خواندنی ها
مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت
-
- پست: 58
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۴۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 122 بار
- سپاسهای دریافتی: 104 بار
گاهى به نگاهت نگاه کن!
اينشتين مىگفت: «آنچه در مغزتان مىگذرد، جهانتان را مىآفريند.»
استفانکاوى (از سرشناسترين چهرههاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرفاينشتين است که مىگويد: «اگر مىخواهيد در زندگى و روابط شخصىتانتغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگردلتان مىخواهد قدمهاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگىتانايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد.»
او حرفهايش رابا يک مثال خوب و واقعى، ملموستر مىکند: «صبح يک روز تعطيل در نيويورکسوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرامنشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامشو سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچههايش سواراتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچههايش داد و بيداد راهانداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مىکردند. يکى از بچهها با صداىبلند گريه مىکرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مىکشيد و خلاصهاعصاب همهمان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقاً درصندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمىآورد و غرق در افکارخودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاىمحترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار مىدهند. شما نمىخواهيدجلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى داردمىافتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست.واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمىگرديم که همسرم، مادرهمين بچهها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمىدانمبايد به اين بچهها چه بگويم. نمىدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... وبغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اينخاطره مىپرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتىنمىبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبتبه آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مىدهد که: «راستش من خودم همبلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد.نمىدانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چندلحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مىتواند تا اين اندازه بىملاحظهباشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلبمىخواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است کهبه محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مىشود. کليد يا راه حل هرمسئلهاى اين است که به شيشههاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هراز گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقشخودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازهاى ببينيمو تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و تفسير ما ازآن است که به آن معنا و مفهوم مىدهد.
دکتر کاوى با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباى مولانا مىاندازد که:
«پيش چشمت داشتى شيشهى کبود لاجرم عالم کبودت مىنمود»
استفانکاوى (از سرشناسترين چهرههاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرفاينشتين است که مىگويد: «اگر مىخواهيد در زندگى و روابط شخصىتانتغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگردلتان مىخواهد قدمهاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگىتانايجاد کنيد بايد نگرشها و برداشتهايتان را عوض کنيد.»
او حرفهايش رابا يک مثال خوب و واقعى، ملموستر مىکند: «صبح يک روز تعطيل در نيويورکسوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرامنشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع فضايى سرشار از آرامشو سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى با بچههايش سواراتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچههايش داد و بيداد راهانداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مىکردند. يکى از بچهها با صداىبلند گريه مىکرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن مىکشيد و خلاصهاعصاب همهمان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقيقاً درصندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمىآورد و غرق در افکارخودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاىمحترم! بچههايتان واقعاً دارند همه را آزار مىدهند. شما نمىخواهيدجلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى داردمىافتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست.واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمىگرديم که همسرم، مادرهمين بچهها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمىدانمبايد به اين بچهها چه بگويم. نمىدانم که خودم بايد چه کار کنم و ... وبغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اينخاطره مىپرسد: « صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتىنمىبينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى به جز اين دارد که نگرش شما نسبتبه آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مىدهد که: «راستش من خودم همبلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد.نمىدانستم. آيا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همين چندلحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مىتواند تا اين اندازه بىملاحظهباشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلبمىخواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقيقت اين است کهبه محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مىشود. کليد يا راه حل هرمسئلهاى اين است که به شيشههاى عينکى که به چشم داريم بنگريم. شايد هراز گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع برداشت يا نقشخودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه تازهاى ببينيمو تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و تفسير ما ازآن است که به آن معنا و مفهوم مىدهد.
دکتر کاوى با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباى مولانا مىاندازد که:
«پيش چشمت داشتى شيشهى کبود لاجرم عالم کبودت مىنمود»
-
- پست: 58
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۴۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 122 بار
- سپاسهای دریافتی: 104 بار
يک روايت از عشق
«جان بلا نکارد» از روى نيکمت برخاست. لباس ارتشىاش را مرتب کرد و بهتماشاى انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزى پيشمىگرفتند مشغول شد. او به دنبال دخترى مىگشت که چهره او را هرگز نديدهبود اما قلبش را مىشناخت دخترى با يک گل سرخ.
از سيزده ماه پيشدلبستگىاش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزى فلوريدا با برداشتنکتابى از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلماتکتاب بلکه شيفته يادداشتهايى با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشممىخورد. دست خطى لطيف که حکايت از ذهنى هشيار و درونبين و باطنى ژرفداشت. در صفحه اول «جان» توانست نام صاحب دست خط را بيابد: «هاليس مى نل».با اندکى جست و جو و صرف وقت توانست نشانى
خانم
هاليس را پيدا کند. «جان» براى او نامهاى نوشت و ضمن معرفى خود از او در خواست کرد که به نامه نگارى با او بپردازد.
روزبعد جان سوار بر کشتى شد تا براى خدمت در جنگ جهانى دوم عازم شود. در طوليک سال و يک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامهنگارى بهشناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانهاى بود که بر خاک قلبى حاصلخيزفرو مىافتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کردولى با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد. به نظر هاليس اگر جان قلباً به اوتوجه داشت ديگر شکل ظاهرىاش نمىتوانست براى او چندان با اهميت باشد.وقتى سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آنها قرار نخستين ديدار ملاقات خودرا گذاشتند: ٧ بعد از ظهر در ايستگاه مرکزى نيويورک. هاليس نوشته بود: «تومرا خواهى شناخت از روى رز سرخى که بر کلاهم خواهم گذاشت.» بنابراين راسساعت ٧ بعدازظهر جان به دنبال دخترى مىگشت که قلبش را سخت دوست مىداشتاما چهرهاش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد:
زنجوانى داشت به سمت من مىآمد بلند قامت وخوش اندام - موهاى طلايىاش درحلقههايى زيبا کنار گوشهاى ظريفش جمع شده بود. چشمان آبى او به رنگ آبىگلها بود و در لباس سبز روشنش به بهارى مىماند که جان گرفته باشد. منبىاراده به سمت او گام برداشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گلسرخ را بر روى کلاهش ندارد. اندکى به او نزديک شدم. لبهايش با لبخند پرشورى از هم گشوده شد اما به آهستگى گفت «ممکن است اجازه بدهيد من عبورکنم؟» بى اختيار يک قدم به او نزديکتر شدم و در اين حال
خانم
هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دخترايستاده بود. زنى حدود ٥٠ ساله که موهاى خاکسترى رنگش را در زير کلاهش جمعکرده بود. اندکى چاق بود. مچ پاى نسبتا کلفتش توى کفشهاى بدون پاشنه جاگرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يکدوراهى قرار گرفتهام. از طرفى شوق تمنايى عجيب مرا به سمت دختر سبزپوشفرا مىخواند و از سويى علاقهاى عميق به زنى که روحش مرا به معنى واقعىکلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مىکرد. او آن جا ايستاده بود و باصورت رنگ پريده و چروکيدهاش که بسيار آرام وموقر به نظر مىرسيد و چشمانىخاکسترى و گرم که از مهربانى مىدرخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم.کتاب جلد چرمى آبى رنگى در دست داشتم که در واقع نشان معرفى من به حسابمىآمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقى در کار نخواهد بود. اما چيزىبدست آورده بودم که حتى ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستى گرانبها کهمىتوانستم هميشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتابرا براى معرفى خود به سوى او دراز کردم. با اين وجود وقتى شروع به صحبتکردم از تلخى ناشى از تاثرى که در کلامم بود متحير شدم. من «جان بلانکارد» هستم وشما هم بايد
خانم
«مى نل» باشيد. از ملاقات با شما بسيارخوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمى شکيبا ازهم گشوده شد و به آرامى گفت «فرزندم من اصلا متوجه نمىشوم! ولى آن خانمجوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست کهاين گل سرخ را روى کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايدبه شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که«اين فقط يک امتحان است!»
طبيعت حقيقى يک قلب
،
تنها زمانى مشخص مىشود که به چيزى به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد
از سيزده ماه پيشدلبستگىاش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزى فلوريدا با برداشتنکتابى از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلماتکتاب بلکه شيفته يادداشتهايى با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشممىخورد. دست خطى لطيف که حکايت از ذهنى هشيار و درونبين و باطنى ژرفداشت. در صفحه اول «جان» توانست نام صاحب دست خط را بيابد: «هاليس مى نل».با اندکى جست و جو و صرف وقت توانست نشانى
خانم
هاليس را پيدا کند. «جان» براى او نامهاى نوشت و ضمن معرفى خود از او در خواست کرد که به نامه نگارى با او بپردازد.
روزبعد جان سوار بر کشتى شد تا براى خدمت در جنگ جهانى دوم عازم شود. در طوليک سال و يک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامهنگارى بهشناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانهاى بود که بر خاک قلبى حاصلخيزفرو مىافتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کردولى با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد. به نظر هاليس اگر جان قلباً به اوتوجه داشت ديگر شکل ظاهرىاش نمىتوانست براى او چندان با اهميت باشد.وقتى سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آنها قرار نخستين ديدار ملاقات خودرا گذاشتند: ٧ بعد از ظهر در ايستگاه مرکزى نيويورک. هاليس نوشته بود: «تومرا خواهى شناخت از روى رز سرخى که بر کلاهم خواهم گذاشت.» بنابراين راسساعت ٧ بعدازظهر جان به دنبال دخترى مىگشت که قلبش را سخت دوست مىداشتاما چهرهاش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد:
زنجوانى داشت به سمت من مىآمد بلند قامت وخوش اندام - موهاى طلايىاش درحلقههايى زيبا کنار گوشهاى ظريفش جمع شده بود. چشمان آبى او به رنگ آبىگلها بود و در لباس سبز روشنش به بهارى مىماند که جان گرفته باشد. منبىاراده به سمت او گام برداشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گلسرخ را بر روى کلاهش ندارد. اندکى به او نزديک شدم. لبهايش با لبخند پرشورى از هم گشوده شد اما به آهستگى گفت «ممکن است اجازه بدهيد من عبورکنم؟» بى اختيار يک قدم به او نزديکتر شدم و در اين حال
خانم
هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دخترايستاده بود. زنى حدود ٥٠ ساله که موهاى خاکسترى رنگش را در زير کلاهش جمعکرده بود. اندکى چاق بود. مچ پاى نسبتا کلفتش توى کفشهاى بدون پاشنه جاگرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يکدوراهى قرار گرفتهام. از طرفى شوق تمنايى عجيب مرا به سمت دختر سبزپوشفرا مىخواند و از سويى علاقهاى عميق به زنى که روحش مرا به معنى واقعىکلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مىکرد. او آن جا ايستاده بود و باصورت رنگ پريده و چروکيدهاش که بسيار آرام وموقر به نظر مىرسيد و چشمانىخاکسترى و گرم که از مهربانى مىدرخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم.کتاب جلد چرمى آبى رنگى در دست داشتم که در واقع نشان معرفى من به حسابمىآمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقى در کار نخواهد بود. اما چيزىبدست آورده بودم که حتى ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستى گرانبها کهمىتوانستم هميشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتابرا براى معرفى خود به سوى او دراز کردم. با اين وجود وقتى شروع به صحبتکردم از تلخى ناشى از تاثرى که در کلامم بود متحير شدم. من «جان بلانکارد» هستم وشما هم بايد
خانم
«مى نل» باشيد. از ملاقات با شما بسيارخوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمى شکيبا ازهم گشوده شد و به آرامى گفت «فرزندم من اصلا متوجه نمىشوم! ولى آن خانمجوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست کهاين گل سرخ را روى کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايدبه شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که«اين فقط يک امتحان است!»
طبيعت حقيقى يک قلب
،
تنها زمانى مشخص مىشود که به چيزى به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد
-
- پست: 58
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۴۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 122 بار
- سپاسهای دریافتی: 104 بار
مرگ همکار
يکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلاناتديدند که روى آن نوشته شده بود: «ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در ايناداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ درسالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم.»
در ابتدا، همه از دريافتخبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاومىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعاتکشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خودفکر مىکردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديکتابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد وزبانشان بند مىآمد.
آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کسبه درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضموندر کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شماشود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيدزندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روىشادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد کهمىتوانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان،والدينتان، شريک زندگىتان يا محل کارتان تغيير مىکند، دستخوش تغييرنمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد،باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسىهستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد.
مهمترين رابطهاى که در زندگى مىتوانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتانرا امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکنها و چيزهاى ازدست داده نهراسيد. خودتان و واقعيتهاى زندگى خودتان را بسازيد.
دنيامثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به اوباز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
در ابتدا، همه از دريافتخبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاومىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعاتکشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خودفکر مىکردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديکتابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد وزبانشان بند مىآمد.
آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کسبه درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضموندر کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شماشود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيدزندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روىشادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد کهمىتوانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان،والدينتان، شريک زندگىتان يا محل کارتان تغيير مىکند، دستخوش تغييرنمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد،باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسىهستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد.
مهمترين رابطهاى که در زندگى مىتوانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتانرا امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکنها و چيزهاى ازدست داده نهراسيد. خودتان و واقعيتهاى زندگى خودتان را بسازيد.
دنيامثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به اوباز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
-
- پست: 58
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۴۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 122 بار
- سپاسهای دریافتی: 104 بار
Re: خواندنی ها
سگ باهوش
قصاب با ديدن سگى که به طرف مغازهاش نزديک مىشد حرکتى کرد که دورش کند اما کاغذى را در دهان سگ ديد. کاغذ را گرفت. روى کاغذ نوشته بود « لطفا ۱۲ سوسيس و يک ران گوشت بدين». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسهاى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کيسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بهدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خطکشى رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهى به تابلو حرکت اتوبوسها کرد و ايستاد. قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ايستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن را بررسی کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا میکرد. پس از چند خيابان سگ روى پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانهاى رسيد. گوشت را روى پله گذاشت و کمى عقب رفت و خودش را به در کوبيد. اين کار را بازم تکرار کرد اما کسى در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى ديوارى باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.
مردى در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد: چه کار مىکنى ديوانه؟ اين سگ يک نابغه است. اين باهوشترين سگى هست که من تا بهحال ديدهام.
مرد نگاهى به قصاب کرد و گقت: تو به اين ميگى باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مىکنه!
نتيجه اخلاقى
اول اين که مردم هرگز از چيزهايى که دارند راضى نخواهند بود.
و دوم اين که چيزى که شما آن را بىارزش مىدانيد به طور قطع براى کسانى ديگر ارزشمند و غنيمت است.
سوم اين که بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعى کنيم ارزش واقعى هر چيزى را درک کنيم و مهمتر اين که قدر داشتههايمان را بدانيم.
قصاب با ديدن سگى که به طرف مغازهاش نزديک مىشد حرکتى کرد که دورش کند اما کاغذى را در دهان سگ ديد. کاغذ را گرفت. روى کاغذ نوشته بود « لطفا ۱۲ سوسيس و يک ران گوشت بدين». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسهاى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کيسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بهدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خطکشى رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهى به تابلو حرکت اتوبوسها کرد و ايستاد. قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ايستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن را بررسی کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا میکرد. پس از چند خيابان سگ روى پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانهاى رسيد. گوشت را روى پله گذاشت و کمى عقب رفت و خودش را به در کوبيد. اين کار را بازم تکرار کرد اما کسى در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى ديوارى باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.
مردى در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد: چه کار مىکنى ديوانه؟ اين سگ يک نابغه است. اين باهوشترين سگى هست که من تا بهحال ديدهام.
مرد نگاهى به قصاب کرد و گقت: تو به اين ميگى باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مىکنه!
نتيجه اخلاقى
اول اين که مردم هرگز از چيزهايى که دارند راضى نخواهند بود.
و دوم اين که چيزى که شما آن را بىارزش مىدانيد به طور قطع براى کسانى ديگر ارزشمند و غنيمت است.
سوم اين که بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعى کنيم ارزش واقعى هر چيزى را درک کنيم و مهمتر اين که قدر داشتههايمان را بدانيم.
-
- پست: 58
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵, ۸:۴۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 122 بار
- سپاسهای دریافتی: 104 بار
Re: خواندنی ها
توصيههايى براى زندگى بهتر
١- هر روز ١٠ تا ٣٠ دقيقه پيادهروى کنيد و به هنگام راه رفتن، لبخند بزنيد. اين بهترين داروى ضدافسردگى است.
٢- هر روز حداقل ١٠ دقيقه در يک مکان کاملاً ساکت و بىسر و صدا بنشينيد.
٣- هرگز از خوابتان نزنيد. يک دستگاه ضبط فيلم بخريد و برنامههاى تلويزيونى مورد علاقهتان که شبها ديروقت پخش مىشوند را ضبط کنيد و روز بعد ببينيد.
٤- هر روز صبح که از خواب بلند مىشويد، جمله زير را تکميل کنيد:
«هدف امروز من ....................... است.»
٥- با اين سه «الف» زندگى کنيد: انرژى، اشتياق، احساس يگانگى
٦- نسبت به سال قبل کتابهاى بيشترى بخوانيد و بازىهاى بيشترى بکنيد.
٧- هر روز زمانى را براى دعا، مديتيشن، يوگا و يا نظاير آن بگذاريد.
٨- با افراد بالاتر از ٧٠ ساله و نيز افراد کمتر از ٦ ساله وقت بگذرانيد.
٩- به هنگام بيدارى، روياپردازى کنيد.
١٠- بيشتر از ميوهها و سبزيجات تغذيه کنيد.
١١- چاى سبز، مقدارى زيادى آب، کلم، بادام و فندق را در رژيم غذايى روزانهتان بگنجانيد.
١٢- سعى کنيد هر روز بر روى لب حداقل سه نفر لبخند بياوريد.
١٣- ريخت و پاش و آشفتگى را از خانه، ماشين و ميز کارتان دور سازيد.
١٤- انرژى خود را صرف شايعات، موضوعات گذشته، افکار منفى يا چيزهايى که از کنترل شما خارج است نکنيد. در عوض، انرژى خود را مصروف جنبههاى مثبت «زمان حاضر» سازيد.
١٥- بدانيد که زندگى مانند مدرسه است و شما براى يادگيرى به اينجا آمدهايد. مسائل، جزئى از برنامه درسى است که ظاهر مىشوند و از بين مىروند، درست مثل مسائل کلاس رياضى، امّا درسهايى که از آنها ياد مىگيريد براى هميشه پا برجا مىماند.
١٦- صبحانه را زياد، ناهار را متوسط و شام را کم بخوريد.
١٧- خودتان را زياد جدّى نگيريد. هيچکس ديگر هم اين کار را نمىکند.
١٨- لزومى ندارد که در هر بحثى برنده شويد، اختلاف نظرها را بپذيريد.
١٩- با گذشته خود صلح کنيد تا «حال»تان خراب نشود.
٢٠- زندگى خودتان را با ديگران مقايسه نکنيد.
٢١- هيچکس مسئول شادى و رضايت شما نيست بجز خودتان.
٢٢- هر مصيبت يا ضايعهاى که برايتان پيش مىآيد به خودتان بگوئيد: «آيا ٥ سال ديگر، اين اتفاق اهميتى خواهد داشت؟»
٢٣- همه را به خاطر همه چيز ببخشيد.
٢٤- آنچه ديگران درباره شما فکر مىکنند به شما مربوط نيست.
٢٥- هر وضعيتى، چه خوب و چه بد، تغيير خواهد کرد.
٢٦- به هنگام بيمارى، کارتان از شما مراقبت نمىکند، دوستانتان از شما مراقبت مىکنند. تماس خود را با آنها حفظ کنيد.
٢٧- بهترين اتفاق براى شما هنوز روى نداده است.
٢٨- گاهگاهى به افراد خانوادهتان تلفن کنيد و بهشان بگوئيد که به فکرشان هستيد.
٢٩- هر شب قبل از رفتن به رختخواب، جمله زير را تکميل کنيد.
«من امروز به خاطر ...................... خوشحال و سپاسگزارم.»
٣٠- اين متن را براى کسانى که دوستشان داريد بفرستيد.
اینو نمی خواستم بفرستم ولی چون آخرش نوشته براى کسانى که دوستشان داريد بفرستيد منم همه ی شمارو دوست دارم پس.....


١- هر روز ١٠ تا ٣٠ دقيقه پيادهروى کنيد و به هنگام راه رفتن، لبخند بزنيد. اين بهترين داروى ضدافسردگى است.
٢- هر روز حداقل ١٠ دقيقه در يک مکان کاملاً ساکت و بىسر و صدا بنشينيد.
٣- هرگز از خوابتان نزنيد. يک دستگاه ضبط فيلم بخريد و برنامههاى تلويزيونى مورد علاقهتان که شبها ديروقت پخش مىشوند را ضبط کنيد و روز بعد ببينيد.
٤- هر روز صبح که از خواب بلند مىشويد، جمله زير را تکميل کنيد:
«هدف امروز من ....................... است.»
٥- با اين سه «الف» زندگى کنيد: انرژى، اشتياق، احساس يگانگى
٦- نسبت به سال قبل کتابهاى بيشترى بخوانيد و بازىهاى بيشترى بکنيد.
٧- هر روز زمانى را براى دعا، مديتيشن، يوگا و يا نظاير آن بگذاريد.
٨- با افراد بالاتر از ٧٠ ساله و نيز افراد کمتر از ٦ ساله وقت بگذرانيد.
٩- به هنگام بيدارى، روياپردازى کنيد.
١٠- بيشتر از ميوهها و سبزيجات تغذيه کنيد.
١١- چاى سبز، مقدارى زيادى آب، کلم، بادام و فندق را در رژيم غذايى روزانهتان بگنجانيد.
١٢- سعى کنيد هر روز بر روى لب حداقل سه نفر لبخند بياوريد.
١٣- ريخت و پاش و آشفتگى را از خانه، ماشين و ميز کارتان دور سازيد.
١٤- انرژى خود را صرف شايعات، موضوعات گذشته، افکار منفى يا چيزهايى که از کنترل شما خارج است نکنيد. در عوض، انرژى خود را مصروف جنبههاى مثبت «زمان حاضر» سازيد.
١٥- بدانيد که زندگى مانند مدرسه است و شما براى يادگيرى به اينجا آمدهايد. مسائل، جزئى از برنامه درسى است که ظاهر مىشوند و از بين مىروند، درست مثل مسائل کلاس رياضى، امّا درسهايى که از آنها ياد مىگيريد براى هميشه پا برجا مىماند.
١٦- صبحانه را زياد، ناهار را متوسط و شام را کم بخوريد.
١٧- خودتان را زياد جدّى نگيريد. هيچکس ديگر هم اين کار را نمىکند.
١٨- لزومى ندارد که در هر بحثى برنده شويد، اختلاف نظرها را بپذيريد.
١٩- با گذشته خود صلح کنيد تا «حال»تان خراب نشود.
٢٠- زندگى خودتان را با ديگران مقايسه نکنيد.
٢١- هيچکس مسئول شادى و رضايت شما نيست بجز خودتان.
٢٢- هر مصيبت يا ضايعهاى که برايتان پيش مىآيد به خودتان بگوئيد: «آيا ٥ سال ديگر، اين اتفاق اهميتى خواهد داشت؟»
٢٣- همه را به خاطر همه چيز ببخشيد.
٢٤- آنچه ديگران درباره شما فکر مىکنند به شما مربوط نيست.
٢٥- هر وضعيتى، چه خوب و چه بد، تغيير خواهد کرد.
٢٦- به هنگام بيمارى، کارتان از شما مراقبت نمىکند، دوستانتان از شما مراقبت مىکنند. تماس خود را با آنها حفظ کنيد.
٢٧- بهترين اتفاق براى شما هنوز روى نداده است.
٢٨- گاهگاهى به افراد خانوادهتان تلفن کنيد و بهشان بگوئيد که به فکرشان هستيد.
٢٩- هر شب قبل از رفتن به رختخواب، جمله زير را تکميل کنيد.
«من امروز به خاطر ...................... خوشحال و سپاسگزارم.»
٣٠- اين متن را براى کسانى که دوستشان داريد بفرستيد.
اینو نمی خواستم بفرستم ولی چون آخرش نوشته براى کسانى که دوستشان داريد بفرستيد منم همه ی شمارو دوست دارم پس.....



- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
واقعيتهاى روزگار ما 

• ما اکنون ساختمانهاى بلندترى داريم اما سقف تحملمان کوتاهتر شده است.
• جادههاى پهنترى داريم اما ديدگاهمان باريکتر شده است.
• بيشتر خرج ميکنيم ولى کمتر بهدست ميآوريم.
• بيشتر از سابق خريد ميکنيم ولى شادى کمترى نصيبمان ميشود.
• خانههاى بزرگترى داريم با خانوادههاى کوچکتر.
• راحتى بيشترى داريم ولى وقت کمتر.
• درجات تحصيلى بالاترى کسب ميکنيم ولى فهم و ذوقمان پائينتر آمده است.
• دانش بيشترى داريم ولى قدرت تشخيص کمتر.
• تجربه بيشترى داريم ولى مشکلاتمان هم بيشتر شده است.
• بيشتر از سابق دارو ميخوريم ولى سلامتى کمترى داريم.
• نوشيدنى زياد ميخوريم، سيگار زياد ميکشيم، بيپروا خرج ميکنيم، بسيار کم ميخنديم، با سرعت زياد رانندگى ميکنيم، زود عصبانى ميشويم، شبها دير ميخوابيم، صبحها خسته از خواب بيدار ميشويم، بسيار کم ميخوانيم، بسيار زياد تلويزيون تماشا ميکنيم و بهندرت دعا ميکنيم.
• مقدار چيزهايى که در اختيار داريم بسيار بيشتر از سابق است ولى ارزش خود ما کمتر شده است.
• بيشتر حرف ميزنيم و کمتر فکر ميکنيم.
• کمتر عشق ميورزيم و بيشتر نفرت داريم.
• ياد گرفتهايم چگونه زندگى را بگذرانيم ولى نميدانيم چگونه زندگى را بسازيم.
• ما سالهاى زندگيمان را افزايش دادهايم ولى زندگى سالهايمان کاهش يافته است.
• ما تا ماه ميرويم و بر ميگرديم ولى از کوچه رد نميشويم تا به همسايه جديدمان سرى بزنيم.
• کارهاى بزرگترى انجام دادهايم ولى نه بهتر.
• اتم را شکافتهايم ولى پيشداوريهايمان دست نخورده باقى ماندهاند.
• بيشتر برنامهريزى ميکنيم و کمتر کار.
• هميشه عجله داريم و کمتر صبر ميکنيم.
• کامپيوترهاى بيشترى ميسازيم و اطلاعات بيشترى در آنها نگاهدارى ميکنيم ولى ارتباطمان با همديگر کمتر و کمتر شده است.
• با سيستم تغذيهاى که داريم، چاقتر از سابق شدهايم ولى شخصيتمان نحيفتر و لاغرتر شده است.
• حالا زن و مرد هر دو کار ميکنند و درآمد خانواده بيشتر شده است ولى ميزان طلاق هم افزايش يافته است. خانهها شيکتر ولى خانوادهها کوچکتر و شکستهتر.
اما دوستان عزیز بیائید از همین الان بخوایم که واقعاً زندگی کنیم و لذت واقعی رو ببریم.

بسم الله....




• ما اکنون ساختمانهاى بلندترى داريم اما سقف تحملمان کوتاهتر شده است.
• جادههاى پهنترى داريم اما ديدگاهمان باريکتر شده است.
• بيشتر خرج ميکنيم ولى کمتر بهدست ميآوريم.
• بيشتر از سابق خريد ميکنيم ولى شادى کمترى نصيبمان ميشود.
• خانههاى بزرگترى داريم با خانوادههاى کوچکتر.
• راحتى بيشترى داريم ولى وقت کمتر.
• درجات تحصيلى بالاترى کسب ميکنيم ولى فهم و ذوقمان پائينتر آمده است.
• دانش بيشترى داريم ولى قدرت تشخيص کمتر.
• تجربه بيشترى داريم ولى مشکلاتمان هم بيشتر شده است.
• بيشتر از سابق دارو ميخوريم ولى سلامتى کمترى داريم.
• نوشيدنى زياد ميخوريم، سيگار زياد ميکشيم، بيپروا خرج ميکنيم، بسيار کم ميخنديم، با سرعت زياد رانندگى ميکنيم، زود عصبانى ميشويم، شبها دير ميخوابيم، صبحها خسته از خواب بيدار ميشويم، بسيار کم ميخوانيم، بسيار زياد تلويزيون تماشا ميکنيم و بهندرت دعا ميکنيم.
• مقدار چيزهايى که در اختيار داريم بسيار بيشتر از سابق است ولى ارزش خود ما کمتر شده است.
• بيشتر حرف ميزنيم و کمتر فکر ميکنيم.
• کمتر عشق ميورزيم و بيشتر نفرت داريم.
• ياد گرفتهايم چگونه زندگى را بگذرانيم ولى نميدانيم چگونه زندگى را بسازيم.
• ما سالهاى زندگيمان را افزايش دادهايم ولى زندگى سالهايمان کاهش يافته است.
• ما تا ماه ميرويم و بر ميگرديم ولى از کوچه رد نميشويم تا به همسايه جديدمان سرى بزنيم.
• کارهاى بزرگترى انجام دادهايم ولى نه بهتر.
• اتم را شکافتهايم ولى پيشداوريهايمان دست نخورده باقى ماندهاند.
• بيشتر برنامهريزى ميکنيم و کمتر کار.
• هميشه عجله داريم و کمتر صبر ميکنيم.
• کامپيوترهاى بيشترى ميسازيم و اطلاعات بيشترى در آنها نگاهدارى ميکنيم ولى ارتباطمان با همديگر کمتر و کمتر شده است.
• با سيستم تغذيهاى که داريم، چاقتر از سابق شدهايم ولى شخصيتمان نحيفتر و لاغرتر شده است.
• حالا زن و مرد هر دو کار ميکنند و درآمد خانواده بيشتر شده است ولى ميزان طلاق هم افزايش يافته است. خانهها شيکتر ولى خانوادهها کوچکتر و شکستهتر.
اما دوستان عزیز بیائید از همین الان بخوایم که واقعاً زندگی کنیم و لذت واقعی رو ببریم.



بسم الله....





- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
کوسه اى در مخزن زندگيتان بيندازيد
عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابراين براى غذا رساندن به جمعيت ژاپن قايقهاى ماهى گيرى، بزرگتر شدند و مسافتهاى دورترى را پيمودند. ماهى گيران هر چه مسافت طولانيترى را طى مى کردند به همان ميزان آوردن ماهى تازه بيشتر طول مى کشيد.
اگر بازگشت بيش از چند روز طول مى کشيد ماهيها ديگر تازه نبودند و ژاپنيها مزه اين ماهى را دوست نداشتند.
بـراى حـل ايـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـى گـيرى فـريزرهايى در قايقهايشان تعبيه کردند. آنها ماهيها را مى گرفتند و آنها را روى دريا منجمد مى کردند.
فريزرها اين امکان را براى قايقها و ماهى گيران ايجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانيترى را روى آب بمانند.
اما ژاپنيها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى يخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرايـن شرکتهاى ماهى گيرى مخزنهايى را در قايقها کار گذاشتند و ماهيها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند.
ماهيها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرک نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند.
متاسفانه ژاپنيها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخيص دهند.
زيرا ماهيها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند.
باز هم ژاپنيها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجيح مى دادند.
پس شرکتهاى ماهى گيرى به گونه اى بايد اين مساله را حل مى کردند.
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگيرند ؟
اگر شما مشاور صنايع ماهى گيرى بوديد چه پيشنهادى مى داديد؟
ژاپنيها ماهيها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهى گيرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قايقها استفاده مى کنند اما حالا آنها يک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند.
کوسه چند تايى ماهى مى خورد اما بيشتر ماهيها با وضعيتى بسيار سرزنده به مقصد مى رسند. زيرا ماهيها تلاش کرده اند.
توصيه:
• به جاى دورى جستن از مشکلات به ميان آنها شيرجه بزنيد.
• از بازى لذت ببريد.
• اگر مشکلات و تلاشهايتان بيش از حد بزرگ و بيشمار هستند تسليم نشويد، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخيص دهيد.
• عزم بيشتر و دانش بيشتر داشته و کمک بيشترى دريافت کنيد.
اگر به اهدافتان دست يافتيد اهداف بزرگترى را براى خود تعيين کنيد.
• زمانى که نيازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کرديد براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنيد.
• پس از کسب موفقيت آرام نگيريد. شما مهارتهايى داريد که مى توانيد با آن تغييرات و تفاوتهايى را در دنيا ايجاد کنيد. در مخزن زندگيتان کوسه اى بيندازيد و ببينيد که واقعاً چقدر مى توانيد دورتر برويد.
مساله را رون هوبارد در اوايل سالهاى ١٩٥٠ دريافت.
«بشر تنها در مواجهه با محيط چالش انگيز است که به صورت غريبى پيشرفت مى کند.»
عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابراين براى غذا رساندن به جمعيت ژاپن قايقهاى ماهى گيرى، بزرگتر شدند و مسافتهاى دورترى را پيمودند. ماهى گيران هر چه مسافت طولانيترى را طى مى کردند به همان ميزان آوردن ماهى تازه بيشتر طول مى کشيد.
اگر بازگشت بيش از چند روز طول مى کشيد ماهيها ديگر تازه نبودند و ژاپنيها مزه اين ماهى را دوست نداشتند.
بـراى حـل ايـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـى گـيرى فـريزرهايى در قايقهايشان تعبيه کردند. آنها ماهيها را مى گرفتند و آنها را روى دريا منجمد مى کردند.
فريزرها اين امکان را براى قايقها و ماهى گيران ايجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانيترى را روى آب بمانند.
اما ژاپنيها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى يخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرايـن شرکتهاى ماهى گيرى مخزنهايى را در قايقها کار گذاشتند و ماهيها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند.
ماهيها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرک نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند.
متاسفانه ژاپنيها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخيص دهند.
زيرا ماهيها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند.
باز هم ژاپنيها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجيح مى دادند.
پس شرکتهاى ماهى گيرى به گونه اى بايد اين مساله را حل مى کردند.
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگيرند ؟

اگر شما مشاور صنايع ماهى گيرى بوديد چه پيشنهادى مى داديد؟
ژاپنيها ماهيها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهى گيرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قايقها استفاده مى کنند اما حالا آنها يک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند.
کوسه چند تايى ماهى مى خورد اما بيشتر ماهيها با وضعيتى بسيار سرزنده به مقصد مى رسند. زيرا ماهيها تلاش کرده اند.
توصيه:
• به جاى دورى جستن از مشکلات به ميان آنها شيرجه بزنيد.
• از بازى لذت ببريد.
• اگر مشکلات و تلاشهايتان بيش از حد بزرگ و بيشمار هستند تسليم نشويد، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخيص دهيد.
• عزم بيشتر و دانش بيشتر داشته و کمک بيشترى دريافت کنيد.
اگر به اهدافتان دست يافتيد اهداف بزرگترى را براى خود تعيين کنيد.
• زمانى که نيازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کرديد براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنيد.
• پس از کسب موفقيت آرام نگيريد. شما مهارتهايى داريد که مى توانيد با آن تغييرات و تفاوتهايى را در دنيا ايجاد کنيد. در مخزن زندگيتان کوسه اى بيندازيد و ببينيد که واقعاً چقدر مى توانيد دورتر برويد.
مساله را رون هوبارد در اوايل سالهاى ١٩٥٠ دريافت.
«بشر تنها در مواجهه با محيط چالش انگيز است که به صورت غريبى پيشرفت مى کند.»

- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
سريعترين پدر
تا دانش آموز در حياط مدرسه با هم درباره پدرانشان صحبت مى کردند.
اولـى گـفت: پدر من سريعترين دونده است. او با تير و کمان تيرى به سمت هدف مى اندازد و شروع به دويدن مى کند و خودش زودتر به هدف مى رسد.
دومى گفت: اين که چيزى نيست. پدر من شکارچيه. او با تفنگ به سمت هدف شليک مى کند و خودش زودتر از تير به هدف مى رسد.
سومى گفت: بيخود با هم جر و بحث نکنيد. شما معنى سرعت را هنوز درست نفهميده ايد. پدر من کارمند دولته. ساعت ٥/٤ کارت خروجش از اداره را ميزنه و ساعت سه و چهل و پنج دقيقه خونه است.
=-=-= [External Link Removed for Guests]
تا دانش آموز در حياط مدرسه با هم درباره پدرانشان صحبت مى کردند.
اولـى گـفت: پدر من سريعترين دونده است. او با تير و کمان تيرى به سمت هدف مى اندازد و شروع به دويدن مى کند و خودش زودتر به هدف مى رسد.
دومى گفت: اين که چيزى نيست. پدر من شکارچيه. او با تفنگ به سمت هدف شليک مى کند و خودش زودتر از تير به هدف مى رسد.
سومى گفت: بيخود با هم جر و بحث نکنيد. شما معنى سرعت را هنوز درست نفهميده ايد. پدر من کارمند دولته. ساعت ٥/٤ کارت خروجش از اداره را ميزنه و ساعت سه و چهل و پنج دقيقه خونه است.


- پست: 583
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶, ۳:۴۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 3433 بار
- سپاسهای دریافتی: 3949 بار
Re: خواندنی ها
امتحان فلسفه
استاد فلسفه براى گرفتن امتحان نهايى وارد کلاس شد. صندلى اش را روى ميز گذاشت و به دانشجويان گفت: «سوال امتحان اين است که بايد با توجه به تمام چيزهايى که در کلاس ياد گرفته ايد اثبات کنيد که اين صندلى وجود ندارد.»
تمامى دانشجويان سرگرم نوشتن شدند بجز يکنفر که پس از ٣٠ ثانيه ورقه اش را تحويل استاد داد و از کلاس خارج شد.
روزى که دانشجويان براى گرفتن نمره مراجعه کردند با کمال تعجب متوجه شدند که همان دانشجويى که پس از ٣٠ ثانيه از جلسه امتحان خارج شده بود بالاترين نمره را گرفته است.
او در ورقه اش نوشته بود: «کدوم صندلى؟»
[External Link Removed for Guests]
=-=-=


استاد فلسفه براى گرفتن امتحان نهايى وارد کلاس شد. صندلى اش را روى ميز گذاشت و به دانشجويان گفت: «سوال امتحان اين است که بايد با توجه به تمام چيزهايى که در کلاس ياد گرفته ايد اثبات کنيد که اين صندلى وجود ندارد.»
تمامى دانشجويان سرگرم نوشتن شدند بجز يکنفر که پس از ٣٠ ثانيه ورقه اش را تحويل استاد داد و از کلاس خارج شد.
روزى که دانشجويان براى گرفتن نمره مراجعه کردند با کمال تعجب متوجه شدند که همان دانشجويى که پس از ٣٠ ثانيه از جلسه امتحان خارج شده بود بالاترين نمره را گرفته است.
او در ورقه اش نوشته بود: «کدوم صندلى؟»

[External Link Removed for Guests]
=-=-=



- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
خدا یا طناب
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
عشق ورزیدن
روزی فرشته ای به کنار تختخواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود.
اما در انتهای تالار همه ناله میکردند و میگریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمیتوانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند.
سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت. اما در اینجا به عکس جهنم مردم میخندیدند و اوقات خوشی را کنار هم میگذراندند. وقتی مرد به آنان نزدیک شد دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمیشود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.
به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟
تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمیداشتند و در دهان یکدیگر میگذاشتند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنیها و آشامیدنی های لذیذ بهره میبردند.
به این میگن انسانیت.
بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا میخوایم از آنچه در اختیار داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمیبریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم میشیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.
عشق میتونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه.
پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیتها رو از دیگران بگیریم، عشق رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم
روزی فرشته ای به کنار تختخواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود.
اما در انتهای تالار همه ناله میکردند و میگریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمیتوانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند.
سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت. اما در اینجا به عکس جهنم مردم میخندیدند و اوقات خوشی را کنار هم میگذراندند. وقتی مرد به آنان نزدیک شد دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمیشود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.
به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟
تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمیداشتند و در دهان یکدیگر میگذاشتند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنیها و آشامیدنی های لذیذ بهره میبردند.
به این میگن انسانیت.
بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا میخوایم از آنچه در اختیار داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمیبریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم میشیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.
عشق میتونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه.
پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیتها رو از دیگران بگیریم، عشق رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
