یک داستان زیبا
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روزبعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
خواندنی ها
مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت
- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
عشق و عبادت
چنين آورده اند که مردي به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا يک عارف بود ، شخصي کاملا استثنايي ( يک فيلسوف و در عين حال يک عاشق ، يک سرسپرده ) مردي به نزد او آمد و پرسيد :
" راه رسيدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسيد :
" هيچ تا به حال عاشق کسي بوده اي ؟؟ "
سوال کننده پرسيد : راجع به چي صحبت مي کني ، عشق ؟
من تجرد اختيار کردم ، من از زن چنان مي گريزم که آدمي از مرض مي گريزد ، نگاهشان نمي کنم .
رامانوجا گفت : با اين همه کمي فکر کن به گذشته رجوع کن .
بگرد جايي در قلبت آيا هرگز تلنگري از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد.
مرد گفت : من به اينجا امده ام که عبادت ياد بگيرم ، نه عشق !!!
يادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنيوي صحبت مي کني و من شنيده ام که شما عارف بزرگي هستي . به اينجا آمده ام که به سوي خدا هدايت شوم ، نه به سمت امور دنيوي .
گويند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمي توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه اي از عشق نداشته باشي ، آنوقت هيچ تجربه اي از عبادت نخواهي داشت. بنابراين اول به زندگي برگرد و عاشق شو و وقتي عشق را تجربه کردي و از آن غني شدي آن وقت نزد من بيا چون که يک عاشق قادر به درک عبادت است.
اگر نتواني از راه تجربه به يک مقوله ي غير منطقي برسي ، آن را درک نخواهي کرد ، و عشق عبادتي ست که توسط طبيعت سهل و ساده در اختيار آدمي گذاشته شده تو حتي به اين چيز ساده نمي تواني دست پيدا کني .
عبادت عشقي ست که به سادگي داده نمي شود ، فقط موقعي قابل حصول است که به اوج تماميت رسيده باشي.
چنين آورده اند که مردي به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا يک عارف بود ، شخصي کاملا استثنايي ( يک فيلسوف و در عين حال يک عاشق ، يک سرسپرده ) مردي به نزد او آمد و پرسيد :
" راه رسيدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسيد :
" هيچ تا به حال عاشق کسي بوده اي ؟؟ "
سوال کننده پرسيد : راجع به چي صحبت مي کني ، عشق ؟
من تجرد اختيار کردم ، من از زن چنان مي گريزم که آدمي از مرض مي گريزد ، نگاهشان نمي کنم .
رامانوجا گفت : با اين همه کمي فکر کن به گذشته رجوع کن .
بگرد جايي در قلبت آيا هرگز تلنگري از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد.
مرد گفت : من به اينجا امده ام که عبادت ياد بگيرم ، نه عشق !!!
يادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنيوي صحبت مي کني و من شنيده ام که شما عارف بزرگي هستي . به اينجا آمده ام که به سوي خدا هدايت شوم ، نه به سمت امور دنيوي .
گويند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمي توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه اي از عشق نداشته باشي ، آنوقت هيچ تجربه اي از عبادت نخواهي داشت. بنابراين اول به زندگي برگرد و عاشق شو و وقتي عشق را تجربه کردي و از آن غني شدي آن وقت نزد من بيا چون که يک عاشق قادر به درک عبادت است.
اگر نتواني از راه تجربه به يک مقوله ي غير منطقي برسي ، آن را درک نخواهي کرد ، و عشق عبادتي ست که توسط طبيعت سهل و ساده در اختيار آدمي گذاشته شده تو حتي به اين چيز ساده نمي تواني دست پيدا کني .
عبادت عشقي ست که به سادگي داده نمي شود ، فقط موقعي قابل حصول است که به اوج تماميت رسيده باشي.
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
داستان کوتاه و آموزنده - ستايش خدایی
برزمين خوردن بار سوم
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او
نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتيجه اخلاقي داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شما را به زحمت مي اندازد يا وقتتان را زياد مي گيرد،
پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آسان نيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد و اين پاداش را دريافت کنيد؟
ستايش خدايي را است بلند مرتبه!
برزمين خوردن بار سوم
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او
نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتيجه اخلاقي داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شما را به زحمت مي اندازد يا وقتتان را زياد مي گيرد،
پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آسان نيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد و اين پاداش را دريافت کنيد؟
ستايش خدايي را است بلند مرتبه!
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 629
- تاریخ عضویت: جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸, ۹:۲۵ ق.ظ
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 1394 بار
- سپاسهای دریافتی: 2882 بار
- تماس:
Re: خواندنی ها
> دختر کوچکى با معلمش درباره
> نهنگها بحث
> مىکرد.
> معلم گفت: از نظر فيزيکى
> غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم
> را ببلعد زيرا با وجود
> اینکه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا
> حلق بسيار کوچکى
> دارد.
> دختر کوچک پرسيد: پس چطور
> حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده
> شد؟
> معلم که عصبانى شده بود
> تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم
> را ببلعد. اين از نظر فيزيکى
> غيرممکن است.
> دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت
> رفتم از حضرت يونس
> مىپرسم.
> معلم گفت: اگر حضرت يونس به
> جهنم رفته بود
> چى؟
> دختر کوچک گفت: اونوقت شما
> ازش بپرسيد.
> *****************************************
> يک روز يک دختر کوچک در
> آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که
> داشت آشپزى مىکرد نگاه
> مىکرد.
> ناگهان متوجه چند تار موى
> سفيد در بين موهاى مادرش
> شد.
> از مادرش پرسيد: مامان! چرا
> بعضى از موهاى شما
> سفيده؟
> مادرش گفت: هر وقت تو يک کار
> بد مىکنى و باعث ناراحتى من
> مىشوی، يکى از موهايم سفيد
> مىشود.
> دختر کوچولو کمى فکر کرد و
> گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى
> مامان بزرگ سفيد
> شده!
> ************************************
> عکاس سر کلاس درس آمده بود تا
> از بچههاى کلاس عکس يادگارى
> بگيرد. معلم هم داشت همه
> بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع
> شوند.
> معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه
> که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ
> شديد به اين عکس نگاه کنيد و
> بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا
> اون مهرداده، الان
> وکيله.
> يکى از بچهها از ته کلاس
> گفت: اين هم آقا معلمه، الان
> مرده.
> ***********************************************
> معلم داشت جريان خون در بدن
> را به بچهها درس مىداد. براى
> اين که موضوع براى بچهها
> روشنتر
> شود گفت بچهها! اگر من روى سرم
> بايستم، همان طور که مىدانيد خون
> در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز
> مىشود.
> بچهها گفتند:
> بله
> معلم ادامه داد: پس چرا الان
> که ايستادهام خون در پاهايم جمع
> نمىشود؟
> يکى از بچهها گفت: براى اين
> که پاهاتون خالى
> نيست.
> ***********************************************
> بچهها در ناهارخورى مدرسه
> به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد
> سيب بود که روى آن نوشته
> بود: فقط يکى برداريد. خدا
> ناظر شماست.
> در انتهاى ميز يک سبد شيرينى
> و شکلات بود. يکى از بچهها رويش
> نوشت: هر چند تا مىخواهيد
> برداريد! خدا مواظب
> سيبهاست
> نهنگها بحث
> مىکرد.
> معلم گفت: از نظر فيزيکى
> غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم
> را ببلعد زيرا با وجود
> اینکه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا
> حلق بسيار کوچکى
> دارد.
> دختر کوچک پرسيد: پس چطور
> حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده
> شد؟
> معلم که عصبانى شده بود
> تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم
> را ببلعد. اين از نظر فيزيکى
> غيرممکن است.
> دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت
> رفتم از حضرت يونس
> مىپرسم.
> معلم گفت: اگر حضرت يونس به
> جهنم رفته بود
> چى؟
> دختر کوچک گفت: اونوقت شما
> ازش بپرسيد.
> *****************************************
> يک روز يک دختر کوچک در
> آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که
> داشت آشپزى مىکرد نگاه
> مىکرد.
> ناگهان متوجه چند تار موى
> سفيد در بين موهاى مادرش
> شد.
> از مادرش پرسيد: مامان! چرا
> بعضى از موهاى شما
> سفيده؟
> مادرش گفت: هر وقت تو يک کار
> بد مىکنى و باعث ناراحتى من
> مىشوی، يکى از موهايم سفيد
> مىشود.
> دختر کوچولو کمى فکر کرد و
> گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى
> مامان بزرگ سفيد
> شده!
> ************************************
> عکاس سر کلاس درس آمده بود تا
> از بچههاى کلاس عکس يادگارى
> بگيرد. معلم هم داشت همه
> بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع
> شوند.
> معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه
> که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ
> شديد به اين عکس نگاه کنيد و
> بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا
> اون مهرداده، الان
> وکيله.
> يکى از بچهها از ته کلاس
> گفت: اين هم آقا معلمه، الان
> مرده.
> ***********************************************
> معلم داشت جريان خون در بدن
> را به بچهها درس مىداد. براى
> اين که موضوع براى بچهها
> روشنتر
> شود گفت بچهها! اگر من روى سرم
> بايستم، همان طور که مىدانيد خون
> در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز
> مىشود.
> بچهها گفتند:
> بله
> معلم ادامه داد: پس چرا الان
> که ايستادهام خون در پاهايم جمع
> نمىشود؟
> يکى از بچهها گفت: براى اين
> که پاهاتون خالى
> نيست.
> ***********************************************
> بچهها در ناهارخورى مدرسه
> به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد
> سيب بود که روى آن نوشته
> بود: فقط يکى برداريد. خدا
> ناظر شماست.
> در انتهاى ميز يک سبد شيرينى
> و شکلات بود. يکى از بچهها رويش
> نوشت: هر چند تا مىخواهيد
> برداريد! خدا مواظب
> سيبهاست
ای چشم من گریان نباش
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار
ما داغ دل را گذارد مرهمی.
http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
اینگونه اشک افشان مباش
حیران و سرگردان نباش
در گردش گیتی ،رسد روزی ،به پایان هر غمی
دست نگار

http://www.centralclubs.com/topic-t78644.html
طلبه جوان دیگری در دفاع از ناموس مردم، چاقو خورد
- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
بیا خوشبخت باشیم
هیچ یاًس مسلمینیست که قطره ای امید را درقلب خود نگه ندارد . و هیچ بدبینی مفرطی نیستکه مملو از ذرات شناور خوش بینی نباشد . اگر بپذیری که برای اغلب انسان هارویای نوعی معجزه وجود دارد که وقوعش آن را از معجزه گی می اندازد و تبدیلبه محصولی ایمانی ارادی که نهایتا اتفاق نیزدر ان سهمی دارد .باید بپذیریکه نمی توان تحت هیچ شرایطی تسلیم نگره های ناامیدی بدبینانه شد .بنابراین باید امید را باز گفت : حتی به صورت ساده ترین انشای یک طفلمدرسه ...
می شه خندید ........... درحالی که غم های بزرگ توی قلبت داری .
می شه اشک ریخت ............ درحالی که خدایی به اون بزرگی داری .
می شه خسته بود .............. درحالی که روحی پراز انرژی داری .
پس چرا فکر می کنی با چند تا مشکل پیچیده ، چند تا تجربه تلخ ، چند تا بدشانسی ساده ، دیگه نمی شه خوشبخت بود؟
خوشبختیچیزی نیست جز یک احساس شور و شعف ... لذت بردن از لحظه های زندگی و بخشیدنانرژی بی پایان به خودت برای تبدیل نبرد زندگی به " بازی زندگی "
بیا خوشبخت باشیم .
یک بار شانس زندگی دراین دنیا رو داریم .
بیا این یک بار ، درست زندگی کنیم .بهترین زندگی رو داشته باشیم و به آرزوهامون برسیم .
کسانی رو که دوستشون داریم خوشحال کنیم و همون طور باشیم که می خواهیم .خوشبختی عادت است آن را پرورش بده .
اگر عادت کنیم ، خوشبخت خواهیم شد.بعد این فرصت ها، زیبایی ها ، خوش شانسی ها و... خواهند بود که به طرف ما جذب می شند .
یه بار امتحان کن ..

[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
بهترین لحظات زندگی
عاشق شدن
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
آخرین امتحانت رو پاس کنی
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی !!!
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه
بدون دلیل بخندی
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره
عضو یک تیم باشی
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
دوستای جدید پیدا کنی
وقتی "اونو" میبینی دلت هری
بریزه پایین !
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و
.......... باز هم بخندی
اینها بهترین لحظههای زندگی هستند
قدرشون روبدونیم
زندگی یک
مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک
هدیه است که باید ازش لذت برد
************ ****
وقتي
زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به
تو نشان ميده تو 1000 دليل
براي
خنديدن به اون نشون بده.
(چارلي چاپلين)
عاشق شدن
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
آخرین امتحانت رو پاس کنی
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی !!!
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه
بدون دلیل بخندی
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره
عضو یک تیم باشی
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
دوستای جدید پیدا کنی
وقتی "اونو" میبینی دلت هری
بریزه پایین !
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و
.......... باز هم بخندی
اینها بهترین لحظههای زندگی هستند
قدرشون روبدونیم
زندگی یک
مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک
هدیه است که باید ازش لذت برد
************ ****
وقتي
زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به
تو نشان ميده تو 1000 دليل
براي
خنديدن به اون نشون بده.
(چارلي چاپلين)

















[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
غرور وتکبر
يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال انبرگهاي ضعيف جدا شدند و ارام بر روي زمين افتادند شاخه چندين بار اين کاررا با غرور خاصي تکرار کرد تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارشبسيار لذت مي برد .برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد هبود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد .در اين حين باغبان تبر به دست داخلباغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد ان را از بيخجدا مي کرد و با خود مي برد .
وقتي باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با ديدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرفنظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخرهدوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين با ر خودش را تکاند تا اين کهبه ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد از شاخه جدا شد و برروي زمين قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به ان شاخه افتاد و بيدرنگ با يک ضربه ان را از بيخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشدبر روي زمين افتاد.
ناگها ن صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت:
(( اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي ، پردهاي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه حياتت من بودم ))
يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال انبرگهاي ضعيف جدا شدند و ارام بر روي زمين افتادند شاخه چندين بار اين کاررا با غرور خاصي تکرار کرد تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارشبسيار لذت مي برد .برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد هبود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد .در اين حين باغبان تبر به دست داخلباغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد ان را از بيخجدا مي کرد و با خود مي برد .
وقتي باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با ديدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرفنظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخرهدوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين با ر خودش را تکاند تا اين کهبه ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد از شاخه جدا شد و برروي زمين قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به ان شاخه افتاد و بيدرنگ با يک ضربه ان را از بيخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشدبر روي زمين افتاد.
ناگها ن صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت:
(( اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي ، پردهاي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه حياتت من بودم ))
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
نفرت
معلم يک کودکستان به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند . اوبه آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعدادآدمهايي که از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني بريزند و با خود به کودکستانبياورند .!!
فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند . در کيسه بعضي ها 2 ، بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود .
معلم به بچه ها گفت : تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را باخود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايتاز بوي سيب زميني هاي گنديده . به علاوه ، آن هايي که سيب زميني بيشتريداشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند . پس از گذشت يک هفته بازيبالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسيد : از اينکه يک هفته سيب زميني ها را با خود حمل ميکرديد چه احساسي داشتيد ؟ .... بچه ها از اينکه مجبور بودند ، سيب زمينيهاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي ، اين چنين توضيح داد :
اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايي که دوستشان نداريد را دردل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد . بوي بد کينه و نفرت ، قلبشما را فاسد مي کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي کنيد . حالاکه شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد :
پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد ؟
معلم يک کودکستان به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند . اوبه آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعدادآدمهايي که از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني بريزند و با خود به کودکستانبياورند .!!
فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند . در کيسه بعضي ها 2 ، بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود .
معلم به بچه ها گفت : تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را باخود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايتاز بوي سيب زميني هاي گنديده . به علاوه ، آن هايي که سيب زميني بيشتريداشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند . پس از گذشت يک هفته بازيبالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسيد : از اينکه يک هفته سيب زميني ها را با خود حمل ميکرديد چه احساسي داشتيد ؟ .... بچه ها از اينکه مجبور بودند ، سيب زمينيهاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي ، اين چنين توضيح داد :
اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايي که دوستشان نداريد را دردل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد . بوي بد کينه و نفرت ، قلبشما را فاسد مي کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي کنيد . حالاکه شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد :
پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد ؟
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
داستان کوتاه : زیبا و آموزنده (( نجار پیر ))
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پساز روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشتو برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجامصاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تابه عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
نجار در حالترودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتنساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعتمواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغولشد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
...
.....
.......
...........
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برایساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
مازندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه کهمیسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریمدر همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خودرا برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند وگاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستیدو روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تختهدر آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پساز روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشتو برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجامصاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تابه عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
نجار در حالترودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتنساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعتمواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغولشد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
...
.....
.......
...........
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برایساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
مازندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه کهمیسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریمدر همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خودرا برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند وگاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستیدو روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تختهدر آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
توصیف
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي
از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار
ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هماتاقيش روي تخت بخوابد.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مينشست
و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هماتاقيش توصيف ميكرد. بيمار ديگر
در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه ميگرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت
مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سر
گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا
از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف
ميكرد ، هماتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد.
تا روزی که مرد كنار پنجره
از دنيا رفت.
مرد ديگر از
پرستارتقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند .آن مرد خود را به سمت پنجره
كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون بيندازد .
در كمال تعجب ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، از پرستار پرسيد كه چرا هماتاقيش مناظر دلانگيزي از بیرون این پنجره براي او توصيف می کرد ؟
پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون
آن مرد حتي نميتوانست ديوار را ببيند او نابینا بود !!!
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي
از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار
ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هماتاقيش روي تخت بخوابد.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مينشست
و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هماتاقيش توصيف ميكرد. بيمار ديگر
در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه ميگرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت
مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سر
گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا
از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف
ميكرد ، هماتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد.
تا روزی که مرد كنار پنجره
از دنيا رفت.
مرد ديگر از
پرستارتقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند .آن مرد خود را به سمت پنجره
كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون بيندازد .
در كمال تعجب ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، از پرستار پرسيد كه چرا هماتاقيش مناظر دلانگيزي از بیرون این پنجره براي او توصيف می کرد ؟
پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون
آن مرد حتي نميتوانست ديوار را ببيند او نابینا بود !!!
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
کشيش
روزي که ” پدر صمعان “ کشيش بزرگ پاي پياده بسوي دهي ميرفت تا براي مردم موعظه کند وآنان را از دام شيطان نجات دهد مردي زخمي را ديد كه روي زمين دراز كشيده بود و ناله ميكرد و كمك ميخواست
پدر صمعان در دلش گفت :
” اين مرد حتماً دزد است . شايد مي خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسي زخمي اش كرده مي ترسم بميرد و مرا متهم به كشتن او كنند”
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فرياد مردِ محتضر او را متوقف كرد:
” تركم نكن ! دارم مي ميرم بيا جلو! بيا، ما دوست قديمي هستيم . تو پدر صمعاني ، من هم نه دزدم و نه ديوانه “
کشيش با کنجکاوي به مرد نزديك شد، اما او را نشناخت با کمي ترس پرسيد تو کي هستي؟
مرد گفت من شيطان ام !
کشيش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فريادي از وحشت کشيد و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بيشتر شود. نفرين بر تو. تو بايد بميري.
شيطان گفت : ” بيا زخمهاي مرا ببند… تو نميفهمي چه ميگويي! اينجا عده اي فرشته به من حمله کردند وميکاييل با شمشير دو لبه اش ضربه اي کاري به من وارد کرده.”
کشيش گفت خدا را شکر که ميکاييل بشر را از شر شيطان نجات داد .
شيطان گفت :
“تو مرا نفرين ميکني؟ در حاليکه هرچه قدرت وثروت است از من داري. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بميرم ، تو هم از گرسنگي مي ميميري چون مردم ديگر گناه نميکنند وبه تو نيازي ندارند. مگر کار تو اين نيست که به مردم هشدار بدهي به دام من نيفتند. اگر من اينجا بميرم تو و کليسا ديگر به چه دردي ميخورند؟ بيا تا تاريک نشده من را نجات بده...”
پدر صمعان شيطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه براي نجات شيطان دعا ميکرد !!!
“خلاصه داستاني از جبران خليل جبران”
روزي که ” پدر صمعان “ کشيش بزرگ پاي پياده بسوي دهي ميرفت تا براي مردم موعظه کند وآنان را از دام شيطان نجات دهد مردي زخمي را ديد كه روي زمين دراز كشيده بود و ناله ميكرد و كمك ميخواست
پدر صمعان در دلش گفت :
” اين مرد حتماً دزد است . شايد مي خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسي زخمي اش كرده مي ترسم بميرد و مرا متهم به كشتن او كنند”
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فرياد مردِ محتضر او را متوقف كرد:
” تركم نكن ! دارم مي ميرم بيا جلو! بيا، ما دوست قديمي هستيم . تو پدر صمعاني ، من هم نه دزدم و نه ديوانه “
کشيش با کنجکاوي به مرد نزديك شد، اما او را نشناخت با کمي ترس پرسيد تو کي هستي؟
مرد گفت من شيطان ام !
کشيش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فريادي از وحشت کشيد و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بيشتر شود. نفرين بر تو. تو بايد بميري.
شيطان گفت : ” بيا زخمهاي مرا ببند… تو نميفهمي چه ميگويي! اينجا عده اي فرشته به من حمله کردند وميکاييل با شمشير دو لبه اش ضربه اي کاري به من وارد کرده.”
کشيش گفت خدا را شکر که ميکاييل بشر را از شر شيطان نجات داد .
شيطان گفت :
“تو مرا نفرين ميکني؟ در حاليکه هرچه قدرت وثروت است از من داري. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بميرم ، تو هم از گرسنگي مي ميميري چون مردم ديگر گناه نميکنند وبه تو نيازي ندارند. مگر کار تو اين نيست که به مردم هشدار بدهي به دام من نيفتند. اگر من اينجا بميرم تو و کليسا ديگر به چه دردي ميخورند؟ بيا تا تاريک نشده من را نجات بده...”
پدر صمعان شيطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه براي نجات شيطان دعا ميکرد !!!
“خلاصه داستاني از جبران خليل جبران”
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای

- پست: 440
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 2919 بار
- سپاسهای دریافتی: 2347 بار
Re: خواندنی ها
«نقش زن »
گویند:شخصی از برناردشاوپرسید:برای ایجاد کار در این دنیا بهترین راه چیست؟
او گفت:بهترین راه این است که زنان و مردان را ار هم جدا کنند،وهر دسته را در
جزیره ای جای دهندآنوقت خواهید دید که با چه سرعتی هر دسته به کار می شوند
وکشتی خواهند ساخت که به وسیله آن هر چه زود تر به یکدیگر برسند.
«کودک ناصح»
گویند:عارف صوفی امام حنفیه کوفی،روزی کودکی را دید که از راهی گلناک می گذشت وبه او گفت:
هشیار باش تا در گل نیفتی وآلوده نشوی پسرک گفت: ای پیشوای مردمان افتادن من سهل است که
اگر افتم زود برخیزم واز افتادنم کس رنج وگزند نرسد. تو خود را بپای ونیکو پاس دار که اگر بلغزی
جمله مسلمانی که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن ایشان دشوار است.امام حنفیه از گفته پر معنی
پسرک در عجب ماند وچون زود بر منبر شد به یاران وپیروان خویش گفت: اگر مسألتی رأی
ودلیل روشن تر و درست تر از آنچه گفتم دریافتید بگویید تا جمله متابعت آن کنیم و گمراه نشویم.
گویند:شخصی از برناردشاوپرسید:برای ایجاد کار در این دنیا بهترین راه چیست؟
او گفت:بهترین راه این است که زنان و مردان را ار هم جدا کنند،وهر دسته را در
جزیره ای جای دهندآنوقت خواهید دید که با چه سرعتی هر دسته به کار می شوند
وکشتی خواهند ساخت که به وسیله آن هر چه زود تر به یکدیگر برسند.
«کودک ناصح»
گویند:عارف صوفی امام حنفیه کوفی،روزی کودکی را دید که از راهی گلناک می گذشت وبه او گفت:
هشیار باش تا در گل نیفتی وآلوده نشوی پسرک گفت: ای پیشوای مردمان افتادن من سهل است که
اگر افتم زود برخیزم واز افتادنم کس رنج وگزند نرسد. تو خود را بپای ونیکو پاس دار که اگر بلغزی
جمله مسلمانی که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن ایشان دشوار است.امام حنفیه از گفته پر معنی
پسرک در عجب ماند وچون زود بر منبر شد به یاران وپیروان خویش گفت: اگر مسألتی رأی
ودلیل روشن تر و درست تر از آنچه گفتم دریافتید بگویید تا جمله متابعت آن کنیم و گمراه نشویم.
[COLOR=#92d050]
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد . سهراب سپهری
زندگی ، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای
