من چند ماه پیش مادربزرگ با ایمان و مهربونمو بر اثر سرطان از دست دادم چند شب پیش خواب دیدمش که در خانه ما استراحت میکرد و مادرم هم کنارش نشسته بود با ذوق گفتم ای ول که تو زنده ای او لبخندی زد و گفت حالا که خواستی زنده باشم باید بهم برسی، اول ازم شیافی خواست چون میگفت غذایی که خورده هضم نمیشه و بعدم بستنی خواست گفتم الان میرم برات بستنی بخرم که جلومو گرفت گفت الان که نمیچسبه! فردای تاسوعا بگیر بیار فله ای بخوریم اون موقع میچسبه
کمکم کنید دقیقا بفهمم چیکار باید براش بکنم؟؟؟

در ضمن یکی از آشناهای مهربون رو هم که خیلی وقت پیش از دست دادم خواب دیدم لنگ لنگان راه میرفت آیا او مشکلی داره اگه کاری از من بر میاد بهم بگین من واقعا نمیفهمم
