دوستان فرصت رو محترم دیدم که یک خاطره دیگه هم تعریف کنم.راستش من کلا خاطراتم خوب یادم میمونه.
یادمه سال سوم هنرستان بودیم که یک معلم خیلی بدی به پستمون خورده بود.یک روز من باهاش بحثم شد که به من گفت باید کارگاه رو تمیز کنم.منم راهی جز قبول کردنش نداشتم.اقا زنگ تفریح خورد و همه رفتن بیرون من هم داشتم کارگاه رو تمیز میکردم.خلاصه زنگ تفریح تموم شد و همه رفتن سر کلاس .ما هم که کارگاه داشتیم .من دیدم همه رفتن سر کلاس.این معلم ما هم که نیومده بود هنوز. من هم دیدم ماشینش دم در کارگاه هست.رفتم بهش از پشت بهش تکیه دادم که فهمیدم خلاص هست.ناگهان یک فکر بد به سرم زد و دوستم رو صدازدم و دوتایی شروع کردیم به هول دادن ماشین.نگو که اقای معلم هم تو ماشینش نشسته بود و داشت سیگار میکشید.از اونجایی که قدش خیلی کوتاه بود.و پشت شیشه ماشینشم از این پرده های اسپورت زده بود من خنگ متوجه نشده بودم.
خلاصه ماشینو یکم هول دادیم سرعتش زیاد شد و به دیوار ساختمون مدرسه خورد.این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید.من بعد از دیدن این صحنه به خودم گفتم این که مدرکی نداره که من اینکارو کردم.تو همین فکر بودم که یک دفعه دیدم بله...اقا از ماشین پیاده شد من و رفیقم هاج و واج فقط نگاش کردیم.نمیدونید چه بلایی سرم اورد.کل کارگاه رو همش تمیز میکردم.البته بعدش باهم رفیق شدیم.ویک هفته پیش که به اون هنرستان سر زدم اتفاقا دیدمش و یک تجدید خاطره ای شد.
واقعا اون سال ها خیلی شیطون بودم.واگر بخوام کارایی رو که تومدرسه کردیم براتون بنویسم.راحت میشه ازش یک کتاب طنز در اورد.

شاید سالهای سال باشد که اتش امپراطوری پارس خاکستر شده باشد.اما روزی فرا خواهد رسید که ز خاکستر ها ققنوس برخیزد و ان هنگام اتش سالهای سال سکوت مردم ایران زبانه خواهد کشید و بار دیگر مردمی از سرزمین پارس از شرق تا چین واز غرب تا دروازه های روم حکمرانی میکنند و تمام دشمنان این مرز وبوم در اتش قهر ایران خواهند سوخت.ان روز نزدیک است...