تا انجایی من یادم می آید یک شب توگردان اموزشی سربازان زیر دیپلم یک مهناوی گردان خشم شب زده بود به گوش ناخدا براتی فرمانده گردان رسید تلفنی به پاسدارخانه شماره2 دستور داد همان شب مهناوی فوق بازداشت شود تا صبح خودش تکلیفش مشخص کند
ناخدا براتی برای تمام سربازان زیر دیپلم احترام قائل بودقبل از احترام آنها با آنها دست داده واحوال پرسی میکرد
خاطرات سربازی
مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت
-
- پست: 9
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸, ۱۰:۳۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 10 بار
- پست: 341
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۸, ۹:۱۴ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1067 بار
- سپاسهای دریافتی: 1211 بار
Re: خاطرات سربازی
اسلام یه خاطره دیگه براتون بنویسم
قبل از اینکه برم آموزشی به همه سفارش کرده بودم که کسی دیدنم نیاد.
رفتم آموزشی و توی این مدت حتی کسی به من تلفن هم نزد.و واقعا مثل... از گفته خودم پشیمون شده بودم.تلفن زدن از پایگاه هم که اندازه طول رود نیل شانس میخواست و به همون اندازه توی آفتاب کویر نشستن- خلاصه گذشت تا 3 روز مانده با پایان آموزشی به پدرم زنگ زدم و گفتم باید بیای و کاری کنی که من منتقل بشم نیروی هوایی(منطقه هوایی شهید دوران شیراز)اونم فرداش اومد.
رفتم و دیدمش اولش از دیدن من شوکه شد(بخاطر آفتاب سوختگی و وضع اسف بار بنده)خلاصه خودشو کاملا کنترل کردو روبوسی کردیم و نشستیم صحبت کردن- قرار شد فردا صبح بیاد تو پایگاه و ترتیب این کار رو بده(ای دل غافل نمیدونستم چه فکری تو سرش داره)خلاصه فردا اومد توی پایگاه و صحبت کرد.عصر که دوباره اومد دیدنم بهم گفتم همه کارها درست شده وازم دعوت کردن توی مراسم پایان دوره شرکت کنم(چون پدر من نظامی هستن و اندکی خرشون هم میره)خلاصه روز پایان دوره شد و نوبت رژه رفتن. ما که لباس سولین(لباس مخصوص نیروی دریایی با رنگ مشکی و سفید)پوشیده بودیم آماده شدیم گروهان دوم بودیم که روی باند میرفتیم.بلاخره دستور رژه دادن-میدان برژه، یگان به یگان، نظر به راست، هر یگان به مصافت یک نماینده،یگان یکم- گردان سهند- خلاصه موزیک شروع و ما هم رژه رفتیم شاید یکی از معدود آدمهایی باشم که جلو پدرش رژه رفته بلاخره مراسم تموم شد و نوبت به امریه رسید.امریه بود که مشخص میکرد که کی کجا افتاده بعد از ساعتها انتظار به دستم رسید و همزمان چشمام گرد شد و تعجب همراه با سوختگی شدید دماغ احساس کردم.خیلی زورم گرفت آخه پدرم جوری با من صحبت کرده بود که انگار کارم شده و من انتظار انتقال به شیراز رو میکشیدم.همون لحظه بود که نیشخند آخرش رو بیاد آوردم و حسابی کفری شدم دور ترین جای ممکن برای من انتخاب شده بود پایگاه دریایی خرمشهر
__________________
قبل از اینکه برم آموزشی به همه سفارش کرده بودم که کسی دیدنم نیاد.
رفتم آموزشی و توی این مدت حتی کسی به من تلفن هم نزد.و واقعا مثل... از گفته خودم پشیمون شده بودم.تلفن زدن از پایگاه هم که اندازه طول رود نیل شانس میخواست و به همون اندازه توی آفتاب کویر نشستن- خلاصه گذشت تا 3 روز مانده با پایان آموزشی به پدرم زنگ زدم و گفتم باید بیای و کاری کنی که من منتقل بشم نیروی هوایی(منطقه هوایی شهید دوران شیراز)اونم فرداش اومد.
رفتم و دیدمش اولش از دیدن من شوکه شد(بخاطر آفتاب سوختگی و وضع اسف بار بنده)خلاصه خودشو کاملا کنترل کردو روبوسی کردیم و نشستیم صحبت کردن- قرار شد فردا صبح بیاد تو پایگاه و ترتیب این کار رو بده(ای دل غافل نمیدونستم چه فکری تو سرش داره)خلاصه فردا اومد توی پایگاه و صحبت کرد.عصر که دوباره اومد دیدنم بهم گفتم همه کارها درست شده وازم دعوت کردن توی مراسم پایان دوره شرکت کنم(چون پدر من نظامی هستن و اندکی خرشون هم میره)خلاصه روز پایان دوره شد و نوبت رژه رفتن. ما که لباس سولین(لباس مخصوص نیروی دریایی با رنگ مشکی و سفید)پوشیده بودیم آماده شدیم گروهان دوم بودیم که روی باند میرفتیم.بلاخره دستور رژه دادن-میدان برژه، یگان به یگان، نظر به راست، هر یگان به مصافت یک نماینده،یگان یکم- گردان سهند- خلاصه موزیک شروع و ما هم رژه رفتیم شاید یکی از معدود آدمهایی باشم که جلو پدرش رژه رفته بلاخره مراسم تموم شد و نوبت به امریه رسید.امریه بود که مشخص میکرد که کی کجا افتاده بعد از ساعتها انتظار به دستم رسید و همزمان چشمام گرد شد و تعجب همراه با سوختگی شدید دماغ احساس کردم.خیلی زورم گرفت آخه پدرم جوری با من صحبت کرده بود که انگار کارم شده و من انتظار انتقال به شیراز رو میکشیدم.همون لحظه بود که نیشخند آخرش رو بیاد آوردم و حسابی کفری شدم دور ترین جای ممکن برای من انتخاب شده بود پایگاه دریایی خرمشهر
__________________
>>ما در جنگ با آمریکا و تفاله های آمریکا هستیم <<
نیروی دریایی حافظ مرز آبی
ياد گرفتم که :
1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي کند.
2. با وقيح جدل نکنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي کند
نیروی دریایی حافظ مرز آبی
ياد گرفتم که :
1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي کند.
2. با وقيح جدل نکنم چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحم را تباه مي کند