اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت

ارسال پست
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط DTN »

سلام به همه دوستان عزیز سنترال

منظور از ایجاد این تاپیک اینه که اگه خاطره تلخ و یا شیرینی دارید میتونید برامون به یادگار بزارید . که فکر میکنم همه در طول زندگیشون حتما یه چند تایی دارن.
شاید بعضی چیزها در ظاهر از بین برن ، ولی این خاطره ها هستن که اونا رو به یاد ما میار ن و در قلبمون جای مخصوصی دارن پس خواهشا ملحق بشید . تصویر



 تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر تصویر  
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 124
تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 305 بار
سپاس‌های دریافتی: 323 بار

Re: اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط simab1348 »

تلخ ترین خاطره زندگی من به اولین حضور من در جبهه بر میگرده . من که اون موقع سن کمی داشتم حدود سه ماه آموزشهای سختی رو در زمینه امدادگری و مقابله با حملات شیمیایی پشت سر گذاشتم تا به جبهه برم .
بعداز کلی انتظار با سپاه محمد (ص ) عازم منطقه شدیم . از دوکوهه مارو به گردان حمزه که در اردوگاه کرخه بود فرستادند ... یک ماه دیگه هم آموزشهای بسیار سختی رو اونجا گذروندیم .
سختی هایی که حالا که فکرش رو میکنم مو بر بدنم راست میشه ! از خشم شب های متعدد و سهمگین (هر شب حداقل 3 مرتبه ) که آتشباری دشمن پیش اون مثل نقل و نبات بود و بی خوابی های چند روزه تا پیاده روی های بسیار طولانی که آخرش چهار دست و پا راه می اومدیم . گاهی اوقات یاد حرف مادرم می افتادم که حرفهای همسایه ها رو برام میگفت . اون میگفت گفتند که فلانی عشق تفنگ داره میره جبهه . از حرفش خنده ام میگرفت .
با این همه سختی راضی نبودی که همه دنیا رو بهت بدن تا ادامه بدی . اما اون چیزی که منو که از قضای روزگار خیلی هم کم تحمل بودم اونجا نگه میداشت چه چیزی بود خودم هم نمی دونم .
بالاخره ماموریت گردان ما مشخص شد و قرار شد که به مهران بریم .
من امدادگر دسته بودم . اما مثل بقیه اعضاء گردان وظایف معمولی رو از قبیل نگهبانی ها و ... انجام میدادم .
من نظیر این بچه ها رو در تمام مدت عمرم ندیدم . اگر بخوام ازاونها بگم خیلی وقتتون رو میگیرم . فقط بدونید که اونها برای آسمون آفریده شده بودند و امثال من لیاقت هم نفس شدن با اونها رو نداشتیم.
عملیات کربلای چهار که انجام شد . عراق خیلی ترسیده بود و میدونست که عملیات های بزرگتری با حضور سپاه 100 هزار نفری محمد(ص ) در راهه . بچه های گردان از یک عملیات بزرگ آبی خاکی حرف میزدند که ما فکر میکردم تو جزایر مجنونه . اما منظور عملیات کربلا 5 شلمچه بود و ما نمی دونستیم .
یه روز صبح از سنگر کمین تماس گرفتند که یکی از بچه ها که نوبت نگهبانیش بوده نیومده ! احتمالا عراقی ها توی کانال زدنش . آخه تک تیراندازهای دشمن چند روزی بود که امان بچه ها رو بریده بودند . اما خدا رو شکر کسی صدمه ندیده بود. ولی انگار این دفعه یه اتفاقی افتاده بود.
فرمانده دسته گفت امداد گربلند شه و بره سنگر کمین! ... خدای من .... این اولین بار بود که برای بستن مجروح میرفتم .. حس غریبی داشتم ... اضطراب تمام وجودم رو فرا گرفت... یعنی من میتونستم به یه مجروح کمک کنم .
خودم رو برای بدترین شرایط موجود آماده کردم . و سعی کردم که شخصی رو که مثلا دست و پاش قطع شده و دل و روده اش ریخته بیرون تصور کنم .... بعد تمام اون چیزی رو که توی آموزش ها یادگرفته بودم مرور کردم ... وسایل امداد رو که چیزی غیر از مقداری باند و گاز و یک پنس و مقداری ساولن نبود برداشتم و به سرعت زدم بیرون .
چون کانال زیر دید مستقیم دشمن قرار داشت مجبور بودم خم بشم و به حرکت ادامه بدم ... دو سه تا پیچ رو که پشت سر گذاشتم ... گلوله ای به جلوی پام برخورد کرد... مردد بودم که بروم یا برگردم که دل به دریا زدم و گفتم این اولین مجروح منه . اگه نتونم بهش برسم نمی تونم خودم رو ببخشم ... هنوز این فکر رنگ نباخته بود که دردی سنگین تمام وجودم رو فراگرفت .انگار کسی با لگد منو پرت کرده باشه به عقب پرتاب شدم ...بی اختیار فریاد زدم
آخ . آخ.... هرچه میخواستم بگم یا مهدی یا زهرا نمی شد. درد فرا تر از تحمل من بود (اینهم سعادت میخواست )... ظرف چند ثانیه تمام مدت زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت . خون رو که روی بدنم حس کردم آروم شدم ، انگار گرمای خون مسکنی بود که دردم رو کم میکرد .... کم کم صداهای اطراف و هر چیزی که میدیدم کند شد و از هوش رفتم . گاه گاهی چند ثانیه ای متوجه اطراف میشدم و از هوش میرفتم سایه هایی را میدیدم که اطرافم حرکت می کنند. بعداز اینکه من هم به سنگر کمین نرسیده بودم بچه ها باسنگر اجتماعی تماس گرفته بودند و کسی را هم دنبال من فرستاده بودند....
خلاصه امدادگری نتوانست اولین مجروح خودش را دریابد و خود... این برای من قصه تلخی بود .اتفاقا امروز برای دخترم تعریف کردم و کلی خندید ... و من کلی شرمنده شدم . امداد گر مجروح
لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط DTN »

ممنون از خاطرتون واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . :lol: شما واقعا انسان جسور و شجاعی هستین و خوش به حال دخترتون که همچین پدری داره . تقدیم با احترام :razz: :razz:
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 440
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2919 بار
سپاس‌های دریافتی: 2347 بار

Re: اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط DTN »

خاطره شیرین
من دوران دبیرستان زیاد شاگرد زرنگی نبودم یعنی شلوغی این اجازه رو به من نمیداد البته شلوغ از نوع مثبتش بودم تا اینکه با هزار مصیبت دیپلمم رو گرفتم و رسید به کنکور دادن و من زیاد راغب به ادامه تحصیل نبودم تا اینکه اومد و به گوشم رسید که من نمیتونم از دانشگاه قبول بشم و این حسابی غیرتیم کرد و باعث شد که همون سال بدون اینکه درسی خونده باشم کنکور بدم و همون سال هم از دانشگاه سراسری قبول شدم و مهمتر اینکه همزمان با من دوست صمیمیم از همون دانشگاه و در همون رشته قبول شد و هر دومون وارد دانشگاه شدیم بعد از اون باز به گوشم رسید که میگن من همون ترم اول مشروط میشم و دیگه نمیتونم ادامه بدم و باز غیرتی تر از دفعه قبل شدم و تصمیم گرفتم حسابی درس بخونم خلاصه سرتون رو درد نیارم زمان امتحان رسید و تمام امتحاناتم رو دادم تا رسید به روز جواب های نهایی همون روز رفتم دانشگاه و دیدم بچه ها جلوی بیلبورد صف کشیدن و با هم پچ پچ میکنن کنجکاوانه رفتم جلو روی بیلبورد رو نگاه کردم باورم نمیشد که من همون شاگرد شلوغ و درس نخون حالا شده بودم شاگرد الف کلاسمون و از اون بهتر دوستم هم شاگرد دوم کلاس شده بود و این شد که پوزه همه بدخواهام رو به خاک مالیدم.تصویر

خاطره تلخ
یکی از بدترین روزهای زندگیم بود دوست وفادارم ، دوست همیشه همراهم ، بهترین دوست دوران زندگیم همون دوستم که باهم از دانشگاه قبول شده بودیم داشت من رو ترک میکرد داشت برای همیشه از ایران می رفت خیلی داغون شدم و هیچ وقت دوست به اون خوبی رو نتونستم پیدا کنم تصویرتصویرتصویر
[COLOR=#92d050]
زندگی
، جیرهء مختصریست ؛ مثل یک فنجان چای  
تصویر ؛ [COLOR=#000000]و کنارش عشق است ، مثل یک حبهء قند. زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد سهراب سپهری
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 837
تاریخ عضویت: شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸, ۶:۱۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 231 بار
سپاس‌های دریافتی: 1917 بار

Re: اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط میهن پرست »

این خاطره مربوط میشه به زمستون سال پیش.راستش یکی ازدوستام که خونه تنها بود یک روز منو دعوت کرد برم خونش .اتفاقا خونشون هم یک اپارتمان 5طبقه بود.نزذیک خونشون که رسیدم دیدم دم در وایستاده.اتفاقا از بد روزگار همون یکی دوروز قبلش یه دزد اومده بود و اپارتمان وهمه ی کفشایی رو که بیرون در بود دزدیده بود.منم اون روز از بازار میومدم و اتفاقا یک کوله پشتی هم داشتم که توش کفشی رو که خریده بودم گذاشته بودم.خلاصه ما این دوستمون رو دیدم و با هم رفتیم تو اپارتمان .خونه برادر دوستم هم طبقه اول اپارتمان بود.و خونه خودش طبقه چهارم.این دوست ما به من گفت که برو طبقه بالا من غذا میگیرم میام.من هم راه افتادم برم بالا که طبقه چهارم بود که یک دفعه دوسه تا از همسایه ها منو دیدن.از اون جایی که زمستون بود و من هم کلا به تیپ مشکی علاقه دارم.یک کاپشن مشکی و شلوار مشکی داشتم و جالب این که کلام هم مشکی بود.خلاصه این که تا منو دیدن دیدم به هم یه اشاره ای کردن و بعد سریع دویدن طرف من و بله...
اقا هی من میگم فامیل اقای گل مکانی هم اونا هم میگفتن ما اصلا این جا گل مکانی نداریم.تازه نمیدونم چی شد که کیفمم از دستم گرفتن و کفشی که توش بود رو دیدن.واقعا که کار خیلی ضایع شده بود.اقا یکم طول کشید تا صدامون رفت بالا که دوستم سر رسید.منم تا اونو دیدم گفتم ایناهاش اینم دوست من.اونا هم دیدم گفتن اه اه اه.اقای امیدی ایشون دوست شما هستن.من با شنیدن اسم امیدی بی اختیار زدم زیر خنده.همسایه ها هم که دیدن اشناییم کلی معضرت خواهی کردن و قضیه ختم به خیر شد. ولی من به هر کی که رسیدم گفتم که این رفیقمون گل مکانی رو کرده امیدی.
البته یه درس دیگه ای هم که ازاین ماجرا گرفتم این بود که دیگه تیپ کلا مشکی رو گذاشتم کنار.چون واقعا غلط انداز بود. :K:L :K:L
شاید سالهای سال باشد که اتش امپراطوری پارس خاکستر شده باشد.اما روزی فرا خواهد رسید که ز خاکستر ها ققنوس برخیزد و ان هنگام اتش سالهای سال سکوت مردم ایران زبانه خواهد کشید و بار دیگر مردمی از سرزمین پارس از شرق تا چین واز غرب تا دروازه های روم حکمرانی میکنند و تمام دشمنان این مرز وبوم در اتش قهر ایران خواهند سوخت.ان روز نزدیک است...
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 837
تاریخ عضویت: شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸, ۶:۱۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 231 بار
سپاس‌های دریافتی: 1917 بار

Re: اگه خاطره تلخ و شیرین دارید بیاین تو در بازه !

پست توسط میهن پرست »

دوستان فرصت رو محترم دیدم که یک خاطره دیگه هم تعریف کنم.راستش من کلا خاطراتم خوب یادم میمونه.
یادمه سال سوم هنرستان بودیم که یک معلم خیلی بدی به پستمون خورده بود.یک روز من باهاش بحثم شد که به من گفت باید کارگاه رو تمیز کنم.منم راهی جز قبول کردنش نداشتم.اقا زنگ تفریح خورد و همه رفتن بیرون من هم داشتم کارگاه رو تمیز میکردم.خلاصه زنگ تفریح تموم شد و همه رفتن سر کلاس .ما هم که کارگاه داشتیم .من دیدم همه رفتن سر کلاس.این معلم ما هم که نیومده بود هنوز. من هم دیدم ماشینش دم در کارگاه هست.رفتم بهش از پشت بهش تکیه دادم که فهمیدم خلاص هست.ناگهان یک فکر بد به سرم زد و دوستم رو صدازدم و دوتایی شروع کردیم به هول دادن ماشین.نگو که اقای معلم هم تو ماشینش نشسته بود و داشت سیگار میکشید.از اونجایی که قدش خیلی کوتاه بود.و پشت شیشه ماشینشم از این پرده های اسپورت زده بود من خنگ متوجه نشده بودم.
خلاصه ماشینو یکم هول دادیم سرعتش زیاد شد و به دیوار ساختمون مدرسه خورد.این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید.من بعد از دیدن این صحنه به خودم گفتم این که مدرکی نداره که من اینکارو کردم.تو همین فکر بودم که یک دفعه دیدم بله...اقا از ماشین پیاده شد من و رفیقم هاج و واج فقط نگاش کردیم.نمیدونید چه بلایی سرم اورد.کل کارگاه رو همش تمیز میکردم.البته بعدش باهم رفیق شدیم.ویک هفته پیش که به اون هنرستان سر زدم اتفاقا دیدمش و یک تجدید خاطره ای شد.
واقعا اون سال ها خیلی شیطون بودم.واگر بخوام کارایی رو که تومدرسه کردیم براتون بنویسم.راحت میشه ازش یک کتاب طنز در اورد. :razz:
شاید سالهای سال باشد که اتش امپراطوری پارس خاکستر شده باشد.اما روزی فرا خواهد رسید که ز خاکستر ها ققنوس برخیزد و ان هنگام اتش سالهای سال سکوت مردم ایران زبانه خواهد کشید و بار دیگر مردمی از سرزمین پارس از شرق تا چین واز غرب تا دروازه های روم حکمرانی میکنند و تمام دشمنان این مرز وبوم در اتش قهر ایران خواهند سوخت.ان روز نزدیک است...
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”