خواندنی ها

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط DTN »

گردنبند گمشده ، بار دیگر پیدا شد

تصویر



روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید . او در روز تولد مارش گردنبند را به وی هدیه کرد .

ظهر همان روز کلیه اعضای خانواده در رستوران در حال صرف غذا بودند . مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید . اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شدند . اما در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است . مادر با دیدن اعضای خانواده به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر وداع کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .

شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که دستشویی بیرون آمد در مقابل آیینه ایستاده بود تا موهایش را شانه کند اما نگران بود که گردنبند با کف صابون آلوده شود سپس گردنبند را به کناری گذاشت . پس از مرتب کردن موهایش متوجه شد که گردنبند سر جایش نیست و به یاد آورد که در آن زمان فقط یک دختر در کنار او بوده است .

مادر گفت : می دانستم که عجله من دختر را می ترساند . لذا به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی ؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است . بسیار با ارزش نیست اما دختر من آن را با حقوق یک ماه خود خریده است . من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود . زیرا امروز روز تولد من است و با اعضای خانواده در این رستوران غذا صرف می کنیم .

در این وقت دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردن بندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .

مادر با لمس گردنبند گفت این دختر خوب است . همه اعضای خانواده معتقد بودند که او گردنبند را دزدیده است و مادر نباید از او تشکر کند . اما مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است و اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر گردنبند پیدا نشود .
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

کیک مادربزرگ:

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند.
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

شیطان:

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

جعبه های سیاه و طلایی:

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

دو پهلوان:

توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
اون بالا میبینمتون




صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
اون بالا میبینمتون
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 1885
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸, ۶:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 588 بار
سپاس‌های دریافتی: 2859 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط misam5526 »

حسرت
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.
تصویر
[img]http://www.beiragh.com/images/1006.jpg[/img]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط DTN »

دنبال خدا


یک نفر دنبال خدا می گشت،شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد،چادر شب آسمان را
می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست. و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر
تک تک همه ی ریگها را. لای همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما خبری نبود
از خدا خبری نبود
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است
. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست
نسیم دور او را گشت و گفت: "اینجا مانده است، اینجا که نامش تویی" و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود تنها همین بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط DTN »

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگ تر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط DTN »

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی که پاهای برهنه‌اش را روی برف چابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هایش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط DTN »

سخاوت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و رشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: «یک بستنی میوه ای چند است؟»
پیشخدمت پاسخ داد: «50 سنت.»
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: «یک بستنی ساده چند است؟»
در همین حال، تعدادی از مشتریاندر انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: «35 سنت»
پسر بچه دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: «لطفا یک بستنی ساده»
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز بعد از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، دو سکه 5 سنتی و پنج سکه 1 سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت!!
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 436
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵, ۹:۱۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 484 بار
سپاس‌های دریافتی: 517 بار

Re: خواندنی ها

پست توسط vaispard »

مراقب افکارت باش که گفتارت می شود .
مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود.
مراقب رفتارت باش که عادتت می شود.
مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود.
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود.


حضرت علی (علیه السلام)
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”