موشی کوچک وترسو هر روز در میان ترس و وحشت به زندگیش ادامه میداد . موش بیچاره به ویژه با دیدن گربه قدرتمند در اطراف خانه اش بارها از خواب آشفته بیدار می شد . سرانجام موش فکری به خاطرش رسید مبنی بر اینکه نمی تواند به این شکل به زندگی خود ادامه دهد . خوشبختانه موش با یک جادوگر برخورد کرد . با درخواست التماس آمیز موش

موش که گربه شده بود بار دیگر به ساحر التماس کرد زیرا او کماکان نمی توانست خود را از ترس و وحشت نجات دهد . به ویژه وقتی که با سگ بزرگی روبرو می شد بی اختیار از ترس میلرزید . ساحر بار دیگر درخواست موش را قبول کرد و موش کوچک را به یک سگ بزرگ تبدیل کرد . بزودی موش که سگ بزرگی شده بود با ببر درنده وحشی روبرو شد و بار دیگر از ترس و وحشت به خود لرزید .موش به کمک ساحر به ببر که شاه حیوانات بود تبدیل شد . اما روز دیگر دوباره موش از ساحر درخواست کمک کرد زیرا یک شکارچی با تفنگ شکاری در پی او بود .و این موضوع او را می ترساند .اما این بار ساحر درخواست موش را رد کرد و حاضر به کمک به موش نشد .ساحر گفت : تورا به قیافه اصلی خودت تبدیل خواهم کرد .به دلیل اینکه من توجه شدم سحر من در تو اثری ندارد .من نمیتوانم ترس و وحشت تو را از بین ببرم.حتی اگر بدن قدرتمندی مانند ببر به تو بدهم باز هم قلبی مانند موش خواهی داشت .
بله دوستان صورت قوی و بزرگ به انسان شجاعت و نیرو نمی بخشد . آنچه انسان برای جسارت نیاز دارد داشتن یک قلب شجاع است .