دوستان بیایید در این تاپیک خاطرات زیبای دوران کودکی و مدرسه و دبستان و ... را قرار دهید
- - - - -- - - - - - -
اولین خاطره از بنده:
به لبویی جلو دبستان ...!
جلوی دبستان ما یه لبو فروشی بود که اکثرا بعد از تعطیل شدن دبستان ما میومد و لبو و لواشک محلی و ... می فروخت؛ یه روز
خانوم بهداشتمون (همان معلم بهداشت!) سر صف فکر کنم زنگ سوم بود که اومد و از بهداشت گله کرد که اگه این نکات رو رعایت نکنید ،
به سلامتی خودتو ضرر می رسونید و از این حرفا و از بهداشت لبو فروشی جلو مدرسه انتقاد کرد .

زنگ آخر که خورد مثل همیشه اومدیم بیرون بعضی از بچه ها با توجه به این که حرفای معلم بهداشت رو شنیده بودند و از طرفی پولی تو
جیبشون نبود زورشون گرفته بود به لبویی حمله کردند ! و معرکه ای شده بود که نگو و نپرس ، لبویی جلو مدرسه هم با آب داغ
لبوها از بچه ها پذیرایی می کرد!
بچه ها هم شعار می دادند : لبویی میکروب ! مرگ بر لبویی! و بعضی شعارها که الان یادم نیست. آخر سر ناظم مدرسه اومد
از بچه هارو پذیرایی کرد و قائله به خیر گذشت و از اون به بعد لبویی ما تا اون جایی که یادمه دیگه اکثرا جای لبو باقالی پخته می فروخت!
- - - - - - - - - -
یه روز در دبستان کلاس دوم یا سوم بودم که معلممون چند نفر از جمله منو مامور صحیح کردن دیکته چندتا از بچه ها کرده بود ؛ تو دیکته
یکی از بچه ها که دوست خودمم بود حدود 30 40 تا غلط پیدا کرده بودم و نمی دونستم باید نمره چند بدم!