اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن)

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن

پست توسط ASHKAN95 »

اعتراف میکنم...

اعتراف میکنم بچه که بودم تو اتوبوس از یه اقایی دستمال کاغذی گرفتم و بعد از اینکه محتوای بینیمو توش خالی کردم ، دستمالو بهش پس دادم :grin: بچه بودم دیگه

اعتراف میکنم وقتی به دنیا اومدم دکتر و پرستاری نبود که روش جیش نکنم ، بالاخره بچه بودم دیگه :grin:

اعتراف میکنم همون نوزاد که بودم ، بیماری زردی کودکان داشتم.به همین دلیل منو گذاشته بودن توی دستگاه و بغل دسته منم یه نوزاد دیگه بود.از اونجایی که اندامم بزرگ بود(4 کیلو بودم) و اون بیچاره هم کمی ریزه میزه ، داشتم در بدو تولد یه قاتل میشدم.اخه افتاده بودم روش ، داشت خفه میشد :? :grin: بچه بودم دیگه

اعتراف میکنم وقتی معلم زبان با کلاس ما لج افتاده بود ، اومد سر کلاس و گفتش کلاس تعطیله ، خودش هم بیکار نشست سرجاش ، همه هم ساکت نشسته بودن تا پاچه خاری کنند ، من و دو تا از دوستام داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم و در سکوت کلاس بلند بلند میگفتیم ، استوووووووپ ، اشغال دیگه ننویس و ...(اینجا دیگه بچه نبودم ، کاملا نره غول بودم) تصویر


همینقدر بسه ، واسم دعا کنید.فردا کنفرانس تاریخ دارم :sad: :?
Junior Poster
Junior Poster
نمایه کاربر
پست: 115
تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰, ۹:۵۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 754 بار
سپاس‌های دریافتی: 315 بار

Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن

پست توسط super flanker »

اعتراف می کنم...
یه بار تو دوران راهنمایی زنگ تفریح تموم شده بود اومدم کلاس دیدم همه مثل بچه آدم نشستن...ساعت قبل معلم ریاضی چرخش اجسام و شکل بدست آمده از اون رو درس می داد... یه عکس از یه آدمک ناجور کشیدم با صدای بلند داد زدم بچه ها این بچرخه چی میشه؟؟؟؟ دیدم همه دران می خندن خوب که گوشه کلاس رو نگاه کردم دیدم ناظم نشسته تو کلاس :grin: :grin: :grin: :grin:
هر جا که دیدی سایه آدم های کوچک بزرگ است، بدان که خورشید در حال غروب کردن است...
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 585
تاریخ عضویت: شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰, ۷:۴۸ ب.ظ
محل اقامت: iran
سپاس‌های ارسالی: 3296 بار
سپاس‌های دریافتی: 2088 بار
تماس:

Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن

پست توسط Cloor Master »

همین امروز سر کلاس تحلیلی به معلم گفتیم خوب یک خاطره بگو از جبهه بینیم گفت همین را بگم که من به مراسم خودم رسیدم اقا منه نر غول درست حسابی نفهمیدم منظورش چی بود گفتم یعنی می خوایی بگی به عروسیت رسیدی بدبخت منظورش عذاش بود چند وقت پیش هم یهو رفتم تو کلاس بنا کردم به رقصیدن و ناهید خوشگله را خوندن دیدم همه عکس العمل متاوتی نسبت به قبل نشون دادند نگو مدیر از قبل کنار پنجره با بچه ها داشته حرف می زده
و آنهایی که بر بلندای آسمان
پرواز تا بینهایت را
بر قلب آسمان
تا ابد در اوج گرفتن
بر بلندای آسمان نامت ایران
Captain II
Captain II
پست: 386
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶, ۲:۱۵ ب.ظ
محل اقامت: کرمان
سپاس‌های ارسالی: 1523 بار
سپاس‌های دریافتی: 1169 بار

Re: اعتراف های خنده دار(بیا تو خستگی یه روز کاری رو به در کن

پست توسط SA@M »

اعتراف میکنم:

اعتراف میکنم که تو بچگیم همیشه می خواستم بابام رو بمیره!!! آخه دوست داشتم با سختی بزرگ شم...‏!‏
اعتراف می کنم بچگیم از رمبو متنفر بودم آخه فکر میکردم از من قویتره!‏ (مطمئنن نبودم که هست یا نه!!!)
اعتراف میکنم که دوران بچگیم با تفکر اینکه من باید جای خدا باشم چون خدا بلد نیست بابای خوب و سالم درست کنه! گذشت...
اعتراف می کنم توی دانشگاه وقتی که پایان ترم الکتریسیته و مغناطیس کنسل شد مثل اسب دویدم سمت کلاس و خودم رو پرت کردم وسط تا همرو سورپرایزکنم!‏ داد زدم امتحان کنسل شششششششدددد!‏ یهو دیدم رئیس دانشگاه با متانت گفت آقای .......... خودتونو معرفی کنید حراست تا من بیام!! (کلاسو اشتباه رفتم و به جرم اغتشاش نزدیک بود اخراج شم!‏)
اعتراف میکنم توی دستشویی دانشگاه وقتی که استاد رفت دستشویی من درش رو از بیرون قفل کردم بعد در کل دستشوئی ها رو هم قفل کردم تا نتونه بیاد بیرون که کلاس ریاضی مهندسی پیشرفته (هنوز ازش بدم میاد)‏ تشکیل نشه، نیومده بودم بیرون بلندگو گفت آقای ........ حراست!!! بدبختی تو توالتم مدار بسته گذاشته بودن!
اعتراف میگنم که تو بچگی یکی از آرزوهام دیدن آقای "وی"‏
 بود چون تو اخبار هی میگفت "وی همیچنین گفت...‏"‏ یا "وی فرمود...‏"‏ یا "وی سالهای سال زندگی کرد...‏"‏
اعتراف میکنم اولین دختر مورد علاقه ام عمه بابام بود!!! آخه خیلی نرم و بزرگ بود.

عذرخواهی میکنم اگر خارج از عرف حرف زدم. :razz:
اندکی صبر...
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”