بر خلاف انتظار من هم یک زمان شیطنت های جالب توجهی داشتم که شاید بازگویی برخیش دوستانی را که فکر میکنند من را می شناسند هم متعجب کند!
از شما چه پنهان در سال نخست دبیرستان فراغت خوبی در ساعات آخر 3 روز پایانی هفته داشتیم. ما نخستین دوره آزمایشی شیفت میان هفته (3 روز اول صبح، 3 روز دوم عصر) بودیم و به شکل نادری سه شنبه ها قرآن، چهارشنبه ها برنامه ریزی و پنج شنبه ها هم ورزش کلاس ساعت آخر ما بود. نکته مهم این بود من به خاطر سوابق حضور در مسابقات حفظ قرآن به راحتی آب خوردن از کلاس قرآن جیم بودم و شاید فقط چند دقیقه سر کلاس از روی یک سوره روخوانی می کردم و بعدش با کسب اجازه از معلم به همراه یکی از دوستان به اصطلاح پایه کلاس را ترک می کردیم. کلاس برنامه ریزی هم که کل بچه ها با حیله و نیرنگ حاضر نمی شدند. کلاس ورزش آن هم ساعت آخر روز پنج شنبه هم خودش به حد کافی ظرفیت جیم شدن را دارد چه برسد برای بنده، چرا که معلم ورزش ما رشته اصلیش بسکتبال بود و من هم اون روزها در لیگ بسکتبال!
خلاصه تقریبا می توان گفت 3 روز آخر هفته ساعت 4 به بعد وقت خوبی بود که به نوعی ما ضمن جیم از کلاس به شیطنت های تاریخی می پرداختیم. چند موردش را به سفارش دوستان ذکر می کنم ...
من دبیرستان نمازی شیراز (قدیمیترین دبیرستان شهر اگر اشتباه نکنم - الان چند سال هست که دیگر برقرار نیست) بودم ساختمان 2 طبقه که تقریبا غیر از مدیر کلاً 2 دسته پرسنل داشت. هر طبقه ناظم خودش، نظافتچی خودش و اتاق مدرسین هم جدا بود هر چند برخی مدرسین مشترک بودند.
ناظم طبقه بالا را همیشه وقت جیم زدن مد نظر داشتیم اما به ناظم طبقه پایین بی توجه چون عملا به ما نباید کاری می داشت. به همین خاطر ایشان بعد از 2 ماه از سال تحصیلی بنده و رفیقم را بدجور می شناخت و هر جا دستش میرسید سفارش میکرد به ناظم خودمان که اینها همش جیم هستند!
ما هم یک طرح ریخیتم، من و دوستم به جز یکی - دو مورد در کل این دوران هیچ گاه کار اشتباه یا ناپسندی نداشتیم. این را الان گفتم که فکر بد نکنید.
ما اون زمان بر خلاف دیگر دوستان اصلا در نزدیک مدرسه آفتابی نمی شدیم و بر خلاف اون رده سنی به تنها چیزی که بی توجه بودیم دختر بود و تازه مواردی هم بود که به سر کار گذاشتن دخترا می پرداختیم. مثلا یک مدت کارمون با اون رفیق پایه شده بود شماره نابه جا به دست دختران به خیال خودشان زرنگ دادن

قصابی ... سردخانه و امثالهم
طرحی که ما برای مدیر ریختیم این بود:
یافتن سوژه مناسب، دادن شماره تلفن مدرسه و البته معرفی خودمان به دخترها با اسم ناظم پایین

ضمنا درخواست تماس تلفنی درست ساعت زنگ تفریح که بتونیم واکنش ناظم را مشاهده کنیم... خلاصه سوژه در پارک شهر (آزادی) شیراز یافت شد، 2 دختر به خیال خودشان با جسارت و شجاع. پس از معرفی با نام دروغین و دادن شماره تلفن (اون زمان موبایل هنوز فراگیر نشده بود) گفتیم که اینجا محل کارمون هست و شما ساعت 3:20 تماس بگیرید و بگید ما را پیج کنند تا قرار بزاریم

دخترها هم خوشحال و حسابی با انگیزه، اعتراف میکنم تو کل اون سال تنها باری بود که برای 2 تا دختر بستنی خریدیم
خلاصه ما که حسابی ذوق کرده بودیم از نقشه پلید سر ساعت آمدیم طبقه پایین پشت دفتر جناب ناظم که البته داشت تو حیات می چرخید... عجب دخترهای خوشقولی بودند درست سر ساعت زنگ زدند. البته ما با شنیدن صدای زنگ تلفن هر دو زدیم زیر خنده و تا پایان ماجرا که ناظم از بلندگو پیج شد و آمد پشت تلفن و رنگش عوض می شد نتوانستیم برای باقی دوستامون بگیم جریان چیست. خلاصه عکس العمل ناظم واقعاً در خور توجه بود.
خدا زیادش کند این رایانه ها را، اون زمان تو یک مجله راجع به اسب تراوا خونده بودم و به خیال خودم هکر، قربانی آزمایشات مخوف ما هم رایانه های مدرسه بود. البته از اونجا که رایانه های کلاس های رایانه چیز به درد بخوری برای دست یابی نداشتند ما میرفتیم سراغ رایانه های جناب ناظم و مدیر و اینها ...
اتفاقا روز 22 بهمن هم ما که اون زمان ها سرمان باد داشت یک شیطنت کردیم و عکس جناب مرحوم شاه را جایگزین عکس فلانی در قاب عکس کلاس کردیم و صداش هم در نیاوردیم تا یک هفته کسی ندیده بودش تا معلم عربی دید و ...
اوه چه طولانی شد ... ببخشید
