
قلبم يخ كرده ... مغزم قفل كرده .... چيزي كه دلم بخواد
و در موردش بنويسم گم شده
.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدايي ....
از نارفيقي ... از بي وفايي ....
نمي دونم .... نمي دونم ... هيچ كدوم از اينا ارومم نمي كنه ..
ديگه هيچ كدوم از اينا برام معني نداره ....
اصلا چه فايده داشت
اين نوشتنها و گفتن ها .. اينهمه از عشق و دوستي ، نوشتم چي شد
به كجا رسيدم ..... اونایي كه بايد مي فهميدن، نفهميدن .....
اونایي كه بايد رسم وفا ياد مي گرفتن نگرفتن .... ديگه به هيچي اعتماد ندارم .....
تمام كتابهاي شعرمو زير و رو كردم .....هيچ كدومش نمي تونن حال دلمو بگن ....
تمام باورامو ازم گرفتن .... وقتي صفحه هاي تقويمم رو ورق مي زنم...
وقتي بارون مياد ..
وقتي برف مي ياد .... وقتي ساعت 8 صبح مي شه ...
وقتي .... تمام خاطره ها مثل فيلم جلو چشمام به حرکت در مي ياد ...
چقدر عذاب اوره
كه بخواي براي كسي يار باشي همدم باشي از
همه مهمتر رفيق باشي ... اما اون به جاي همه اينا تو رو بشكنه ... خوردت كنه....خیلی سخته !۱
ديگه چي برات مي مونه كه بخواي از اون بنويسي ... دلم مي خواد برم ...
برم يه سفر دور و دراز ... جايي كه ديگه هيچكسي دلمو نشكونه ....
ديگه با قلبم،احساسم و باورام بازي نكنه ...
جايي كه ادمهاش معرفت داشته باشن ...
جايي كه قدر همو بدونن ...
يه ناكجاآباد ....
