در بوستان‌هاي تهران چه مي‌گذرد؟

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1930
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۹, ۹:۰۱ ب.ظ
محل اقامت: IRAN
سپاس‌های ارسالی: 2144 بار
سپاس‌های دریافتی: 7633 بار
تماس:

در بوستان‌هاي تهران چه مي‌گذرد؟

پست توسط HORLIKAN »

ما 3خانواده پرجمعيت بوديم، از قشر متوسط ساكنان پايتخت كه وجه مشتركمان، علاوه بر طبقه اجتماعي كه به آن تعلق داشتيم، دلخوشي ناچيزمان بود، پناه آوردن شبانه به بوستان كوچكي در شمال تهران، بوستاني كه ما آن را متعلق به خودمان مي‌دانستيم

اما بعدتر فهميديم مالك پنت‌هوس غول‌پيكري كه در حاشيه بوستان قد كشيده بود، كلي هزينه كرده بود تا آن بوستان نقلي ساخته شود و منظره رو به‌روي پنت‌هوسش، سرسبز باشد!

ما 3خانواده پرجمعيت و غريبه با هم بوديم و گرچه فضاي سبز و محدود آن بوستان حقير، در آن نيمه ‌شب تابستاني ، دلمان را خوش كرده بود، وقتي مشغول خوردن بستني‌هايمان مي‌شديم، وقتي كنار استخر لجن گرفته به صداي دور قورباغه‌ها گوش مي‌كرديم يا از نگاه كردن به ستاره‌ها در آن آسمان صاف و تميز تابستاني ذوق مي‌كرديم ، وقتي از تاريكي شب استفاده مي‌كرديم تا بي‌هيچ محدوديتي گوشه‌اي با هم بدمينتون بازي كنيم يا بي‌خجالت ، از لوازم ورزشي ضلع شمالي بوستان استفاده كنيم، حسي ته دل تك‌تكمان مثل نبض تپيدن مي‌گرفت كه در نگاه‌هايمان هويدا مي‌شد، حسي كه مي‌گفت «قرار نيست امشب چندان خوش بگذرد.»

ميله‌هاي معلول‌گير

ما 3خانواده پرجمعيت بوديم كه هر كدام گوشه‌اي از بوستاني كوچك و ظاهرا خلوت را براي نشستن انتخاب كرده بوديم، اما يكي از اعضايمان، يكي از اعضاي خانواده‌اي كه كنار استخر لجن گرفته بوستان، حصيري براي نشستن پهن كرده بودند، ويلچر داشت و پشت مانع فلزي بوستان كه براي جلوگيري از ورود موتورسيكلت نصب شده بود، متوقف شد و از خنده‌اي تلخ، ريسه رفت: «ما به اين مي‌گيم معلول‌گير! اين‌ها رو نصب كرده‌اند چون معتقدند معلول نيازي به پارك نداره.» اما ما اصرار داشتيم از حق شهروندي‌مان براي استفاده از آن فضاي سبز اندك استفاده كنيم، پس 2 نفر مرد ويلچرنشين را بلند كردند و ويلچرش را گرفتند و از روي ميله‌هايي كه به قول او معلول‌گير بودند، رد كردند و او را روي شانه‌هايشان بردند تا استخر لجن‌گرفته‌اي كه خانواده‌اش‌كنارش نشسته بودند. مرد معلول وقتي زمين مي‌گذاشتندش، قرمز شده بود و يكي - دوبار زمزمه كرد: «شرمنده‌ام. شب‌تان را خراب كردم.»

حشيش چيه مامان؟

خيلي طول نكشيد تا آن حس عجيب كه نويدمان مي‌داد شب خوشي در انتظارمان نيست، تعبير شد.

هنوز نيم‌ساعت از نشستن‌مان در بوستان نگذشته بود كه صداي دست زدني را از دوردست شنيديم و بعد خنده‌هايي مداوم و قطع نشدني از دل تاريكي بيرون ريخت و رسيد به ما كه مي‌خواستيم گرما و خستگي روز را روي علف‌هاي خيس جا بگذاريم.

كسي دوباره، دست زد و بلندتر خنديد و ناگهان پسري 18 ـ 17 ساله با چشم‌هاي قرمز و رگ‌هاي بيرون‌زده از گردن، از دل تاريكي بيرون پريد و كف دست‌ها را به هم كوبيد و از ته دل خنديد و بعد صداي خنده زنانه‌اي آمد و پسر به تاريكي برگشت.

ما 3 خانواده پرجمعيت بوديم و در آن لحظه، مثل تماشاگران تئاتر كه به صحنه خيره شده باشند آنقدر كنجكاوانه به تاريكي ضلع‌جنوبي بوستان خيره مانديم كه چشم‌هايمان به تاريكي خو گرفتند و توانستيم بازيگران نمايش را ببينيم.

دو مرد و يك زن، روي صندلي نشسته بودند و گاهي نقطه‌اي قرمز ميانشان رد و بدل مي‌شد. صدايي از طرف يكي از خانواده‌ها بلند شد: «حشيش مي‌كشند؟» و كودكي بلندتر پرسيد: «حشيش چيه مامان؟» كسي پاسخ نداد اما سكوت برقرار نشد، خنده‌هاي مداوم پسر ادامه داشت و خنده‌هاي گاه‌گاه زن پنهان در تاريكي هم به آن اضافه مي‌شد، «حشيش چيه مامان؟» بچه باز پرسيد و باز زن جواب نداد و باز خواست بپرسد كه گفت: «حشيش...» اما صدايش را فرياد پيرمردي قطع كرد «چه غلطي مي‌كني؟ اينجا چه غلطي مي‌كني؟» و كشيده‌اي، گوش زني را كه در تاريكي مي‌خنديد نواخت.

چند ثانيه بيشتر طول نكشيد،‌ نقطه قرمز زمين افتاد و پسري كه حشيش مي‌كشيد با رفيقش ترك موتوري پريدند و در تاريكي گم شدند. زن جا مانده بود و از ترس كشيده دوم، از روي نيمكت كنده شد و جستي زد ميان روشنايي و تلوتلوخوران از مرد فاصله گرفت، ناي فرار كردن نداشت. گيج جيغ كشيد: «واس چي اين طوري مي‌كني؟ واس چي مي‌زني؟»

پيرمرد باز دستش را به هواي كشيده دوم بالا برد اما انگار دلش نيامد و زن اين بار، همه زورش را جمع كرد براي فرار كردن و پيرمرد پيش از آن كه بخواهد دنبالش كند، دست گذاشت روي قلبش و سرخ شد.

ما 3خانواده بوديم و هيچ كدام‌مان‌ اين قسمت نمايش تاريكي را نفهميده بوديم اما مرد كه از پا افتاد و روي علف‌هاي خيس نشست به گريه كردن، يكي از ما بلند شد و توي ليوان پلاستيكي برايش آب برد؛ كنارش نشست و پيرمرد با گريه توي گوشش پچ پچ كرد، بعد ليوان را توي مشتش مچاله كرد و آن كه از ما جدا شده بود برگشت و بقيه نمايش را هيجان‌زده، با صدايي بلند تعريف كرد. هنوز پيرمرد از بوستان نرفته بود كه هر سه خانواده، فهميدند پسر 17 ساله او فقط چند ماهي است مواد مخدر را ترك كرده اما دختري كه عاشقش شده، يك ساقي كهنه‌كار است كه شب‌ها در بوستان‌‌هاي بالاي شهر مي‌گردد و مواد مي‌فروشد و اگر پا دهد همراه مشتري‌هايش، چند پكي هم مي‌زند، اما هنوز آنقدر حافظه دارد كه مشتري‌هاي قديمي را فراموش نكند و طوري وسوسه‌شان كند كه حتي اگر ترك كرده باشند پاي بساطش بنشينند، مثل پسرك كه نشسته بود و نشئه مي‌خنديد.

ما 3خانواده پر جمعيت بوديم كه از خانه‌هاي كوچكمان دل كنده بوديم تا از آرامش و خلوت شيريني كه در هجوم گرفتاري‌هاي روزمره ازمان دريغ شده بود در بوستاني به خيال خودمان دنج لذت ببريم و دوباره به خانه‌هاي نقلي‌مان برگرديم. اما بوستاني كه در آن نيمه شب‌ انتخاب كرده بوديم انگار تنها چيزي كه نبود، بوستان بود.

شب سگ گردي

ما 3 خانواده پر جمعيت بوديم و هيچ كدام‌مان نمي‌دانستيم به كودكي كه دائم درباره حشيش مي‌پرسد چطور بايد جواب بدهيم كه باز همان دختربچه، روي سه‌چرخه‌اش ذوق زده جيغ كشيد: «دعوا،... دعوا شده» نگاه‌ها رد انگشت اشاره كودك را گرفتند و رسيدند تا گوشه‌اي روشن از بوستان، در ضلع شرقي.

زني به سرعت از روي نيمكت فلزي بلند شد، مردي دستش را كشيد و زن ناله كرد: «ولم كن! دستم شكست.» مرد با صدايي خفه گفت: «صبر كن حرفم تموم بشه بعد برو.... » يكي از ما از ترس اين كه زن باز كتك بخورد، نيم‌خيز شد و آن ديگري كه احتمالا درخشش حلقه‌هاي ازدواج آن دو نفر را زير نور قرمز چراغ‌ها ديده بود، آرام نجوا كرد: «دعواي خانوادگيه...»

زن چند دقيقه بعد، پيش از آن كه دست‌ قوي مرد دوباره بازويش را بگيرند، از روي نيمكت برخاست و قدم تند كرد و مرد هم دنبالش با چند قدم فاصله راه افتاد و بدرقه‌شان صداي 2 تا توله سگ نخودي شد كه روي چمن‌هاي بوستان بي‌قلاده، مي‌دويدند.

يكي از ما، يكي از اعضاي همان خانواده‌اي كه كنار استخر لجن گرفته، سفره‌اي پهن كرده بودند، خطاب به زن و مرد خوش‌لباسي كه سگ‌ها را دنبال مي‌كردند، گفت: «سگ كه جاش تو پارك نيست... قلاده هم كه ندارند...» توله‌ها پي هم دويدند و كودكي كه روي سه‌چرخه نشسته بود راهش را طرف آنها كج كرد.

زن و مرد، به سفره كوچك خانواده كنار استخر نگاهي انداختند و بعد مرد با دو سه تا سوت كوتاه توله‌ها را صدا كرد، اما سگ‌هاي كوچك نخودي كر شده بودند و رو به شمشادهايي كه بوستان را از خيابان جدا مي‌كردند، پارس مي‌كردند كه ناگهان صداي پارسي بلندتر آمد و توله‌ها ساكت شدند و همه ما، بهت‌زده به سگي بزرگ و سياه خيره مانديم، سگي در ابعاد يك اسب پوني كه دختر و پسر جواني آن را از پرادوي سياه‌شان پياده كردند و او به محض پياده شدن براي فرار، تقلا كرد، پارس كرد و خر‌خر كرد و خواست از شر دختر و پسر جوان كه عاجزانه به قلاده بي‌بندش چنگ انداخته بودند و همراهش به طرف سفره‌هاي مردم روي زمين كشيده مي‌شدند، خلاص شود.

ما 3خانواده پرجمعيت بوديم كه گرچه خانه‌هايمان آن حوالي نبود، اما مي‌دانستيم صاحبان آن سگ سياه بزرگ حق ندارند او را داخل بوستان بياورند يا بي‌پوزه‌بند بگردانندش، اما هنوز مطمئن نبوديم آيا اصلا كسي حق دارد سگي با اين ابعاد را در شهر نگه دارد؟

باز هم يكي از ما بلند شد و اعتراض كرد: «اين اسبه يا سگ؟ ما اومديم پارك كه آرامش داشته باشيم...» دختري كه قلاده سگ را چنگ انداخته بود پوزخند زد و رو برگرداند، شام خانواده‌اي كه كنار استخر لجن گرفته نشسته بودند نيمه‌كاره مانده بود كه بلند شدند و وسايل‌شان را جمع كردند، خانواده‌اي كه كنار آلاچيق نشسته بودند و ما كه زير نور يكي از چراغ‌هاي وسط پارك بوديم‌ هم همگي برخاستيم و كوله بارمان را جمع كرديم و سگ سياه و صاحبانش را بي‌تماشاچي گذاشتيم تا به خانه‌هايمان برگرديم.

ما 3خانواده پرجمعيت از قشر متوسط شهر تهران بوديم كه در نيمه شبي تابستاني به بوستاني رفتيم تا حق ريه‌هايمان را از هواي پاكيزه‌اي كه در محل زندگيمان، دود گرفته و كثيف مي‌شد بگيريم و حق چشم‌هايمان را از زيبايي بصري فضاي سبز آنجا بگيريم و حق روحمان را از طراوتي مصنوعي كه رو به روي پنت‌هوسي جان گرفته بود و ما از آن محروم بوديم، بگيريم.... ما، فقط مي‌خواستيم حق مان را بگيريم اما زياد نگذشت كه پشيمان شديم، انگار مزاج ما با آب و هواي آن بوستان‌ و قاچاقچيان خرده‌پا و معتادان كم‌سن و سال و كتك‌كاري‌هاي خانوادگي و سگ گردي‌هاي شبانه، سازگاري نداشت، انگار ما متعلق به جاي ديگري بوديم، جايي ميان نقطه‌هاي روشن، در دور دست شهر. هرچند در بوستان‌هاي آن دور‌دست‌ها هم انگار، اوضاع فرقي نداشت.

مريم يوشي‌زاده
گروه جامعه


گردآوری : پایگاه اینترنتی پرشین وي
بزرگ ترين گناه ترس است .

امام علي (عليه السلام)

________________________



 
 
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”