27/6/
من احسان امیراعتصام 27 ساله .بزرگ شده بالا شهر هستم .رفیقام میگن رفتار و مرامت به بچه های بالا نمیخوره .پای هر سفره ای هستم الی نامردی.از وزیر گرفته تا یک کارگر ساده افغانی دوست و آشنا دارم .کارم خرید و فروش زمینهای بزرگ و استراتژیک است.در کل کار چاق کن پروژه های پدرم هستم.
از نونهالی رفیق باز و شر بودم.نزدیک به 7-8 بار چاقو خوردم و 2-3 دفعه هم زدم.دیعه دادم ولی تا حالا نگرفتم.ظاهرم بقول خیلیا بچه خوشگل است ولی کل هیکلم وجود و معرفت میباشد.همه اینها بود تا وقتیکه طعم رفاقت و محبت واقعی رو چشیدم.4 گوشه دنیارو بوسیدم و گذاشتم کنار.چسبیدم به رفیق واقعیم و از زندگی برای خودم و یارم به کمک حاکم بزرگ بهشتی ساختم.
تو زندگی بسیار جنگیدم و از وقتی پشت لبم سبزشد بخاطر نیمه زندگیم با همه عزیزانم سرشاخ شدم.وضع مالیم خوب و دست و دلباز هستم .بسیار زخم خوردم ولی تا جاییکه عقلم قد میده دلی نتوستم بشکنم.توی زندگیم همه کاری کردم الی دختر بازی و خیانت ......پشت همه رفیقام تا تونستم ایستادم.تو هرکاری اول نام خدارو آوردم و عاشق امام حسین هستم.به کمک آقام حسین عاشق اولین و آخرین عشقم شدم و تا آخر پاش ایستادم.به همه دوستام راه عاشقی و پاک زیستن را پیشنهاد کردم و تا جایی که توانستم در این راه کمکشان کردم.عاشق دو زوج خوشبخت هستم و همیشه از شنیدن ازدواج دوستام شاد میشدم.
اکنون بدلیل سنگینی و دوری از مکافات دنیا تصمیم گرفتم تا بنویسم شاید کسی خواند و لبخندی زد.
امیدوارم بعد از اتمام خاطراتم کمی سبک شوم.نیازمند دعاهای خیر شما هستم.
من احسان امیر اعتصام کسی که یک منطقه از دست خودش و رفیقاش عاسی بودند الان همانند یک بچه تازه راه افتاده با سر خوردم زمین و روزگارم همانند یک قطار از جلوی چشمانم هر لحظه رد میشود.
یاعلی

شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن به جز تو آفریدن ممنوع
غیر از تو ورود دیگران به قلبم ممنوع
عمرا/ابدا/هیچ/اکیدا/ممنوع
11/7/ .....................................................
پیش از فهمیدن دنیا
در یکی از روزهای سرد زمستان بدنیا آمدم.کوچکترین عضو یک خانواده 5 نفری هستم.یک برادر دارم و یک خواهر و همگی در کنار هم بخوبی روزگار را سپری کردیم.
از همان کودکی لجباز و یک دنده بودم و همیشه برای رسیدن به اهدافم پافشاری میکردم طوریکه خواهر و برادرم برای رسیدن به خواسته هایشان همیشه من رو جلو مینداختن.مادرم زنی دیکتاتور و مغرور است اما بسیار مهربان .اولین چیزی که در خانواده ام یاد گرفتم احترام به عشق بود اینرا در رفتار پدر و مادرم میدیدم و همیشه میخواستم یکی مثل پدرم باشم اما دوست داشتم همسرم با مادرم فرق کند و کمی احساسی تر باشد.
دوران کودکی را بیشتر زیرنظر مادرم طی کردم.خیلی باهم اختلاف داشتیم .یادش بخیر یکروز بخاطر اینکه نمیذاشتن تو کوچه پس کوچه ها بازی کنم با مشت زدم تو شیشه پاسیو .این شیشه شکستنها ترس منو از خون و نه گفتن ریخت.و مادرم برای اولین بار در خانه نه را شنید پدرم میگفت تو کافر هستی نه رو تو گفتی تو سرکشی و من حال میکنم از این سرکشی هایت برو جلو بابا منم پشتتم.
پدرم مردی مهربان و تاجری سرشناس است.یک مومن و انقلابی تمام عیار اما ما سه فرزند را آزاد گذاشت تا آنگونه که دوست داریم زندگی کنیم و خوب از بد رو خودمان تمیز دهیم.از وقتی که یادم میاد پدرم مثل یک رفیق پشتم بود و همیشه با هم کلی صفا میکردیم.بنده خدارو خیلی آزار میدادم .همیشه دوست داشت تیپی سنگین و مردانه داشته باشم اما من 180 درجه با آرمانهایش فرق میکردم و همیشه باعث ناراحتیش میشدم ولی هیچوقت به روم نمیاورد.دوران دبستان را که طی کردم به کار و راه پدرم علاقه نشون دادم و این شد شروع دعواهای من و مادرم.مادرم میگفت محیط کار و کلا جامعه باعث میشه چشم و گوشت باز بشه و خیلی مخالفت میکرد ولی من بازم گفتم نه!
بنده خدا همه چی برای ما تهیه میکرد تا اونی که میخواد بشیم از وقتی که چشم باز کردم همه جور امکاناتی داشتم بقول دوستان بچگیم خانه ما و اتاق من شهربازی بود ولی من عاشق گل کوچیک بودم و خاک بازی.برادر و خواهرم همانگونه که مادرم خواست تحصیل کردند و الان برای خودشان در خارج از کشور کسی هستند ولی من تا دیپلم رفتم جلو و بعدش چسبیدم به زندگی.
14سالم بود از خیابان کوهستان منطقه پاسداران به اصرار مادرم و دور کردن من از دوستام به منطقه داوودیه خیابان شریعتی (دوراهی قلهک) نقل مکان کردیم.از همون اولش رفیق بازی تعطیل بود و فقط باید درس میخوندم.پدرم بدلیل اینکه در حال انجام یک پروژه سنگین بود کمتر به خانه می آمد و من هم بدلیل ترس از مادرم و نداشتن حوصله با سیاست میگفتم چشم ولی در خفا کاری که دوست داشتم انجام میدادم.بدلیلن اینکه 6 سالگی و یکسال زودتر به مدرسه رفته بودم در همان سالی که به خانه جدید رفتیم در دبیرستان مهر ثبت نام کردم.در آنجا یک دوست و یار مرد پیدا کردم که پای همه پروژه های شیطانی من و خودش بود.کسی که الان شده کارشناس گردشگری (مهدی اسودی با نام کاربری persian empire) یادش بخیر چقدر با هم شرارت میکردیم از شکستن شیشه مدرسه تا دست انداختن معلمها.بدلیل اینکه مدرسه غیر انتفاعی بود و اوضاع مالی پدران ما خوب بود در مدرسه همیشه هوامونو داشتن و آخر سر با پدرامون تصفیه حساب با عناوین مختلف میکردند.
بارها با مهدی از مدرسه در میرفتیم و مستقیم میرفتیم پاساژ پایتخت میرداماد تا ببینیم گیم یا قطعه جدید چی اومده که بخریم.پاتقمون استادیوم آزادی و میدان محسنی بود.پدر مهدی یکی از فرش فروشای معروف بود و مغازشون تو میدون محسنی بود کنار مغازه علی دایی.هم خانواده من و هم مهدی مخالف بودن ما با هم باشیم چون هربار که به پست هم میخوردیم یک اتفاق ناگوار میفتاد.مادرم میگفت محلرو عوض کردیم سر به راه بشی .ولی یکی گیرت افتاده بد تر از خودت.منم میگفتم شما اشتباه میکنید مهدی آقاست.با مرامه .بگذریم.
این دوران یکی پس از دیگری سپری شد تا من جهت کل کل با معلم ریاضی اولین نمره 4 زندگیمو گرفتم و این آغازی شد تا من ترسم از نمره نیاوردن بریزه و مادرم هیچوقت یادم نمیره چه اشکایی ریخت و آنروز بود که فهمید من اسب سرکش زندگیشم.تابستان آن سال به اصرار مادرم با پدرم میرفتم به شرکتش.یادش بخیر چقدر عربها و چینیهارو دست مینداختم .پدرم که میرفت بیرون. شرکت با دهها کارمندش میشد دیسکو (اینم بگم من یک فیلم باز و موزیک باز قهار هستم) همه میرفتن تو فاز خنده و صفا.بازم یادش بخیر بعد از مدتی شده بودم پیغام رسان حرفای عاشقانه کارمندای مذکر به دیگر کارمندا .
اتفاقا یکی دوتاشون هم ازدواج کردند.در کل من که میرفتم شرکت میشد حموم زنونه حیف زود گذشت.
آن تابستان با همه خاطراتش گذشت و فصل مدرسه شروع شد یک کلاس بالاتر با مهدی اسودی و دیگر دوستان.در این حین با تعدادی از بچه محلامون نیز دوست شده بودم که در همان مدرسه ما بودند ولی یک عیب داشتند مرامشون بالاشهری بود و بقول مهدی از من سواستفاده میکردند.همان ماه اول یکی از بچه های محل به اسم حامد سراسیمه اومد گفت احسان معلممون اسم منو تو لیست سیاه نوشته تو رو خدا برو دفتر کلاس مارو بردار و ببرش بیرون تا به پدرم خبر ندادن.من هم رفتم یواشکی دفتر کلاس اونارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم و به حامد گفتم خیالت راحت.زنگ بعد کلاس جغرافی بود و معلم آن یکی از بهترین دوستان زندگیم بود که ناظم مدرسه هم بود (آقای رضایی .الان هم با ایشان رفت و امد دارم).داشت جزوه میگفت ولی من نمی نوشتم روی نیمکت من نشسته بود و هی با چشماش اشاره میکرد بنویس من هم میگفتم از مهدی یا بقیه بچه ها می گیرم می نویسم .نمیدونم چی شد یکدفعه شاکی شد کیف منو گرفت و بازش کرد که بقول خودش یه دفتر بده تا من بنویسم که پوشه کلاس حامد اینارو دید ولی بروی من نیاورد و ناگهانی کلاسو ترک کرد.زنگ که خورد من رفتم ببینم چی شده دیدم حامد و زده و حامد هم داره گریه میکنه .حامد به من گفت نامرد منو فروختی منم گفتم نه و رفتم تو دفتر با رضایی جر و بحث که من خودم واسه خنده دفترو برداشتم .اون هم میگفت ......(سه نقطه) چرا واسه این بچه سوسولا اینکارو میکنی ولی من پشت حامد در اومدم و تو روی دوست و یار خوب الانم آقای رضایی وایسادم همین شکستن حرمت من باعث اخراج من از مدرسه شد.
مهدی صبحها میومد دنبال من .فردای اونروز به مهدی گفتم امیدوارم اخراج من باعث نشه که رفاقتمون خراب بشه اونم گفت برو بابا تو .....دیگه تو تو یه مدرسه دیگه منم اینجا مگه میشه رفاقتی بمونه.
2-3 روزی گذشتو خونواده من از هیچ چیز خبر نداشتن .خیلی عصبانی رفتم مدرسه و با داد و هوار از رضایی پروندمو گرفتم هرکاری کرد که زنگ بزنه خونمون نزاشتم.تا از کوره در رفت گفت گمشو بیرون پسره بی چشم و رو......
از اونروز آوارگی من تو خیابونا شروع شد از 7 صبح میزدم بیرون تا 3 بعد از ظهر .مادرم فکر میکرد میرم مدرسه ولی تو پارک دوراهی قلهک مینشستم تا ظهر بشه.تو همین پارک نشستنا بود که دوستای جدیدی پیدا کردم و تا حدودی راه زندگیم عوض شد.من ورزشکار بودم نه حرفه ای واز دود و دم بدم میومد.ولی وقتی بخودم اومدم دیدم مست تو پارک دوراهی دارم سیگار میشکم.
در یکی از همین روزا دهن نجس رفتم پیش رضایی و یقشو گرفتم گفتم ببین با من چیکار کردی بنده خدا شوکه شد زد زیر گوشم و بغض کرد گفت برو تو دفتر تا من بیام.من نشسته بودم که دیدم اومد و شروع کرد منو کتکت زدن خیلی گریه کرد گفت نمیتونم دوباره ثبت نامت کنم ولی از صبح میایی اینجا تا غروب وگرنه به حاجی پدرت میگم.منم از ترس خونواده صبح میرفتم مدرسه تو دفتر تا غروب تا اینکه یه روز گفت یه مدرسه هست تو خیابون فرشته من به حاجی زنگ میزنم میگم محیط مدرسه خراب شده تو رو ببره اونجا ثبت نام کنه ولی اگر ببینم داری کاری میکنی بهش میگم تا به حسابت برسه.
من تا بحال از پدرم کتک نخوردم الی یکبار که اگر عمری بود میگم.
رفتم دبیرستان روش در خیابان فرشته و روزگار جدیدم رقم خورد.یک مدرسه که وسط حیاطش میشد هر کاری دلت میخواد بکنی .پول بود و نمره تو اون مدرسه دیگه چشم و گوشی نموند که بسته بمونه .
همه کاری میکردیم و مسئولینش فقط پول میگرفتن.هفته ای یکی دو روز میرفتم و مابقیش تو کوچه پس کوچه های میرداماد با دوستام بودم.کارم شده بود شرب خمر و سیگار کشیدن و هدر دادن پولهای حلال پدرم.
دیدن دنیا و قدرت خدا
تو یکی از این روزا یه روز صبح دیدم یه دختر خانم خیلی متین کنار در خونه بقلیمون منتظر سرویس مدرسه یا همچین چیزاییه .یه نگاهی کردم و از روی کنجکاوی گفتم شما تازه اومدین تو این محل فقط نگاهی کرد و رفت تو خونه.
ادامه را در پست بعدی میزنم.
خواهش میکنم این نوشته هارا بگذارید روی غم نامه های یک جوانی که تا آخر دنیا رفت ولی بخاطر قدرت عشق و خدا برگشت.
زندگی من پر است از اتفاقات خوب و بد.خوبشو الگو کنید و بدشو عبرت بگیرید.
التماس دعا دارم

من عاشقم
/11/