: «صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم.
ً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچههايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچههايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مىکردند. يکى از بچهها با صداى بلند گريه مىکرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مىکشيد و خلاصه اعصاب همهمان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقاً در صندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمىآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاى محترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار مىدهند. شما نمىخواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى دارد مىافتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمىگرديم که همسرم، مادر همين بچهها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمىدانم بايد به اين بچهها چه بگويم. نمىدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اين خاطره مىپرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتى نمىبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مىدهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمىدانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مىتواند تا اين اندازه بىملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مىخواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مىشود. کليد يا راه حل هر مسئلهاى اين است که به شيشههاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازهاى ببينيم و تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست تعبير و تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مىدهد.
دکتر کاوى با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباى مولانا مىاندازد که:
«پيش چشمت داشتى شيشهى کبود لاجرم عالم کبودت مىنمود»

مىگفت: «آنچه در مغزتان مىگذرد، جهانتان را مىآفريند.»
استفان کاوى (از سرشناسترين چهرههاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرف اينشتين است که مىگويد: «اگر مىخواهيد در زندگى و روابط شخصىتان تغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگر دلتان مىخواهد قدمهاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگىتان ايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد.»
او حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعى، ملموستر مىکند: «صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم.
ً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچههايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچههايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مىکردند. يکى از بچهها با صداى بلند گريه مىکرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مىکشيد و خلاصه اعصاب همهمان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقاً در صندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمىآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاى محترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار مىدهند. شما نمىخواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى دارد مىافتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمىگرديم که همسرم، مادر همين بچهها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمىدانم بايد به اين بچهها چه بگويم. نمىدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اين خاطره مىپرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتى نمىبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مىدهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمىدانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مىتواند تا اين اندازه بىملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مىخواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مىشود. کليد يا راه حل هر مسئلهاى اين است که به شيشههاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازهاى ببينيم و تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست تعبير و تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مىدهد.
دکتر کاوى با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباى مولانا مىاندازد که:
«پيش چشمت داشتى شيشهى کبود لاجرم عالم کبودت مىنمود»

- پست: 27
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸, ۱۲:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4974 بار
- سپاسهای دریافتی: 175 بار
Re: خواندنی ها
[quote="sky_pesar"]انكار هميشه موجب تنش است، بپذير. اگر آسودگي مي خواهي، پذيرش هميشه راه حل است. هرچه در پيرامون تو رخ مي دهد، بپذير، بگذار همان به كلي ذاتي مبدل شود
---------------
درود
دوست خوبم sky_pesar
متاسفانه پیشنهاد شما همگانی و یا همیشگی نیست
تصور بفرمایید در 1359/6/31 سربازان دلیر ایران حمله ناجوانمردانه عراق را میپذیرفتند و اجازه میدادند که رویای صدام حسین به حقیقت بپیوندد ....... 
و یا اینکه یک پلیس حرکت یکطرفه وسیله نقلیه را در بزرگراه بپذیرد (( چون ایشون هم آسودگی را دوست میدارد )) ویا در زمان قطع کردن غیر مجاز درخت در جنگلها واکنشی از سوی جنگلبان انجام نگیرد !!!!!!!!! (( چون ایشون هم آسودگی را دوست میدارد )) و نباید انکار کند ...... چرا که انکار همیشه موجب تنش است.
و مثالهای بسیار .......
به نظر من اشخاص بسیار فرهیخته در سرزمین ما در حال خدمت بما هستند تا ما بتوانیم همانند فرمایش شما عمل کنیم ... جا داره همینجا از همگی تشکر کنم .....
ای کاش ندای من را میگرفتند

---------------
درود

دوست خوبم sky_pesar
متاسفانه پیشنهاد شما همگانی و یا همیشگی نیست


و یا اینکه یک پلیس حرکت یکطرفه وسیله نقلیه را در بزرگراه بپذیرد (( چون ایشون هم آسودگی را دوست میدارد )) ویا در زمان قطع کردن غیر مجاز درخت در جنگلها واکنشی از سوی جنگلبان انجام نگیرد !!!!!!!!! (( چون ایشون هم آسودگی را دوست میدارد )) و نباید انکار کند ...... چرا که انکار همیشه موجب تنش است.


به نظر من اشخاص بسیار فرهیخته در سرزمین ما در حال خدمت بما هستند تا ما بتوانیم همانند فرمایش شما عمل کنیم ... جا داره همینجا از همگی تشکر کنم .....

ای کاش ندای من را میگرفتند


سعديا مرد نكونام نميرد هرگز ******[COLOR=#953734] مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند
-
- پست: 169
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷, ۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 34 بار
- سپاسهای دریافتی: 376 بار
Re: خواندنی ها
با سلام خدمت دوست خوبم ,
از قتی که برای خواندن این پست گذاشته اید متشکرم ولی منظور این پست این نبود .
حرف های شما کاملآ صحیح می باشد در مقابل کسانی که حقوق دیگران یا نقض میکنند و یا باعث آسیب به خود هستند جلوگیری کرد .
ولی فردا توضیح کامل تری از این پست برای شما ارسال می کنم . با سپاس
از قتی که برای خواندن این پست گذاشته اید متشکرم ولی منظور این پست این نبود .
حرف های شما کاملآ صحیح می باشد در مقابل کسانی که حقوق دیگران یا نقض میکنند و یا باعث آسیب به خود هستند جلوگیری کرد .
ولی فردا توضیح کامل تری از این پست برای شما ارسال می کنم . با سپاس
- پست: 3101
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵, ۴:۲۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 19718 بار
- سپاسهای دریافتی: 21369 بار
Re: خواندنی ها
arsamhakhamaneshi و sky_pesar
دوستان عزیز اگر بحث متفرقه ایی بود لطف کنید در PM, از همکاریتون بسیار متشکرم

دوستان عزیز اگر بحث متفرقه ایی بود لطف کنید در PM, از همکاریتون بسیار متشکرم


پیام حکم قتل خود شنفتن مرا خوشتر بود, از یک تملق به نزد مردمان سفله گفتن!
- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
عشق به مادر
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گلفروشی خارج شد ، دید دختری روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و پرسید :دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر در حالی که گریه می کرد جواب داد : می خواستم برای مادرم یه شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم و یه شاخه گل رز 2 دلار قیمت داره . مرد لبخندی زد گفت : با من بیا من برای تو یه شاخه گل رز قشنگ می خرم .
وقتی از گل فروشی خارج می شدند مرد از دختر پرسید : دختر کوچولو مادرت کجاست ؟ می خوای من برسونمت ؟ دختر دست مرد را گرفت گفت : آن جا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یه قبر تازه نشت و گل را آنجا گذاشت .
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد و به گلفروشی برگشت دسته گل را گرفت و200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گلفروشی خارج شد ، دید دختری روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و پرسید :دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر در حالی که گریه می کرد جواب داد : می خواستم برای مادرم یه شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم و یه شاخه گل رز 2 دلار قیمت داره . مرد لبخندی زد گفت : با من بیا من برای تو یه شاخه گل رز قشنگ می خرم .
وقتی از گل فروشی خارج می شدند مرد از دختر پرسید : دختر کوچولو مادرت کجاست ؟ می خوای من برسونمت ؟ دختر دست مرد را گرفت گفت : آن جا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یه قبر تازه نشت و گل را آنجا گذاشت .
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد و به گلفروشی برگشت دسته گل را گرفت و200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد














[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
