اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن)
مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت
- پست: 1160
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 15611 بار
- سپاسهای دریافتی: 6443 بار
- تماس:
اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن)
(+18،چون یکمی بی ادبی داره.ولی به بزرگی خودتون ببخشید.مطلب طنزه،ولی بازم عذرخواهی میکنم)
چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!! ـ
بچه بودم از خواب که بیدار میشودم چشمام که قی میکرد از مامانم میپرسیدم چرا چشمام صبح که از خواب پا میشم توش آشغاله؟ مامانم که خودش دلیلشو نمیدونست بهم میگفت پسرم چون روزا شیطونی میکنی شبا شیطون میاد پی پی میکنه تو چشات منم یک شب تا صبح بیدار موندم تا ببینم شیطون کی میاد برینه تو چشمام.... اسکل بودم :دی
اعتراف میکنم یه روز صبح جمعه بابام اومد بالا سرم منو بیدار کنه که برم نون بخرم منم خوابم سنگین بود ۲ بار صدام کرد بیدار نشدم بار سوم با پاش زد تو پشتم گفت سیا توله سگ پاشو برو نون بگیر منم فکر کردم داداشم هست گفتم *ونی خودت پاشو برو بگیر....... و من خیلی خجالت کشیدم
اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم بود
همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم از یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! این اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 5 نفر شلوغو آورد بیرون مثل سگ زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !
وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن مث سگ زدنم
اعتراف میكنم تموم سالهای بچگیم فكر میكردم مامان بابام منو تو حرم_مشهد پیدا كردن چون اولین عكسی كه از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه
اعتراف میکنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه و بعد میومدم گریه میکردم به مادرم میگفتم کاره تو بود روشن کردی کارتون تموم شد
در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه
اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟
بیشترم به دریچه کولر شک داشتم
اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!! ـ
تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!! ـ
اعتراف می کنم وقتی داداشم دو ماهش بود رفتم خندون تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم! ـ
بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون! :دی
عموم می خواست وام یکی از دوستاشو جور کنه زنگ زد به رییس بانک کلی صحبت کرد باهاش... حرفش که تموم شد اس ام اس داد به رفیقش که دهن رییس بانک رو گا***دم! اشتباهی سند کرد واسه رییس بانکه!!! ـ
اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده! ـ
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ... ـ
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده
یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد مدت ها دیدم و کلی ریش گذاشته بود
با خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟ :دی
گفت پدرم فوت کرده
گفتم تسلیت میگم ـ
اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده :دی
اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت.... گفتم منم همینطور.... گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا.. حتماً.. از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش.. به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش
و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم.... ـ
اعتراف می کنم بچگی هام همیشه میرفتم سرکوچه یه خرابه اونجا بود کلی اونجارو با دست و چوب می کندم شاید یه روزی پیداش کنم تازه فیلم افسانه توشیشان رو دیده بودم دنبال پولا می گشتم ههههههههه
چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!! ـ
بچه بودم از خواب که بیدار میشودم چشمام که قی میکرد از مامانم میپرسیدم چرا چشمام صبح که از خواب پا میشم توش آشغاله؟ مامانم که خودش دلیلشو نمیدونست بهم میگفت پسرم چون روزا شیطونی میکنی شبا شیطون میاد پی پی میکنه تو چشات منم یک شب تا صبح بیدار موندم تا ببینم شیطون کی میاد برینه تو چشمام.... اسکل بودم :دی
اعتراف میکنم یه روز صبح جمعه بابام اومد بالا سرم منو بیدار کنه که برم نون بخرم منم خوابم سنگین بود ۲ بار صدام کرد بیدار نشدم بار سوم با پاش زد تو پشتم گفت سیا توله سگ پاشو برو نون بگیر منم فکر کردم داداشم هست گفتم *ونی خودت پاشو برو بگیر....... و من خیلی خجالت کشیدم
اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم بود
همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم از یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! این اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 5 نفر شلوغو آورد بیرون مثل سگ زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !
وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن مث سگ زدنم
اعتراف میكنم تموم سالهای بچگیم فكر میكردم مامان بابام منو تو حرم_مشهد پیدا كردن چون اولین عكسی كه از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه
اعتراف میکنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه و بعد میومدم گریه میکردم به مادرم میگفتم کاره تو بود روشن کردی کارتون تموم شد
در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه
اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟
بیشترم به دریچه کولر شک داشتم
اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!! ـ
تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!! ـ
اعتراف می کنم وقتی داداشم دو ماهش بود رفتم خندون تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم! ـ
بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون! :دی
عموم می خواست وام یکی از دوستاشو جور کنه زنگ زد به رییس بانک کلی صحبت کرد باهاش... حرفش که تموم شد اس ام اس داد به رفیقش که دهن رییس بانک رو گا***دم! اشتباهی سند کرد واسه رییس بانکه!!! ـ
اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده! ـ
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ... ـ
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده
یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد مدت ها دیدم و کلی ریش گذاشته بود
با خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟ :دی
گفت پدرم فوت کرده
گفتم تسلیت میگم ـ
اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده :دی
اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت.... گفتم منم همینطور.... گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا.. حتماً.. از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش.. به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش
و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم.... ـ
اعتراف می کنم بچگی هام همیشه میرفتم سرکوچه یه خرابه اونجا بود کلی اونجارو با دست و چوب می کندم شاید یه روزی پیداش کنم تازه فیلم افسانه توشیشان رو دیده بودم دنبال پولا می گشتم ههههههههه
-
- پست: 527
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰, ۷:۳۱ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1884 بار
- سپاسهای دریافتی: 2113 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
به نام خداوند آموزگار نویسنده ی نامه ی روزگار
و من هم اعتراف می کنم سر این خاطره فهمیدم که سکوت نشونه ی........................!!!!!!!!!
کلاس اول ابتدایی درس می دادم.شاگردام پسر بودند.
ی شاگردی داشتم به نام محمد حسین.
محمد حسین در حین ریزه میزه بودن بسیار شیطون و بیش فعال بود.
حتی یادمه الارقمی که من تکلیف زیاد نمی دادم کف دستش رو پاره کرد که بخیه بخوره و مشق ننویسه!
چشماش ضعیف بود هفته ای نبود که عینکش رو نشکنه تا برا یک روز هم شده مدرسه نیاد.
نه اینکه از درس و کلاس من فراری باشه!
نه. مادر و پدر بی توجهی داشت فقط برای توجه بیشتر.
آروم و قرار نداشت و خاطرات زیادی ازش دارم که تو این مطلب نمی گنجه!
اما چیزی که باعث شد من تو این بحث شرکت کنم:
محمد حسین بچه ی بسیار باهوشی بود اما به صحبت دیگران اهمیت نمی داد. پا برهنه که چه عرض کنم, لخت و پتی می پرید وسط حرف.
حتی نمیذاشت دو کلام باهاش حرف بزنیم و نصیحتش کنیم!
ی روزی فوق العاده بچه ها رو اذیت کرد و توکلاس خیلی حرص داد.
بردمش تو دفتر.دوتا دستاشو گرفتم و نشوندمش روبرو خودم.
سرش داد زدم که حق حرف زدن نداری و فقط باید گوش کنی به حرفای من.
هر چی اومد حرف بزنه نذاشتم.
با تعجب نشست و تو چشمام ذول زد و به حرفام گوش داد.
حدود پنج دقیقه باهاش صحبت کردم و نصیحتش کردم.
وقتی حرفام تموم شد,گفتم آفرین محمد حسین .به حرفام گوش دادی و خوب به نصیحتام گوش دادی.
قبولشون داری؟
سکوت کرد و هیچی نگفت!
ادامه دادم:مرحبا سکوتت نشونه ی رضایته از حرفای من.چون حرفامو گوش دادی و قبولشون داری سکوت کردی!
ی نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت:
نخیر خانم, جواب ابلهان خاموشیست!
.........................
خلاصه اعتراف می کنم که از اون زمان فهمیدم که :سکوت فقط نشونه ی رضایت نیست!!
(شاید هم غیر جواب ابلهان,خاکستری باشه زیر آتیش)
حالا فکر کنم محمد حسین پیش دانشگاهی باشه. کاش می دیدمش.
{آزیتا(دریا)}
و من هم اعتراف می کنم سر این خاطره فهمیدم که سکوت نشونه ی........................!!!!!!!!!
کلاس اول ابتدایی درس می دادم.شاگردام پسر بودند.
ی شاگردی داشتم به نام محمد حسین.
محمد حسین در حین ریزه میزه بودن بسیار شیطون و بیش فعال بود.
حتی یادمه الارقمی که من تکلیف زیاد نمی دادم کف دستش رو پاره کرد که بخیه بخوره و مشق ننویسه!
چشماش ضعیف بود هفته ای نبود که عینکش رو نشکنه تا برا یک روز هم شده مدرسه نیاد.
نه اینکه از درس و کلاس من فراری باشه!
نه. مادر و پدر بی توجهی داشت فقط برای توجه بیشتر.
آروم و قرار نداشت و خاطرات زیادی ازش دارم که تو این مطلب نمی گنجه!
اما چیزی که باعث شد من تو این بحث شرکت کنم:
محمد حسین بچه ی بسیار باهوشی بود اما به صحبت دیگران اهمیت نمی داد. پا برهنه که چه عرض کنم, لخت و پتی می پرید وسط حرف.
حتی نمیذاشت دو کلام باهاش حرف بزنیم و نصیحتش کنیم!
ی روزی فوق العاده بچه ها رو اذیت کرد و توکلاس خیلی حرص داد.
بردمش تو دفتر.دوتا دستاشو گرفتم و نشوندمش روبرو خودم.
سرش داد زدم که حق حرف زدن نداری و فقط باید گوش کنی به حرفای من.
هر چی اومد حرف بزنه نذاشتم.
با تعجب نشست و تو چشمام ذول زد و به حرفام گوش داد.
حدود پنج دقیقه باهاش صحبت کردم و نصیحتش کردم.
وقتی حرفام تموم شد,گفتم آفرین محمد حسین .به حرفام گوش دادی و خوب به نصیحتام گوش دادی.
قبولشون داری؟
سکوت کرد و هیچی نگفت!
ادامه دادم:مرحبا سکوتت نشونه ی رضایته از حرفای من.چون حرفامو گوش دادی و قبولشون داری سکوت کردی!
ی نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت:
نخیر خانم, جواب ابلهان خاموشیست!
.........................
خلاصه اعتراف می کنم که از اون زمان فهمیدم که :سکوت فقط نشونه ی رضایت نیست!!
(شاید هم غیر جواب ابلهان,خاکستری باشه زیر آتیش)
حالا فکر کنم محمد حسین پیش دانشگاهی باشه. کاش می دیدمش.
{آزیتا(دریا)}
[COLOR=#548dd4] کسی شد شمع , آبش می
هر که شد تصویر ,قابش می کنند
هر که با افسانه پردازان نشست
با فسون خویش, خوابش می کنند
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه
[External Link Removed for Guests]
[FONT=System]دریا سرنوشتم را به یاد آور .............
به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش
برکه توان نهاد دل , تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو , نیست زبان خامه را
گرد در امید تو , چند به سر دوانمش ؟
DARYA 
هر که شد تصویر ,قابش می کنند
هر که با افسانه پردازان نشست
با فسون خویش, خوابش می کنند
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه
[External Link Removed for Guests]
[FONT=System]دریا سرنوشتم را به یاد آور .............
به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش
برکه توان نهاد دل , تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو , نیست زبان خامه را
گرد در امید تو , چند به سر دوانمش ؟


- پست: 983
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷, ۱۲:۰۵ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 7461 بار
- سپاسهای دریافتی: 7118 بار
- تماس:
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
, جان
میگم باید به اقا مهدی بگم تورو بزاره مدیر قسمت تفریحات و خاطرات
البته بهت مدیر قسمت تشکر کردن از تمامی ارسالهای انجمن هم میخوره!
میگم باید به اقا مهدی بگم تورو بزاره مدیر قسمت تفریحات و خاطرات

البته بهت مدیر قسمت تشکر کردن از تمامی ارسالهای انجمن هم میخوره!

- پست: 1160
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
- محل اقامت: تهران
- سپاسهای ارسالی: 15611 بار
- سپاسهای دریافتی: 6443 بار
- تماس:
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
@lirez@ جان لطف داری
تشکر زدم ما هم داستان شدا
اقا دیگه از همه نمیزنم.حله؟
این تاپیک هم مال چند ماه پیشه.الان تازه بوش در اومده
بله بله
اعترافات....


تشکر زدم ما هم داستان شدا

این تاپیک هم مال چند ماه پیشه.الان تازه بوش در اومده

اعترافات....
-
- پست: 639
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۰, ۵:۱۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1984 بار
- سپاسهای دریافتی: 1829 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
اتفاقا خیلی زیبا بود از اون موقع تا الان مطالبش یادمه مرسی اشکان جان














-
- پست: 29
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰, ۹:۲۶ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 55 بار
- سپاسهای دریافتی: 92 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
سلام،خیلی جالب بود،من هم کلی از این خاطرات باحال دارم،منم یه آدم کاملا بیش فعال...دیگه حسابشو بکنین...اما خیلی هاشو چون اگه بگم حکم تعریف کردن گناه رو داره نمیتونم بگم
به آن بندگانم که اسراف به نفس خود کردند بگو هرگز از رحمت خداوند نا امید مباشید،البته خدا همه گناهان شما را خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است سوره زمر آیه53
- پست: 86
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۰۴ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 236 بار
- سپاسهای دریافتی: 301 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده! ـ
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ... ـ
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده
---------------------------------------------------------
منم خیلی از این اتفاقات برام پیش اومده
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده! ـ
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ... ـ
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده
---------------------------------------------------------
منم خیلی از این اتفاقات برام پیش اومده

غصه ی دیروز را نخور ، را غنیمت بشمار ، نگران فردا نباش.
پیامبر اکرم (ص)
پیامبر اکرم (ص)
-
- پست: 29
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰, ۹:۲۶ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 55 بار
- سپاسهای دریافتی: 92 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
یه روز خونه پدر بزرگم حسابی شیطونی کردم،مادرم افتاد دنبال من که منو مورد نوازش
قرار بده تو همین گیرو دار هم خاله بیچاره ما هم وارد این دو 4.100 متر شد،خلاصه خاله از مامان جلوزد که مثلا من کتک نخورم من هم توی خونه قدیمی پدر بزرگم که همه اتاق هاش به هم راه داشت مانور میدادم که بر اثر یک محاسبه غلط رفتم تو اتاقی که به هیچ جا راه نداشت خاله هم پشت سر ما به سرعت برق میدوید من هم فکر میکردم میخواد منو بگیره بده دست مادرم!!!!همین که میخواست منو بگیره یهو در یخچالو باز کردم و....بدبخت دماغش ترکید
یه بار هم سر ظهر خونه همین پدر بزرگم بودیم داییی و خاله و...همه بودن سر ظهر که همه خوابیدن مارفتیم تو سوراخ سمبه های خونه رو گشتن شانسی یه مرمی فشنگ پیدا کردیم(گشتن کاملا هدف دار بود)این رو هم بگم که خانواده مادری من چند نفری توسط گلوله اسلحه شکاری مصدوم بودن و کلا خاطره خوبی از تفنگ و تیر ... تو ذهنشون نبود،اقا ما تو عالم بچه گی شروع کردیم با مرمی بازی کردن که یه دفعه داد زدم که واااااااااااااااااااای من تیر خوردم وااااااااااای من تیر خوردم ناگهان جماعتی متشکل از پدر بزرگ،مادر بزرگ،خاله،زن دایی و...همه از خواب پریده و با چشمهای پف کرده مارو گرفتن و خوابوندن زمین و شروع کردن بدن مارو وارسی که ببینن کجام تیر خورده!!!!منم با پانتومیم به معدم اشاره میکردم(قورتش داده بودم)


یه بار هم سر ظهر خونه همین پدر بزرگم بودیم داییی و خاله و...همه بودن سر ظهر که همه خوابیدن مارفتیم تو سوراخ سمبه های خونه رو گشتن شانسی یه مرمی فشنگ پیدا کردیم(گشتن کاملا هدف دار بود)این رو هم بگم که خانواده مادری من چند نفری توسط گلوله اسلحه شکاری مصدوم بودن و کلا خاطره خوبی از تفنگ و تیر ... تو ذهنشون نبود،اقا ما تو عالم بچه گی شروع کردیم با مرمی بازی کردن که یه دفعه داد زدم که واااااااااااااااااااای من تیر خوردم وااااااااااای من تیر خوردم ناگهان جماعتی متشکل از پدر بزرگ،مادر بزرگ،خاله،زن دایی و...همه از خواب پریده و با چشمهای پف کرده مارو گرفتن و خوابوندن زمین و شروع کردن بدن مارو وارسی که ببینن کجام تیر خورده!!!!منم با پانتومیم به معدم اشاره میکردم(قورتش داده بودم)

به آن بندگانم که اسراف به نفس خود کردند بگو هرگز از رحمت خداوند نا امید مباشید،البته خدا همه گناهان شما را خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است سوره زمر آیه53
- پست: 585
- تاریخ عضویت: شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰, ۷:۴۸ ب.ظ
- محل اقامت: iran
- سپاسهای ارسالی: 3296 بار
- سپاسهای دریافتی: 2088 بار
- تماس:
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
بزار یک اعتراف بکنم اقا چند وقت پیش لباسم را از تنم در اورده بودم هدست هم تو گوشم البته صداش زیاد نبود تو عالم هدسی صدایی شنیدم از دم در فکر کردم مامانمه همینجوری لخت رفتم دم در گفتم چیه هی قال میکنی بعد تازه فهمیدم دختر همسایمونه نظری اورده بود بدبخت حالا مونده بود چه طوری جلوی ما شئونات اسلامی را رعایت کند یکبار هم بچه بودیم با داداشم یک گندی بالا اوردیم مامانمان افتاد دنبالمان من چون بزرگ تر بودم زودی رفتم تو اتاق و پشت در موندم اقا به داداشم گفتم زود بیا اینجا دوید و اومد طرف اتاق مامان هم پشت سرش تا دم در رسید من در را بستم گیر افتاد پشت در مامانم هم میزدش چند وقت پیش حدودا اول های تابستان یک برنامه کوهنوردی رفتیم اخه رشته ورزشیم کوهنوردیه اقا توراه بودیم تو اتوبوس بیشتر برنامه تفریحی بود ۴روزه من هم تو ماشین بدخواب اقا ساعت دوازده زوری خوابمون برد البته به کمک هدست ها اقا این هدست ها هم تا ساعت ۴صبح تو گوش ما می خوندند صبح ساعت چهار بیدار شدم تو خوماری این هدست ها هم که هنوز می خوندند چون هیچ صدایی نمی شنفتم با تمام وجود داد زدم پس ما کجاییم پس کی می رسیم اقا کسی نبود که بیدار نشد من بازم هیچی نفهمیدم دوباره خوابیدم صبح که چشمام را باز کردم دیدم همه نگام می کنند
و آنهایی که بر بلندای آسمان
پرواز تا بینهایت را
بر قلب آسمان
تا ابد در اوج گرفتن
بر بلندای آسمان نامت ایران
پرواز تا بینهایت را
بر قلب آسمان
تا ابد در اوج گرفتن
بر بلندای آسمان نامت ایران
- پست: 4390
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴, ۱:۱۴ ب.ظ
- محل اقامت: کرج پلاک 43!
- سپاسهای ارسالی: 6708 بار
- سپاسهای دریافتی: 12102 بار
- تماس:
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
razates نوشته شده: چند وقت پیش حدودا اول های تابستان یک برنامه کوهنوردی رفتیم اخه رشته ورزشیم کوهنوردیه اقا توراه بودیم تو اتوبوس بیشتر برنامه تفریحی بود ۴روزه من هم تو ماشین بدخواب اقا ساعت دوازده زوری خوابمون برد البته به کمک هدست ها اقا این هدست ها هم تا ساعت ۴صبح تو گوش ما می خوندند صبح ساعت چهار بیدار شدم تو خوماری این هدست ها هم که هنوز می خوندند چون هیچ صدایی نمی شنفتم با تمام وجود داد زدم پس ما کجاییم پس کی می رسیم اقا کسی نبود که بیدار نشد من بازم هیچی نفهمیدم دوباره خوابیدم صبح که چشمام را باز کردم دیدم همه نگام می کنند

اینو گفتی منم یاد یه همچین خاطره ای افتادم ! سالها قبل ! که این چیزا نبود و هنوز نوار کاست رو بورس بود اولین بار یکی از بچه ها که از قضا دختر هم بود و توی یه دفتر خرید فروش خط بودیم ( اون زمان خط خیلی سود خوبی داشت و مثل الان نبود ) یه واکمن اصل سونی فامیلشون از خارج آورده براش واقعا فوق العاده بود من برای اولین بار اون زمان هدست رو در گوشم گذاشتم و صداش هم فوق العاده با کیفیت و بلند بود و من داد زدم عجب چیزیه و داشتم توضیح میدادم دیدم همه دارن منو نگاه می کنن و دختره هم اشاره میکرد بسه من نمی شنیدم !

یه بارم چند سال پیش که گوشیهای P910 سونی اریکسون رو بورس بود با چند تا از همکارا داشتیم آخر شب با مترو برمیگشتیم کرج یکی از همکارا پی 910 داشت که صدای هندس فریش خیلی بلند بود برای تست داد یکی دیگه از همکارا و یه آهنگ هم براش گذاشت آقا اینم برگشت و با صدای بسیار بلند فریاد زد صدا میاد ؟!!! حالا واگن ساعت 10 شب نصف ملت خواب و به جز صدای قطار هیچ صدایی نبود همه برگشتن ما رو نگاه کردن و ما هم خندمون گرفته بود کلی هم ضایع شده بودیم سریع هر کدوم به یه طرف در رفتیم !
به همه سياستمداران مشکوک باش.
جکسون براون
جکسون براون
- پست: 1407
- تاریخ عضویت: جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵, ۱:۳۱ ق.ظ
- محل اقامت: مازندران
- سپاسهای ارسالی: 6679 بار
- سپاسهای دریافتی: 5422 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
تو کارخونه ای که من کار میکنم نیازه که پرسنل نظافتی اونجا حتما از ماسک اکسیژن استفاده کنن.یه روز مدیر عامل ما از تهران اومده بود نکا سرکشی شرکت.رفت پیش یکی از این باباها که اتفاقا ماسک هم نداشت.ازش پرسید چرا ماسک نمیزاری.
یارو نشناخت این کیه صاف و پوس کنده گفت این***(مدیر عامله) مادر*** تو اتاق نشسته نمیدونه که ما چی میکشیم.مدیر عامل ازش پرسید اسمت چیه اینم نکرد نامردی اسم یکی دیگه رو داد.اون بابا دومی م فردا صبح دید حراست با یه برگه تصفیه اومده استقبالش.
یارو نشناخت این کیه صاف و پوس کنده گفت این***(مدیر عامله) مادر*** تو اتاق نشسته نمیدونه که ما چی میکشیم.مدیر عامل ازش پرسید اسمت چیه اینم نکرد نامردی اسم یکی دیگه رو داد.اون بابا دومی م فردا صبح دید حراست با یه برگه تصفیه اومده استقبالش.
آیا می دانید هر فرد پس از مرگ با اهدای اعضای خویش می تواند سبب نجات یا ارتقای سلامتی بیش از 50 نفر شود
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه کنید
[External Link Removed for Guests]
[COLOR=#000000]تا چند زنم بروی [COLOR=#0070c0]دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه کنید
[External Link Removed for Guests]
[COLOR=#000000]تا چند زنم بروی [COLOR=#0070c0]دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
-
- پست: 527
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰, ۷:۳۱ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1884 بار
- سپاسهای دریافتی: 2113 بار
Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن
به نام خداوند شور و نشاط
بچه بودم. خونه ی پدر بزرگم ی مستاجری نشسته بود.این مستاجر مادری تقریبا مسنی داشت.
یکبار آخر شب خانوادگی رفتیم پارک و این خانم بزرگ هم با ما اومد.
من و خواهرام شروع کردیم به بازی. خصوصا سرسرک خیلی بازی کردیم.خوب چون پارک خلوت بود مادرم و عروس همین خانم بزرگ هم
یکی دوبار از سرسرک اومدند پایین.
من که تشنم شده بود و رفتم آب بخورم خانم بزرگ ازم پرسید: این کار چه فایده ای داره؟!!!!
منم می دونستم الان دیگه از سوالات پشت سرهمش از بازی جا می مونم, گفتم:
برا کمر درد خوبه!!!!!!!!!!!!
خودتون فکرشو بکنید چه ماجرایی پیش اومد!!!!!!!!!!
بنده خدا تا چند روز نمی تونست تکون بخوره!!!!!!
{آزیتا(دریا)}
بچه بودم. خونه ی پدر بزرگم ی مستاجری نشسته بود.این مستاجر مادری تقریبا مسنی داشت.
یکبار آخر شب خانوادگی رفتیم پارک و این خانم بزرگ هم با ما اومد.
من و خواهرام شروع کردیم به بازی. خصوصا سرسرک خیلی بازی کردیم.خوب چون پارک خلوت بود مادرم و عروس همین خانم بزرگ هم
یکی دوبار از سرسرک اومدند پایین.
من که تشنم شده بود و رفتم آب بخورم خانم بزرگ ازم پرسید: این کار چه فایده ای داره؟!!!!
منم می دونستم الان دیگه از سوالات پشت سرهمش از بازی جا می مونم, گفتم:
برا کمر درد خوبه!!!!!!!!!!!!
خودتون فکرشو بکنید چه ماجرایی پیش اومد!!!!!!!!!!
بنده خدا تا چند روز نمی تونست تکون بخوره!!!!!!
{آزیتا(دریا)}
[COLOR=#548dd4] کسی شد شمع , آبش می
هر که شد تصویر ,قابش می کنند
هر که با افسانه پردازان نشست
با فسون خویش, خوابش می کنند
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه
[External Link Removed for Guests]
[FONT=System]دریا سرنوشتم را به یاد آور .............
به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش
برکه توان نهاد دل , تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو , نیست زبان خامه را
گرد در امید تو , چند به سر دوانمش ؟
DARYA 
هر که شد تصویر ,قابش می کنند
هر که با افسانه پردازان نشست
با فسون خویش, خوابش می کنند
برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه
[External Link Removed for Guests]
[FONT=System]دریا سرنوشتم را به یاد آور .............
به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش
برکه توان نهاد دل , تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو , نیست زبان خامه را
گرد در امید تو , چند به سر دوانمش ؟

