سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1863
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
محل اقامت: کرمان/رفسنجان
سپاس‌های ارسالی: 10774 بار
سپاس‌های دریافتی: 12391 بار
تماس:

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط AGeNiS1 »

اقا
ی بار سر کلاس بودیم
معلم نیومده بود
بچه ها به ترتیب ادای معلم ها رو در میوردن
شانس ما
به ما که رسید
دقیقا وقتی تکه کلامشو گفتم یدفعه دیدم هیچکی نخندید
فهمیدم که.....بعدش گفتم ولی دمش گرم معلم طلاییه :grin:
بعد دیدم پشت سرم وایساده
هیچی نگفت
فقط اخر زنگ بهم گفت برو بازیگر طنز بشو نونش بیشتر برات :grin:
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط ASHKAN95 »

سوتی یکی از دوستان ما این بود که:

اقا این دوست با قبل عروسی و موقعی که با خانم دوست بودندگه گاهی میرفت خونه خانمش اینا(چه باحال گفتما)
اون دوران هنوز خانواده خانم ایشون هیچ شناختی نسبت بهش نداشتن و در کل مثل یک غریبه بود.
یک روز که تو خونه ی خانمش بوده(مادر خانمش برای کاری بیرون بودن) و خلاصه ...(از گفتن ان معذوریم)
خلاصه کار که تموم شده بلند میشه از خونه بره بیرون که موقعی که در رو باز میکنه با مادر خانمش که داشته کلید رو وارد سوراخ در میکرده رو به رو میشه.
به نظر شما بهش چی گفته:
گفته:ببخشید من پسر همسایه بالایی هستم،اشتباهی اومدم.
...................................................
فکر کنید تو خونه ی طرف بوده بعد گفته من پسر همسایه بالایی هستم.اقا ما 42 دقیقه و 20 ثانیه به این میخندیدیم. :???:
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط ASHKAN95 »

یه روز خونه یکی از دوستام بودم، خونه خالی بود.فقط من بودم و اون.پدر و مادرش رفته بودن سفر.خلاصه این دوست بیشعور ما رفت و لو داد که خونشون خالیه...
اقا جاتون خالی 120 نفر یهویی باهم ریختن تو این خونه.همونطور هم که میدونید هیشکی جنبه نداره.اینا داشتن همه جور کثافت کاری میکردن.دوست صمیمی نبودن، بچه محل بودن.خلاصه گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟ :?
دوستم گفتش که تو 10 مین دیگه گوشیتو بردار، الکی صحبت کن و طوری وانمود کن که مادرت زنگ زده میگه شب رو بیاید اینجا که تنها نباشید.
خلاصه همه ی نقشه به خوبی و خوشی پیش رفت و ما اینارو بیرون کردیم و گفتیم خودمون تا یه ربع دیگه میریم.
خلاصه خودمونم سریع رفتیم تو اتاق که مثلا سر و صدایی نباشه که بگن خالی بستین و ...(اون ادمای محترم هم، همگی اخر خلاف بودن ماشاالله)
بازهم تاکید میکنم، این دوست "بیشعور" من، چراغای خونه رو خاموش نکرده بود و چشمتون روز بد نبینه...
تا صبح فقط داشتیم میلرزیدیم تو خونه، هر 5 دقیقه یکی زنگ میزد میگفت دستم بهتون برسه میکشمتون.شاید باورتون نشه ولی اون موقع دلم میخواست دوستمو خفش کنــــــم :grin:
Novice Poster
Novice Poster
نمایه کاربر
پست: 74
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۱۵ ب.ظ
محل اقامت: فکه
سپاس‌های ارسالی: 384 بار
سپاس‌های دریافتی: 160 بار
تماس:

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط W W 3 »

با سلام پیشاپیش از بی مزه بودن عذر خواهی میکنم.موقعی که سال سوم دبیرستان بودم معلم تاریخ با حالی داشتیم.میخواستم به یکی از دوستام بگم کاشکی هفته ای هشت ساعت تاریخ داشتیم گفتم کاشکی ساعتی هشت هفته تاریخ داشتیم. :shock: :grin:
روز فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویستنم
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 1407
تاریخ عضویت: جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵, ۱:۳۱ ق.ظ
محل اقامت: مازندران
سپاس‌های ارسالی: 6679 بار
سپاس‌های دریافتی: 5422 بار

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط airplane »

ASHKAN95 نوشته شده:یه روز خونه یکی از دوستام بودم، خونه خالی بود.فقط من بودم و اون.پدر و مادرش رفته بودن سفر.خلاصه این دوست بیشعور ما رفت و لو داد که خونشون خالیه...
اقا جاتون خالی 120 نفر یهویی باهم ریختن تو این خونه.همونطور هم که میدونید هیشکی جنبه نداره.اینا داشتن همه جور کثافت کاری میکردن.دوست صمیمی نبودن، بچه محل بودن.خلاصه گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟ :?
دوستم گفتش که تو 10 مین دیگه گوشیتو بردار، الکی صحبت کن و طوری وانمود کن که مادرت زنگ زده میگه شب رو بیاید اینجا که تنها نباشید.
خلاصه همه ی نقشه به خوبی و خوشی پیش رفت و ما اینارو بیرون کردیم و گفتیم خودمون تا یه ربع دیگه میریم.
خلاصه خودمونم سریع رفتیم تو اتاق که مثلا سر و صدایی نباشه که بگن خالی بستین و ...(اون ادمای محترم هم، همگی اخر خلاف بودن ماشاالله)
بازهم تاکید میکنم، این دوست "بیشعور" من، چراغای خونه رو خاموش نکرده بود و چشمتون روز بد نبینه...

تا صبح فقط داشتیم میلرزیدیم تو خونه، هر 5 دقیقه یکی زنگ میزد میگفت دستم بهتون برسه میکشمتون.شاید باورتون نشه ولی اون موقع دلم میخواست دوستمو خفش کنــــــم :grin:





اقا ASHKAN95 شما چرا اینهمه خاطرات از خونه های خالی داری برادر من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آیا می دانید هر فرد پس از مرگ با اهدای اعضای خویش می تواند سبب نجات یا ارتقای سلامتی بیش از 50 نفر شود


برای عضویت در انجمن اهدای عضو به لینک زیر مراجعه کنید


[External Link Removed for Guests]

[COLOR=#000000]تا چند زنم بروی [COLOR=#0070c0]دریاها خشت بیزار شدم ز بت‌پرستان  

خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت



 
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: سوتی های بر و بچه های سنترال*لطفا بفرمایید تو*

پست توسط ASHKAN95 »

سلام

اقا فقط دوتاست.بعدشم اون بالایی برای من نیست که، واسه دوستمه. :grin: بعدشم نیست که بچه با جنبه ای هستم و اهل هیچ رقم ناپاکی نیستم، ابنا تا خونشون خالی میشه و تنها میشن زنگ میزنن شروع میکنن التماس کردن :grin:
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”