اعتراف میکنم بچه که بودم تو اتوبوس از یه اقایی دستمال کاغذی گرفتم و بعد از اینکه محتوای بینیمو توش خالی کردم ، دستمالو بهش پس دادم
بچه بودم دیگهاعتراف میکنم وقتی به دنیا اومدم دکتر و پرستاری نبود که روش جیش نکنم ، بالاخره بچه بودم دیگه
اعتراف میکنم همون نوزاد که بودم ، بیماری زردی کودکان داشتم.به همین دلیل منو گذاشته بودن توی دستگاه و بغل دسته منم یه نوزاد دیگه بود.از اونجایی که اندامم بزرگ بود(4 کیلو بودم) و اون بیچاره هم کمی ریزه میزه ، داشتم در بدو تولد یه قاتل میشدم.اخه افتاده بودم روش ، داشت خفه میشد
بچه بودم دیگهاعتراف میکنم وقتی معلم زبان با کلاس ما لج افتاده بود ، اومد سر کلاس و گفتش کلاس تعطیله ، خودش هم بیکار نشست سرجاش ، همه هم ساکت نشسته بودن تا پاچه خاری کنند ، من و دو تا از دوستام داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم و در سکوت کلاس بلند بلند میگفتیم ، استوووووووپ ، اشغال دیگه ننویس و ...(اینجا دیگه بچه نبودم ، کاملا نره غول بودم)

همینقدر بسه ، واسم دعا کنید.فردا کنفرانس تاریخ دارم





