من احسان.یک بنده گناهکار خدا

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: MOHAMMAD_ASEMOONI, رونین, Shahbaz, MASTER, شوراي نظارت

Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر

  شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن به جز تو آفریدن ممنوع
غیر از تو ورود دیگران به قلبم ممنوع
عمرا/ابدا/هیچ/اکیدا/ممنوع

11/7/ .....................................................


پیش از فهمیدن دنیا

در یکی از روزهای سرد زمستان بدنیا آمدم.کوچکترین عضو یک خانواده 5 نفری هستم.یک برادر دارم و یک خواهر و همگی در کنار هم بخوبی روزگار را سپری کردیم.
از همان کودکی لجباز و یک دنده بودم و همیشه برای رسیدن به اهدافم پافشاری میکردم طوریکه خواهر و برادرم برای رسیدن به خواسته هایشان همیشه من رو جلو مینداختن.مادرم زنی دیکتاتور و مغرور است اما بسیار مهربان .اولین چیزی که در خانواده ام یاد گرفتم احترام به عشق بود اینرا در رفتار پدر و مادرم میدیدم و همیشه میخواستم یکی مثل پدرم باشم اما دوست داشتم همسرم با مادرم فرق کند و کمی احساسی تر باشد.
دوران کودکی را بیشتر زیرنظر مادرم طی کردم.خیلی باهم اختلاف داشتیم .یادش بخیر یکروز بخاطر اینکه نمیذاشتن تو کوچه پس کوچه ها بازی کنم با مشت زدم تو شیشه پاسیو .این شیشه شکستنها ترس منو از خون و نه گفتن ریخت.و مادرم برای اولین بار در خانه نه را شنید پدرم میگفت تو کافر هستی نه رو تو گفتی تو سرکشی و من حال میکنم از این سرکشی هایت برو جلو بابا منم پشتتم.
پدرم مردی مهربان و تاجری سرشناس است.یک مومن و انقلابی تمام عیار اما ما سه فرزند را آزاد گذاشت تا آنگونه که دوست داریم زندگی کنیم و خوب از بد رو خودمان تمیز دهیم.از وقتی که یادم میاد پدرم مثل یک رفیق پشتم بود و همیشه با هم کلی صفا میکردیم.بنده خدارو خیلی آزار میدادم .همیشه دوست داشت تیپی سنگین و مردانه داشته باشم اما من 180 درجه با آرمانهایش فرق میکردم و همیشه باعث ناراحتیش میشدم ولی هیچوقت به روم نمیاورد.دوران دبستان را که طی کردم به کار و راه پدرم علاقه نشون دادم و این شد شروع دعواهای من و مادرم.مادرم میگفت محیط کار و کلا جامعه باعث میشه چشم و گوشت باز بشه و خیلی مخالفت میکرد ولی من بازم گفتم نه!
بنده خدا همه چی برای ما تهیه میکرد تا اونی که میخواد بشیم از وقتی که چشم باز کردم همه جور امکاناتی داشتم بقول دوستان بچگیم خانه ما و اتاق من شهربازی بود ولی من عاشق گل کوچیک بودم و خاک بازی.برادر و خواهرم همانگونه که مادرم خواست تحصیل کردند و الان برای خودشان در خارج از کشور کسی هستند ولی من تا دیپلم رفتم جلو و بعدش چسبیدم به زندگی.
14سالم بود از خیابان کوهستان منطقه پاسداران به اصرار مادرم و دور کردن من از دوستام به منطقه داوودیه خیابان شریعتی (دوراهی قلهک) نقل مکان کردیم.از همون اولش رفیق بازی تعطیل بود و فقط باید درس میخوندم.پدرم بدلیل اینکه در حال انجام یک پروژه سنگین بود کمتر به خانه می آمد و من هم بدلیل ترس از مادرم و نداشتن حوصله با سیاست میگفتم چشم ولی در خفا کاری که دوست داشتم انجام میدادم.بدلیلن اینکه 6 سالگی و یکسال زودتر به مدرسه رفته بودم در همان سالی که به خانه جدید رفتیم در دبیرستان مهر ثبت نام کردم.در آنجا یک دوست و یار مرد پیدا کردم که پای همه پروژه های شیطانی من و خودش بود.کسی که الان شده کارشناس گردشگری (مهدی اسودی با نام کاربری persian empire) یادش بخیر چقدر با هم شرارت میکردیم از شکستن شیشه مدرسه تا دست انداختن معلمها.بدلیل اینکه مدرسه غیر انتفاعی بود و اوضاع مالی پدران ما خوب بود در مدرسه همیشه هوامونو داشتن و آخر سر با پدرامون تصفیه حساب با عناوین مختلف میکردند.
بارها با مهدی از مدرسه در میرفتیم و مستقیم میرفتیم پاساژ پایتخت میرداماد تا ببینیم گیم یا قطعه جدید چی اومده که بخریم.پاتقمون استادیوم آزادی و میدان محسنی بود.پدر مهدی یکی از فرش فروشای معروف بود و مغازشون تو میدون محسنی بود کنار مغازه علی دایی.هم خانواده من و هم مهدی مخالف بودن ما با هم باشیم چون هربار که به پست هم میخوردیم یک اتفاق ناگوار میفتاد.مادرم میگفت محلرو عوض کردیم سر به راه بشی .ولی یکی گیرت افتاده بد تر از خودت.منم میگفتم شما اشتباه میکنید مهدی آقاست.با مرامه .بگذریم.
این دوران یکی پس از دیگری سپری شد تا من جهت کل کل با معلم ریاضی اولین نمره 4 زندگیمو گرفتم و این آغازی شد تا من ترسم از نمره نیاوردن بریزه و مادرم هیچوقت یادم نمیره چه اشکایی ریخت و آنروز بود که فهمید من اسب سرکش زندگیشم.تابستان آن سال به اصرار مادرم با پدرم میرفتم به شرکتش.یادش بخیر چقدر عربها و چینیهارو دست مینداختم .پدرم که میرفت بیرون. شرکت با دهها کارمندش میشد دیسکو (اینم بگم من یک فیلم باز و موزیک باز قهار هستم) همه میرفتن تو فاز خنده و صفا.بازم یادش بخیر بعد از مدتی شده بودم پیغام رسان حرفای عاشقانه کارمندای مذکر به دیگر کارمندا .
اتفاقا یکی دوتاشون هم ازدواج کردند.در کل من که میرفتم شرکت میشد حموم زنونه حیف زود گذشت.
آن تابستان با همه خاطراتش گذشت و فصل مدرسه شروع شد یک کلاس بالاتر با مهدی اسودی و دیگر دوستان.در این حین با تعدادی از بچه محلامون نیز دوست شده بودم که در همان مدرسه ما بودند ولی یک عیب داشتند مرامشون بالاشهری بود و بقول مهدی از من سواستفاده میکردند.همان ماه اول یکی از بچه های محل به اسم حامد سراسیمه اومد گفت احسان معلممون اسم منو تو لیست سیاه نوشته تو رو خدا برو دفتر کلاس مارو بردار و ببرش بیرون تا به پدرم خبر ندادن.من هم رفتم یواشکی دفتر کلاس اونارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم و به حامد گفتم خیالت راحت.زنگ بعد کلاس جغرافی بود و معلم آن یکی از بهترین دوستان زندگیم بود که ناظم مدرسه هم بود (آقای رضایی .الان هم با ایشان رفت و امد دارم).داشت جزوه میگفت ولی من نمی نوشتم روی نیمکت من نشسته بود و هی با چشماش اشاره میکرد بنویس من هم میگفتم از مهدی یا بقیه بچه ها می گیرم می نویسم .نمیدونم چی شد یکدفعه شاکی شد کیف منو گرفت و بازش کرد که بقول خودش یه دفتر بده تا من بنویسم که پوشه کلاس حامد اینارو دید ولی بروی من نیاورد و ناگهانی کلاسو ترک کرد.زنگ که خورد من رفتم ببینم چی شده دیدم حامد و زده و حامد هم داره گریه میکنه .حامد به من گفت نامرد منو فروختی منم گفتم نه و رفتم تو دفتر با رضایی جر و بحث که من خودم واسه خنده دفترو برداشتم .اون هم میگفت ......(سه نقطه) چرا واسه این بچه سوسولا اینکارو میکنی ولی من پشت حامد در اومدم و تو روی دوست و یار خوب الانم آقای رضایی وایسادم همین شکستن حرمت من باعث اخراج من از مدرسه شد.
مهدی صبحها میومد دنبال من .فردای اونروز به مهدی گفتم امیدوارم اخراج من باعث نشه که رفاقتمون خراب بشه اونم گفت برو بابا تو .....دیگه تو تو یه مدرسه دیگه منم اینجا مگه میشه رفاقتی بمونه.
2-3 روزی گذشتو خونواده من از هیچ چیز خبر نداشتن .خیلی عصبانی رفتم مدرسه و با داد و هوار از رضایی پروندمو گرفتم هرکاری کرد که زنگ بزنه خونمون نزاشتم.تا از کوره در رفت گفت گمشو بیرون پسره بی چشم و رو......
از اونروز آوارگی من تو خیابونا شروع شد از 7 صبح میزدم بیرون تا 3 بعد از ظهر .مادرم فکر میکرد میرم مدرسه ولی تو پارک دوراهی قلهک مینشستم تا ظهر بشه.تو همین پارک نشستنا بود که دوستای جدیدی پیدا کردم و تا حدودی راه زندگیم عوض شد.من ورزشکار بودم نه حرفه ای واز دود و دم بدم میومد.ولی وقتی بخودم اومدم دیدم مست تو پارک دوراهی دارم سیگار میشکم.
در یکی از همین روزا دهن نجس رفتم پیش رضایی و یقشو گرفتم گفتم ببین با من چیکار کردی بنده خدا شوکه شد زد زیر گوشم و بغض کرد گفت برو تو دفتر تا من بیام.من نشسته بودم که دیدم اومد و شروع کرد منو کتکت زدن خیلی گریه کرد گفت نمیتونم دوباره ثبت نامت کنم ولی از صبح میایی اینجا تا غروب وگرنه به حاجی پدرت میگم.منم از ترس خونواده صبح میرفتم مدرسه تو دفتر تا غروب تا اینکه یه روز گفت یه مدرسه هست تو خیابون فرشته من به حاجی زنگ میزنم میگم محیط مدرسه خراب شده تو رو ببره اونجا ثبت نام کنه ولی اگر ببینم داری کاری میکنی بهش میگم تا به حسابت برسه.
من تا بحال از پدرم کتک نخوردم الی یکبار که اگر عمری بود میگم.
رفتم دبیرستان روش در خیابان فرشته و روزگار جدیدم رقم خورد.یک مدرسه که وسط حیاطش میشد هر کاری دلت میخواد بکنی .پول بود و نمره تو اون مدرسه دیگه چشم و گوشی نموند که بسته بمونه .
همه کاری میکردیم و مسئولینش فقط پول میگرفتن.هفته ای یکی دو روز میرفتم و مابقیش تو کوچه پس کوچه های میرداماد با دوستام بودم.کارم شده بود شرب خمر و سیگار کشیدن و هدر دادن پولهای حلال پدرم.

دیدن دنیا و قدرت خدا

تو یکی از این روزا یه روز صبح دیدم یه دختر خانم خیلی متین کنار در خونه بقلیمون منتظر سرویس مدرسه یا همچین چیزاییه .یه نگاهی کردم و از روی کنجکاوی گفتم شما تازه اومدین تو این محل فقط نگاهی کرد و رفت تو خونه.

ادامه را در پست بعدی میزنم.

خواهش میکنم این نوشته هارا بگذارید روی غم نامه های یک جوانی که تا آخر دنیا رفت ولی بخاطر قدرت عشق و خدا برگشت.
زندگی من پر است از اتفاقات خوب و بد.خوبشو الگو کنید و بدشو عبرت بگیرید.
التماس دعا دارم تصویر

  من عاشقم  
 /11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر


.....................................................
  رو میذارم رو دوشم رخت هر جنگ رو میپوشم
موج رو از دریا می گیرم شیره سنگ رو می دوشم
میارم ماه رو تو خونه می گیرم باد رو نشونه
همه خاک زمین رو می شمرم دونه به دونه

اگه چشمات بگن آره
هیچکدوم کاری نداره

اگه چشمات بگن آره
هیچکدوم کاری  
 /2/ 

دیدن دنیا و قدرت خدا

تو یکی از این روزا یه روز صبح دیدم یه دختر خانم خیلی متین کنار در خونه بقلیمون منتظر سرویس مدرسه یا همچین چیزاییه .یه نگاهی کردم و از روی کنجکاوی گفتم شما تازه اومدین تو این محل فقط نگاهی کرد و رفت تو خونه.


[COLOR=#000000]عجیب اون نگاهی که کرد رفت تو مخم ولی از یک طرفی چون زده بود تو حالم خیلی بهم برخورده بود گفتم گور.....ولی نمیدونم چی شد دلم لرزید آخه نگاهش خیلی با نگاه دخترای دیگه فرق میکرد.
اون احسانی که مادرم عمری تلاش کرد تا مثل برادرش یک جوون متین و با کلاس باشه حالا فقط تو 1/5 سال شده بود یک جوون رفیق باز و بقول دوستای قدیمیم هرزه.تو محل کسی بجز 3-4 نفر با هام
نمیگشتن.همون حامدی که من بخاطرش سرنوشتمو عوض کردم راه افتاده بود تو محل میگفت احسان عوض شده و محلش نزارین.منطقه داوودیه یک منطقه مذهبی است و اهالیش همه کارخانه دارهای قدیمی و بازاریان معتمد تهران هستند.من تو اون محل فقط یک چیز را بوفور دیدم آنهم ریا و نامردی.همانطور که گفتم کارم شده بود تفریحات نا سالم .کم کم با نا رفیقان جدید اخت شدم و بخاطر مدل ریشم لقب احسان بزی را برای خودم انتخاب کردم.یکروز تو یک مهمونی با علی پاشا رفیق شدم اون بچه شهرک اکباتان فاز 1 بود از اون دنیا باخته های تیر بود و درکنار علی با علی ملقب به علی اندی یکی از بچه معروفای شهرک رفیق شدم.هر دوتاشون اهل همه چیز بودن و وضع مالیشون توپ بود.در این حین یکسری دختر بدون اینکه من برای رابطه باهاشون قدمی پیش بزارم اومدن تو زندگیم و
در کل چون بچه خوش تیپ و خوش چهره بودم خواهان زیاد داشتم.پولم که مثل ریگ از پدرم میگرفتم .البته مادرم خیلی مخالفت میکرد ولی من دیگه عوض شده بودم .من اون احسان چشم و گوش بسته نبودم و مادرم اینرا میدانست .کم کم فشارهای مادرم روز به روز بیشتر میشد بطوریکه اگر 8 شب دیرتر میرفتم خونه راهم نمیداد و میگفت برو همون جایی که بودی ولی من اینقدر زنگ میزدم تا باز کنه
و بنده خدا از ترس آبروش درو باز میکرد.در این حین یکی از بچه محلامون به نام علی توتال که یک جوون خوشتیپ و امروزی بود سر راهم قرار گرفت.علی مداح هیئت جوانان بنی هاشم بود .این هیئت
متعلق به اقا ابالفضل بود و گردانندگانشان ما بچه های ظفر و میدان محسنی بودیم.محل هیئت خیابان شاه نظری واقع در ضلع جنوب میدان محسنی بود.علی خیلی با من حرف میزد و میگفت بیا باشگاه
احسان تو حیفی اینقدر خریت نکن .به آبروی پدرت فکر کن منم میگفتم موسی به دینش احسان به دینش.
یکروز که تا غروب تو خونه بودم مادرم اومد گفت میخوام باهات صحبت کنم منم گفتم حوصله ندارم بنده خدا شروع کرد به گریه زاری و خودشو زدن .میگفت تو بگو ماهو میخوام من بهت میدم فقط بگو چته مادر.چرا داری منو پدرتو عذاب میدی منم میگفتم حالم از رفتار و کلاسای بی خودیتون بهم میخوره نمیخوام باهاتون باشم به من چیکار دارید شما بچسبید به عزیز کرده هاتون (برادر و خواهرم)
اونارو فرستاده بود روسیه واسه تحصیل و زندگی.من بودمو مادرمو و پدرم.گفتم مادر من پرنسس خانم حاج خانم بیخیال من شو من دارم زندگیمو میکنم .چیکارم داری من اهل چیزی نیستم .همون چیزایی که طایفت تو خوشی انجام میدن من تو خیابون انجام میدم.حالا اگر منو نمیخوای باشه من میرم پیش رفیقام.بنده خدا سکوت کرد و منو بغل کرد گفت تو نفس مامانی هستی چرا تورو نفرستادم بری اونور آب چون تو قند و شیرینی زندگی ما هستی.زدم زیر گریه گفتم مامان نمیخوام درس بخونم مخم نمیکشه چرا میگی درس؟ دو تا بچت رفتن راه خودشون منم بزار برم دنبال بدبختیم.
گفت باشه مامان فقط برو با پدرت کار کن و قید رفیقاتو بزن اونا دوست نیستن دشمن هستن .منم باز سیاست به خرج دادم گفتم باشه چشم.فردای اونروز با پدرم که خیلی تو این یکسال شکسته شده بود رفتیم دبیرستان روش تو خیابون فرشته .پدرم تا مدیرمون اومد گفت دیپلم چند؟
مدیرمون هاج و واج خشکش زد پدرم برای بار دوم گفت این مدرسه با دیپلم پسره من چند؟......
مدیرمون نشست شروع کرد به مغلطه و گفت حاج اقا آقا احسان یکی از دانش آموزای خوب ما هست پدرم نزاشت حرفش تموم شه گفت مرتیکه این مدرسه با کل آدماش و دیپلم پسره من چند؟؟؟
مدیرمون بلند شد رفت بیرون و بعد از بیست دقیقه اومد گفت 1/700 ولی باید بیادو بره تا از آمار مدرسه کم نشه .پدرم چکو بهش داد و گفت حیف جوونایی که تو شدی مدیرشون.
از فردای اونروز با پدرم میرفتم سر مجتمعش (مجتمع سهند در خیابان مهماندوست کامرانیه) از همون روز اول با کل مهندسا و کارگراش رفیق شده بودم و غروری کاذب منو برداشته بود.بهم میگفت پدر همه اینها مال تو هستش تو باید راه منو ادامه بدی و حق خواهر و برادرات رو بدی.وگرنه منو مادرت یک اتاقم کافیه برامون.پس پشت بابا باش تا من هم دنیا رو بهت بدم.بازم با سیاست گفتم باشه حاجی جون من کوچیکتم.پدر یک اپل امگا داشت و من خیلی با ماشینش حال میکردم .کلا پدرم یک مرد جاهل مسلک و بچه دروازه دولاب تهران است.اخلاقش مثل مرداییه که هر کسی دوست داره داماد یا عروسش بشه.لوتیه و اهل حال ولی اسلامیش.کشتی گیر بوده و نایب قهرمان کشتی تهران میباشد و بین رفقاش معروف به مطی خان.از همون روزای اول شراکت البته بقول خودش گفت من و تو نداریم دیگه هم به من نگو شما بگو مرتضی و یا با تو خطابم کن.بابا من یک احسان بیشتر ندارم باهام مثل رفیقات باش.افسوس من چه رفاقتی باهاش کردم .خدایا منو ببخش.
کم کم شروع کرد با من راحت تر شدن یه وقتایی اگر با هم بودیم میرفت سربه سر دخترا میزاشت و منو بهشون معرفی میکرد ولی میدیدم که هربار اینکارو میکنه خرد میشه ولی افسوس که مهر اولاد آدم کمر آدمی را میشکند.بهم گفت بابا من مخالف شرب نوشیدنی نیستم ولی هربار میخوای بخوری بگو بابا واست بگیره و جلوی خودم بخور(آرزویی که هیچوقت بهش نرسید) بابا مردم بد شدن ازت
سو استفاده میکنند منم میگفتم حاجی من اهل چیزی نیستم .شما مال دیروز هستین امروز خیلی فرق کرده یکم روشن فکر شو.یکروز که با هم داشتیم میرفتیم سر ساختمون (2-3 هفته ای میشد با رفقا در تماس نبودم) گفت بابا من چراغ جادوت چی میخوای بگو تا همین الان بهت بدم منم درنگ نکردم گفتم اونی که به کمرت بستی گفت چی گفتم موبایلت گفت باشه الان میگم برات از جمهوری یک خط و گوشی بفرستن گفتم نه غول چراغ مال خودتو میخوام گفت پدر من این نمیشه که گفتم چرا تو بخواه میشه یا حرف نزن یا اگر زدی تا آخرش باش.همون لحظه بازش کرد گفت بیا اتفاقا دیگه با هم شریک هم هستیم هر کی تماس گرفت بده من .بهش گفتم نوچ هرکی زنگ زد میگم واگذار شده خندید و یه فحشم داد گفت باشه.اون خط موبایل تو زمان خودش حکم مرسدس بنز الانو داشت.
سریع با بچه ها تماس گرفتم گفتم از امروز در دسترس هستم هر کی کاری داشت بزنگه.پدر مهربانم در خیال خود که دارد باب رفاقت را با فرزندش باز میکنه غافل از اینکه من ناتو بودم.
من اونی که اون فکر میکرد نبودم .من میخواستم ابهتشو بشکونم و بگم تو هیچی نیستی ..حیف و صد افسوس... رفقا تنم میلرزه هربار به کارام فکر میکنم فقط یک چیز بقول مهدی اسودی منو نجات داد اول خدا بعدش عشق اون دختر و در آخر نان حلال.بگذریم
یه 2ماهی میرفتم باهاش سر ساختمانهاش ولی کم کم اوضاع عادی شد و من سر ناسازگاری برداشتم و بهش گفتم حاجی تو برو من خودم میام.گفت جان بابا من منتظرتم زودی بیا منم گفتم باشه.تو راه 3-4 نخ سیگار خریدم و رفتم پیش محمد ظفری فاز غم و غضه برداشتم اونم حبس کشیده این چیزا بود و گفت داش احسان شما درسته سنت کمه ولی تو دل ما جا داری.برو پیش حاجی تا اوضاعت خراب نشه شب یه بهونه ای جور کن بگو میخوام یک هفته مرخصی بگیرم یا بگو میخوام یکم برای خودم باشم.
تو راه داشتم به این فکر میکردم که چی جور کنم که یکدفعه یاد حرف مدیر افتادم یک بشکن زدم گفتم ایول .رفتم پیش حاجی گفتم حاجی آقای کریمی شماره موبایل شمارو داشت گفت آره گفتم زنگ زد گفت چرا نمیایی مدرسه قرار شد صبح ها بیایی .حاجی نکنه تابلو بشه گفت بابا خوب صبح ها برو اونجا بعد مدرسه میام دنبالت گفتم دنبال چیه مگه من بچم خودم میام شرکت یا سر ساختمون.گفت باشه بابا.
فرداش بعد مدرسه تو راه ظفر دوباره نگاهم به اون دختر زیبا افتاد داشت از سمت ظفر تو شریعتی میرفت بالا تنها بود یکدفعه گفتم اقا من پیاده میشم.پریدم پایین و رفتم سمتش .همه وجودم میلرزید .زبون دراز من قفل کرده بود یک دفعه گفتم ببخشید خانم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم دیدم اصلا محل نمیزاره گفتم دختر همسایه چرا قیافه میگیری یک لحظه صبر کن کارت دارم.دیدم نه راهشو داره ادامه میده گفتم ببین اگر فکر میکنی من التماستو میکنم یا مثل دیگر پسرا تو کف دختر هستم نه آبجی من اونی که تو فکر میکنی نیستم.برگشت نگاهم کرد گفت من اصلا به امثال تو فکر نمیکنم.....
سرجام میخکوب شدم و دلم شکست.کینه بدی ازش تمام وجودمو گرفت.(وجودی که اکنون ذره به ذرش خاطرات و محبتهای اونه)
برگشتم رفتم پیش محمد که نوشیدنی بخوریم و حال کنیم که یک چیز دیگر برام بساط کرده بود.........

نمیدونم چرا دارم مینویسم و هر خط این نوشته ها تیری است که در قلبم فرو میرود.خواهش میکنم بدیهاشو فراموش کنید و از رفتار من جو گیر نشوید.تمامی اینها خاطرات یک مرد داغ دیده است.

من احسان امیر اعتصام فقط از خدا میخوام دوباره پاک شوم و عاقبت بخیر شوم.

یاعلی
  تصویر


  من عاشقم باش
 /11/   
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر


.....................................................
  زار میگریست
به قناری کوچکی دل باخته   /12/ 

برگشتم رفتم پیش محمد که نوشیدنی بخوریم و حال کنیم که یک چیز دیگر برام بساط کرده بود.........

درست یادم نمیاد اون شب چه چیزایی بینمون رد و بدل شد .تا محمدو دیدم بعد از شرح خالی بندیهام برای پدرم گفتم محمد یک دخترس تو محلمون خیلی قد و یه دندس داداش منم تا حالا دنبال دختر و این چیزا نرفتم چیکار کنم.چند دفعه رفتم طرفش ولی هربار پسم زده و ......
یادمه که گفت داداش دختر مثل سایه میمونه بری طرفش ازت دور میشه باید کم محلی کنی و یه کاری کنی تا اون بیاد دنبالت یا اگر میخوای یکروز نشونم بده تا برم جلو واست مخشو بزنم.منم از اون خر غیرتیا ناموس پرست یادم نیست ولی محمدو پیچوندم ولی حرفش که گفت دخترا مثل سایه هستند تا ابد تو ذهنم حک شد.
نشستیم یک دلهره عجیبی تو دلم بود گفت امشب یه کاری باهات میکنم که قبلتو گم کنی گفتم چی ؟
یک نخ سیگار بهم داد ولی سر سیگار یکجوری بود گفتم چرا اینجوریه گفت توتونشو خودم بار زدم گفتم یعنی......گفت آره گفتم نه داداش من نیستم .همینی هم که میکنم از روی خریتمه چه برسه به این غلطا گفت احسان داداش من مطای بد دست رفیق نمیدم تو که داداشمی.نمیدونم حکمت چی بود ولی گرفتم و با آتش زدن آن اول نوجوانی و بعد از آن آبروی خود را سوزاندم.دیگه هیچی یادم نمیاد چون اولین بار بود .ای کاش هیچوقت تو اون خونه نمیرفتم .ای کاش مینشستم و به حرف مادرم میکردم .ای کاش فقط یکبار پدرم جلوم وای میساد و نمیذاشت من بتازم.ای کاش پشت حامد در نمیومدم...ای کاش..............
اون شب تا دیروقت تو خونه محمد بودم فقط یادمه آژانس گرفتم و رفتم خونه .ولی مادرم اینبار در و بدون ناراحتی باز کرد.یادم نیست شب خوابیدم و صبح بلند شدم .سرم درد میکرد ولی مزه مطای محمد زیر زبونم بود.
نمیدونم ساعت چند بود ولی حول و حوش ظهر بود زدم بیرون ومادرم گفت کجا میری گفتم من که دیپلمو خریدم هر ساعتی برم مهم نیست ولی باید یکی دو ساعت رو برم.
از خونه زدم بیرون رفتم سر ظفر پاتق بچه ها .نشستیم کمی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم.همین منوال گذشت و نه من و نه محمد از اون شب حرفی نمیزدیم تا اینکه چند روزی گذشت و مادرم شک کرده بود اینو از نگاهاش میفهمیدم .یکبار که از بیرون میومدم یکدفعه بعد از سلام دستمو گرفت و بو کرد.بدجوری ناراحت شد گفتم چی شده .شروع کرد تو صورتم زدن و منو نفرین کردن .گفت به پدرت میگم با جای منه یا تو .گفتم مادره من بس کن و طفره رفتن ولی آروم نمیشد خیلی گریه کرد و من نشسته بودم به بدختی خودم که با دستان خودم به آن دامن زده بودم نگاه میکردم.مگر مادر من چی میخواست جز خوشبختی من ولی یک اشتباه دیگه کردم گفتم میکشم تا ببینم کی چیکار میخواد بکنه مادرم هم دیگر طاقت اینهمه گستاخی رو نداشت و با داد و بیداد منو از خونه بیرون کرد.
همش می گفتم آبروم رفت نکنه این دختره شنیده باشه نه بابا بی خیال .ساعت نزدیکای نیمه شب بود .پشت خونه ما یک رودخانه هست که از دربند میاد کنار رودخانه روی سنگای بغلش نشسته بودم و
داشتم فکر میکردم و از کار مادر بی گناهم کینه به دل میگرفتم (هنوزم افکارم یادمه) گفتم یه زنگ به علی بزنم بگم بیاد .زنگ زدم خونه علی گوشیو برداشت و سریع اومد پیشم.باز هم مثل همیشه باهام
حرف زد یادم نیست ولی اینو خوب یادمه من فقط گوش میدادم و علی موعظه میکرد.یکدفعه نمیدونم چی شد صحبت اون دختر خانم رو پیش کشیدم و به علی گفتم ولی اونم گفت فقط یکبار تو سوپر دیدمش و آماری ندارم .منم دیگه کشش ندادم تا سه- سه و نیم اگر اشتباه نکنم با هم بودیم و بعدش علی با کوهی از غصه رفت و من موندمو تنهایی .اولین شب زندگیمو تو خیابون و کوچه پس کوچه های محلمون سپری کردم تا صبح شد رفتم سر ساختمون .یادم نمیره پدرم اومد جلو گفتم الان میترکونتم ولی منو بغل کرد گفت بابا چرا؟چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟
گفت چرا با مادرت سازگاری نداری چرا تن و بدن منو میلرزونی .گفتم من کاری ندارم خودش گیر میده میگه تو دودی هستی پدرم سرشو انداخت پایین نگاه تلخی منو کرد.ای کاش اونروز منو میزد و قلم پامو خرد میکرد ولی دلش نیومد گفت بابا با مامان صحبت میکنم .اصلا آخر هفته میریم بیرون با هم سه تایی مثل قدیما .هر وقت ناراحت بودی و غصه داشتی به بابا بگو ........
یه مدتی برای اینکه آبا از آسیاب بیفته میرفتم مدرسه و ساختمون تا اینکه یک روز تو خونه نشسته بودم داشتم گیم بازی میکردم که یکی زنگ زد و مادرم دربازکنو برداشت دیدم خیلی داره گرم میگیره منو صدا کرد گفت مامان آقا محمده رفتم گوشیو گرفتم گفتم الان میام دم در.مادرم گفت چه عجب یک دوست آدم حسابی اومد در این خونه (محمد یک زبون باز قهار بود) .رفتم آوردمش تو حیاط (منزل پدرم یک خانه سه طبقه و حیاط دار هست ) نشستیم زیر آلاچیق با هم صحبت کردن تا مادرم اومد دیگه محمد سنگ تموم گذاشت حسابی با مادرم گپ زد و بقول خودش از خودش یک امامزاده ساخت.دیگه مادرم میگفت فقط با محمد باش منم از خدا خواسته و از روی حماقت از دشمن زندگیم که خودم اجازه داده بودم بیاد تو زندگیم تعریف میکردم.
رفیق پا کار من محمد شده بود همه جا با هم میرفتیم وضع مالیشون خوب بود هر روز میرفتیم بیرون و میگشتیم تا یکروز گفت احسان میخوام امشب تا صبح با هم باشیم و زنگ زد به مادرم و بعد از کلی اصرار اجازه گرفت .دیگه با خیال راحت نشستیم حرف زدن و سیگار کشیدن ولی باز هم سیگار خودشو تعارف زد منم گرفتم و این شد شروع سیاهی من ....
تا صبح میگفتیمو میخندیدیم .صبح که شد رفتم کل بدنمو زیر دوش شستم و رفتم خونه .مادرم در و باز کرد ولی نگاهی مرموز منو میکرد ولی من بویی نمیدادم .بنده خدا خوشحال از اینکه پسرش یک رفیق ادم حسابی داره با کلی ذوق بهم میرسید و هی میگفت مادر دیدی من مشکلی با آزادی ندارم ولی آزاد میخوای باشی باش ولی نه با آدمای بی خانواده.
همینجور میگذشتو تا یکروز محمد گفت داداش من به مشکل خوردم و مایه پایه ندارم.منم گفتم دمت گرم پسر هر وقت پول لازم شدی یه من ندا بده. دیگه واسه کشیدن پول میدادم و کم کم باهاش میرفتم از محله های پر خطر میخریدیم.موبایلی که پدرم یک زمانی با هزار شوق بهم داده بود تا بفهمم پدرم باهام رفیقه .شده بود دفتر تلفن ساقی ها و من هرروز در منجلابی که خودم برای خودم ساخته بودم غوطه ور میشدم...ولی خدا بزرگ بود.

در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را شناختم


  من عاشقم  
 /11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

کمی شاهکارامو سانسور میکنم تا خدای ناکرده بد آموزی نداشته باشد.

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر


.....................................................

  من آلوده نشو
من خراب دل خویشم

14/2/ 
کم کم شدم یک جانوری به اسم احسان(حیف این اسم).
حالا میفهمم دست پخت خودم چقدر شور و بد مزه بود و مادر نازنینم چی میگفت.افسوس میخوردم و راهی نداشتم توی بلای خانمان سوزی افتاده بودم.
در همه این مدت هر از چند گاهی به یاد نگاهها و نجابت اون دختر میفتادم تا اینکه یکروز جلوی همون در دیدمش ولی ایندفعه گفتم پسر تو که چیزی نداری از دست بدی برای آخرین بار حرف دلتو بزن .
پا روی غرور خودم گذاشتم و رفتم جلوش .گفتم من از شما خوشم اومده اگر هر وقت به این نتیجه رسیدید که من پسر خوبی هستم من دربست در خدمتم همین و از ترس تابلو شدنم بخاطر چهره خمیده ام بدون اینکه جوابی بشنوم زود صحنه را ترک کردم.
مادرم دیگر مطمئن بود من اهل همه چیز شدم و پدرم هم شاید(پدرم تا به امروز به رویم نیاورده) شکسته شدن پدر 42ساله و مادر 36سالمو به چشم میدیدم ولی افسوس نه راه پس داشتم نه پیش.
باید تا انتها میرفتم که همانا خیابان گردی و طرد شدن از خانواده بود.یکروز مادرم گفت برو و دیگر برنگرد تو مایه ننگی یا میشی همونی که من میخوام و میری پیش برادرت یا از خونه من برو بیرون تو زاده شیطانی نه من و پدرت .
منم با کوهی از غم و خاطرات دوران خوشی از اون شهربازی و محبتی که گرگهای جامعه به واسطه اشتباهات خودم از من گرفتن ساکمو بستم و رفتم .همش تو دلم میگفتم مامان جلومو بگیر من فقط 16 سالمه من تنهام ولی دیگر مادرم کم آورده بود و سرنوشت منو هل داد به ته چاه ویل.بخودم میگفتم احسان چرا با خودت و خونوادت اینکارو کردی مگر از تو چی میخواستن جز اینکه با شخصیت و آدم باشی .ای کاش یکبار به جای اینکه پشت رفیقات در بیایی پشت خونوادت در میومدی ولی خدانکنه یک آدم فکر کنه بزرگ شده و بره تو جامعه و بیفته رو دنده بی خدایی ...
شبا از غم دوری از کانون خانواده می آمدم جلوی منزلمون مینشستم روی پله های ساختمان های مجاور و به خانه مان نگاه میکردم و اشک می ریختم ولی میدونستم من تو اون خونه جایی نداشتم کم کم از بی پولی تنها راه ارتباط با پدرم را فروختم و فقط سیم کارت آن ماند.بارها پدرم زنگ میزد و التماس میکرد میگفت بیا بابا کمر منو نشکون هر جا خواستی واسه خودتو رفیقات جا میگیرم فقط بغل بابا باش .ولی من هربار با سنگ شیشه های دور قلب پدرمو شکستم تا به سنگ رسیدم.در هر خونه رفیقیو زدم ولی هر کدوم دوشب یا سه شب الی علی اون همیشه هوامو داشت.رفیقایی که یک روز به بودن من و خرج کردنام افتخار میکردن حال از بودن من فرار میکردن.یادم نمیره به رفیقام میگفتم شادیتون مال خودتون تو غم منو صدا کنید.ولی آرزو به دلم موند یکی از اونا یکروز بیاد تو غمم شریک بشه .
یادم هیچوقت نمیره بخاطر یکی از همون رفیقا یکروز از مدرسه اخراج شدم و روز دیگر بخاطر ناموس همون نارفیق تو شهرک اکباتان روی هفت تپه بخاطر پر رو بازی آقا حامد که جلو دوست دخترش جوگیر شده بود تا سرحد مرگ کتک زدمو و خوردم و توی پهلوم چاقو خورد.ولی وقتی بهش گفتم بی معرفت چرا حداقل بخاطر خونی که واست از من ریخته شد حرمتمو نگه نمیداری یادم نمیره زد تو سینم گفت تو خری من که خر نیستم.....
برو بابا تو رو ننه بابات ول کردن.این نوع دیالوگ تحقیرآمیز و بکار بردن این الفاظ هنوزم خونمو به جوش میاره ولی حیف بخاطر حرمت نون و نمکش دستم روش بلند نشد وگرنه به خدای احد و واحد تاب 1 دقیقه دیوانگی من هم نداشت.نامرد بی صفت.........
آقا احسان امیر اعتصام بخاطر جنگیدن با خانواده و زمین زدن پدر مهربانش شده بود دستمال چرکی نامردهای بالای شهر نشین .ننگشون باد.حداقل جای اون زخمها تو روح و جسمم همیشه هست تا بفهمم چی بودم و چی شدم.
تو یکی از این شبا که جلوی خونمون نشسته بودم اون دختر نمیدونم به چه دلیلی آمد پشت پنجره و من نا خودآگاه بلند شدم تا منو ببینه که دید یادم نیست ولی تا پاسی از شب پشت پنجره نشست.
دیگر توی محل و خونه آبرویی نداشتم و همه امیدم فقط پدرم و دوست جدیدم بود(احسان).بارها پیش پدرم میرفتم و پول ازش میگرفتم پدرم دیگر اون مرد همیشگی نبود و فقط نگاهم میکرد.یکروز بهم گفت میدونی این پولا چیه گفتم چی .گفت پل خونته بگیر بابا ....
همینجور جاده بی رحم زندگیو بی مقصد طی میکردم تا اینکه یکروز مهدی اسودی آمد سر ظفر و به من گفت داداش فلان دختر با این مشخصات دنبال تو بود.منم هنگ کردم وگفتم برو بابا کیو میگی.گفت بابا همونی که همسایتونه من که اصلا باور نمیکردم گفتم اگر دروغ بگی ....قرار شد فرداش به اتفاق مهدی بریم سر قرار ولی من یک پاره استخون بودم که فقط یک روکش خوشرنگ داشت.تا فرداش خونه احسان بودم و فردا ظهر طبق قرار قبلی با مهدی رفتیم سمت خیابان یخچال .صبر کردم به مهدی گفتم تو دست تکون بده اگر اشاره کرد من میرم جلو بنده خدا گفت باشه و همین هم شد رفتم جلو.دست و پایم میلرزید و فقط یک نگاه مختصر کردم گفتم من در خدمتم .گفت دوستم از شما خوشش اومده و گفت تا عکسشو بهتون نشون بدم .منم که تو حال خودم نبودم عکسو دیدم و نمیدونم چی دیدم و چی گفتم که بعد از دادن شمارم اون دختر رفت .
هاج و واج برگشتم سر ظفر و به مهدی گفتم دمت گرم خیلی مردی ایشالله تو خوشی جبران میکنم.(2 ماه پیش بعد از 11 سال به عهد خودم وفا کردم و واسطه شدم تا مهدی با دوست همسرم آشنا شود و پایه های ازدواج و زندگی خود را بچیند.مهدی جان میدونم که میخونی ایشالله خوشبخت بشید)

با احسان رفتیم پول جور کردیم و یک گوشی ساده خریدم تا اگر زنگ زد متوجه بشم.خیلی ذوق داشتم و فقط ناراحت این بودم که چی بگم بگم خونواده ندارم کارتن خواب هستم .پدری دارم که مثل خودپرداز فقط اسکناس میده.حیف و افسوس پدرم بنده خدا تو بد مخمصه ای افتاده بود از یک طرف شریک و یار 30 ساله اش بهش خیانت کرده بود و از طرفی زندگیش به واسطه من در حال پاشیدن بود.
خدایا منو ببخش.خدایا منو ببخش

یکروز گوشیم زنگ خورد پشت خط دختر رویاهام بود .گفتم خوبی چرا اینقدر دیر تماس گرفتی گفت ممنون واسه دوستی زنگ نزدم واسه شما تماس گرفتم .(بعدها بهم گفت اونروز که برای دوستم آمدم جلو بهانه بود و ناراحتیم از حال و روزگار تو بود) نگرانتونم چی شده.خیلی سرحالتر بودید.منم از بی حرفی گفتم بی خیال........یادم نمیاد چی گفتم
از همان تماس اول مهرش به دلم افتاد و گفتم لیاقت این دختر بیش از این حرفاست یا مرد باش ترک کن یا چادر سرت کن و بی خیال این دختر شو.از همون اولش همه نارفیقام فهمیدن من دیگه اون احسان بیخیال نیستم .خیلیاشون میگفتن برو ندید بدید حالا یه دخترو دیدی داری خودتو میکشی ولی بعد از تکرار این حرفا که توسط مهدی زرینی یک پسر دختر نما زده شد .من از کوره در رفتم و یک مشت محکم تو دهنش زدم که هنوزم جای دندوناش روی انگشتم هست دیگر کسی به خودش اجازه نداد اسم عشق منو به زبون کثیفش بیاره.
روزها سپری میشد و هر روز بدون اینکه ببینمش یا صحبتی بکنم عاشقترو و شیفته تر میشدم .از همون اول گفت نه میتونم بیام بیرون نه میتونم تلفن زیاد بزنم منم گفتم فدای سرت فقط بگو با من هستی که متاسفانه نمیگفت.
به مونس و همدم زندگیم رسیده بودم ولی یکروز احسان نشست باهام حرف زد گفت داداش بدت نیاد بشین فکر کن تو چی داری؟ داداش خودتو نمیبینی؟ برو جلو آیینه ببین چی شدی آقای خوشتیپ.گذشته ها گذشت بزار اون دختر زندگیشو کنه چیکارش داری تا دیروز نبود فکر کن امروزم نیست .چرا با آبروش میخوای بازی کنی امروز فرداست تو خیابون میگیرنت یا کنارشی یه اتفاقی میفته اون بیچاره هم آسیب میبینه .داداش من اون دختره میفهمی و ........حرفای احسان عجیب تکونم داد .خیلی فکر کردم .دیدم راست میگه من کجا اون کجا .نه بابا خدا رو خوش نمیاد .دیگه اینقدر آه و نفرین پشتم هست که طاقت یکی دیگر و نداشتم.2-3 روز بعد زنگ زد تا احوالپرسی کردیم گفتم غزال جان من تورو دوست نداشتم یادم نیست تو همین مایه ها چرت و پرت گفتم ولی آخرش چیزی که هنوزم جونمو میگیره شنیدم گفت من تو رو بخاطر خودت و دلت میخوام نه ظاهرت اون درست شدنیه ولی منو جو حرفای احسان و افکارم گرفته بود گفتم راستشو بخوای من با یکی دیگه هستم و دنبال این هستم که یکیرو تیغ بزنم .گریه کرد (یاد اون لحظه ها منو نابود میکنه) التماس کرد باورم نمیشد کسی که تا هفته قبلش حاضر نبود بگه باهات هستم اینجوری به من دل بسته بود منی که واسه خودم آتقی شده بودم.
بگذریم تلفنو قطع کردم و در بغل احسان بخاطر کارایی که باعث شده بود پاک ترین تصمیم و عشق زندگیمو پس بزنم زار زار گریه کردم.واقعا من عاشقش بودم نه از این عشقای یک شبه و......نمیخواستم با آتش من بسوزه .من بقول مادرم زاده شیطان بودم کاری ندارم تو عصبانیت گفته بود یا نه ولی هرچی بود تا الان تو ذهنمه..
تا یکی دو هفته تماس میگرفت ولی من بر میداشتم و قطع میکردم .یکبار تا برداشتم گفت از خدا بترس حق الناس فقط من و یا دیگران نیستیم خودت هم هستی و تلفن را برای همیشه قطع کرد.
دیگه اون محلو آدماش برام مثل کابوس بودن .باید میرفتم جایی که کسی منو نشناسه پدرم هم شده بود مثل خودم سنگ.بود و نبودنم فرقی دیگه نداشت .با یک دنیا آرزوی رفته بر باد رفتم تهرانپارس خیابان دماوند نمایشگاه ماشین کمال ..اونجا برای یکی از آشناهای دور احسان اینا بود .شدم شاگرد نمایشگاهی روزا ماشینارو میشستم شبا هم توی آبدارخانه میخوابیدم.سنی نداشتم ولی قسمتم این بود چون خودم لایقش بودم.تو نمایشگاه با خیلیا اشنا شدم و یکم محیطش برام قابل تحملتر شد.ولی یاد تلفنها و حرفهای غزال که میفتادم میسوختم که چرا باید کاری کنم که او را از دست بدم.....
یاد آغوش مادرم و پدرم منو آتیش میزد .واقعا چرا یک نفر تا اینقدر نمک نشناس میشه؟؟؟


در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را شناختم


  من عاشقم  
 /11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر

................................................

  ظاهرا رفیقان بس نارفیق بودیم
هر پشت اعتمادی زخمی به خنجر کردیم

هر سینه ی رفیقی با تیغ کین دریدیم
خود کرده ها چه آسان نسبت به داور  


توی نمایشگاه با حاج اقا طباطبایی آشنا شدم نمیدونم چی شد ولی پدرمو شناخت.حاجی طباطبایی بچه کوچه باشگاه در محله نظام آباد بود و از اون لاتای قدیمی و مشتی.پول تو جیبی بهم میداد و باهام تخته بازی میکرد.منو مثل پسرش دوست داشت.خیلی با هم حرف میزدیم .یکروز که تنها بودیم گفت من با یه بنده خدایی زمان جنگ میرفتیم کره شمالی سلاح می خریدیم .منم که به این چیزا زیاد علاقه نداشتم فقط گوش میدادم ولی تو همین روزا یک حرفی زد که هیچوقت فکرشم نمیکردم گفت من با پدرت و حاج محسن واسه بچه های خط خیلی پرواز کردیم.از کره شمالی تا خریدن سیم خاردار و............
رفتم تو فکر و حس تنفر از خودم بیشتر شد.واقعا پدر من کی بود .چرا تا این حد بخاطر من خودشو خرد کرد .حیف دیگه دیر شده بود.یکروز بخاطر چک برگشتی تنها همدم و پشتم را گرفتند و حاجی طباطبایی رفت و دیگر بر نگشت.(حاجی دستتو میبوسم .امیدوارم سلامت باشی)
توی خیابان دماوند یک ترمینال هست شبا میرفتم اونجا و چایی و این چیزا میخوردم تا اینکه با چندتا بچه های تهرانپارس رفیق شدم .رفیقای تازم اهل همه چی بودند الی مواد مخدر ولی یک چیز داشتن آنهم مرام و معرفت اگر یکی غم و مشکلی داشت پشتش بودن و هیچوقت ندیدم حتی یک نخ سیگار به آدم غیر سیگاری یا بی جنبه تعارف کنن.درست برعکس بچه های بالای شهر.....
دیگه شبا میومدن دنبالم و میرفتیم پارک سرخه حصار و قلیون میکشیدیم.این رفاقتا ادامه داشت تا یکروز بخاطر حرفای دوست جدیدم که داستانمو شنیده بود بزرگترین تصمیم زندگیمو گرفتم "ترک"
بخاطر عشقم و پاک شدن گناهانم تصمیم گرفتم برم مشهد پابوس آقا **امام رضا**
متاسفانه پولی نداشتم و حقوقم هم بیشتر حق شاگردی بود نه بیشتر.همون رفیق که اسم اون هم احسان بود اومد گفت داداش 5 تا بلیط قطار گرفتم از فلان روز تا فلان روز مرخصی بگیر بریم مشهد.
یادم نمیره خود خدا داشت همه چیو برام آماده میکرد من دیگه 17 سال و خرده ایم بود و ماه ها بود آشنایی ندیده بودم ولی چه آشنایی بهتر از ضامن آهو........
رفتیم مشهد و همونجا نذر کردم اگر پاک شدم و به عشقم و خونوادم رسیدم هر سال ماه روزه برم مشهد.رفتم و تو این 5 روز لب به هیچی نزدم .بچه ها خیلی کمکم میکردن ولی من روحم مریض بود و جسمم طاقت درد نداشت.از مشهد برگشتیم و من 6 روز بود که پاک بودم .شب که اومدم نمایشگاه دیدم دو کارگر افغانی یه پسر و دختر جوونو که از خونه فرار کرده بودند آوردن نمایشگاه.آخرای شب این دوتا افغانی نگاهشون عوض شده بود و من هم ختم این نگاها بودم.به پسره گفتم حواست باشه .تا اینکه این دوتا افغانی اومدن توی اتاق و شروع کردن لودگی من هم از کوره در رفتم گفتم برید بیرون من این پسررو میشناسم ولی اونا خیلی وقیح بودند .بحث بالا گرفت و دعوامون شد پسر بنده خدا داشت از ترس میشا.....من هم چوب دستی رو برداشتم ولی دیگه جون قدیمو نداشتم ترک بدنمو ضعیف کرده بود
شروع کردم شیشه های آبدارخونرو شکستن که نامردا با قوری زدن تو سرم خون صورتمو گرفت.روبروی نمایشگاه کمال جرثقیل پارس بود از شکستن شیشه و سر و صدا کارگراش که کرد بودن اومدن پشت در نمایشگاه و داد و بی داد کردن که پسره در و باز کرد و باقی ماجرا.....
صبح بخاطر این نامردی و اینکه من احسان یک معتاد بودم مجرم شناخته شدم و به جرم دفاع از ناموس اخراج شدم.خدارو شکر میکردم که هنوزم ذره ای از غیرت و مردانگی تو وجودم بود و ابدا نارحت نبودم من فهمیدم هنوزم زنده هستم و غیرت دارم.باید روی پای خودم وای میستادم.رفتم پارک سرخه حصار تا بچه ها بیان .دم دمای غروب بود که امیر سوخته اومد با رضا نیمچه بود اینا برعکس القابشون از اون سینه سوخته های نیک بودن.سرم بانداژ شده بود گفتن چی شده من هی طفره میرفتم تا امیر گفت جان فلانی بگو.جون عشقمو قسم داده بود و منم ماجرا رو تعریف کردم.خیلی دمق شدن و آخرای شب تو خیابون 130 بودیم که احسان و رضا گفتن تو اینجا باش تا 1 ساعت دیگه ما میاییم.
کمتر از یک ساعت اومدن ولی دست و بالشون خونی بود باورش سخته ولی تو دست احسان یک گوش بود من خشکم زده بود گفتم داداش این چیه گفت گوش چپ یکی از اون افغانیا..بدبخت افغانیه یک گوش شده بود.احسان دفتر املاک داشت گفت امشب میریم خونه ما فردا صبح میای دفتر .البته قبلش باید بریم فلکه اول لباس بخری تا ردیف بشی بعد میریم بنگاه.
حال خرابی داشتم تمام وجودم موادو صدا میکرد داشتم میمردم .کم کم فشارها زیاد شد و کانون گرم و برادرانه احسانو ترک کردم و رفتم میدان رهبر دنبال جنس.مثل آب خوردن تهیه کردم ولی جرات نداشتم که مصرف کنم.از خودم بدم میومد مرد تو چقدر ضعیفی .نه نامرد تف به روت........
چهره احسان و بچه ها میومد جلوی چشمم اونا بخاطر من همه کاری کرده بودند.یاد دست طلای حرم امام رضا کمرمو میلرزوند ولی خدایا طاقت ندارم .ماشین گرفتم و رفتم امام زاده صالح توی سحن نشستم و به برادرش قسمش دادم تا کمکم کنه.شبای احیا بود و حرم شلوغ.دور و بر میدان تجریش بود که احسان رفیق قدیمیمو دیدم با محمد ظفری بود نشستیم با هم حرف زدن و تعریف کردن از زمان نسبتا دور بی خبری.شب رفتیم خونه احسان اینا و اونجا دوباره محمد شیطان صفت رفت تو جلدم و دوباره روز از نو روزی از نو..شکستن توبه من بخاطر ضعف ایمان بود و نه چیز دیگری.........


در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را شناختم


  من عاشقم  
 /11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط ASHKAN95 »

این پست رو بذارید تو پرانتز،دوست ندارم وسط تاپیک بسیار زیبای احسان عزیز پارازیت بدم،ولی خواندن این شعر خالی از لطف نیست

ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌
عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌
عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی‌ادعا
عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی
عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه‌ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به کندوی عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ، ماهی راهی شده
عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس
عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
عشق یعنی از بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش
پهلوانا ، پهلوان عشق باش
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر و بی سر شدن
نیمه شب سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آیین مپرس
هرکسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای
عشق یعنی آنچنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده
عشق یعنی ذهن زیباآفرین
آسمانی کردن روی زمین
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد
هرکجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود
درجهان هر کارخوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنی است
سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر

................................................
 
قلندرم

در به در همیشگی
کولی صدساله منم

خاک تمام جاده هاست
جامه ی کهنه تنم

هزار راه رفته ام
هزار زخم خورده ام

تا تو مرا زنده کنی
هزار بار مرده  


شب رفتیم خونه احسان اینا و اونجا دوباره محمد شیطان صفت رفت تو جلدم و دوباره روز از نو روزی از نو..شکستن توبه من بخاطر ضعف ایمان بود و نه چیز دیگری.........




دوباره منو بدبختی.دلم بحال بچه های تهرانپارس میسوخت .دوبار تو زندگیم به افراد خوب و مهربان پشت کردم .یکبار به خونوادم و عشقم و یکبار به دوستانم.حقم بود باید تا تهش که همانا آوارگی بدتر از گذشته بود میرفتم .پاتقم میدان ونک و ده ونک شده بود.نگاه مردم خیلی روزا بود که عوض شده بود ولی اونا چه میدونستن من کی هستم و اگر میگفتم فرزند چه مرد بزرگی هستم فقط بهم میخندیدن و میگفتن ایرادی نداره مخت گو......آرزو بر جوانان عیب نیست.
یکروز تو ونک بعد از کلی کارتن خوابی علی اندیو دیدم خیلی اوضاعش خراب شده بود کلی تحویلم گرفت .گفت دادا کجایی نیستی با وفا..
رفتیم اکباتان و خونه علی. مادرش زنی تنها و فوق العاده مهربان بود .همه جوره به منو علی میرسید و چون میدید من فقط به بدبختی خودم میسوزم و اهل خراب کردن کسی نیستم خیلی از من خوشش میومد.(خاله مریم خیلی دوست دارم)
با علی بودیم و پیام.پیام هم از روی نامردی به این روز افتاده بود .طفلکی یک جوون بوکسور بود که بخاطر سردرد به پیشنهاد نارفیقش مهدی بلک از روی سادگی و بچگی بجای مسکن هرویین مصرف کرده بود و ...............
پاتق و منزلم خونه علی بود .بازهم خدا منو تنها نزاشت و یک سقف و مادری مهربان بهم داد.یک شب از سوز غم به این نتیجه رسیدیم که آخر دنیا همینجاست.احسان علی پیام هم قسم شدیم تا کار و یکسره کنیم.کنار هم خوابیدیم .یک قرآن گذاشتیم بالای سرمون و قرار شد علی رگ منو بزنه من رگ پیامو و پیام رگ علی.علی تیغو گذاشت رو رگ من ولی نمیزد .گفتم بکش علی بکش.
گفت نمیتونم گفتم داداش دستتو بده سفت تیغو و دست علیو گرفتم .داد زدم حالا بکش علی ولی نتونست.پاشد زار زد و گفت من قاتل نیستم نمیتونم .منم نمیتونستم رگ پیام عزیزو بزنم .پیام هم نمیتونست.
تصمیم گرفتیم قرص بخوریم و تا سر حد مرگ مواد بکشیم .پیام و علی رفتن از داروخانه مسکن قوی و قرصای دیگه گرفتن .دیگه نزدیکای نیمه شب بود نشستیم به کشی....و قرصارو خوردیم و وقتی چشامونو باز کردیم تو بیمارستان تخصصی مسمومیتهای دارویی تو پایین شهر بودیم.(با اینکه 2 بار کارم به این بیمارستان افتاده ولی اسمش یادم نمیاد) .مادر علی بالای سرمون بود و خیلی حالش خراب بود.کلی ناز و نوازشمون میکرد .علی گفت پیام کو .بنده خدا فقط گریه میکرد.آره پیام بخاطر اینکه 6 سال مصرف هرویین جونشو گرفته بود و طاقتی نداشت تموم کرده بود.2 روز بود تموم کرده بود.خدایش بیامرزد.جوون خوبی بود.تف به تو ای چرخ روزگار تف........ دیدم که یک جوون چجوری پرپر میشه و اولین داغ جانسوز زندگیمو دیدم.
من بودمو علی آقا اندی.مثل دو تا برادر پشت هم بودیم اونم عاشق دختری بود به اسم آتنا و خیلی اهل دل بود .مادر علی گفت میبرمتون بیمارستان آتیه ولی منو علی داغی بد دیده بودیم
و نمیدونم چجوری براتون بگم ولی فقط مرگ مارو راحت میکرد .پیام خیلی ناز بود حیف شد حیف.
روزها میگذشتو من کنار علی و مادرش بودم .ماه محرم بود و من هوای مشهد کردم گفتم علی داداش من همچین نذری کردم ولی توبرو شکستم و دیگه میترسم برم مشهد .گفت داداش از مرمری پول میگیرم یک هفته بریم مشهد .گفتم میترسم سنگ شم گفت بی خیال.از خاله مریم پول گرفتیم و رفتیم مشهد .تا رسیدیم رفتیم یک مسافر خونه درجه صد و بکارمون رسیدیم.شب اول با .....گذشت.
فردا صبح شد و دوباره شب.شب رفتیم دنبال ....و براحتی تهیه کردیم و دوباره صبح شد تا روز چهام که علی زد زیر گریه گفتم چیه ؟
گفت داداش داریم چیکار میکنیم اومدیم که زیارت کنیم التماس کنیم ولی داریم بدتر میکنیم چرا مارو نمیطلبه چرا مارو نمیخواد.اتاق مسافرخونه رو به حرم بود نشستیم کلی گریه کردیم و زجه زدیم تا اینکه نصفه شب آقا طلبید و رفتیم داخل سحن و حرم تا صبح نشستیم .همه فکر میکردن واسه خواب یا از روی بی مکانی اومدیم اونجا ولی آقا به کسی اجازه نداد که به ما توهین کنه یا مارو بیرون بندازه.
یک پیرمردی که خادم حرم بود مارو برد توی یک اتاق که توش نذورات میفروختن و بهمون چایی داد باهامون حرف زد و از گذشته خودش گفت .گفت تا پاکی یک یا علی فاصله هست.شما بخواهید بوقتش خود خدا کمکتون میکنه .از تو حرکت از خدا معجزه.
چند روز باقی مونده هم گذشت و منو علی 3 روز بود که مصرف نکرده بودیم .اومدیم تهران ولی چون بخاطر فشار مواد عصبی بودیم یادم نیست بخاطر چی ولی با هم جر و بحثمون شد و علی رفت سو خودش منم سو خودم.دوباره تنهایی و بی کسی .دیگر بریده بودم گفتم نه من نمیتونم .سرنوشت من همینه. رفتم از کولیای ونک جنس خریدم و در این حین مامورا ریختن که منم به سمت میرداماد فرار کردم و اومدم تو خیابان میرداماد .خیلی میترسیدم و تند تند به سمت شریعتی راه افتادم تا دیدم جلوی میدون محسنی یک چادر زدن و بچه های بسیج مسجد جامع قلهک اونجا چایی میدن و نوحه گذاشته بودن.رفتم با فاصله زیاد دست راست چادر کنار مغازه مانتو فروشی نشستم و به صدای مداحی گوش میدادم.ترسی زیاد داشتم از طرفی بخاطر موادی که همراهم بود و از طرفی هم چجوری و کجا مصرفش کنم.
تو این فکرا بودم که دیدم یکی از اون بسیجیا اومد طرفم جونم داشت در میشد.اومد گفت سلام و یک لیوان چایی بهم داد.محلش نمیزاشتم ولی خیلی مهربون نشست جلوم و گفت جواد شاهرودی هستم .دیدم نشسته روی سنگ فرش پیاده رو گفتم بیا آقا کنارم بشین اینطوری زشته.گفت نه میخوام ببینمت بچه شیر.گفت تو همون احسان بزی نیستی که پاتقت میدون بود و تو هیئت بنی هاشم طبل میزدی گفتم نه.گفت همونی .گفتم خب همونم چیکار میخوای بکنی .پاشدم که برم دستمو گرفت گفت بشین.تو همین حین یکدفعه مصطفی بهارلو یکی از بچه محلامون اومد از خجالت سرمو پایین انداختم .گفت به به داش احسان چطوری پسر .اولش فکر کردم میخوان منو مسخره کنن ولی دیدم مردتر از این حرفان.انگار نه انگار من یک ....هستم.گفت مداحی چی دوست داری بزاریم منم گفتم نمیدونم.مصطفی گفت سیب سرخی میزارم خیلی قشنگ میخونه رفت و گذاشت و صدای حاج حسین تو فضای میرداماد پخش شد.جواد گفت کجایی چیکار میکنی بچه زرنگ میدون.تو پدرت شیر بود تو هم بچه شیر هستی .چرا افتادی تو گله گرگا داری میرقصی.اگر کاریت نداشتیم بخاطر این بود که پدرت خیلی مرد بود.گفتم چیه داری خودتو خالی میکنی بکن .آقا من هیچی نیستم من هیچ گهی نیستم خیالت راحت شد.پاشد پیشونیمو ماچ کرد و گفت تو آقایی.میخوای دوباره طبل بزنی .میخوای با بچه ها آشنات کنم .نمیدونم باور کنید دارم خون گریه میکنم و مینویسم .خشکم زده بود جواد شاهرودی داشت منو با حرفاش داغون میکرد.دیگه طاقت نداشتم پاشدم که برم بازم بلند شد دستمو گرفت دستمو اومدم بکشم ولی نتونستم .هرکاری کردم نتونستم گفت ببین با خودت چیکار کردی احسان .پدرتو دیدی شده یک پیر مرد .اگر امشب به سیاهی امام حسین پشت کنی دنیا بهت پشت میکنه صبر کن اگر من ناراحتت میکنم باشه میرم تو ولی باش .
نشستم رو همون سکو و جواد رفت داشتم نوحه گوش میدادم و دلم میخواست برم مصرف کنم که صدای نوحه همه وجودمو گرفت .(عشق حسین یار منه/دیوونگی کار منه)گریه میکردم و شروع کردم یا امام حسین حرف زدن .برای اولین بار تو زندگیم آقارو صدا زدم و گفتم یا امام حسین تو رو به جان علی اکبرت کمکم کن .من تنهام .دلم برای همه چی تنگ شده .تو غریب بودی منو غریب نزار دستمو بگیر.ببین به چه روزی افتادم کمکم کن
یا امام حسین یا امام حسین
اون شب داشت تمام میشد که جواد اومد برام شیر و کیک آورده بود بدنم درد میکرد و جواد فهمید .دستمو گرفت گفت بگو یا امام حسین به دادم برس.صدای اون لحظه جواد تو گوشمه .منو برد تو چادر و چایی داد بهم .از درد خوابیدم و وقتی بلند شدم دیدم تو هیاهوی میدان محسنی جاییکه یک زمانی توش رفیق بازی میکردم و دختر و پسر دورمو میگرفتن حالا زمینگیر شدم.ولی یک امیدی تو دلم برای اولین بار بوجود آمده بود.امیدم زمینی نبود .ایندفعه دخیل به چادر یک مرد بزرگ بسته بودم .
غروب با جواد رفتم خونشون و یک دوشی گرفتم و لباسای جوادو پوشیدم .لباساش بوی عطر گیج کننده ای داشت.مادرش خیلی مهربان بود.تا شب اونجا بودیم که جواد گفت چند روزه نمیکشی گفتم 4-5 روز گفت چیزی داری گفتم آره گفت برو بیار بکش .تعجب کردم گفت خیالت راحت .خواستی من میرم تو بشین کارتو بکن.جواد از اتاقش رفت بیرون منم رفتم مواد و برداشتم و نشستم که مصرف کنم ولی
یاد شب قبل افتادم و پشت کردن به سیاهی امام حسین .نه من مرد شده بودم و تصمیممو گرفته بودم .جواد و صدا کردم گفتم بیا من دیگه نیستم یا میمیرم یا مرد میشم.جواد منو بغل کرد گفت میخواستم امتحانت کنم.با بدنی لرزون شب رفتیم چادر و دور بر چادر پر بود از موتور هزار و بسیجیایی که یک زمانی حالم ازشون بهم میخورد ولی واقعا بعضی از این بسیجیا خیلی مرد هستن.همشون با آغوش باز منو قبول کردن.رضا الیاسی منو سوار موتورش کرد و برد تو میرداماد تا بچرخونه.عجب قدرت و سرعتی داشت.آخرای شب جواد گفت ما هر سال محرم میریم جنوب و قرار گذاشتیم بریم مناطق جنگی میایی .منم گفتم آره .صبحش یاسر میراحمدی اومد.یاسر پسر سردار میراحمدی بود و از دود و دم بی زار بود.خیلی قد بود و محل من نمیزاشت.جواد سیگار میکشید و هر از گاهی هم به من میداد.
صبح از جلوی مسجد امام حسین به سمت دوکوهه راه افتادیم .جواد یک برگه بهم داد که پشتش عکس شهید همت بود و یکرو دیگش زیارت عاشورا .گفت هروقت اذیت شدی بخون.منم از همون اولش شروع کردم به خواندن.رسیدیم پل دختر و برای ناهار رفتیم رستوران...........

در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را شناختم


  من عاشقم  
 /11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی تصویر



.....................................................


  تو هرجا که هستم با منه
داره عمره منو آتیش میزنه


 
صبح از جلوی مسجد امام حسین به سمت دوکوهه راه افتادیم .جواد یک برگه بهم داد که پشتش عکس شهید همت بود و یکرو دیگش زیارت عاشورا .گفت هروقت اذیت شدی بخون.منم از همون اولش شروع کردم به خواندن.رسیدیم پل دختر و برای ناهار رفتیم رستوران...........


نزدیکای شب بود رسیدیم پادگان دوکوهه.یکسری پتو از تو یک وانت نیسان برداشتیم و رفتیم به خوابگاه.دو کوهه جای عجیبی بود هر نقطه اش بوی خوشی میداد.پادگان دوکوهه محل استقرار رزمندگان بود و نزدیک اندیمشک بود.
نیمه شب بود برای فرار از فشارهای روحی و دردهای ناشی از...زدم بیرون و رفتم پشت خوابگاه روی سنگها و علفها نشستم و زیارت عاشورا خواندم.سجده کردم و بارها گفتم :

اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم الحمدالله علی عظیم رزیتی اللهم ارزقنی شفاعت الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدقی عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلو مهجهم دون الحسین علیه اسلام.

غرق احساسات و فشارهای خودم بودم که ناگهان دستی بر روی شونه های خودم احساس کردم بلند شدم و برگشتم دیدم جوانی با ظاهری متین و مهربان در کنارم نشسته .بهم گفت التماس دعا اخوی ....
چیزی بلد نبودم بگم یعنی با نوع دیالوگ این بچه ها آشنا نبودم گفتم مخلص شمام.لبخندی زد و گفت ایشاالله قبول باشه و سر حرفو باز کرد.کمی از خودش و روزگار برام گفت و من هم از دردهای دلم گفتم.نزدیکای اذان صبح بود که رفتیم واسه وضو که جواد و بقیه هم آمدن .نام این پسر احسان بود (بعدها فهمیدم پدرش یک روحانی و ویزیر بوده و ...) جوادو احسان با هم دوست بودن ولی خیلی صمیمی نبودن عقاید و ظاهر احسان از لحاظ آنها کمی متفاوت بود .
بدلیل ظاهر و عقاید جالب احسان خیلی بهش علاقه مند شده بودم و در کل بیشتر با هم بودیم.شب روز چهارم یا پنجم رفتیم اندیمشک تا کمی بچرخیم.به یک قهوه خانه در میدان اندیمشک رفتیم .نزدیک 14-15 نفر بودیم و یک روحانی با لباس شخصی نیز با ما بود.(روحانی ما شبیه رضا مارمولک بود و کلی شوخ و شنگ بود...)
در حال خوردن چایی و کشیدن قلیان بودیم که یک زن فقیر آمد .روحانی گفت کمکش نکنید و غیره..زن فقیر از اینکار بچه ها ناراحت شد و زیر لب یک جمله به عربی گفت.که ناگهان حاج آقا با داد و بی داد بلند شد و رفت سمت زن .در این حین 7-8 نفر از مردهایی که در قهوه خانه بودن آمدن بیرون و جر و بحث بالا گرفت بخودم آمدم دیدم میدان همه جمع شدن جلوی قهوه خانه .فضا فضای یک نزاع دسته جمعی بود .یادم نمیاد فقط یادمه از ترسم دو تا شیشه نوشابه برداشتم و کمی از شلوغی دور شدم .جر و بحثها بالا گرفت و جواد و سه چهار نفر دیگه شروع کردن به فریاد زدن و دعوا شروع شد.من از ترسی که همه وجودمو گرفته بود فقط در جای خودم ایستاده بودم و داشتم زد و خورد هارو میدیدم .در این حین ناگهان یک مرد وحشیانه به سمت من حمله ور شد من از ترسم تا نزدیکم شد با تمام قدرت نداشته ام با شیشه نوشابه زدم تو صورتش .خون از سر و رویش میبارید که با فریادهایش جواد و احسان برگشتن و منو دیدن جواد یک شیشه قلیون شکسته دستش بود و آمد طرف من و دست منو گرفت سوار لندکروز کرد .(امیدوارم روزی آن مردو ببینم و بهش بگم حلالم کن من ترسیده بودم) باور کنید جهنمی از خون بپا شده بود تمام بدنم مبلرزید و فقط یادمه که همه سوار ماشینها شدن و سراسیمه رفتیم پادگان و همان شب راهی تهران شدیم.تو کل مسیر یاسر و جواد با هم بحث میکردن و در کل شب بسیار بدی بود.نزدیکای صبح رسیدیم قم و نماز را خواندیم و مابقی راه را با بحثهای این دو طی کردیم.
یاسر میگفت یک نفرین ارزش این کارا رو نداشت و به حرمت جایگاه و نیتمان نباید دعوا میکردیم.جواد کمی تندرو بود ولی دلی دریایی داشت.به تهران که رسیدیم جواد منو گذاشت میدون محسنی و گفت تو چادر باش تا من بیام.شب شده بود که جواد آمد و منو با خودش برد خانه.تا صبح از من میپرسید که چطور شد با شیشه زدی تو صورت اون بابا.من هم بارها براش توضیح دادم .نگاه جواد یک معنی داشت او از من خوشش آمده بود و لحظه ای که میخواستیم بخوابیم گفت برای اینکه اینجوری جیگر به خرج دادی یک حال اساسی بهت میدم.صبح رفتیم مسجد باب الحوایج تو دروس.مراسم زیارت عاظورا بود و همه بچه ها بودن.کلی منو تحویل گرفتن بجز یاسر و نشستیم به خواندن زیارتنامه.باز هم رعشه و بدن درد تمام وجودمو فرا گرفت و وقتی بخودم آمدم دیدم 2-3 ساعتی کذشته و من تمام این مدت خواب بودم.جواد گفت همین جا استراحت کن بعد بیا چادر.تا غروب تو مسجد بودم بعدش رفتم سمت چادر.2-3 روزی به همین منوال گذشت و من دلم عجیب هوای پدرمو کرده بود و چون دیگر طاقت دوریشو نداشتم این موضوعو به جواد گفتم .گفت یک زنگ به موبایلش بزن و باهاش حرف بزن.
شب شده بود و من و یکی دیگه تو چادر بودیم .از اون بنده خدا کارت تلفن گرفتم و رفتم با ترس و دلشوره به پدرم زنگ زدم .تا گوشیو برداشت تمام وجودمو غم گرفت .نتونستم حرفی بزنم ولی گفت جونم حرفتو بزن.گفتم بابا حلالم کن (فقط همینو یادم هست) .با هم حرف زدیم صداش لرزان بود و یادمه که خیلی گرفته بود.قرار شد فرداش برای دیدار تماس بگیرم .صبح اول وقت از منزل جواد اینا باهاش تماس گرفتم و آدرس خانه ای در منطقه گلسار واقع در شهر رشت را بهم داد.قرار شد آخر هفته برم پیشش.کلی با جواد حرف زدم و از ظاهر بهم ریختم گفتم.گفت ناراحت نباش خیلی بهتر شدی و .....
تا آخر هفته کم کم لرزشها و عرق ریختنها تمام شده بود و فقط استخوان پام درد میگرفت که دیگر آنهم قابل تحمل بود.پنج شنبه صبح در نهایت تعجب یاسر آمد دنبالم و تا ترمینال باهام حرف زد .اصلا باورم نمیشد یاسر همچین جوانی باشد.منو بغل کرد و گفت دست خدا نگهدارت.سوار اتوبوس شدم و با دلی مالامال از درد و رنج خود خواسته رفتم بسوی پدرم.بعد از اینکه به رشت رسیدم رفتم و تاکسی گرفتم به آدرسی که داشتم.وارد محله گلسار که شدم کلی تعجب کردم و باورم نمیشد در یک شهرستان همچین محله ای باشد.بسیار به مناطق بالای شهر تهران شبیه بود.به آدرسی که دادم رسیدیم و پیاده شدم.یک خانه ویلایی بود در یکی از کوچه های بلوار گیلان.زنگ زدم پدرم برداشت گفتم احسانم.در و که باز کرد دیدم دوان دوان اومد سمتم و منو در آغوش خود گرفت و با تعجب نگاه کرد.(ظاهر من خیلی با آخرین بارم فرق میکرد) گفت چی شده گفتم هیچی بسیجی شدم.بلند خندید و منو برد داخل.تا صبح کنارش بودم و با هم حرف میزدیم.از نبودنام گفت و غمهای خودش و مادرم.دلم میخواست میمردمو و اون حرفارو نمیشنیدم.4-5 روزی باهاش بودم و روز آخر نشست باهام حرف زد.از خیانتی که بهش شده بود گفت و تنهایی مادرم.با کلی سانسور از خاطراتم بهش گفتم و بهش قول دادم که مرد بشم و دیگر سر براه....پدرم فقط اشک می ریخت و با ناله بهم میگفت پدر چرا .مگر من و مادرت چی میخواستیم.آن شب شبی بود که منو تکان داد و شکستن دل یک پدرو دیدم.بخودم یک قولی دادم که شکر خدا تا به امروز نیز پای قولم ایستادم .آن قول ذکر خدا و تعظیم در برابر خداوند و پدر و مادر بود.
فردای آنروز برای اولین بار بار از ته دل بهم پول داد و گفت هرچی میخوای برو بخر و دست پر برو مادرتو ببین خیلی چشمش به در خونست.قرار شد شب یک آژانس بگیره و منو راهی تهران کنه .منم تا غروب رفتم از فروشگاههای با کلاس گلسار لباسو و سوغاتی برای مادرم گرفتم و به پیشنهاد پدرم ریشمو زدم.خودمو که جلوی آیینه دیدم بخودم بالیدم .آن برقی که سالها از دیدگانم رفته بود دوباره داشت سو میگرفت و زندگی و امید را در چهره خودم میدیدم.خدایا شکرت
شب هنگام نشستم کنار پدرم و گفتم حاجی منو ببخش و حلالم کن.به خدا قسم دیگه نمیزارم غم بخوری من عوض شدم .شما به من سیلی نزدی ولی بجاش سیلی روزگار عمر ودلمو سوزوند.خیلی اتفاقات افتاد ولی امروز بخاطر نان حلالی که بهم دادی من اینجام و به جان هرچی مرده برات پسری میکنم فقط برام دعا کن و دوباره پشتم باش.بغلم کرد و گفت یا علی بابا یا علی...
با هزار و یک امید رفتم به سمت تهران و نزدیکای اذان صبح رسیدم جلوی منزلی که زمانی از آن فراری بودم.پیاده شدم و نگاهی به خانه کردم .یاد خاطرات و دوران سرکشی افتادم دلم برای اون روزا تنگ شده بود.نگاهی به درب منزل بغلیمون کردم دلم داشت میترکید .وای چه زود گذشت انگار همین دیروز بود یادش بخیر.
زنگو زدم ولی کسی جواب نداد .به پدرم زنگ زدم و گفتم کسی نیست گفت دوباره بزن خوابیده و متوجه نمیشه.اینقدر زدم تا مادرم برداشت .وای چقدر صداش آزارم میداد .گفتم منم .بدون هیچ حرفی درو باز کرد.وارد حیاط که شدم با دیدن درختان و گلهای پژمرده فهمیدم چه کردم با خانه و خانوادم.
مادرم داشت در ورودیو باز میکرد رفتم جلو و فقط یادمه بغلش کردم و زار زار اشک ریختم................

در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را شناختم


  من عاشقم  
 /11/    
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Major II
Major II
پست: 639
تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۰, ۵:۱۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1984 بار
سپاس‌های دریافتی: 1829 بار

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط GHAZALAK88 »

واقعا زیبا بود تحت تاثیر قرار گرفتم چون منم بعد32 سال زندگی تازه فهمیدم تمام راهی که رفتم اشتباه بوده
تصویر تصویر تصویر [External Link Removed for Guests]تصویر تصویر تصویر
تصویر وبلاگ ابشار زیباو دل انگیز شوی تصویر

تصویر تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

  خدای هرچی عاشقه
27/6/ 

من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی



.....................................................  دو روز عمر كوته سخت جاني كردم

با همه نامهربانان مهرباني كرده ام

همدلي هم آشياني هم زباني كرده ام

بعد از اين بر چرخ بازيگر اميدم نيست  

مادرم داشت در ورودیو باز میکرد رفتم جلو و فقط یادمه بغلش کردم و زار زار اشک ریختم................


صورتمو گرفت و نگاهم میکرد.گفت بیا تو احسان مامانی.تو خونه اومد کنارم نشست و هیچ حرفی نمیزد.تا اینکه گفتم مامان ببخشید.حلالم کن.من نفهمیدم ولی نمیدونم احساس میکردم به دلش نمیشینه.هی آه میکشید و میگفت خدا رو شکر....
بعد از چندین ماه به خونمون برگشته بودم.همه چی مثل قبل بود فقط اون گرمی سابق تو خونه نبود و مادر جوانم بسیار شکسته شده بود.برای اولین بار دیدم رفت نماز بخونه.حس بدی داشتم و دلم گرفته بود.جای همه اعضای خونوادمو حس میکردم.یاد آخرین روزی که تو خونه بودم افتادم و بعد از نمازش به مادرم گفتم مامان یادته چجوری رفتم گفت آره یادمه.گفتم همش تو دلم میگفتم جلومو بگیر ولی نگرفتی و اشکم سرازیر شد.بنده خدا عجیب بغضش ترکید و با اشکهای نازش منو نگاه میکرد .بلند شد اومد کنارم .هنوزم حرارت ارامش بخش دستاشو رو صورتم حس میکنم .مثل بچه ها منو ناز میکرد و میگفت کجا بودی.چی کار میکردی و از این جور حرفا.منم واسش توضیح دادم و هربار که از سختیها میگفتم بدتر و بیشتر گریه میکرد .حسابی دلش پر بود.دستشو گرفتم بوسیدم گفتم غلط کردم تو رو خدا منو ببخش (یاد اون لحظه اشکمو در میاره.جیگرمو میسوزونه...)فقط میگفت بخشیدم مادر خدا هم ببخشه.این گذشت منو دیوانه میکرد و بیشتر عذابم میداد.نزدیکای طلوع آفتاب شده بود. بلند شدم که نماز بخونم.وضو گرفتم و گفتم مهر کجاست .این کلام من جانی دوباره به مادرم داد .با تعجب و حالتی بسیار شاد بسیار خوشحال جا نماز بهم داد و نشست منو تماشا کرد.آری رفقا نان حلال و یاد خدا با انسانی بی خدا این چنین میکند.منی که یکروز منکر همه چیز بودم حال بواسطه اون یزدان پاک به همه چیز از دست رفتم برگشته بودم.در همون خیابانی که از زندگی و خونواده و عشق خودم گذشته بودم حال جوانی که از نگاه خودم مومن بود برگشته بودم.چند هفته معاشرت با دوستان بسیجی منو با ایمان کرد و آن عذاب باعث شد تا من پاک به منزل اول برگردم و شاهد خوشحالی خونوادم باشم.از همه مهمتر مادرم بود برای اولین بار میدیدم از حضور من دلشوره یا استرس نداره .واقعا آن لحظه, ماندگار شد برام.
یک صبحانه با هم خوردیم و من از درد استخوان و خستگی راه گفتم کجا بخوابم .تا اتاقم منو همراهی کرد .همه چیز مثل قبل بود فقط تعدادی از عکسام و لباسام رو تخت بود که بعدها فهمیدم مادرم شبها میومده توی اتاقم و ..........
روی تختم دراز کشیدم .مادرم آمد بالای سرم و صورتمو غرق بوسه کرد و گفت خوش اومدی راحت بخواب در و بستو رفت بیرون.برای اولین بار احساس امنیت کردم و دیگر ترسی از دیر بلند شدن یا غیره نداشتم.بعد از مدتی طولانی احساس کردم چقدر خیالم راحته.تا هر وقت که بخوام میتونم بخوابم و از همه مهمتر جام خیلی راحت بود.ای خدا شکرت
بیدار که شدم نزدیکای غروب شده بود .رفتم دیدم مادرم برام سنگ تموم گذاشته و ساعتها بود که یک میز مجلل برام چیده بود.نگاش کردم گفت مامان تا آقتاب نرفته برو نمازتو بخون بعد بیا غذا بخور.
نماز را خواندم و نشستم کنارش سر میز.با یک اشتهای زیاد که مقداریش برای ترک و بخش اعظمیش هم برای دلتنگی یک سفره گرم بود شروع به خوردن کردم.باز هم فقط نگاهم میکرد و لذت از بودنم میبرد.
با بغضی در گلوم میخوردم و نگاش میکردم .دلم میخواست برگردم به 2 سال قبل تا از اول شروع کنم.هیچ کدوم از اون رفیقام نبودن .هیچ کدوم از اون رویاهام نیودن فقط مادرم بود فقط مادرم بود.......
سر شب که شد گفتم من یکسر میرم تا میدون محسنی و میام گفت باشه مادر خدا پشت و پناهت.نگاش کردم برای اولین بار دیدم ترسی در نگاهش نیست.رفتم پیش جواد و بچه ها و برای جواد ماجرا را توضیح دادم.خیلی خوشحال شد گفت هر وقت حاجی اومد بگو بیام ببینمش.1-2 ساعتی با هم بودیم و من گفتم میخوام تنها برم خونه و پیاده .یک نخ سیگار ازش گرفتم و رفتم به سمت منزلمان
سر میدون مینا بالاتر از میدون محسنی سیگارو روشن کردم و از کوچه پس کوچه هایی که توی هر کدومشون خاطرات خوب و بد داشتم راهی خانه شدم.با لذت و کینه به کوچه ها و سکوهایی که هر کدامشان یادی از گذشتم بودن میکردم.به پارک سه گوش رسیدم و تو افکار خودم بودم که ناگهان یک نفر بلند صدام کرد.محمد ظفری بود از تو شمشادا اومد جلوم و گفت نبودی داداش دلمون واست تنگ شده بود .قیافش خیلی داغون بود و بدبختی از سر و روش میبارید.دلم براش سوخت نشستم تو پارک کنارش و مشغول حرف زدن شدیم تا گفت بیا یه حالی بکنیم ولی این کلامش منو یاد گذشته انداخت .سرمو انداختم پایین گفتم داداش یک نخ سیگار بده تا سیگار و گرفتم بلافاصله شکوندمش و گفتم داش ممد شما مردی ما نامرد .من مرده تو زنده اگر دیدی من چیزی بکشم از سگ کمترم و ...........
خشکش زده بود .گفتم اگر خدا کمکم کند همین سیگار هم دیگر نمیکشم و بلند شدم که برم پاشد گفت داداش دمت گرم و با بغض بغلم کرد و گفت برای ما هم دعا کن....من هم گفتم یا علی و رفتم.
به جلوی منزلمون که رسیدم نگاهی به ساختمان بغلیمون کردم و یاد اون شبی افتادم که غزالم پشت پنجره بود و با نگاهی افسوس بار سر جام میخکوب شدم.یادش بخیر یعنی کجاست چیکار میکنه.
اصلا هنوزم هستن یا نه؟

در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را   من عاشقم باش

12/11/ 
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

سلام

از همه دوستان و رفقای مهربانم ممنونم چه آنهایی که تماس گرفتن و یا بزرگوارانی که پخ زدن و یا در تاپیک حکم لازم پست زدن.(دستتان را میبوسم)
یک خواهش از دوستان عزیزم دارم خواهش میکنم آواتارتان را به همان رنگ لعاب قبل برگردانید و بابت همه محبتهایتان سپاسگذارم.
آقا مهدی مدیر و رییس و برادر بزرگ (با صحبتهای دل انگیزش که گاها تا سحرگاه و بعد از آن ادامه دارد مرا شرمنده خود میکند.این جوانمرد مرا همیشه راهنمایی میکند و حرفای ایشون بوی حضرت معصوم میدهد تصویرامثال آقا مهدی و خانواده ایشان در تاریخ این کشور ماندگار هستند)

آقا رامین ناز و اهل دل و بسیار دوست داشتنی و... (دلم برای صدای زیبات و حرفات تنگ شده .تقریبا ساعتها تلفنی پای در دلهای من مینشیند و مردانگی را بر من تمام کرد.بعد از این مکالمه ها بود که من فهمیدم جوانانی همانند رامین در این کره خاکی انگشت شمار هستن و حضورش در کنارمان یک نعمت.من بهش میگم عزیز دل.مثل برادرم میمونه در کل خیلی عشقه تصویریه جورایی هم فامیل در اومدیمتصویر اگر عمری بود قول میدهم یکروز پتشو بریزم رو آب تا همه باهاش آشنا بشید)

آقا امیرحسام .بچه تهرون اصیل و خوشتیپ و با مرام (داداش گلمی . منتظرم که ببینمت )
آقا نیمای عزیزم و حضور همیشگی و برادرانش(یدونه ای و جاودان)
کامران نازنین و اشکان کوچولوی خودم وآقا سامان بزرگوار.اینتر سپتر عزیز و بزرگوار.آقایان مجتبی و محمد و دانیال عزیز و آقا رضا و جناب مستر و شهرام خان و سید میثم عزیز و اهالی خانه نارنجی و همه بزرگوارانی که نامشان را بدلیل عدم حضور ذهن به یاد نمی اورم صمیمانه سپاسگذارم و دستان پر محبتشان را میبوسم.
  
در آخر از یک "بانو" پاک دامن و اهل مکتب مقدس عشق که با یک پیام و تفعل های اهوارییشان مرا یاد خدا انداختن و هدایت کردند.خواهرم ازتون متشکرم و همانطور که گفتم سر تعظیم در مقابل هدفتان فرو می آورم. تصویر
   همیشه التماس دعا دارم و دلم برای جدل هایمان تنگ شده ولی افسوس من دیگر توان و هدفی برای پست زدن و بحث کردن ندارم.فعلا ذهنم درگیره شعر و عرفان شده...
شاید روزی روزگاری یک پست نظامی و جنجالی زدم و حال همتون رو گرفتم تصویر.فعلا همون قبلیارو بخوانید و برای دوستانتان از عظمت خرس بگید تصویر.فکر کنم همانند زرادخانه روسها پستهای قبلی من هم تا چند صباحی ضامن سیاستها و نامم در این سایت وزین باشد.(جبهه شرق رو دادم دسته اشپتزناز های spetsnaz سایت فرماندش هم مثل سایق نیما و کامران )
مخلص همتون هستم..
از اینکه نوشته های مرا میخوانید ممنونم و امیدوارم در زندگی همیشه راه درست را انتخاب کنید چرا که قدم برداشتن در مسیر شیطان بسیار طاقت فرسا و کمر شکن هست .چه بسار بزرگانی در این مسیر افتادن و راهی جز تباهی نصیبشان نشد.پس با خدا باشید و پادشاهی کنید.
با هم دوست و رفیق باشید که دنیا خیلی کوچیکه........ تصویر


-----------------------------------------------------------------
 
بنام خدای هرچی عاشقه
27/6/ 

من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی



.....................................................
  آن گلبرگ مغرورم.گر بمیرم ز بی آبی .منت باران نمی بینم

(فدای آن لحظه ای که اینرا نوشتی..)

 

اصلا هنوزم هستن یا نه؟

با آه و افسوس از کردارهایی که باعث جدایی من از تنها عشق زندگیم شد به خانه رفتم.پس از ورود تعدادی از اقوام نزدیک در منزلمان بودن و استقبال خوبی از من شد.مادرم بعد از شام و رفتن مهمانها
یک دسته کلید و جا کلیدی شکیل بهم داد و در کنار آنها یک زنجیر و آویز که نام الله بود.بهم گفت اینو همیشه بنداز گردنت و دیگر هم زنگ نزن مادر تو مرد شدی و باید کلید داشته باشی.کمی صحبت کردیم و رفتم خوابیدم.دیگر از مواد و ...کمتر میگویم ولی اینرا بدانید تا به امروز هر از گاهی دردهای جسمی و روحی ناشی از مصرف با من هست و دیگر به آنها عادت کردم.
آخرای شب جواد زنگ زد گفت فردا غروب با عکس و کپی شناسنامه بیا میدون محسنی کارت دارم و.....
صبح زود بلند شدم و رفتم سر ظفر مثل گذشته جمع اقایون الاف و بیکار گرم بود و داشتن از رشادتهای خودشون حرف میزدن که با دیدن من کپ کردن.احسان هم بود با هم رفتیم پشت منزل ما کنار رودخانه نشستیم .از گذشته و شبهایی که با هم بودیم گفتیم تا احسان گفت من بهت خیانت کردم.گفتم نه بابا همش تقصیر خودم بوده و میخوام جبران کنم .خدا رو شکر رفتمو برگشتم ولی اون پافشاری میکرد نه داداش من بهت رکب زدم و .........
تا ظهر با هم بودیم و برای شب قرار گذاشتیم .نزدیکای غروب بود و قبل از رفتن با مادرم کمی درد و دل کردم .از کارام و سختیها گفتم ولی فقط گوش میداد و زیر لب دعام میکرد.بهش گفتم مامان میخوام
جبران کنم فقط بهم فرصت بدید تا بگم شیری که بهم دادی حرمت داره و برات پسری کنم.هیچی نمیگفت ولی چشمانش و نگاههای نازنینش از یک امیدواری سخن میگفت.رفتم بیرون و به سمت چادر راه افتادم جواد منتظر من بود .تا منو دید گفت بیا تا مسجد بریم فقط ای کاش شیش تیغ نمیکردی و یکم ریش داشتی ....عکس و کپی رو ازم گرفت و به سمت مسجد راه افتادیم.
تو مسجد جواد صدام کرد و گفت یادته که چی بهت گفتم .گفتم آره گفت بیا اینم حالی که بهت قول داده بودم .از الان داره کنتور میندازه تا بخوای بری سربازی یه چند ماهی از خدمتت کم میشه پس قدرشو بدون .یک کارت بسیج فعال بود ولی نمیدونم چرا از این کارش احساس خوبی نداشتم.کمی از امکانات و مزایای این کارت برام گفت و مسئولیتهاشو غیره......بهم گفت صدور این کارت برای هر کسی مقدور نیست .در کل هیچ کدوم از صحبتهاش باب میل و شرایط من نبود.
.من میخواستم باهاش باشم ولی از اینکه زیر تعهد باشم فراری بودم و این کارت بعدها باعث تنشهایی شد که توضیح خواهم داد.
راه افتادم سمت منزل احسان و منتظر شدم تا بیاد پایین که گفت بیا بالا .به اصرارش رفتم داخل و در اتاقش روی تخت دراز کشیدم.شروع کرد به حرف زدن و باز کردن زخمهای من ........رسیدیم به غزال که گفت داداش منو حلال کن .اونروزی که من به تو گفتم قیدشو بزن بهت حسادت کردم و میدونستم که اون دختر تو رو عوض میکنه و باعث میشه که تو مارو ول کنی ولی من بخاطر خودخواهی و نارفیقی
بهت نگفتم و باعث شدم که ازش دوری کنی.من فقط نگاهش میکردم و دلم ریش ریش میشد.شروع کرد به گریه کردن و منو بغل کرد گفت حلال کن من خودم الان عاشق شدم نمیخوام آه و نفرین پشت سرم باشه.بهش گفتم مهم نیست فقط راستشو بگو ازش خبری داری.گفت داشتم یعنی تا چند ماه پیش هر از چند گاهی میومد سر ظفر و با من صحبت میکرد(تو شریعتی باب شده بود که منو احسان پسر خاله هستیم) ولی من همیشه میگفتم خبری ازت ندارم و اون با چشمانی منتظر و اشک آلود میرفت.(الهی فدای اشکات بشم) گفتم چی میگفت .گفت هیچی خیلی نگرانت بود و به من میگفت اگر بهش دسترسی داری بگو من تا ابد منتظرشم و میخوام کمکش کنم و.............
کل دنیا رو سرم خراب شده بود .از طرفی از خودم بدم اومده بود و از طرفی میگفتم تو که تو حال خودت نبودی .رفیقت باید مردانگی میکرد.احسان گفت برای آخرین بار یکروز بهم زنگ زد و گفت ما داریم از این محل میریم و اگر احسانو دیدی بهش بگو غزال گفت تو تنها پسر و عشق زندگیم تا آخر دنیا تو قلب من هستی (لعنت بر من) اینو که گفت دیگه بغضم ترکید و یک کتابخانه بد و بیراه به احسان دادم و زدم از خونه بیرون.راه افتادم مثل دیوونه ها تو خیابون و هی به این فکر میکردم که پسر چه کردی آخه اون کوفتی اینقدر ارزش داشت که بخوای یک فرشترو از دست بدی ...
گیج بودمو و منگ نمیدونستم چیکار کنم .رفتم پشت رودخونه نشستم با خدای خودم صحبت کردن و گفتم فقط بهم یک فرصت بده نذار آرزو به دل بشم .خدایا میفهمی من دوسش دارم ........
رفتم خونه و به مادرم جریان رو گفتم .اولش هیچی نگفت ولی آخرای شب اومد توی اتاقم گفت مادر این احساسات زودگذره و تو سنی نداری همش برات عادی میشه ولی من احساساتی که داشتم واقعی بود و این احساسات تا الان هم در ذره ذره وجودم در حال طغیانه...بهش گفتم مادر منو شناختید اگر بگم نه تا آخرش نه میشه و اگر بگم آره تا آخرش میرم جلو .گفت هرچی خیره همون بشه ایشالله و رفت بیرون.آخرای شب بود احسان زنگ زد گفت داداش بهت التماس میکنم قطع نکن و فقط گوش کن .گفتم بگو .گفت کل تهرونو میگردم و برات پیداش میکنم اگر نکردم مرد نیستم .گفتم اگر مرد بودی تو حال و روز منو میدیدی نباید میزاشتی اینهمه سختی بکشم .باید بهم میگفتی داداش این عشق تو رو جلو میندازه بچسب بهش نه اینکه منو خام کنی تا اون حرفارو بزنم و .................آخرش قرار شد تا با هم بگردیم دنبال غزال و دمش گرم تا آخرش باهام اومد...................راه افتادیم تو شهر دنبال یک دختر که فقط ازش یک اسم میدونستیم "غزال"


در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را   من عاشقم باش

12/11/   
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 355
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۹, ۶:۴۵ ب.ظ
محل اقامت: طهرون-شمرون
سپاس‌های ارسالی: 4127 بار
سپاس‌های دریافتی: 2798 بار
تماس:

Re: من احسان.یک بنده گناهکار خدا

پست توسط wild-bear »

بنام خدای هرچی عاشقه
27/6/1379

من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی



.....................................................

  همه وجود من
نبود تو نبود من


 
از همه ممنونم و شرمنده که چند صباحیست کامتان را تلخ میکنم (حلالم کنید) اما خدا گواهه خیلی خراب هستم و مجبورم که بنویسم.باور کنید اعتراف به گناه خیلی سخته و دل بزرگی میطلبد. همه این نوشته ها همانند پاشیدن اسید بر روی زخم میباشد و خدا شاهده کسی پولی به من نمیدهد که بنویسم.اما میخواستم با دل شکسته ام یک نکته را بگویم.آهای آقایی که میل میزنی و هرچی دلت میخواد به من میگی من تو را بخدا واگذار کردم البته از حرفات لذت میبرم بگو هرچی دلت میخواد بگو! من زخمی خوردم که این حرفا آرامم میکند بزن محکمتر بزن من خیلی وقته خوردم...

سه چیز تو زندگیم فهمیدم اینو بخوان و بهش فکر کن.

1-تو راه خدا بودن و عاشق خانواده و عشق و از همه مهمتر وفادار
2-تکخوری نکردن و سفره دار بودن
3-هر وقت نارو خوردی و یا زخم خوردی به خدا واگذار کن .(تو را هم به همون خدای خودت واگذار کردم)

ترسیدی که الان هم آره باشم نه عزیزم من چیزیو دور بندازم دیگه سراغش نمیرم.واسه اینکه خیالت راحت بشه برخلاف میل باطنیم عکسمو میزارم تا ببینی.(من کاملا در خدمتت هستم تصویر)
پس مثل یک مرد بخوان و برای 4 تا جوون دور بریت بگو که راه کج نرن....عجیب راهی سخت و طاقت فرساست.امیدوارم روزی جرات پیدا کنی و کمی هم از گذشته خودت به دیگران بگویی.....
یا حق تصویر

  [External Link Removed for Guests]  


...........................................


راه افتادیم تو شهر دنبال یک دختر که فقط ازش یک اسم میدونستیم "غزال"


نمیدونم چی شد و یا به چی فکر میکردم ولی قشنگ یادمه همانند گریه های کودکانه جهت خواستن عروسک من هم فقط غزال را میخواستم .روحم زخم خورده و مریض بود.از نا مردمیها دلم میگرفت و شکسته شدن پدر و مادرم مرا عذاب میداد اما یک ندایی در قلبم میگفت درست میشه غم مخور.........
یک شب با مادرم نشستم و کاملا توجیهش کردم که من دل باخته هستم و مادرم مثل روزهای دوران جدید بهم لبحند میزد و میگفت ایشالله بهش میرسی و غصه نخور.پدرم بدلیل خیانت رفیق 30 سالش خانه نشین شده بود و از جیب میخورد.شده بود یک اجاره خور حرفه ای و کاری نمیکرد .یاد روزای اوجش میفتادم مینشستم و بهش میگفتم بابا غصه نخور دور دور نامردیه و از این جور حرفا.یکروز که تنها بودیم یک حرفی زد نمیدونم منظورش با من بود یا نه ولی خیلی منو سوزوند و غمگین کرد گفت پدر :
همیشه زخم اولو خودی میزنه .من از غریبه توقعی ندارم و ..................
دلم شکست و یکهو بغلش کردم گفتم من نزدم حاجی اگر هم دلخوری که میدونم هستی از من بگذر .حلالم کن و........کم کم با خانواده شدم مثل قبل اما با این تفاوت که اسب رام بودم نه سرکش.
با پدرم میرفتیم بازار و به مستاجرا سر میزدیم.تو همین رفت و آمدها یکروز قصه دلمو براش گفتم یادم نمیره نگاهم کرد گفت پدر سوخته روت میشه گفتم چرا نشه مگه دزدی میخوام بکنم .اونم چیزی نگفت .
1 ماهی میگذشتو من کارم همین بود فکر فکر فکر
یکروز که خانواده رفته بودن پیش برادرم و برای مدتی باید تنها زندگی میکردم به احسان زنگ زدم و گفتم بیا خونه من تنهام.اومد گفتم داداش شماره ای چیزی ازش داری گفت نه منم نه شماره ای داشتم یا اگر هم داشتم یادم نبود.گفتم بشین هرچی گفته به من بگو .مو به مو واسم گفت گفتم احسان راه میفتیم تو شریعتی فقط نباید آبروریزی بشه و از هر دختری که دیدیم آمارشو میگیریم و همین هم کردیم.رفتم جلوی دبیرستان دخترانه شریعتی تو خیابان یخچال و از چندتا دختر خانم با کلی خجالت و التماس پرس و جو کردیم تا اینکه احسان گفت اینطوری نمیشه بزار من به مینا میگم (دختری که احسان تا به امروز عاشقش است) بره مدرسه سابقش و بگه من دوستش بودم حالا گمش کردم و دنبالشم .اونجا بالاخره پرونده ای چیزی داره دیدم حرف حسابی زده و یک ماچ آبدارش کردم.فردای اونروز برای اولین بار مینا رو دیدم دختر خوب و نجیبی بود و از همون اول به من گفت داداشی.رفت به مدرسه و تا حدودی دست پر برگشت .مدیر مدرسه شماره مینا رو گرفته بود و گفته بود من با منزلشون تماس میگیرم و در صورت شناختن شما میگم که باهاتون تماس بگیرن.فکر یک چیز را نکرده بودیم که شماره ای که مدرسه داشت همان خانه سایق غزال اینا بود در نتیجه این کار هم به جایی نرسید.
دیگه زده بودم به سیم آخر به ترتیب حروف الفبا به 118 زنگ میزدم و چون فامیلی آنها را فقط داشتم و نام پدرشو نمیدونستم هر بار یک اسم میگفتم تا اینکه اپراتور گفت یک مورد با این نام و مشخصات در خیابان امیر آباد هست .خوشحال و امیدوار شماررو گرفتم و زنگ زدم یک خانمی برداشت .تا شب بارها تماس گرفتم اما هربار همان خانم بر میداشت.طاقت نیاوردم و صبحش راه افتادم تو امیر آباد با احسان و از دختر و پسر آمار میگرفتیم کلی نذر و نیاز کرده بودم.ولی هیچ فایده ای نداشت.حتی مینا هم با اون شماره تماس گرفت ولی همون خانم گفته بود اشتباه گرفتید.
وای خدایا چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که موبایلم زنگ خورد و پشت خط یک صدای آشنا گفت سلام.چشمام سیاهی رفت ولی خودمو نباختم احسان کنارم دراز کشیده بود و منتظر بود تا ساعت 4 شود و بره دنبال مینا.8 آذر بود این روز را تا ابد در قلبم حک کردم صدا گفت خوبی گفتم شما گفت غزالم گفتم یکبار دیگه بگو یا خدا وای چه زود گذشت خدایا خدایا دلم تنگ شده.
ببخشید برای بار سوم گفتم کی و زدم رو اسپیکر گفت غزالم احسان میخکوب شد و داد زد گفتم نوکرتم غزال میدونی چقدر دنبالت گشتم و ..........................
داشتیم صحبت میکردیم که یکدفعه قطع کرد.مست مست بودم و فقط احسانو نگاه میکردم .یادش بخیر گفتم داداش دیدی برگشت دیدی .لباس پوشیدم و با احسان رفتیم که به مینا بگیم چی شده.بعد از اینکه فهمید خیلی خوشحال شد تو کافی شاپ بودیم که دوباره زنگ زد .من پریدم بیرون و باز هم گفتم من نوکرتم منو ببخش از دیالوگ من خندش میگرفت و فقط سکوت میکرد گفتم کجا رفتید گفت امیر آباد بهش گفتم شمارتون اینه گفت نه اون خط قدیمیه و الان دست مستاجرمون هست گفتم دیدی دنبالت بودم گفت میدونم .گفتم از کجا گفت جلوی مدرسه دیده بودمت گفتم شاید بخاطر من اومده و تماس گرفتم وای دلم داره میترکه میخوام چشامو باز کنم و ببینم همش یک رویا بوده ولی حیف واقعیتی بود که من یک سر ان بودم و این رویا چه زود کابوسی شد که تمام منو سوزاند............
التماس دعا

در بی خدایی بواسطه یک فرشته خدا را   من عاشقم باش

12/11/ 
  
بنام حاکمی که اگر حکم کند همه محکومند....حکم لازم !!!
....
نویسنده آمریکایی ارنست همینگوی:
«هر انسانی که آزادی را دوست دارد بیش از طول عمرش به ارتش سرخ و شوروی سپاسگزاری بدهکار است.»


تصویر
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”