گفتم : نكنه يكي ديگه بياد و ورش داره ببره آبرومون مي ره . با خنده گفتي : آبرويي كه ريخته كدوم آدم عاقل مي دزدتش .
گفتم : آخه حيف نيست ؟ گفتي : حيف بود !! نگهش نداشتي
گفتم : حالا جواب مردم رو چي بديم اونا چي ميگن در مورد ما ؟ گفتي : مردم انقدر حال خودشون گرفته كه ديگه به آبروي من و تو كاري ندارن .
گفتم : به خدا زشته همينطوري بندازيمش اينجا جلوي پاهاي غريبه ها . گفتي : با پاهات بندازش تو جوب پاي كسي نره روش و كسي هم نبينتش .
گفتم : اين ديگه آخرشه ، آخره بي معرفتي چند ماه با هامون بود حالا بندازيمش توي جوب و بريم . گفتي : چيزي كه به درد نخوره بايد انداختش دور .
گفتم :صداش روچي نمي شنوي داره التماس مي كنه ورش داريم ، كمكش كنيم ، دستش رو بگيريم . گفتي: من گوشام كره ، خودم كمك مي خوام ، دستم هم وبال گردنمه ، ديگه بريدم ، ديگه نمي تونم .
گفتم : سعي كن ، شايد تونستي . تو بخواه مي توني . گفتي، چيزي نگفتي زدي زير گريه و رفتي و عشقمون رو هم گذاشتي همونجا زير دست و پاي غريبه ها .من هم وقتي ديدم كه ديگه نه عشق به دردم مي خوره نه قلب و نه احساس همشون رو يك جا انداختم توي جوب و رفتم پيه دربه دري خودم ، پيه بيچارگي هام ...
حالا چي شده كه بعد از اين همه وقت سري به من زدي ، مي بيني ، افتادم تو جوب كه نه پاهاي غريبه ها له ام كنه و نه كسي بدزدتم . حالا دستت تو دست يه نفر ديگه ست و قلب و احساس و عشقش هم كنار من توي جو ب آبي كه پره از عشق و قلب و احساس . انگار آدما زباله هاشون شده اين سه تا .
susan
