سنگهای زندگی

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 825
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۸۵, ۸:۴۵ ق.ظ
محل اقامت: pejman.daie@gmail.com
سپاس‌های دریافتی: 20 بار
تماس:

سنگهای زندگی

پست توسط pejman »

پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.پسرک ماسه ها را به کناری زد به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تر از توان او بود و باز به درون گودال باز میگشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده سنگ به وسط گودال می لغزید و باز می گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش را با ناله و درماندگی ادامه می داد.اشک پسرک از سر نا امیدی جاری شد. در تمام این لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد. در همان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: " چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کار نمی بری؟" پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت:" اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد." نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!"پدر خم شد، سنگ را برداشتو آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد.....
Empty spaces - what are we living for?


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”