یه روز خونه یکی از دوستام بودم، خونه خالی بود.فقط من بودم و اون.پدر و مادرش رفته بودن سفر.خلاصه این دوست بیشعور ما رفت و لو داد که خونشون خالیه...
اقا جاتون خالی 120 نفر یهویی باهم ریختن تو این خونه.همونطور هم که میدونید هیشکی جنبه نداره.اینا داشتن همه جور کثافت کاری میکردن.دوست صمیمی نبودن، بچه محل بودن.خلاصه گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟
دوستم گفتش که تو 10 مین دیگه گوشیتو بردار، الکی صحبت کن و طوری وانمود کن که مادرت زنگ زده میگه شب رو بیاید اینجا که تنها نباشید.
خلاصه همه ی نقشه به خوبی و خوشی پیش رفت و ما اینارو بیرون کردیم و گفتیم خودمون تا یه ربع دیگه میریم.
خلاصه خودمونم سریع رفتیم تو اتاق که مثلا سر و صدایی نباشه که بگن خالی بستین و ...(اون ادمای محترم هم، همگی اخر خلاف بودن ماشاالله)
بازهم تاکید میکنم، این دوست "بیشعور" من، چراغای خونه رو خاموش نکرده بود و چشمتون روز بد نبینه...
تا صبح فقط داشتیم میلرزیدیم تو خونه، هر 5 دقیقه یکی زنگ میزد میگفت دستم بهتون برسه میکشمتون.شاید باورتون نشه ولی اون موقع دلم میخواست دوستمو خفش کنــــــم
